اما هی این کلاهها را جمع کرده و حالا هر روز، یکی از آنها را میگذارَد سرش تا دستکم، با کلاهی که سر خودش میگذارَد، یکی از آن روزها یاد آدمهای رفته را به خودش یادآور شود.
کلیّات
همیشه، پشت به آفتابِ صبحگاهی، سرِ جای همیشگیاشست نشسته” ِاما” ــ همانطورکه غروبها زیرِ نورِ چراغهای این رستوران و همانطور که شبها. و شیشههای َقدّیِ پنجرههای این رستورانِ نبشِ ” َنزا” و بلوار “تورنس” آنقدر همیشه تمیز و بَرّاق هست که حضورِ رنگین کلاههای ِاما، در همهی ساعاتی که رستوران بازست، بس باشد تا رهگذرانی که میشناسندش ــ بی که بیایند تُو هم ــ تردید نداشته باشند که: بله! ِاما همانجا نشسته و به یکی از کارهای معمولش مشغولست.
درنظر ِ”راوی” هم، حضورش را اِما، انگار با حضور ِ مجموعهای از ترکیب ِ رنگها هماهنگ کرده؛ چه که صبحها، وقتی راوی دارد ــ پیش از ُورود به رستوران ــ آخرین پُکها را به سیگارش میزند، از پشت ِ شیشهی پنجره، اول چشمش میگردد پیِ رنگهاــ یا دُرستترــ پی ِ رنگارنگی ِ رنگهای رنگی ِ کلاهی که، آنروزش ِاما به سرداشته خواهد بود. و ُدرست همانجا بر سطح ِ شیشه، ضیافتی از رنگهای آفتابزده، شناور و برپاست:
یک روز، کلاه ِ سفید ِ ملوانها با نوار ِ پَهنی سورمهای که ُپرست از ُمونجوقها و ُمهرههای زمردّین، یاقوتی، سفید، فیروزهای. روزی دیگر، کلاهی حصیری و لبهدار، که جاجایش، گوجهفرنگیهای سرخ و سیاه، با برگچههای ِ سبز ِ پلاستیکی ُرستهست. یک روز ِ دیگر هم، کلاهی پشمی و بافتنی که، دهها ماهی ِ ریزوُدرشت، سرخ، زرد، سیاه، نارنجی، بنفش، نقرهای، سفید درآبیاش شناورند. و مثلا در دیگر روزی، کلاهی ِبّره با علامت ِ برنجی ِ هیپیها ویا مدالکهایی که به رسم یادبود ویا در ِازای ِ فداکاری، به سربازان اهدا میشده در جنگهای جهانی ِ اوّل، دوّم و یا جنگهای کُره یا ویتنام.
امّا مشخصهی اصلی ِ همهی کلاههای ِاما، رنگباختگی وکهنگی ِ کلاههاست: کلاههای پارچهای را بید گَزیده، یا مثلا جایی از کلاههای بافتنیاش ِگره یا کُوکی در رفته، و کلاههای حصیری یاچرمیاش نیز، جاجایشان خوردگی دارد.
معلومست که تعداد کلاههای ِاما به تعداد روزهای حتا یک سال هم نیست؛ امّا به هرحال، تغییراتی که او با اشیای زینتیاش هر روزه در کلاهها بوجود میآوَرَد، همواره آن کلاه، کلاه ِ دیگری میشود. و البته و بیشتر صبحها، و فقط درهمان یک گُله جاست که، ترکیب و رنگارنگی ِ این بادبانهای کوچک در آبهای زلال ِ شیشهی رستوران شناورند– رنگهایی که، هیچ روزی ترکیبشان مثل ِ دیروزشان نیست. امّا راوی، این ماههای آخر، و بنا به سابقهی ذهنیاش از مستعمل وکهنه بودن ِ همیشگی ِ کلاههای ِاما، ُجدای ِ تازگی ِ ترکیب ِ هرروزهی رنگها، دلش را به این خوش کرده، کلاهی که ” مادام” امروز به سر گذاشته، همان کلاهی باشد که دیروزش به سر داشته بود. آخر راوی باخود فکر میکند، ِاما در این هشتاد و دو سالی که از عمرش گذشته، و بخصوص از جوانی به بعدش، ِهی این کلاهها را جمع کرده و حالا هم هر روز، یکی از آنها را میگذارَد سرش تا دستکم، با کلاهی که سر ِ خودش میگذارَد، یکی از آن روزها یاد آدمهای رفته را به خودش یادآور شود.
نمای دور
از همان فاصلهی باغچههای باریک ِ سرسبز ِ از شمشادهای پاکوتاه ِ پیرایش شده، که پیادهرو و دیگرباغچههای کوچک را از پنجره جدا کرده، بخشهایی از فضای داخلی ِ این رستوران ــ یا درستر: فَست ُفود ــ آنطور پیداست که انگار، آنجا را درشیشهی پنجرهها قاب کرده باشند برای تماشای رهگذران. و حتما برای همینست که، ساکنان قدیمی ِ رهگذر ِ این بخش از شهر، وقتی از ُ بلوار ِ ُتوَرنس میپیچند به طرف ِ َانزا، اگر از این پیادهرو بگذرند، حتا از همین بیرون، وقتی به پنجرهی سمت ِ راستشان نگاه کنند و آن مجموعهی رنگین را سر ِ جای همیشگیاش ببینند، حدس بزنند که، ِاما یشان یا دارد شعرهای “آن سکستون” یا “سیلویا پلات” رامیخوانَد باز، یا رمانی از “ویرجینیا وُلف” را و یا دارد با مجموعه قصهای از همینگوی کلنجارمیرَود. امّا هیچکس نمیداند که پایاب ِ انتخاب ِ این مجموعه از شاعر و نویسندهی مورد ِعلاقهی او چیستست و اینکه، چرا ِاما آنها را نهایتا در کنار ِ “اما بُواری ” قرار میدهد؟ بخصوص که بعضی وقتها هم، ِاما، ” ِپلی ُبوی”ای کهنه را ورق میَزند و گاهی هم با قیچی ِ کوچکش عکسی را از”جی کیو” یا مجلات ِ تبلیغاتی، با دستان ِ لرزانش ــ البته با ظرافت ــ میچیند تادقایقی بعد، در یکی ازدفترچههایش بچسبانَد. و البته عصرها هم ِاما، یک نیمساعتی میرود سراغ ِ صفحات فال و زایچهی روزنامهی دیروزی، و بعدتر هم شروع میکند به وانویسی ِ یکی دو پاراگراف ازهمان روزنامه را در ُپشت وروی ِ کاغذهای کوچک ِ چارخانهای که، شبها با وسواس ریزریزشان میکند و میریزدشان توی سینیاش. امّا آخر، بعضی از همین رهگذران، که گاهی هم در هیأت ِ مشتری به این رستوران آمدهاند نیزــ همچون راوی ــ خوب یادشان هست که، ِاما همان نزدیکیهایش نسخهی دستساز صحافی شدهای هم، دم ِ دست دارد که، روی جلد ِ چرمیاش، عنوان ِ”مادام ُبواری” به فرانسوی طلاکوبی شده.
هرچند تازگیها و بعد از غروب، اِما بیشتر مشغول ِ خواندن ِ ترجمهی انگلیسی ِ مادام بُواریست. و انگار که، دارد مراسمی آیینی بجا میآورَد: هر از چند گاهی، متن ِ ترجمه را با صفحات ِ ازهم گشوده، برمی گردانَد روی میزش و متن ِ اصلی را میکاود تاجملهی دلخواهش را بیابَد. باز کتاب ِجلد چرمی را میبندد ومیگذارد سر ِ جایش و متن ِ انگلیسی را دست میگیرد ــ همانکه به قطع جیبیست و از ِسری کلاسیکهای “پنگوئن” و باترجمهی “جفری وال”. چند لحظه و پیش از آنکه باز برَود سراغ ِ متن فرانسوی، اول خیره میشود به تصویر پشت جلد چاپ ِ پنگوئن، که مقّوایش هم پُر از ترکخوردگیست. و بعد، تصویر را از زوایا و فاصلههای گوناگون برانداز میکند: تصویر، قسمتی از نقاشی ِ زنی آبی پوشست که، گیسوان ِ بلندش را بالای سرش جمع کرده و بفهمی نفهمی، گیرهای گیسوان را آن بالا نگهداشته، و لبان و نگاهش هیچ ِحسی را برنمیانگیزد. زن ِ آبیپوش ــ که آرنجش بر لبهی کاناپه یا درپوش ِ پیانویی تکیّه دارد ــ با انگشتان ِ اشاره و شست، چانه را بالا داده وهنوز هم چهرهاش هیچ ندارد برای گفتن.
بعد معمولا، ِاما همانطور که دارد تصویر را نگاه میکند و در فکرست، عینک ِ تَه استکانی ِ بزرگش را جابه جامیکنَد که همیشه، پشت ِ شیشههایش آن دو ماهی ِ خاکستری سردر پی ِ هم دارند. آنوقت بی که به لیوان قهوهی سرد شدهاش نگاه کند، بَرَش میدارد تا تَه جرعهای از آن قهوهی بیشیر و شکر را با تأنی، مزّه مزّه کند و حالا که دیگر آسمان ِ پنجرهی پشت ِ سرش را شب سراسر پوشانده، و وقت آنست که کارکنان ِ رستوران، سلانه سلانه شروع کنند به تمیزکاریهای آخر ِ شب و صندلیهای خالی را برمیگردانند روی ِ میزها، و ناگهان هم، آن موسیقیهای تکراریای نوایشان قطع میشود که، از صبح تا آن موقع، از بلندگوهای نادیدار پخش میشده، ِاما انگار از خواب پّریده باشد، ازجایش برمیخیزد و باعصایش راه میافتد به طرف ِ راهرویی که، از میان ِ میزها، میرساندش به دستشویی. همان مسیری که، هر روز بیش از سه چهار بار از آن گذشته. و وقتی برمیگردد که دیگر، بیشتر ِ چراغهای سالن را خاموش کردهاند و دارند با جاروبرقی، موکتهای کف ِ رستوران را جارو میکنند. فقط چراغهای بالای صندوقها روشنست و بَس. وپس باز، وقت ِ رفتن. ِاما شروع میکند به جمع وجورکردن ِکتابها و مجلات و دفترچههایش و گذاشتن ِ آنها درکالسکهی خریدی که، همواره همراهشست ــ چه اوقاتی که وارد رستوران میشود و یاچه شبها به هنگام بازگشتش به خانه. و البته عصایش هم هست.
سینی ِ پلاستیکی ِ سبز چرکمردهی رستوران را باتکیه بر عصا دردست ِ چپ، وهمانطور ایستاده، جلوترمی ِکشد تا دستمالهای کاغذی ِ استفاده شدهاش را هم بیندازد کنار ِ ُخرده کاغذهایش. وبعد باسینیاش در یک دست، و عصا در آن دست دیگرش، خودرا برسانَد به نزدیکترین جعبهی زرد رنگی که جلو ِ در ِ ُورودی ِ رستوران، به عنوان سطل آشغال تعبیّه شده. سر ِ راه برگشتنش سر ِ میز، سینی ِ تمیز شدهاش را میگذارد روی اولین میزی که بین میز ِ خودش و سطل آشغال قرار دارد. حالا دیگر، صدای جارو برقی، تبدیل شدهست به زنگی آزاردهنده: ” دِ ُبرو… دِ ُبرودیگه بابا… ُبرو… دِ دِ! دِ ُبرو… دِ ” وسرانجام، اِما راه میافتد که برَود. فقط ماندهست وارسی ِ مثلا ظرفی ناشوی مانده ازخودش؛ تکه لباسی که بایدآخرشب، و درفاصلهی راه بین رستوران تا خانهاش بپوشد؛ آن چتر ِ زهوار دررفته؛ وــ و از همه مهمترــ آن مسواک ِ مخصوص ِ شستن ِ دندانهایش، که اغلب هم گُمش میکند و باز باید برای خریدش متوسل شودبه ” پارّه پُوره “.
بالاخره: نه! هیچی را جا نگذاشته. حالا عینک ِ اضافی، قیچی، قلمها، چسب ِ مایع را هم در کیف دستیاش جای داده و کیف و عصا را هم گذاشته روی ِ همهی آنچه پیش از آن، گذاشته بوده در کالسکهی خرید چرخدارش.
و سرانجام و با تکیه بر دستگیرهی کالسکه، آرام آرام میُسرد به طرف در. جلو ِ صندوق که میرسد، میایستد چند لحظه، و جملاتی خطاب به باقیمانده کارکنان حاضر– به زمزمه انگارــ میگوید: ” خداحافظ همگیتان باشد خانمها و آقایون جوان. میبینید! باز یک شب با شکوه دیگر! فقط چرا راستی بازاینقدر سردشده… یا نکنه، فقط من سردمه اینقدر. َامان ازاین بادهای ِ اقیانوس. خُب، خداحافظ دوستان تا شاید فردا. آره امروز هم گذشت. “
ِاماهر شب، همینها را گفته عینا. عینا همینها را میگوید هرشب. فقط بعضی شبها، صفت ِ” سرد” را با ” گرم” عوض میکند، آنهم بیکه واقعا به سردی یا گرمی ِ هوا ربطی داشته باشد. مثلا ِاما ممکنست در شبی زمستانی ــ یا به هرحال سرد در این جغرافیا ــ “گرم” را بگذارد جای ِ” سرد “. امّا ِاما مطمئن ست، این احساس ِ او منشأش برمیگردد، به بادهای اقیانوسی و بادهایی که، از همین نزدیکیها میَوَزد و از همین دو سه مایلی اینجا.
دستور ِ صحنه
راوی، اغلب ِ صبحها که راه میافتد طرف ِ رستوران، در طول ِ راه همهاش به ِاما میاندیشد و بخصوص کلاههای او. معمولا صبحها، از همان ساعت ِ هشت، که کار راوی شروع میشود، پیش از او ِاما رسیده: یا نشسته و دارد قهوهاش را مزّه مزّه میکند؛ یادر حال ِ جا به جایی ِ وسایلش ست؛ یاایستاده با تکیه به عصایش، و دارد ُدور و َبرش را نگاه میکند. امّا در هرحال، در چارچوب ِ اولّین پنجرهی نزدیک در ِ ورودی، همواره ضیّافت رنگها دیدنی ست صبحها.
راوی چهار روز در هفته، از هشت صبح و یک روز هم از ساعت چهار بعد از ظهر تا ده شب، دراین رستوران ــ که نزدیک ِ خانهاش هم هست ــ کارمی کند. وقتی هم از سر ِ کار برمیگردد، اول میروَد سراغ ِ بطریاش در آشپزخانه و با بطری و لیوانی در دست میآید ِولو میشود روی کاناپه و کنار قفس پرندهاش. جرعهای مینوشد. پاهای عرق کردهاش را از قید کفش رها میکند و جرعهای دیگر مینوشد و بعد، پاهایش را درازمیکند روی کاناپه:
«امروز چطوریها گذشت “بی بی” جان؟»
سکوت.
«آخه بازچه مرگته؟»
سکوت
«به دَرَک برج ِ زهرمار!»
آنوقت، راوی همانطور که دارد َنرم َنرم مینوشد، شروع میکند به زمزمهی زودباش… زودباش. و خطاب ِ به بی بیاش انگار، ِهی این مصرع از شعر ِ” آن سکستون ” را میخوانَد که: “… زودباش کسی مردهست و ما هنوز زندهایم! ” وآنقدر پُشت سر هم این مصراع را تکرارمیکنَد تا بالاخره، بی بی، حتا اگرشده فقط دوسه تا” س سس” یا “چه چه ” بگوید یا دوسه تا ُسوت ِ کوتاه یا بلند بِکِشَد.
راوی اگر بموقع بنوشد، یعنی همان ساعت ِ چهار ونیم پنجِ ِعصر، یا ده ونیم یازده شب ــ یعنی وقتی تازه ازسرِکاربرگشته خانه ــ صبحها مشکلی ندارد برای بیدار شدن. روزهایی که صبح باید برود سر ِ کار، حتا اگر ساعت پنج صبح هم خوابش برده باشد، باز ساعت هفت صبح آمادهست، تا سرحال، ِبرَود زیر دوش آب سرد؛ دندانهایش را مسواک بزند؛ دو سه جرعه از آن مایع تُند مخصوص ضدعفونی ِ دهان را قرقره کند؛ ریشش را جلو ِ آیینهی دستشویی بتراشد؛ لباس بپوشد؛ لیوانی آب سرد بنوشد؛ سیب یا خیار یا گلابیای را گاز بزند و در همان حال برَود سراغ بی بیاش که خیرهی اوست. بعد، یک “چطوری بی بی”ای بگوید وسروصورت و حتا پیراهنش را هم به ادوکلن ارزانقیمتش بیالاید؛ کفشهایش رابپوشد وسرانجام راه بیفتد طرف رستوران.
طی ِ مسافت بین خانهی راوی تارستوران، دست ِ بالاــ و حتا اگر راوی سلانه سلانه هم برَود ــ بیشتر از هشت نُه دقیقه طول نمیکشد. از درِ خانه که میَزَند بیرون، اوّل سیگارش رامی گیرانَد. روزهایی که سرخوشتر است، به پرندههای رنگارنگی سلام میکند که، روی درخت ُهلوی همسایهی اسراییلیاش، بیخیال نشستهاند و یادش هم نمیرَود که، با آن ُجفت گربههای منصور هم چاق سلامتی کند – که در آن ساعت، یا روی نردههای دیوارهی چوبیِ حیاطک ِ منصور و یا در باغچهی جلو ِ خانهاش دارند چُرت میزنند. صبحهای شنبه، البته “امیلی” را هم بیگمان، در طول مسیرش میبیند که، خُوی کرده و خیس دارد از دویدن صبحگاهیِ روزِ تعطیلش برمیگردد ــ با شیشهای آبمعدنی در دست چپ و با قَلادهی “کولی” و آن کیسه پلاستیکی ِ آبیرنگ ِ معمولا خالی در دست دیگرش:
«صبح بخیر دوستِ عزیز! میبینم باز داری میری سرِ کار؟»
بعد، امیلی ایستاده برابر راوی و ِهن هنکنان و همانطور که در جا میدَود، حال بی بی را میپرسد و بعدتر هم مثلِ همیشه ادامه میدهد که:
«میدانی؟ دیروز هم که از َدمِ خانهات رّد میشدم، باز بی بی برام از همان سوتها کشید. راستی گفتهام به تو که، سالهاست دیگه مردی برام ُسوت نکشیده. اونهم اینطوری؟»
راوی دولا میشود تا با پُشت دستش، پیشانیِ همیشه خیس کولی رابخارانَد که، منتظر روی دو پایش نشسته وَله َلَه میزند.
راوی َخند خندان میگوید: «پرندهی بیریخت من، اگر برای همسایههای زیبایمان سوت نَکِشد، پس باید چه خاکی بر سرش کند؟»
«مواظبِ خودت باش.»
«تو هم.»
درست جایی که، دیوارهی مجموعه آپارتمانهایی تمام میشود که یکیشان در اجارّهی راویست، فقط به اندازهی عرضِ پیّادهرو فاصلهست تا چراغ راهنمای “اَنزا” و” امرالد”. بعضی وقتها که، چراغ سبز هم یاری میکند، راوی یکی دو دقیقه زودتر میرسد به کوچهای که، باید از عرضِ آن بگذرَد تا خود را برسانَد به رستوران. آنجا مکثی میکند تا بلافاصله، دوّمین سیگارش را بگیرانَد ــ چه که تا چهار ساعت بعد و شروع آن اوّلین وقتِ استراحتش، فرصتی نیست برای کشیدن سیگار.
و راوی باز شروع میکند به پُک زدن به این سیگاری که، تازّه گیرانده و ادامهی همان سلانه سلانه قدم زدن مسیرش. حالا دیگر چهار پنج سالی میشود که راوی، یک دقیقه هم تأخیر وُرود نداشته. حتا بعضی روزها که زودتر رسیده، سیگاری دیگر هم گیرانده و سر ِ فرصت، خود را دعوت کرده به ضّیافتی که آنروزش ِاما برپا میداشته بوده بر آن اقیانوس ِ آبی.
آدمهای نمایش/ نمایش ِ آدمها: به نقل ِ از راوی
“اِما”:
متولدِ حومهی پاریس ۱۹۲۳. پدرش در جنگ جهانی ِ اول کشته شده ــ همانطور که، همسر اّولش در الجزایر ۱۹۵۵، و همانطور که همسر دوّم امریکاییاش ۱۹۶۸ در ویتنام. خودش بعضی وقتها میگوید، حتما اگر فرزند یا نوّهای هم میداشت، یا افغانها یا عراقیها میگرفتندش. با اینهمه، او از هیچکس گلایهای ندارد. همدمهای همیشگیی او نیز، “جاستین” هستند و گهگداری “چارلی” که، اِما “پاره ُپوره” و “جاستین” درختِ کریسمس” صدایش میزنند. ضمنا همین چارلیست که، بیش از همه، این ادعّای اِما را باور کرده که، او از نواّدگانِ “گوستاو ِفلوبر” خالق اِما ُبواریست. و مادرش هم به احترامِ فلوبر، اورا ِاما نام گذاشته.
” جاستین “:
چهل و یک سالهایست باچهرهی یک پسربچّهی شانزده / هفده ساله. بیست و سه سالست که، در این رستوران کار میکند. او ظاهرا یک عقبافتادهی ذهنیست با صورتی کاملا گِرد؛ چشمانی سرد؛ گردنی کوتاه؛ شانههایی پَهن. جاستین، مثلِ پنگوئنها راه میرود: پاشنههای پایش طوری کنارِ هم قرار میگیرند که، کفشهای همواره بَرّاقش یک “جناقِ” کامل میسازند. لبان ِ خیس و ُسرخش به نُدرت از هم بازمیشوند. مثل ماهی لالست. حرف هم که میزند، انگار فقط دارد تُف میکند به سرنوشتش. او از دو سال پیش که، خواب دیده در قطبِ جنوب با مسیح شنا میکند، شاعر شده و تا حالا بیش از ششصد و هفت شعر سروده. جاستین امّا تا حالا هنوز راضی نشده، حتا برای ِاما یکی ازشعرهایش را بخوانَد. چه که او معتقدست: شعرآنقدرمقدّس و شخصیست که، با آگاهی دیگران از خلقِ آن، سِحر شعر باطل میشود و شعری که دیگران از آن آگاه میشوند، در واقع آنی نیست که شاعر سروده.
اگرچه ساعتِ کارِ جاستین، دهِ صبح تا دوازده ظهرست؛ اما او باید تا ساعت سهی بعدازظهر در رستوران، به انتظار مینیبوسِ مخصوصی بنشیند که، مسؤولیّتِ بردن و آوردن او را دارد. و برای همین، جاستین به غیر از دو ساعتی که کار میکند، بیشتر مواقع، بقیّهی وقتش در رستوران را در کنارِ اما میگذرانَد ــ و گاهی هم البته چارلی، که بیشتر ظهرها، نیمساعتی برای به نیش کشیدن همبرگرش و گپ و گفت، به آنها ملحق میشود.
” چارلی “:
سیاهپوستِ بلند بالایی با پنجاه وسه سال سن و ازمعدود بیخانمانهایی که هیچ اعتیّادی ندارد و گدایی هم نمیکند. کمحرف و حتا کمی هم خجول و با چهرهای همواره غمگین. همیشه سرتا پا آنچه میپوشد، سبزِ رنگ و رورفته و نخنماست ــ حتا کفشهای کتانیای که به پا دارد و حتا ساک برزنتیِ بزرگی که دست میگیرد. جاستین بعضی روزها که سرحالترست، تا میبیند چارلی دارد میآید سرِ میز او و اِما، ناگهان از جا میپَّرَد و همانطور پنگوئنوار، خودش رامیرسانَد به زیر پیشخوان صندوقها، تا از آنجا اِسپری ِ خوشبو کنندهی هوا را بردارد وبرگردد و چارلی راهنوز نشسته ننشسته، سرا تا پا بیالاید به ِاسپری و بعد هم، سه تایی بزنند زیرِ خنده.
آخرین نَما
حالا فرداست: دو و ربع بعد از ظهر. راوی، سینیِ غذا و نوشابهاش را میآوَرَد جایی که جاستین و چارلی نشستهاند. آنها امروز، میزشان را عوض کردهاند. آمدهاند و دُرست، جایی نشستهاند کنار هم، که میزِ روزهای پیشین و پنجرهی بزرگ کنار در ِ وُرودی، دُرست روبهروی آنها و میزِ سابقشان دیدارست. راوی هم، سینیاش را میگذارد روی میز آنها و صندلیاش را هم میگذارد کنارصندلیِ چارلی.
جاستین میپرسد:
«حوصله دارین ششصدوهشتمین شعرِ من روبشنوین؟»
هر سه دارند به شیشههای پنجرهی رو به رویی نگاه میکنند که، بیش از همیشه انگار تمیز و درخشان به نظر میرسد. چارلی میگوید:
«همیشه همینطورها بوده. یه دفعه میبینی یه جایی، یه چیزی عوض شده. دیروز بوده، سالها بود بوده وحالا نیست. آره همینطوریهاست.»
تحریر نخست: جولای ِ ۲۰۰۲ / جنوب ِ کالیفرنیا
این تحریر: مارچ ِ۲۰۰۷ / جنوب ِ کالیفرنیا
بیشتر بخوانید: