در طول زندگی مشترکمان کشمکشهای زیادی داشتیم، پنج سال تمام، تا این آخریناش که بر سر پنیر دلمه —کاتج چیز— پیش آمد.
پنیر فاسد شده را در یخچال پیدا کردم. آنرا درست جلو صورت سوزانا گرفتم و گفتم: ”بیا، بو کن. مگه اینو همین چند روز پیش نخریدی؟“
گفت: ”بس کن تو هم،“ و طوری به سینهام زد که پس پس رفتم و به میز آشپزخانه خوردم. گربهمان، زینت، که داشت روی میز چرت میزد خیز برداشت، به رانم چنگی انداخت و مثل تیر از آشپزخانه در رفت. ظرف از دستم افتاد و پنیر پخش شد روی زمین.
رانم را که به سوزش افتاد، تند تند خاراندم و نالیدم که ببین چی شد. کف آشپزخانه را تازه تمیز کرده بودم.
”تقصیر منه؟“
”آره، پس کی؟ تویی که عاشق این کاتووج چیز عجیب و بیمزه هستی. چپ و راست میخری. هیچ وقت هم قبل از فاسد شدن مصرف نمیشه.“
”کاتج چیز، تو آخرش کی میخوای تلفظ این کلمه رو یاد بگیری؟ اصلا هم که پنیر عجیبی نیست. برای اطلاع جنابعالی، هم سالمه و هم خوشمزه.“
”نه خیر. یادت نیست توی اون فیلم فرانسوی، آقای پنیر ساز چی گفت؟ گفت توی تاریخ پنیرسازی، جای پنیر دلمه توی پاورقیه.“
”گفت که گفت. حالا کی ترا پلیس یخچال کرده که هی چک بکنی و ایراد بگیری؟“
حق با سوزانا بود. من خودم را پلیس یخچال کرده بودم و مرتب مواظب بودم که هیچ غذایی فاسد نشود و تمام هم مصرف بشود. سوزانا اما لب به خوراکیهای مانده نمیزد. پس من که از دنیایی آمده بودم که دور ریختن غذا گناه کبیره بود، میخوردم، و هیچ وقت هم فراموش نمیکردم که دنیا پر از آدمهای گرسنه هست.
قناعت و کم خرج کردن و نگرانی در پرداخت قسط خانه از وقتی شروع شد که شغلم را در شرکت کامپیوتری که کار میکردم از دست دادم. طولی نکشید که مهد کودکی که سوزانا در آنجا شاغل بود بسته شد. بسیاری از والدین بیکار و خانه نشین شده بودند و دیگر بچههاشان را به مهد کودک و کلاسهای پیش دبستانی نمیفرستاند.
گفتم: ”سوزانا، چند دفعه بگم که باید صرفه جویی کنیم. که باید کمتر از این پنیر عجیب و غریب بخری؟“
تند گفت: ”اوکی، به نظر تو، توی دانکن دونات خرج کردن بهتره؟ تو اصلا این روزها به خودت توی آینه نگاه کردی؟“
به نقطه دردناکی زده بود. از وزن اضافه کردنم خبر داشتم.
گفت که از وقتی که بیکار شدهایم، اوهست که نه تنها کمتر خرج میکند، بلکه پسانداز هم میکند.
گفتم: ”آره، مثل آن پروژه تخم مرغات.“ هنوز جملهام تمام نشده بود که فهمیدم تند رفتهام. پروژه تخم مرغ مربوط به دو ماه بعد از اینکه کارمان را از دست دادیم میشد. یک روز صبح، دیدم که ون زرد رنگی جلو خانهمان ایستاد. آرم مرغ و سبدی پر از تخم مرغ روی بدنه ون نقش بسته بود. داخل حباب فکری بالای سر مرغ نوشته شده بود: ”من اول آمدم.“
دو مرد ورزیده با تیشرتهای سفید که همان آرم مرغ و سبد تخم مرغ رویش بود، از ون پیاده شدند. سوزانا برایشان دست تکان داد و هیجانزده به استقبال شان دوید. آنها جعبه بزرگی را از ون بیرون آوردند و به حیاط پشت بردند. من مانده بودم که اینبار چه چیزی سفارش داده است. همیشه از طریق اینترنت جنس میخرید. بیشتر هم وسایل عجیب و غریب خانگی یا آشپزخانهای بدرد نخور. هیچ وقت آنطور که تبلیغ کرده بودند، کار نمیکردند و یا بعد از چند بار استفاده کردن از کار میافتادند. نمونههایش یکی دوتا نبودند. مثل آن دستگاه کوچک دفع پشه که با انرژی خورشیدی کار میکرد و گویا صوتی با فرکانس پایین پخش میکرد که پشهها از آن نفرت داشتند. اما این جعبه و محتوایش بزرگتر از آنچه بود که سوزانا تا به حال سفارش داده بود.
به حیاط پشت رفتم و ایستادم به تماشا. مردها با احتیاط جعبه را باز کردند و لانهای چوبی از آن بیرون آوردند که مرغی زنده داخلاش بود. هاج و واج مانده بودم، و نگاهم بین مرغ و سوزانا و مردها می چرخید تا اینکه سوزانا توضیح داد که در ازای صد دلار قرار است مرغ و لانهاش را برای یک ماه نگه بداریم و بعد اگر دوست داشتیم صد دلار دیگر پرداخت میکنیم و صاحباش میشویم.
خواستم داد بزنم صد دلار. اما جلو زبانم را گرفتم.
مرغ توپی پف کرده بود از پرهای قرمز و نارنجی. لانه هم واقعا با سلیقه ساخته شده بود. سقف شیروانی، دو پنجره در دو سمتش، و جلوش نشیمنگاهی و سکویی تا مرغ بتواند هر وقت میل کرد وارد حیاط بشود. یکی از مردها مرغ را که گوشه لانه کز کرده بود با احتیاط بیرون آورد، سر او را نوازش داد و به سمت سوزانا گرفت. با کمال تعجب دیدم سوزانا، زنی شهری که هرگز به مرغ زنده دست نزده، آن را طوری روی سینهاش نگه داشت که انگار از اول عمرش با جوجه و مرغ و خروس بزرگ شده است. زمزمه کرد: ”خوش آمدی کوچولو. امیدوارم که توی خانه جدیدات خوشحال باشی.“ و رو به من گفت: ”باید اسم قشنگی برایش پیدا کنیم.“
نیمه لبخندی زدم. مرغ در حالی که گردنش را به راست و چپ می چرخاند، چشمان ریز و زرد ش را به من دوخت و صدای قد، قد، قدی از گلویش در آورد.
اما من که انگار دلار، دلار، دلار شنیدم، با خودم گفتم، درست میگویی مرغ بیزبان و رو به مردها گفتم: ”عجب مرغ با حالی. با این قیمت، بهتره تخم طلا بگذاره.“
آنها فقط تبسم کردند، اما سوزانا برایم پشت چشم نازک کرد: که بس کن.
کتابچهای و یک دیسک دی وی دی در مورد نحوه مراقبت از مرغ و تمیز کردن لانه، دو کیسه دانه و یک اسپری برای ضدعفونی و خوشبو کردن لانه به ما دادند—البته با هزینه اضافی—و قبل از رفتن گوش زد کردند که هر وقت سوالی داشتیم، حتما زنگ بزنیم. آنها همیشه برای خدمتگذاری آمادهاند. خواستم بگویم که البته خرج هم دارد، اما دوباره جلو زبانم را گرفتم.
در آخر مرغ ما، نه تنها مطابق با وعده کمپانی، روزی یک تخم نگذاشت، بلکه هر دو روز یکی، بعد هر سه روز و در آخر هر دو هفته. بر اساس محاسبه سر انگشتی من، ده، دوازده تخم مرغی که گذاشت، هر کدام تقریباً ده دلار برایمان تمام شد. سوزانا هم که شب و روز نگران مرغ بود، میگفت که حیوان دپرس شده، مرتب به مرغ فروشها زنگ میزد و شکایت میکرد. آنها هم آخر سر آمدند و مرغ و لانهاش را بار زدند و بردند.
حالا با پیش آوردن پروژه تخم مرغ، سوزانا غر و لندی تندی کرد و اشک به چشم به اتاق خواب دوید و در را محکم بهم زد. من هم همانطور که جای چنگال گربه رانم را میسوزاند، کف آشپزخانه را تمیز کردم و بعد رفتم پشت در اتاق خواب. سکوت بود. آرام روی در زدم و نجوا کردم: ”سوزانا جان، متاسفم.“ صدایی نیامد. بعد از چند لحظه گفتم که دوستش دارم و تقصیر من بوده. باز صدایی نیامد. تصمیم گرفتم که تنهایش بگذارم. در چنینن مواقعی بعد از خواندن چند فصلی از داستانهای معمایی مورد علاقهاش، آرام میشد و اگر شانس یار بود همه چیز به حالت عادی برمیگشت.
شیشهای از آبجوهای رولینگ راک را از یخچال برداشتم و به زیرزمین رفتم تا خودم را مشغول کنم. از وقتیکه بیکار شده بودم، عادتم شده بود که کامپیوترها، پریتنترها و اسکنرهای از کار افتاده را از حراجی خرت و پرتهای جلو خانهها میخریدم و یا اگر دور انداخته بودند جمع می کردم و به خانه میاوردم تا بلکه تعمیر کنم. هم سرگرمی شده بود و هم امیدی برای درآمدی اندک.
یکی از کامپوترها را گرد گیری کردم، رو به پشت خواباندم و داشتم پیچ هایش را باز میکردم که صدای زنگ خانه بلند شد. از پلههای زیرزمین بالا آمدم، اما سوزانا جلوتر از من در را باز کرده بود. مردی با کت و شلوار تیره همراه با یک افسر پلیس، هردو با عینکهای آفتابی، پشت در ایستاده بودند. از بالای شانههای آنها ماشین پلیس را دیدم که برعکس مقابل خانه پارک شده و راه ماشینام را مسدود کرده است. اولین فکری که در سرم جرقه زد، این بود که سوزانا به پلیس زنگ زده است. جرمم هم آشکار بود— حمله با پنیِر.
ترسیدم، و تعجبی هم نبود. من از کشوری آمده بودم که پلیساش، چه یونیفرم پوش و چه لباس شخصی، حد و مرزی برای جهنم کردن زندگی مردم نمی شناخت. طبیعی بود که وحشت کنم. این برداشت که باید همیشه مراقب باشی و با پلیس در گیر نشوی، حتی اینجا هم دست از سرم برنداشته بود. البته این حس در همان روزهای اول ماه عسل در جزایر هاوایی از طرف سوزانا مثل زنگ خطری در گوشم به صدا در آمده بود. در آنجا، جایی که توریستها تن به آب گرم دریا میدهند و در ساحل وای کیکی آفتاب میگیرند و نوشیدنیهایی مثل پینا کلادا و بلوهاوایین را در گیلاسهای تزیین شده با چترهای کوچک رنگین، مزه مزه میکنند، برعکس سوزانا دوست میداشت که به کوه و کمر بزند. در یکی از بعد ظهرهای گرم مرا به منطقهای ویلهیلمینا رایز کشاند. جایی که هیچ توریستی نمیرفت. از کجا کشف کرده بود نمی دانم. بعد از حدود یک مایل بالا و پایین رفتن از روی صخرهای باریک که دو سمتش شیب عمیق دره بود، به نقطهای رسیدیم که از بالای کوه میشد سمت دیگر جزیره، خلیج کانوئوهی را به وضوح دید. سوزانا آغوشش را به روی نسیم معطر باز کرد و آه کشید: ”وای خدایا، چه جایی. چه بهشتی. جان می دهد برای یوگا.“
فوری کفشهایش در آورد، روی تخته سنگی ایستاد و گفت: ”عزیزم، بیا با من حرکات سلام بر آفتاب را انجام بده. میخواهم این تمرین یادبودی باشد از ماه عسلمان.“
ابراز علاقه و مهربانیاش به دلم نشست و با او همراه شدم، اما بعد از چند حرکت بدنم یاری نداد. در حقیقت یوگا هیچ وقت ورزشی مناسب برای من نبوده است. ناچار روی تخته سنگی به تماشای او نشستم. باریک و زیبا، رو به غروب آفتاب، خم و راست میشد، اندامش را انحنا و پیچ و تاب میداد، نفساش را نگه میداشت و رها میکرد. چشم و دل به تمنا، زمان از دستم رفته بود که متوجه شدم روز رو به آخر است و بزودی آفتاب دل به دریا میدهد. باید هرچه زودتر برمیگشتیم، که در تاریکی و در آن صخره راه یک قدم اشتباه برداشتن همان و به ته دره سقوط کردن همان.
سوزانا کفشهاش را پوشید و راه افتادیم. او از جلو و من از پشت سر. چند قدم بیشتر نرفته، ایستاد. چشمان سبزش را به سمتم چرخاند، خندهای کرد و گفت: ”میدانی چه به ذهنم آمد؟“
گفتم: ”نه. چی؟“ و فکر کردم شاید تصمیم دارد لباسهایش را بکند، در کنار بوتههای پرنده بهشتی دراز بکشد و تقاضای عشق بازی بکند و آنرا هم به یادبود دیگری از ماه عسل مان اضافه کند.
دوباره خنده کرد و گفت: ”شرط میبندم که اگر من بطورتصادفی از این صخره پرت بشوم پایین، پلیس میگوید که تو مرا هل دادهای، اما اگر من تو را هل بدهم، می گویند که تو خودت پرت شدهای.“
آن روز فقط لبخند زدم، و از ذهنم گذشت که او همیشه دست بالا را خواهد داشت. حالا با دو افسر پلیس جلو در خانه، ترسیدم که آیا به اتهام حمله با پنیر دستگیر میشوم.
افسر کت و شلوار مشکی، خودش را معرفی کرد و کارت اف بی آی اش را به سوزانا نشان داد. بعد پوشهای را که در دست داشت باز کرد، با انگشت روی اسکناس بیست دلاری سنجاق شده به پوشه زد و گفت: ”ما در مورد این آمدهایم.“
سوزانا با خوش رویی گفت: ”آه، شما با همسرم کار دارید. لطفا بفرماید داخل.“ و در را باز نگه داشت.
پس سوزانا با پلیس تماس نگرفته و مسئله بر سر آن اسکناس لعنتی بیست دلاری است. جای چنگال گربه روی رانم را که به سوزش افتاد، خاراندم و از سر راه آنها کنار رفتم. وارد اتاق نشیمن شدند و با کفشهای مشکی براق روی فرش آبی و قرمز رنگ ایرانی ایستادند. فرش هدیه عروسی بود از طرف خانوادهام به سوزانا. فرشی که هیچ وقت با کفش روی آن نمیرفتیم.
افسر اف بی آی پرسید: ”آقا، شما شهروند ایالات متحده هستید؟“ لحنش آرام، اما چشمانش پشت عینک تیره ناپیدا بود.
جوابم مثبت بود و در حالی که سعی میکردم دلواپسیام را نشان ندهم، پرسیدم قضیه چیست—در حالیکه دلیلش را خوب میدانستم. به دو هفته قبل برمیگشت که برای گرفتن قهوه و دونات به دانکن دونات رفته بودم.
دانکن دونات محله ما بخاطر قهوه و شیرینی ارزان پاتقی شده است برای بازنشستگان زن و مرد که ساعتها مینشینند به گپ زدن و قهوه نوشیدن. تازگی تعدادی از زوجهای جوان هم که کارشان را از دست دادهاند با بچههایشان به آنجا میآیند. عادتام شده بود که هفتهای یکی دو بار به آنجا سر بزنم، قهوه و دوناتی بگیرم و کنار میزی نه چندان دور از بازنشستگان بنشینم تا از حکایتها و خنده هاشان لذت ببرم. از روزگار قدیم میگویند و از کار و زندگی شان که همه چیز راحت تر و ساده تر بود و شهر آنقدر شلوغ نبود و مردم قدردان بودند، به هم لبخند میزدند و پلیس به آدم صبح بخیر میگفت. نه مثل حالا که همه عجله دارند و جوانها بیش از اندازه خرجتراشی میکنند، بدون اینکه زحمت کار کردن به خود بدهند و همیشه هم شاکی هستند. به آنها گوش میدادم و دلتنگ پدربزرگم میشدم که او هم در آن مملکت قدیمی با دوستانش روی نیمکت پارک مینشست به گپ زدن و حسرت دوران جوانی و روزگار از دست رفته را خوردن.
آن روز صبح برعکس روزهای دیگر با ماشین به دریو ترو رفتم و سفارش دادم. عجله داشتم تا به مغازه والمارت بروم و کیسهای شن برای جعبه زینت بخرم و بعد هم سری به کتابخانه عمومی بزنم و رمان کارآگاهی یی که سوزانا خواسته بود قرض بگیرم. زنی جوان با صورت گرد و پف کرده که به نظر میآمد روزی چندتا دونات اضافی میخورد، لیوان قهوه و پاکت دونات را به دستم داد. اسکناسی بیست دلاری را از کیفام در آوردم و به او دادم و منتظر ماندم تا بقیه پول را پس بدهد، اما او پنجره را بست و ناپدید شد. چند دقیقه بعد مردی پنجره را باز کرد، سرش را بیرون آورد و با لهجه برزیلی گفت: ”آقا، ما اینجا اسکناس جعلی قبول نمیکنیم.“
چند لحظه طول کشید تا دقیقا متوجه شوم که چه گفت، و اولین واکنشام این بود که شوخی میکنی. اما او با قاطعیت جواب داد: ”نه آقا، شوخی نیست.“
مبهوت ماندم و راستش را بگویم کمی مضطرب شدم. در عمرم اسکناس جعلی ندیده بودم و خواستم آنرا پس بگیرم. پرسید برای چی میخواهم اسکناسی را که ارزشی ندارد.
گفتم میبرم بانک و تعویضاش میکنم. فوری جواب داد که بانک این کار را نمیکند. بانک نیز اسکناس جعلی قبول نمیکند.
گفتم، خیلی خب، بیخیال بانک. دوست دارم نگهش بدارم. گفت، که اگر آنرا پس بدهد، باید اسم و آدرس و شماره پلاک ماشین و یک کپی از گواهینامه رانندگیام را به او بدهم، و او باید به اف بی آی اطلاع بدهد. قانون است.
آخرین چیزی که میخواستم، درگیری با اف بی آی بود. اسکناسی پنج دلاری که در کیفام بود به او دادم. خوشبختانه جعلی در نیامد.
به خانه برگشتم و همه چیز را به سوزانا گفتم. او هم بی درنگ گفت که حقام است و درسی باشد تا از آنجا دوری کنم و اینقدر دونات توی شکمم نریزم. و اضافه کرد که حتی راضی هست که پلیس بیاید دستبند بزند و ببردم به زندان.
تمام اتفاقات آن روز داشت توی سرم دور میزد و به این فکر میکردم که آن نامرد دوناتی حتما شماره ماشینم را برداشته و به پلیس خبر داده، که مامور اف بی آی اسکناس را جلوم تکان داد و پرسید، ”ببینم، این بیست دلاری را از کجا آوردی؟ ما خبر داریم که سعی کردی با آن دونات بخری.“
افسر پلیس ساکت بود، اما با حواس جمع و در حالیکه دستش را از روی اسلحه برنمیداشت.
گفتم: ”راستش نمی دانم،“ و رو به سوزانا پرسیدم: ”عزیزم، تو این را به من ندادی؟“
با خونسردی جواب داد: ”نه.“
مامور اف بی آی دور اتاق نشیمن چشم گرداند، به تلویزیون صفحه بزرگ نگاه کرد، بعد به آثار هنری روی دیوار و فرش ایرانی زیر پایش و گفت: ”در آمدت از کجاست؟“
گفتم که قبلا برای یک شرکت کامپوتری کار می کردم.
”یعنی الان بیکار هستی؟“
”بله.“
”آیا کمبود پول داری؟“
”نه قربان، نه.“
”ایام بیکاری با وقت ات چه میکنی.“
بی درنگ، جواب دادم که در حال نوشتن کتابی هستم. باورم نشد که این را گفتم. چشمان سوزانا گرد شد. البته روزی نبود که درباره اینکه میخواهم راجع به زندگیام در آمریکا بنویسم، حرفی نزنم. او هم مرتب یادآوری میکرد که حق ندارم یک کلمه راجع به او و یا خانوادهاش بنویسم. اما هر وقت به زیرزمین میرفتم و پشت آن میز کهنه مینشستم، یک کلمه هم نمیتوانستم روی کاغذ بیاورم و آنرا به حساب رایتینگ بلاک میگذاشتم.
مامور اف بی آی دوباره اسکناس را جلوم گرفت و گفت: ”نگفتی که این را از کجا آوردی.“
سوزانا گفت: ”جناب، من مطمئنم که از دستگاه آی تی ام بانک آمده. حتما همین طور هست، چون ما همیشه پول نقد را از آی تی ام میگیریم.“—چیزی که همیشه در مورد سوزانا دوست میداشتم، تیزی و اعتماد به نفس او بود، که اگر میخواست، میتوانست به راحتی از آن استفاده کند. همینطور که نگاهش بین دو افسر میگشت، توضیح داد که برای داشتن اسکناسی بیست دلاری، باید چیزی بفروشی، که ما اینکار را نکردهایم و یا باید اسکناسی پنجاه و یا صد دلاری داشته باشی و با آن خرید بکنی تا بتوانی اسکناسی بیست دلاری پس بگیری که ما هیچ وقت هم اسکناسهایی به این بزرگی نداشتهایم.
با غرور سوزانا را نگاه میکردم که چطور با آرامش داشت این موضوع را توضیح میداد، گویی از قبل آن را تمرین کرده باشد. با لبخند خفیفی که روی صورت دو مامور دوید معلوم بود که تحت تأثیر استدلال او قرار گرفتهاند. اما افسر اف بی آی دست بردار نبود. به سمت من برگشت و پرسید: ”ببینم، تو توی زیرزمین اسکناس جعل میکنی؟“ جدی شدن صدایش چند درجه بالاتر رفته بود.
با سوال او بطور آشکار منقلب شدم و همینطور که رانم را میخاراندم، گفتم، ”نه جناب.“
سوزانا لبخندی زدی و گفت: ”این؟ این اسکناس جعل بکند؟ این اصلا استعداد سادهترین کار را هم ندارد، چه برسد به اسکناس چاپ کردن. حتی اگراسکناسی جلوش بگذاری، نمیتواند تشخیص بدهد که تقلبی است و یا حقیقی.“
متوجه بودم که سوزانا سعی داشت با استفاده از تحقیر من افسرها را تحت تأثیر قرار بدهد.
مامور اف بی آی همینطور که اسکناسی بیست دلاری را از کیفش در میآورد، گفت: ”خب، اینکه خیلی آسان است.“ و اسکناس را به سمت من گرفت: ”بیا، لبه و گوشههایش را لمس کن. ببین چه حسی بین انگشتانت دارد.“
اسکناس را بین انگشتانم مالاندم. بعد او اسکناس بد را از میان پوشه برداشت و گفت: ”خب. حالا همین کار را با این یکی بکن.“
آن را هم آزمایش کردم و سر تکان دادم که فرقی متوجه نمیشوم. همان موقع سوزانا اسکناسها را از دستم قاپید، بین انگشتانش لمس کرد و گفت: ”آه، این یکی نرم تره.“
افسر آرام و دوستانه گفت، ”دقیقا. نه فقط این. به لبه ها و خط ها توجه کنید. اسکناس بد به تمیزی و واضحی اسکناس خوب نیست.“
سوزانا سر تکان داد: ”بله، درسته.“ و رو به من کرد. ”ببین عزیزم، ببین. معلومه.“
افسر اسکناسها را بو کرد و گفت، ”اگر دقت کنید، بویشان هم فرق میکند.“
بناچار اسکناس را یکی یکی بو کردم، چینی به پیشانی دادم و گفتم: ”هر دو بوی شیرین پول را دارند.“
افسر پلیس که هنوز دستش را از روی اسلحهاش برنداشته بود و با شیفتگی ماجرا را تماشا میکرد، لبخند زد.
سوزانا رو به مامور اف بی آی پرسید: ”ببخشید جناب، چطوری این اسکناس جعلی ساخته شده؟“
”احتمالاً اسکن شده و بعد از یک پرینتر رنگی چاپ شده است.“
خشکم زد. به پرینترها و اسکنرهایی که در زیرزمین داشتم فکر کردم.
سوزانا گفت، ”واقعا؟ به همین سادگی؟ من اصلا فکرش را نکرده بودم.“ بعد با نگاهی پرسشگرانه به سمت من برگشت: ”عزیزم تو میدانستی؟“
سر تکان دادم که نه. میخواستم اشاره بکنم که، سوزانا بس کن. اما او بدون اعتنا طوری که انگار جزئی از تیم تحقیق است ادامه داد: ”من همیشه فکر میکردم که جعل پول بیشتر در خارج از کشور است و آن هم اسکناسهای صد دلاری.“
افسر گفت: ”نه خانم. همه جا اتفاق میافتد. بیشتر هم بیست دلاری و یا پنج دلاری. رد کردن این اسکناسها خیلی آسانتر هست.“
دوباره سعی کردم به سوزانا علامت بدهم که بس کن. اما او بدون اینکه توجی کند حرف میزد: ”چه جالب، من اصلا فکرش را هم نکرده بودم.“ و سؤال پشت سؤال که جناب افسر هم همه را با خوشحالی جواب میداد.
در أخر که مأموران به سمت در رفتند، کمی آرام شدم. حتماً به این نتیجه رسیده بودند که ما اهل این کار نیستیم و دارند وقت تلف می کنند. جلو در افسر اف بی آی برگشت و گفت: ”اجازه بدین به شما نصیحتی بکنم. . . همیشه وقتی اسکناسی دریافت میکنید، حتی از بانک، آن را خوب بررسی کنید.“
من سر جنباندم. سوزانا گفت: ”حتما، حتما.“
به محض اینکه از خانه بیرون رفتند و سوار ماشین شدند، سوزانا چشمانش را رو به من تنگ کرد و گفت: ”آفرین، فقط همین را کم داشتیم که مامور اف بی آی بیاید دم در خانه.“
جای حرف زدن نبود. آبجودیگری از یخچال برداشتم و به زیرزمین پناه بردم. خسته روی کاناپه قدیمی ولو شدم، جایی که معمولاً فکرهایم را نشخوارمیکردم، چرت میزدم، و یا با تماشای تلویزیون وقت تلف میکردم.
نمی دانم چقدر گذشته بود که با خُرخُر زینت که از جایی بیرون خزیده و آمده بود روی سینه ام پهن شده بود، چرت ام پاره شد. خانه به طور عجیبی ساکت بود. در زیرزمین نیمه تاریک انگار داشتم از خوابی هیولایی بیدار میشدم و چند دقییقهای طول کشید تا کم کم به خود آمدم و حوادث بعد از ظهر از ذهنم گذشت. . . خیالم راحتر شد، ولی هنوز می ترسیدم که ممکن است مامورها دوباره برگردند برای بازجویی بیشتر و یا بردنم به اداره پلیس. بعد از لحظهای زینت را به کناری هل دادم و بیحال بلند شدم. به سمت میز رفتم تا آنچه را که اتفاق افتاده بود بنویسم. به این فکر کردم که شاید شروع خوبی برای کتابم باشد. تمام حرکات و مکالمات افسران پلیس، ژستها و حرفهای سوزانا، همه در ذهنم زنده بودند، اما وقتی سعی کردم آنها را بنویسم، جا نمی افتادند. . . دست برداشتم. شاید حق با سوزانا بود که با خواندن چند صفحه از نوشتهام گفته بود دو اشکال اصلی دارم؛ یکی اینکه سعی دارم با کلمات شیک و سنگین موقعیتهای ساده را توصیف کنم و دیگر اینکه آدمها خوب جا نیافتادهاند، حس و روح ندارند و توجه خواننده را جلب نمیکنند.
به کاناپه برگشتم. این بار کیف پولم را از جیب عقب شلوار بیرون آوردم تا راحت تر دراز بکشم. تنها اسکناسی را که در کیف داشتم، یک پنج دلاری، در آوردم، نگاهش کردم، طرف دیگرش را هم چک کردم، بویش کردم و از نزدیک به چهره لینکلن با چین و چروکها و به نگاه فرو افتادهاش خیره شدم. نمی توانستم بگویم تقلبی هست و یا نه. لحظهای بعد به این فکر کردم که ببینم میتوانم آن را اسکن و چاپ کنم. یکی از اسکنرها را به برق وصل کردم، و داشتم اسکناس را روی شیشهاش میگذاشتم که صدای سوزانا از بالای پلهها بلند شد: ”من دارم میروم فروشگاه، چیزی نمیخوای؟“
هول شدم و همینطور که سعی کردم اسکناس را توی جیبم بچپانم، جواب دادم: ”نه.“ و نزدیک بود بگویم که کاتوج چیز یادت نرود، ولی به موقع جلو زبانم را گرفتم.
آرام گفت: ”اوکی، چیزی برای شام میگیرم، شاید مرغ. تو هم باربکیو را آماده کن.“
گفتم: ”حتما عزیزم.“
صدای باز و بسته شدن در خانه بلند شد. در همان لحظه حس کردم چیزی نزدیک پاهایم میلولد. زینت بود که داشت با پنج دلاری، که به جای جیبم، روی زمین افتاده بود، ور میرفت. شیطنتا ش شروع شده بود. اسکناس را بین پنجههایش میگرفت، آن را رها می کرد، و یا یکهو با چنگال روی آن میپرید، انگار که داشت با موشی زنده که بدام انداخته بازی میکرد. خم شدم که اسکناس را از چنگش در بیاورم، اما هر بار مانور میداد، در نهایت توانستم اسکناس را بقاپم. آن را روی اسکنر گذاشتم و با کف دست چروک هایش را تا آنجا که می شد صاف کردم. دکمه اسکنر را فشار دادم. اسکنر تیک تیک صدا کرد و نوری آبی رنگ چند ثانیهای شیشهاش را پوشاند. نتیجه را چک کردم. اسکن پنج دلاری چیز قابل قبولی نبود، چهره لینکلن را هم به سختی میشد تشخیص داد.
رفتم بالا، آبجویی دیگر از یخچال برداشتم و دوباره برگشتم به زیرزمین و به کناپه. زینت هم پرید کنارم و شروع کرد به خرخر کردن. تلویزیون را روشن کردم، اما هوش و ذهنم روی اسکناس پنج دلاری بود و اینکه به یک اسکنر خوب احتیاج دارم، به یک پرینتر خوب و هم به یک اسکناس نو و خشک.