داستانکهای مجموعه داستان مهدی گنجوی داستاننویس و پژوهشگر ساکن تورنتو لحظهنگاریها از لحظه هاییاند که ناگهان در زندگی پدیدار میشوند و سپس میگذرند.
مهدی گنجوی داستاننویس، و پژوهشگر ساکن تورنتو است. گنجوی مدخل «بیژن الهی» را برای دایره المعارف ایرانیکا نوشته است.
یکی دیگر از زمینههای فعالیت های او ویرایش و احیای آثار ادبی پس از مشروطه است. تاکنون ویرایش او از چهار اثر عبدالحسین صنعتیزاده، از جمله «رستم در قرن بیست و دوم» و «مجمع دیوانگان»، و همچنین رمان «صادق ممقلی، شرلوک هلمس ایران، داروغه اصفهان» اثر کاظم مستعان السلطان به چاپ رسیده و در حال آمادهسازی «ترجمه هِنریه» به قلم محمد باقر خراسانی بزنجردی، قدیمیترین ترجمه هزارویک شب به فارسی است.
اولین مجموعه داستان گنجوی با عنوان «آموزش پارانویا» در سال ۱۳۹۱ منتشر شده است.
«انتظار خواب از یک آدم نامعقول» مجموعه ۷۹ داستانک است که در طی هشت سال به تدریج پدید آمده است. این مجموعه را نشر آسمانا (تورنتو) به صورت الکترونیکی و با دسترسی آزاد منتشر کرده و در سایت نویسنده قرار گرفته است. (+)
بانگ
شباهت
هیچوقت هیچکس نمیفهمید که هیچکس دیگر دارد چه کار میکند. اوضاع آرام آرام اینطور شد. اول بعضیها بودند که معلوم نبود کارشان چیست. کمکم بیشتر شدند، بیشتر شدند و اکثریت را به دست آوردند. بعد قانون نیروی کشش اکثریت جواب داد و تعداد بیشتری از اقلیت به اکثریت تمایل پیدا کردند. در نهایت شد روزی که هیچکس نمیدانست.
به محبوبم، که لباسش را آرامآرام در میآورد، گفتم که هیچچیز نمیتواند مانع وصال ما شود. او خندهای زد و با نشان دادن پنجرهی خانهاش به من، گفت: «حتی اگر الان از داخل این پنجره یک کرکس بزرگ داخل بیاید»؟ من با قاطعیت گفتم: «حتی یک کرکس گنده». همان لحظه پرده دریده شد و جانور عظیم ناقصالخلقهای پدیدار شد. نه منقارش به چیزی آشنا میمانست و نه شکل پنجههایش. معلوم بود که هیچ بر رفتار خود حاکم نیست و سرتاسر دارد از غرایزش، که نوک زدن و حمله کردن بود، ارتزاق میکند. وقتی هم مرا نمیخورد، غرایزش را میخورد. از این نظر شبیه محبوبم بود.
شرح حال
یک روز صبح در خانه را باز کردم و دیدم که ردیف دستشوییها جلوی خانهها مستقر شده است. از دستشویی اول پرسیدم داستان از چه قرار است؟ از آن قماش نبود که جوابی بدهد. از دستشویی دوم پرسیدم. سری تکان داد یعنی برو رد کار خودت. از دستشویی سوم دیگر خودم فهمیدم که اینجا کسی جواب بده نیست. برگشتم خانه و دیدم همسرم دارد از دستشویی جدید روی مبل استقبال میکند.
یک روز صبح در خانه را باز کردم، دیدم که یک گلدان چینی با گلی تویش، دم در خانه است. گلدان و گل را داخل آوردم و به همسرم نگاه کردم. او هم متعجب به من نگاه کرد.
باران را آورده بودند داخل. میخواستند آن را روی سقف آویزان کنند. من به همسرم نگاه میکردم که از این کار راضی نیستم. همسرم شانهای بالا میداد.
هم
خواب دیدم زنی که هم معصومه دختر همسایهمان، هم فری دختر محلهمان، هم مستان در دانشگاه، هم مارال در دوره مجردی و هم همسرم بود و البته شباهت به مادرم و کمی هم مادر پدرم میداد و ته لحنی از خاله و یک چیزی از پوست عمه را بر دوش میکشید رو به من گفت: «گه»!
این دارد از آن حال و هوا خارج میشود که…. مهم نیست.
شما به این آقایی که همین الان دارد می آید نگاه کن. همان که چتر سیاهی دارد و موهایش را با کلاه پوشانده. بله دیدیدش. او به شما که برسد خوابتان تمام میشود. هر کار هم که میکنید به شما میرسد. در دنیای ما به این تمام شدن ناگهانی میگویند: تعبیر.
محدود
تو یک نویسنده هستی. البته با مخاطبان محدود. هر وقت دوست داشتیم خودت را به ما نشان میدهی. به میزانی که بخواهیم. یک زن فرستادیم از تو حرف بکشد. زن را بر گرداندیم. در دفتر خود برای ما نقاشیهای آب رنگ میکشد.
تو را ما زیر نظر داریم. از هر کلمهات داری یک پیام مخفی علیه ما صادر میکنی. قرار نبود با کلمات جمله بسازی. قرار بود با جملات جمله بسازی. جملات را هم ما روی دیوار نوشتهایم. حالا وقت ناهار است. چند شوخی بجا به کارمان میآید. اصلا فکرش را هم نکن که این داستان را همین جا تمامش کنی.
عقرب در میان راکرها
یک عقرب در میان گروه راکرها میچرخید و من به سبزههایی نگاه میکردم که به جای آنکه از زمین بیرون برویند، از پوست من به درون میروییدند. به همسرم که تنها ثانیهای به میان خوابم آمد، گفتم: «بهتر است مدتی پدرم را به جایی دوردست ببرم. جایی که شنهای زیادی داشته باشد و بتوانیم همگی با هم روی آنها دراز بکشیم». همسرم به جای پاسخ، از خواب من بیرون رفت. بهترین پاسخ ما در دنیای موازی این بود.
یکی از راکرها عقرب را با میلهای که به سازش وصل بود، گرفت و فشار داد. ما همه دست زدیم. عقرب به خواب رفت و به زودی در دهان یک مجری اخبار بیدار شد. او حتی یاد گرفت خودش را به شکل یک ایمیل به همهی دوستانم ارسال کند.
داستانک قانونی
هیچوقت چیزی که نباید میخوانْد را نمیخوانْد. جستجوی حقوق مالکیت هر نوشته یا فیلم دلبستگی فکری و عاطفی او بود؛ کاری که پیش از پاسخ هر پرسشی انجام میداد. به این نتیجهی حکیمانه رسیده بود: «به کتابها و فیلمهای زیادی میتوان دست یافت ولی حقیقت همیشه بعد از حقوق مالکیت حاوی اهمیت است: برای اینکه محتوایی رهاییبخش باشد باید پیش از آن به مالکیت خواننده در آمده باشد».
کمکم که بی اعتنایی دیگران به قانون را دید، به دانش آنها هم شک کرد. هر جملهای که میشنید میخواست بداند گوینده چطور به طور قانونی آن اطلاعات را کسب کرده. حتی گاه رسیدِ خرید یک کتاب یا خرید آنلاینِ یک فیلم، یا با مسامحه، کارت عضویت در یک کتابخانه را میطلبید. گفتگوهایش مُقطّع شده بود؛ شبیه به جلسه اثبات دسترسی قانونی به فکری که ابراز میشد.
در مرحلهی بعد متوجه شد که نه تنها گویندگان، که بسیاری نویسندگان نیز به قانون احترام نمیگذاشتند. شروع به مکاتبه با نویسندگان معاصر کرد، تا مدارک لازم برای اثبات قانونی بودن دسترسیشان به مطالب مورد استناد را برایش بفرستند. نویسندههای نادری اما به درخواست یک خوانندهی مشکوک پاسخ میدهند. خواندن هر چیزی جز کتابچهی قانون را کنار گذاشت. چند شب که گذشت، خوابی غمانگیز دید: کتابهای قانون، دزدکی از توی کتابهای قانون قبلی بیرون میآمدند و بعد ردِپای خودشان را پاک میکردند.
حالا ما اینجاییم. اواخر خواب او. تنها کاری که از دستمان برمیآید القای یک پایانبندی برای این خواب است: «همه ما کلمات یک کتاب دزدیده شده هستیم».
بالاخره
سال دوهزار و شصت و هشت است.
«امروز اولین روزی بود که احساس کردم اینجا خانه است».
جمعیت انبوهی از ایرانیان تورنتو در فرودگاه شهر جمع شده بودند. فرودگاه پر شده بود از پلاکاردهای تشکر از هر دو دولت ایران و کانادا. چند ماه پیش، دو دولت توافقنامهای برای حمل یک مقبرهی دینی از ایران امضا کرده بودند. اولین اجرای موفق وعده انتخاباتی دولت جدید ایران، که موجب توفیق آن در کسب آرای ایرانیان خارج از کشور شده بود. سفر بین قارهای امامزاده با کسب حمایت اسپانسرهای متعدد از بین کسبه ایرانی در کانادا، و تحت تولیت جامعهی فروشندگان املاک و با بیمهی معتبرترین بانک کانادا تحقق یافت.
جامعهی ایرانی سر از پا نمیشناخت. اشکهای شوق و دستهای نیاز. زمینهایی در یکی از مزارع شمال تورنتو برای دفن امامزادهی تازهوارد از طرف دولت کانادا اهدا شده بود.
«تا امروز از مرگ میترسیدم. میترسیدم جسدم زیر خاک تنها باشد».
آنروز واژهای که بیش از هر واژه در دهان جامعه میچرخید، یکی بود: «بالاخره».
نسخ
نسخهی اولیه حاوی هشتاد صفحه بود و جزو دروس لازم برای گرفتن مدرک پایه. پس از مدتی نسخهی دیگری در بین اهالی فن ردوبدل شد که چهل صفحه بیشتر داشت. دو هفته که گذشت یکی از دوستانم با نسخهای که از نسخهی دوم چهار صفحه در ابتدا و چند صفحه در نتیجهگیری مفصلتر بود، پیشم آمد و آنقدر ماند تا به سرعت یک بار بخوانمش، و رفت. بعد از دستگیری دوستم محتاطتر شدم و هر چه محتاطتر شدم رد نسخههای بیشتری را در اینجا و انجا زدم. فهمیدم طبق برخی یادداشتهای به جامانده، حتی نسخهای هشتصد صفحهای رؤیت شده یعنی ده برابر انچه امروز محصلین به اجبار میخواندند.
با مرور زمان، نسخههای جدیدی که مییافتم دیگر مرا به وجد نمیآورد و همیشه میدانستم نسخهای کاملتر هم پیدا خواهد شد؛ نسخهای که تمام یا بخش قابلتوجهی از معنای این متن را عوض خواهد کرد.
بالاخره روزی یک جستوجوگر دیگر که تشویش و بیعلاقه شدن من به نسخههای میانجی را دید، با حکمتی که تنها شغل ثابت به آدمی میبخشد، رو به من گفت: «خواندن این همه نسخه، جز گیج شدن فایدهای ندارد. بهترین کار این است که تا پیدا کردن نسخهی کامل، به همان که وزارتخانه منتشر کرده بازگردی». بعد زیر ورقهی اجازهی معلمی مرا مُهر کرد.
سر کلاس رفتم و شاگردها از سرجا بلند شدند. از حق نباید میگذشتم؛ نسخهی وزارتخانه از حروفچینی و کیفیت چاپ بالایی برخوردار بود.
داستان آن حفره
یکحفره بود که گروه شبهنظامی از آن برای پرت کردن جسد مخالفینِ محلیاش بهره میبرد. وقتی دولت مستقر در آن سرزمین دوباره حاکم شد، جسد مخالفین شبهنظامیاش را در همان حفره پرت کرد. قوای خارجی آزادیبخش استفاده از آن را جز برای پرت کردن اجساد غیرنظامی ممنوع کردند؛ کارخانهها آن حفره را حق زبالههای شیمیایی خود میدانستند؛ صنعت گردشگری اما از اهمیت زمینهای حوالی حفره برای توریسم جنایت علیه بشریت سخن میراند.
جسدهای مخالف که مخالفتشان با چیزهای متضاد بود روی هم افتادند و خاکشان در هم آمیخت. از دریچهی حفره، تفاوت جسدها در زمان هبوط و آغاز فاسد شدنشان بود. نگاه حفره، انسانمحور بود و میخواست با تاریخ بشریت گره بخورد. لحظهی هر سقوط را با ارزشهای گروههای انسانی سقوط دهنده ثبت میکرد.
کتاب تاریخ بشریتش هنوز تمام نشده بود که مبتلا به تغییرات موسوم به اقلیمی شد؛ حفره چند سرفهی خشک کرد و در گرد و خاک خود خاموش، و در گودالی خیلی عمیقتر محو شد.
آگهی
عقربکشی، شهریار مندنیپور
نشر مهری، لندن ۲۰۲۰
تا من بخواهم بخواهمت، آی یای یای! لای پنبهبوتهها بخوابانمت، گره روسریات را باز کنم و بخواهم گفتن دوستت داشتنت را هی بگویم.. و تو سینه به سینه موجهای پرزه سپید، هنوز آهسته آهسته با مواظبت قدم برمیداری مبادا پا بگذاری روی لانه بلدرچین که سه تخم ماه در آن میدرخشند درخشانتر از مرواریدهای بحرین خلیج پارس…