رُی مونتگومری (Roy Montgomery) دوست میداشت خودش را آر. ام. (R. M.) معرفی کند، (Rare Man) — مرد نادر—جوانتر که بود این را به رخ دوستانش میکشید و خودش را هم خوش شانس ترین مرد میدانست. نه به این خاطر که در پارتیها دخترها دورهاش میکردند، بلکه به خاطر دریافت شماره ۳۶۵ در قرعهکشی جنگ ویتنام. اگر اینطورنشده بود، یا باید به کانادا فرار میکرد و یا از آن بدتر، یک روز جنازهاش داخل کیسهای پلاستیکی و سیاه رنگ از ویتنام به خانه برمیگشت. از این اتفاق خوش شانس چنان مغرور و مطمئن شده بود که تصور میکرد هر مشکلی را که روزگار بر سر راهش سبز کند، میتواند بی محابا پشت سر بگذارد. تا از کالج فارغ التحصیل بشود، جنگ به پایان رسیده بود، پرزیدنت نیکسون استعفا داده بود و جوانان هم نسلاش از زن و مرد، خوشحال و خندان بر آخرین موج اعتراضات ضد-جنگ سوار بودند.
یاد زندگی شاد و راحت گذشته، هر از گاهی حس دلتنگی را در دل آر. ام. چنان بیدار میکرد که مجبور میشد به جستجوی دوستان قدیمیاش رو بیاورد، دیداری با آنها تازه کند و به قول خودش، بنشیند به ”گپ زدن از روزگاران گذشته.“ حالا با چهرهای تیغ انداخته و مویی نه دیگر بلند و بور، بلکه کوتاه و رو به جوگندمی، ماشین تویوتای کهنهِ قرمز رنگاش را بار زده بود، گیتارش را روی صندلی عقب انداخته بود و در طول دو هفته جاده کوبی از ایالت جورجیا، و اینجا و آنجا دوستانی را دیدار کردن، در بعد از ظهری پاییزیی و دلپذیر، به جلو خانه دوست قدیمیاش نیلسون و همسر او هیزل، در حوالی بوستون رسیده بود.
زنگ در را که به صدا در آورد، با تریسی (Tracy) روبرو شد که گفت، پدر و مادرش هنوز از سر کار برنگشتهاند. موهای شنیرنگ و شلال پسرک به روی شانههایش رسیده و نرم-کُرکی روی لب بالایش سایه انداخته بود. آر. ام. نیمنگاهی به طرح گیتاری در میان شعلههای آتس که روی تیشرت پسرک نقش شده بود انداخت و خودش را معرفی کرد. تریسی سر جنباند و در را باز نگه داشت. آر. ام. با کیف و گیتار قدم به داخل گذاشت و پشت سر پسرک رفت تا به اتاق مهمان رسید. وقتیکه آر. ام. رو به تریسی گفت که او را سالها پیش، زمانی که فقط ۵ سال داشته، ملاقات کرده است، پسرک با کمرویی سر تکان داد و از اتاق بیرون رفت. آر. ام. کیف و گیتارش را گوشه اتاق گذاشت و روی تخت دراز کشید. بعد از چند دقیقه گوش دادن به صدای موسیقییی که در خانه پیچید، از جا بلند شد و صدا را تا زیر زمین دنبال کرد. تریسی را دید که با دو جوانک موبلند و همسالاش در حال نواختن گیتار بود. وقتیکه از او خواستند که گیتارش را بیاورد و با آنها همراه شود، آر. ام. با لبخند قبول کرد.
سر شب، موقع صرف شام، آر. ام. برای نیلسون و هیزل از ساز زدنش با ترسی و دوستانش تعریف می کرد و گفت: ”شاید باور نکنید که چقدر از دهه ۶۰ پرسیدند. که آیا در آن سالها به وودستاک (Woodstock) رفتم یا نه. آیا گیتار زدن جیمی هندریکس (Jimi Hendrix) را دیدم یا نه. از اینجور سوالها.“
هیزل گفت: ”آه، او با ما هم همینطوره. دائم از آن روزها میپرسه.“
نیلسون گفت: ” رُی، امیدوارم در مورد بعضی از چیزها حرفی نزده باشی.“
”مثل چی؟“
”میدانی دیگر — سکس، مواد مخدر، راک اند رول.“
هیزل رو به نیلسون غر زد: ”نیلسون!“
نیلسون انگشتانش را در میان موهای کم پشتش دواند و با نگاهی در چشمانش که انگار یاد روزهای دور در آن موج میزد، گفت: ”خوب ، همینطور بود، مگه نه رُی؟“
آر. ام. گفت: ”درسته دوست من. خوب آن روزها، روزگار دیگری بود.“
نیلسون رو به هیزل کرد و گفت: ” رُی را از روی ظاهرش قضاوت نکن. باید میدیدیش که چه محشری بود، با موهای بور و بلندش و ریش و گیتار، و همیشه هم آماده پارتی.“
هیزل به آر. ام. نگاه کرد و گفت : ”تصورش آسونه. نیلسون گاهی از آن روزها حرف می زنه، اما فکر میکنم با سانسور کردن.“
”سانسور؟“ نیلسون اعتراض کرد. ”چیزی نیست برای سانسور کردن. تو بش بگو رُی. هست؟“
آر. ام. سر پایین انداخت و ساکت ماند، عادتی که معمولاً وقتی که در مخمصمه میافتاد سراغش میآمد. او به خودش قول داده بود که در این سفر و دیدن دوستان از هر موضوعی که خجالت آور است و یا به مشاجره کشیده بشود، دوری کند. به هیزل لبخند زد، و در همان حال که به موهای شاه بلوطی او که روی شانههایش ریخته بود و چشمان سبزی که با رنگ سبز پیراهنش همخوانی داشت توجه می کرد، دوباره با خودش فکر کرد که چطور آن نیلسونی که او می شناخت، کسی که همیشه در حضور دخترها خجالتی بود، توانسته بود دل هیزل را به دست بیاورد. به خصوص که هیزل خیلی جوانتراز او هم بود.
آر. ام. بعد از مکثی طولانی گفت: ”نیلسون درست میگوید، چیزی برای سانسور کردن نیست. . . ولی خوب اگر در باره آن روزها و خوشگذرانی ها بگوییم، درست است، اینطوری بود.“ لبخندی زد و ادامه داد، ”یا بهتر است بگویم که برای من اینطور بود. اما آن روزها، روزهای آنچنان خوشی هم که مردم این روزها فکر می کنند، نبود.“
نیلسون بی اعتنا به نگاه تیز هیزل، بطری ودکا را از فریزر بیرون آورد و در حالی که می خواست گیلاس ها را دوباره پر کند، گفت: ” رُی درست میگوید، جنگ ویتنام بود و اعتراض های خیابانی و . . .“ هیزل دست را روی گیلاساش گذاشت. نیلسون دهان بطری را رد کرد روی گیلاس آر. ام و بعد گیلاس خودش و حرفاش را ادامه داد: ”حالا هم که ۱۱ سپتامبر و جنگ در افغانستان و . . . و کسی هم نمی داند که حادثه وحشتناک بعدی چه خواهد بود. من که واقعا خیلی نگرانم . . .“
هیزل حرف او را قطع کرد: ”نیلسون!“
اما نیلسون توجه نکرد، ”نگران تریسی و همنسل های او.“
هیزل گفت: ”تریسی تازه ۱۵ سالش بیشتر نیست و مطمئنا همه چیز به زودی تمام خواهد شد. رُی تو اینطور فکر نمی کنی؟“
آر. ام. که لایهای از نگرانی را در صدای هیزل شنید، به این فکر کرد که چه بگوید. در همان موقع صدای تریسی از بالای پلهها بلند شد: ”مامان ، من آمادهام. دیر شد. باید زودتر برویم.“
هیزل گیلاساش را از روی میز برداشت و عذرخواهی کرد که هرچند دوست دارد بنشیند و از روزهای دانشجویی آنها بشنود، اما باید صبر کند تا شبی دیگر. چونکه باید تریسی را برای تمرین گیتار ببرد به خانه دوستش.
با رفتن هیزل و تریسی، نیلسون اول گیلاس نیمه پر آر. ام. را پر کرد و بعد گیلاس خودش را و گفت که به اخلاق آر. ام. هم حسادت میکند و هم احترام میگذارد، که او نه تنها تمام این سال به یاد دوستانش بوده است، بلکه وقت هم گذاشته و از آنها دیدن کرده است. چیزی که خودش در این راه کم مایه گذاشته و حالا هم با شغل پزشکی در بیمارستان و هیزل و تریسی، و و و، دیگر نه وقتی برای آسایش دارد و نه هیچ کششی برای سفر و کارهای ماجراجویانه.
آر. ام. گفت: ”میفهمم، اما آنچه که تو دنبال کردهای، و همین حالا هم داری انجام میدهی، و زن وبچهای زیبا داری، همه موفقیت است.“
بعد گیلاساش را بالا برد و گفت: ”به سلامتی یک دوست خوب و موفقیتهایش.“ و بعد از نوشیدن جرعهای ادامه داد: ”میدانی نیلسون، من از میان همه کسانی که در آن خانه با هم زندگی می کردیم، خیلی دوست دارم که اپریل (April) را ببینم و یا حداقل بفهمم که چه بلایی به سرش آمد.“
نیلسون با حالتی تعجب آور، پرسید: ”اپریل؟“
”اپریل اتکینسون April Atkinson))، باید یادت باشد. همان دختر زیبا روی سرخ مو.“
نیلسون با حالتی که نشان میداد دارد فکر میکند، گفت: ”نه. یادم نیست. شاید بعد از اینکه من رفتم و آپارتمانی کرایه کردم، آمده باشد.“
”درسته. یادم آمد. بعد از اینکه تو رفتی او، همان اتاق تو را، آن اتاق زیر شیروانی را کرایه کرد. ولی شما دوتا با هم آشنا بودید…“
نیلسون در جواب دادن درنگ کرد و بعد گفت: ”اگر منظورت همان دختری هست که فکر میکنم، یادم میآید که با او خوب تا نکردی.“
”چی؟“
”آنطور که باش رفتار کردی. او واقعا عاشق تو بود.“
آر. ام. با نوک انگشت یخ را در گیلاس چرخاند و آرام گفت: ”آن روزها همه عاشق بودند و شب و روز هم حرف از عشق و عاشقی بود. اما چقدرشان واقعی بود؟“ و بعد از مکثی طولانی اضافه کرد: ”اپریل دختری جدی بود و به فکر آینده، و من، من آماده نبودم.“
نیلسون گفت: ”دوست من، شاید باید میبودی،“ و بعد با انگشتانش در هوا علامت نقل و قول نشاند. ” ’دختر ایدهآل.‘ تو همیشه بدنبال دختری ایدهآل بودی و همیشه هم دنبال لذت بردن. بدون هیچ فکری به عواقب آن.“
آر. ام. جا خورد و با بی حوصلگی رو به نیلسون کرد: ”تا آنجا که یادم هست، تو هیچ وقت به من نگفتی که چرا اپریل یک مرتبه گذاشت و رفت.“
”رُی ، او چیزی به من نگفت. یک شب نزدیکهای ساعت چهار صبح با ترس و لرز به آپارتمان من آمد و گفت که با تو دعوای بدی داشته. . . واقعا چیز دیگری نگفت. روز بعد هم گذاشت و رفت.“
”و تو هم هیچ وقت نگفتی که کجا رفت.“
”فکر کنم اینها همه تکرار مکرارت است. من وقتی چیزی نمیدانستم، چی میتوانستم بگویم. چند هفته بعد، یک روز تماس گرفت و گفت که حالش خوب است و تصمیم دارد که به کالج برنگردد. و قول گرفت که به کسی نگویم، مخصوصا به تو.“ نیلسون آرامترادامه داد: ”اما اگر یادت باشد، من همه را همان موقع بهت گفتم. حالا هم دارم صادقانه میگویم، من نمیدانستم که چی پیش آمده بود و یا پشت رفتنش چی بود.“
آر. ام. سر تکان داد: ”خوب من هم نمیدانستم، فقط حدسهایی میزدم و فکر میکردم که بین شما دو تا چیزهایی هست و تو هم همیشه کمتر از آنچه که میدانستی، میگفتی.“
”حالا دیگر چه فرقی دارد، رُی؟ در زندگی هر کس راه خودش را پیدا میکند، ازدواج میکند ، طلاق میگیرد، بچهدار می شود ، با فاجعه روبرو میشود. . . چه بگویم. هر کسی هم سعی میکند زندگیاش را جلو ببرد. بعضی وقتها بهتر است که بعضی از چیزها را فراموش کنیم.“
”شاید.“
نیلسون گفت: ”اینها حرفهای سال ها پیش است. . .“ بعد صدایش را پایین آورد، انگار که هیزل خانه بود و میتوانست حرف ها را بشنود. ”دوست عزیز، بهتر نیست که فراموشش کنی بعد از این همه سال.“ و شروع کرد به برداشتن لیوانها و جمع و جور کردن میز و گفت که از گذشته حرف زدن برای یک شب کافی است. گفت که فردا روز درازی در پیش دارد و باید صبح زود به بیمارستان برود. از آر. ام. خواست که راحت باشد و تا هر موقع هم که دوست داشت بخوابد، و در شهر هم خوش بگذراند، تا عصر که دوباره همدیگر را میبینند.
آر. ام. در خاموشی اتاق، روی تخت دراز کشید. با خودش فکر کرد که چقدر احمقانه بود که اسم اپریل را پیش آورد. نمیدانست که چی باعث آن یادآوری شده بود. آیا دیدن هیزل بود که او را به یاد اپریل انداخت؟ بلند شد، پنجره را نیمه باز کرد و چند نفس از هوای خنک فرو داد. دوباره روی تخت دراز کشید و افکارش به روزهایی که در آن خانه قدیمی بطور گروهی زندگی میکردند برگشت، و به اولین کارش به عنوان تکنسین اشعه ایکس در بیمارستان دانشگاه، و سفرهای تابستانی که گهگاهی گروهی با هم به جاههای دیدنی میرفتند. به آن سفر، سفر به تپههای آبی فکر کرد. در همان سفر بود که همه را به ماجرای skinny-dipping و شنا کردن عرض دریاچه تشویق کرد وهمه لخت مادر زاد با خنده و سر و صدا و آب پاشیدن بهم دیگر شروع کردند، ولی فقط اپریل و او به شنا کردن ادامه دادند، و او تلاش کرد که تا آنجا که میتواند در کنار اپریل شنا کند، اما اپریل چابک، بازوها را کش داد و با چند ضربه، جلو زد و آر. ام. دیگر نتوانست خودش را به او برساند تا زمانی که به ساحل مخالف رسیدند، نفس زنان از آب بیرون آمدند و کنار هم دراز کشیدند. هوای گرم و دلچسب دورشان وز وز می کرد و دریاچه سرشار از نور آفتاب بود با تپههای آبی در دور دست که در بعد از ظهر تابستان در غباری از گرما متورم بودند.
ساعت از ۹ صبح گذشته بود که آر. ام. از خواب بیدار شد. سردرد ملایمی همراه با یاد دریاچه و شنا کردن با اپریل و نقش تپههای تفت کرده در گرمای ظهر تابستانی در سرش بود. . . با رخوت از رختخواب بیرون آمد. اتاق از نور صبحگاهی لبریز بود. کنار پنجره از هوای تازه چند نفس فرو داد و بعد به دستشویی ته هال رفت.
کسی خانه نبود. خانه گرم و ساکت بود. آر. ام. فنجانی از قهوه مانده در کافی دمکن پر کرد. نشست و کتاب راهنمای سفر به شهر بوستون را که نیلسون روی میز آشپزخانه گذاشته بود برداشت. هنوز تصمیم نگرفته بود که در شهر چه بکند، بجز اینکه مدتی در محلههای قدیمی بوستون پرسه بزند و بعد برای نوشیدن لیوانی از آبجوی سیاه سم آدمز (Sam Adams) به یک بار ایرلندی برود، و یادش نرود که نزدیکهای غروب برگردد تا همانطور که به تریسی و دوستان او قول داده بود با هم گیتار بزنند. داشت کتاب راهنما را ورق میزد که با پاکتی کوچک در میان برگها روبرو شد. اول توجهی به آن نکرد، اما بعد چشمش به گوشه پاکت افتاد.
April Atkinson
۴۶۱ Marsh Hill Lane
Comden, Maine
دوباره اسم و آدرس را خواند. باورش نشد. پاکت را چند بار پشت و رو کرد و در آخر کارتی را از آن بیرون کشید. یادداشتِ تشکری بود از اپریل به نیلسون و هیزل به خاطر مهمان نوازی آنها، و اینکه چقدراز دیدار با آنها و مخصوصاً دیدن دوباره تریسی خوشحال شده است. تاریخ روی کارت از سال پیش بود. آر. ام. نمیدانست چه فکر کند. آیا کارت به صورت اتفاقی میان ورقها مانده بود و یا نیلسون آن را عمدا بین آنها جا داده بود تا او ببیند. فکر کرد که مهم نیست و چند لحظه بدون هیچ حرکتی، چشم به تکه نور آفتابی که از پنجره به کف آشپزخانه افتاده بود ماند. بعد بلند شد و به اتاق برگشت. اول تخت خواب را مرتب کرد، بعد لباسهایش را مچاله داخل کیف کولیاش انداخت و گیتارش را برداشت.
سر میز آشپزخانه یادداشتی برای نیلسون و هیزل نوشت و از آنها تشکر کرد. از اینکه بطور نگهانی تصمیم به رفتن گرفته بود، عذرخواهی کرد. نوشت که وقت کم آورده و از برنامهاش عقب افتاده و مجبور شده که سفرش را کوتاه کند. بعد یادداشتی برای تریسی نوشت و گفت که متاسف است که نتوانسته است به قولش وفادار بماند و با او و دوستانش گیتار بزند، و امیدوار است که در آیندهای نزدیک دوباره او را ببیند و با هم تمرین کنند. نوشت که او جوانی با استعداد است و حتما به گیتار زدن ادامه بدهد و یادش نرود که هر روز تمرین کند. یاداشتها را به گوشه میز هل داد. بعد آدرس اپریل را کپی کرد و پاکت نامه را دوباره لای برگهای کتاب جا داد.
داخل اتومبیل به نقشه ایالت مِین نگاه کرد و بدون توقف رو به شمال راند. اواسط بعد از ظهر بود که به جادهای باریک که از میان تپههای بهم پیوسته رد میشد رسید و بسمت شهر کمدِن رفت. او هیچ وقت به ایالت مِین نیامده بود و دلش میخواست که میتوانست ساعتی درمیان تپهها و جنگل بگردد، اما مضطرب بود، در تمام راه با خودش کلنجار رفته بود و از کاری که داشت انجام میداد، مطمئن نبود. نمیدانست اگر اپریل را ببیند چه بگوید و یا چطور خودش و دلیل حضورش را توجیع کند. دلیل؟ آیا اصلا دلیلی وجود داشت؟ و یا فقط یک کنجکاوی بود که سالها در وجودش جا پیدا کرده بود؟
نفهمید که از چند تپه بالا و پایین رفت و یا چقدر در راهی که از میان آنها مارپیچ میزد، راند. انگار از ازل در حال رانندگی بوده است. با دیدن Marsh Hill Lane به آن پیچید و شروع کرد به خواندن شمارههای روی صندوقهای پستی کنار جاده. طولی نکشید که شماره ۴۶۱ را دید، پا روی ترمز گذاشت و آرام به راه ورودی شنریز شده و باریکی پیچید که در انتهای آن خانهای با رنگی مایل به قرمز نشسته بود. ماشین را نگه داشت. در سمت راست راه ورودی، پرچم آمریکا از بالای تیری باریک و فلزی آویزان بود و در طرف سمت چپ باغچهای بود پر از بوتههای خشکیده گوجه فرنگی، گلهای آفتابگردان سر بزیر که درعرض باغچه ردیف بودند و در ته باغچه چندتایی کدو تنبل بود که با رنگ تیز نارجیشان در میان برگهای خشکیده خودنمایی میکردند. آفتاب پایین آمده بود و بوی نعناع و علف کوتاه شده در هوا موج میزد.
آر. ام. چشم از باغچه برداشت و از پشت فرمان به خانه نگاه کرد. معلوم بود که خانه زمستانهای سخت و یخزده منطقه شمال را در طول سالهای متمادی پشت سر گذاشته است. دوباره تردید به سراغاش آمد که چه بکند. آیا از ماشین پیاده شود و یا بهتر بود دنده عقب بگیرد و از آنجا دور بشود. بعد از چند دقیقه ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. از کنار وانت باری قدیمی که دو دوچرخه بچه با کلاههای ایمنی آویزان از فرمان، به آن تکیه داده بودند رد شد. قبل از رسیدن به در خانه قدم کند کرد. آیا اپریل در را باز خواهد کرد؟ آیا او را خواهد شناخت؟ و به او چه بگوید؟ بگوید که داشت از این نواحی میگذشت و اتفاقی گذرش به آنجا افتاده است؟ داشت قانع میشد که برگردد، که بعد از سالها حق ورود به زندگی کسی دیگر را ندارد، که صدای باز شدن در خانه را شنید. زنی در چارچوب در ایستاد: ”میتونم کمکتون بکنم؟“
آر. ام. بلافاصله اپریل را شناخت. موهای قرمز او، رنگ باخته بود و چهرهاش در کنار چشم و دهان خط برداشته بود. اما چشمانش هنوز آن نور هوشمندانه و گرمی را که آر. ام. خوب میشناخت از دست نداده بودند. پیراهن آبی آسمانی بر تن داشت و همچنان زیبا، ساده و طبیعی به نظر میآمد. آر. ام. سر پایین انداخت و دوباره سریع سر بلند کرد، انگار ترسید که اگر ثانیهای تأخیر کند زن ناپدید خواهد شد. حالت حیرتِ آمیخته با اندوه را در چهره اپریل دید و فهمید که او را شناخته است. دوباره فکر کرد که نباید آنجا باشد و داشت پا برمی گرداند، که با صدای اپریل میخکوب شد: ”رُی؟ تویی؟“
بدون هیچ حرفی به هم نگاه کردند. انگار هر دو چنین روزی را پیش بینی کرده بودند. آن را تصور کرده بودند.
اپریل پرسید: ”دوست داری بیایی تو؟“
آر. ام. گفت بهتر است که این کار را نکند، و اپریل هم اصرار نکرد. آر. ام. به سمت تپهها سر برگرداند و گفت: ”جای خیلی قشنگی دارید اینجا.“ کلمات سریع و خشک از دهانش بیرون آمدند، طوری که کامل قابل شنیدن نبودند. گلویی صاف کرد و با اشاره به باغچه ادامه داد: ”و باغچهتان. انگار که سال خوبی داشته.“
اپریل که هنوز در را نیم باز نگه داشته بود، گفت: ”نه. اصلا. تابستان زیاد گرمی داشتیم و هوای سرد پاییزی هم غیر منتظره بود.“ و دوباره پرسید: ”مطمئنی که نمیخواهی بیایی تو؟ همین چند دقیقه پیش چای دم کردم.“
آر. ام. از پلههای جلو در بالا رفت و پا داخل خانه گذاشت. ولی هنوز مطمئن نبود که کار درستی است یا نه. اپریل در را رها کرد و در با صدایی بلند پشت سرشان بسته شد.
اپریل آر. ام را دعوت کرد که روی مبل بنشیند وخودش به آشپزخانه رفت تا چای بیاورد. اتاق نیشمن، کوچک و دنج بود و از پنجره بدون پرده میشد برشی سایهوار از تپهای در دوردست را دید. در کنار قفسهای بزرگ و پر از کتاب و مجله، تابلویی نقاشی شده از ساحل دریا و تخت سنگهایی خاکستری رنگ، آویزان بود و ردیف عکسهای خانوادگی بقیه دیوار کنار پنجره را پوشانده بود.
اپریل با دو فنجان چای به اتاق برگشت و آنها را روی میز گذاشت. گلدانی را با گلهای چند روزه که رو به پژمردگی داده بودند به گوشه میز هل داد و بعد از چند لحظه که انگار نمی داست چه بکند، روی صندلی گهوارهای کنار مبل نشست. گرما و عطر ملایم چای بهترین چیزی بود که آر. ام. می توانست در آن لحظه درخواست کند. انگشتانش را دور فنجان سفالی آبیرنگ حلقه کرد، و به این فکر کرد که فنجان باید دستکار اپریل باشد. یادش بود که او در کالج به سفالگری علاقه داشت.
هردو ساکت بودند. انگار چیزی برای گفتن به یکدیگر نداشتند، انگار زمان تلخیها را زدوده بود و دیگر نیازی به یادآوری گذشته نبود و آنچه اتفاق افتاده بود و یا آنچه که میتوانسته است طور دیگری اتفاق بیافتد، دیگر نبود. انگار که فقط آن لحظه کنار هم نشستن رضایت بخش ترین آنچهکه میخواستند بود.
اپریل بلند شد و گفت: ”ببخشید، الان برمی گردم.“ و به آشپزخانه رفت.
آر. ام. صدای باز شدن شیر آب را شنید همراه با صدای ضجه خفیفی و فین فین بینی. و بعد چنان سکوتی بود که انگار کسی در خانه نبود. بلند شد و رو به عکسها ایستاد. تصویر مردی جوان با موهای بلند و ریش بور توجهاش را جلب کرد. لحظهای فکر کرد که عکسی از خودش است، عکسی که شاید در آن روزهای دور به اپریل داده است. بیشتر عکسها از همان مرد جوان بود و او را در حال بازی فوتبال، اسکی، و بیسبال نشان میداد. در یکی از آنها، کنار زنی ایستاده بود با دختر و پسربچهای جلوشان. در عکس دیگری همان جوان با چهرهای تراشیده و در لباس ارتشی، در منطقهای خشک و کوهستانی، پشت فرمان یک جیپ هاموی نشسته بود. آر. ام. حدس زد باید افغانستان باشد. و در کنار همه عکسها پرترهای بزرگ، جوان را با لباس کامل ارتشی نشان می داد با نوشتهای زیر آن: ”ستوان دوم لنس (Lance) اتکینسون، ۱۹۷۷—۲۰۰۳“
وقتی آر. ام. رو به جلو خم شد تا تصویر را بهتر ببیند، اول انعکاس چهره خودش را بر شیشه قاب دید که سایهوار روی چهره مرد جوان افتاد و بعد نگاه چشمان جوان بود که با انعکاس چشمان خودش توام شده و به او زل زد. نگاه بر نگاه و چشم بر چشم. حس و هوش آر. ام. متمرکز شد بر آنچه که داشت میدید وبیشتر از یک ثانیه نگذشت که همه چیز روشن و واضح بر ذهن اش فرود آمد. چنان سنگین و غیرمنتظره، و چنان آشکار که داشت قدرت نفس کشیدن را از او می گرفت. با تانی راست شد و متوجه شد که اپریل پشت سرش ایستاده است. سعی کرد که خودش را جمع و جور کند و حرفی بزند، اما توان حرف زدن نداشت. و بعد صدای لرزان اپریل را شنید که گفت: ”هر آن هست که همسرم از راه برسد. رفته به شهر تا نوه هایمان را بیاورد تا چند روزی با ما باشند.“
آر. ام. نیرویی در پاهایش حس نمیکرد. فکر کرد حتی توان برداشتن یک قدم را هم ندارد. نگاهش را به سمت در برگرداند، و سعی کرد که عرض اتاق را طی کند. اپریل کنار در بود و آن را که انگار آن سمت دیگر دنیاست باز نگه داشته بود. آر. ام. نفهمید چطور خودش را به در و به بیرون رساند و سایه اش را دید که دراز جلوش روی راه ورودی پهن شد. برگشت و به اپریل نگاه کرد که بالای پلهها ایستاده بود. خواست بگوید که چرا به او چیزی نگفت و گذاشت و رفت. که این درست نبوده. باید میگفته است. که این عادلانه نبوده. اما در ادای کلمات وا ماند و فقط توانست بطور آرام بگوید: ”متاسفم.“
اپریل سر تکان داد.
”ولی چرا. . .؟“ آر. ام. سرانجام چند کلمه به زبان آورد. ”چرا به من نگفتی؟“
”نمی خواستم آن را بهانهای بکنم که مرا دوست داشته باشی.“ این تمام آنچه بود که اپریل به زبان آورد.
آر. ام. خودش را به اتومبیل رساند. وقتی رو برگرداند و به خانه نگاه کرد. اپریل دیگر آنجا نبود. بادی شروع به وزیدن کرده بود و گلهای از کلاغها در انتهای باغچه به جان سوراخ سوراخ کردن کدو تنبلها افتاده بودند.
آر. ام. نفهمید چطور ماشین را عقب زد و چقدر و به کجا راند و چرا ایستاد. ماشین اس یو ویی (S U V) که از مقابل میآمد سرعت کم کرد. کنار ماشین آر. ام. ترمز کرد و راننده با عجله پرسید. ”آی آقا، تو حالت خوبه؟ چرا وسط جاده ایستادهای.“
نگاه آر. ام. رو به مردی که ریشی سفید صورتش را پوشانده بود ماند. دقیقهای طول کشید تا متوجه بشود که مرد دارد با او حرف میزند و در جواب گفت: ”نمیدانم. یکجایی راه را اشتباه آمدهام.“
مرد پرسید: ”کجا میخواهی بروی؟“
آر. ام. گفت: ”نمیدانم.“ و دیگر نتوانست چیزی بگوید. قادر به جمع آوری افکارش نبود. بعد از لحظهای گفت: ”به بزرگراه اصلی“.
مرد گفت: ”نزدیکه. حدود یک مایل پایین تر برکه ای در سمت راست است، و بلافاصله بعد از آن یک تقاطع. تابلو را آنجا میبینی.“
آر. ام. گوشش به مرد نبود و چیزی نمیشنید، تمام حواسش به دختربچه و پسر بچهای بود که در صندلی عقب اس یو وی صورتشان را به شیشه پنجره چسبانده و به او زل زده بودند.
مرد گفت: ’دوست من بهتره راه بیفتی قبل از اینکه باعث تصادف بشی.“ و با سرعت دور شد.
آر. ام. اما حرکت نکرد. روی فرمان خم شده و چشم به جاده رو برو ماند. ماشین دیگری بوق زنان از کنارش رد شد.
دقیقه ها گذشت تا آر. ام. به خود آمد و ماشین را به حرکت در آورد. دیگر به راه و چهارراه و یا بزرگراه، و اینکه کدام مسیر او را به سمت جنوب خواهد برد اعتنایی نداشت. طولی نکشید که سطح جیوه ای رنگ برکه را دید و درست بعد از آن یک کلیسا. کلیسایی سفید رنگ به سبک کلیساهای نیو انگلند با مناری نازک و بلند، و صلیبی در انتهای آن. پا از روی گاز برداشت و آهسته ماشین را به پارکینگ کلیسا راند و ایستاد. در نور غروب، آدمهایی را دید که داشتند از اتومبیلهایشان پیاده میشدند و به سمت در ورودی کلیسا میرفتند، زوجهای مسن، با عصا و یا تکیه داده به یکدیگر، آرام و آهسته و بی هیچ شتابی.
آر. ام. ماشین را خاموش کرد و از پشت فرمان تکان نخورد. روبرویش قبرستانی قدیمی با حصاری شکسته و سنگ قبرهایی کج شده پهن بود. به این فکر کرد که شاید بهتر باشد به داخل کلیسا برود و آرام آنجا بنشیند و یا سعی کند سر صحبت را با کسی باز کند. شاید یکی بتواند با او حرفی بزند. فکر کرد که در محیط کوچکی مثل آنجا، مردم همدیگر را میشناسند و از هر اتفاقی خبر دارند. مطمئناً یکی میداند. مطمئناً شخصی مهربان او را به گورستانی و به سر گوری هدایت خواهد کرد — گوری که سربازی در آن دفن شده بود.
این داستان به انگلیسی زیر عنوان Blue Hills (+) در ماهنامه Kenyon Review در ماه می ۲۰۱۹ به چاپ رسیده است. ترجمه آن از انگلیسی به فارسی توسط نویسنده انجام گرفته است. بررسی داستان به انگلیسی (+)