آوارگان: امین معلوف به ترجمه کوشیار پارسی – روز دهم

آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمی‌گردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطن‌اش. 

آدم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی می‌کند. مراد، دوست سالیان او  در بستر مرگ است. این خبر که به آدم می‌رسد تصمیم می‌گیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سال‌ها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود. مراد در زمان حیاتش برای حفظ اموال خود تن به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی داده است. حلقه دوستان آن‌ها دچار اختلاف و سردرگمی هستند. رمان روایتی است از ۱۶ روز اقامت آدم در موطن‌اش.

بانگ

امین معلوف، نویسنده لبنانی. کاری از همایون فاتح

روز دهم

۱

آدم صبح روز بعد همان لباس به تن داشت که روز پیش. شب پیش خودش را پرت کرده بود روی تخت، بی آن‌که غذا بخورد، مسواک بزند و دریچه‌ها را ببندد – همان گونه که هرشب- تا صبح زود از نور تیز آفتاب بیدا نشود.

توانایی آن را نیز نداشت که گزارش مفصل بنویسد از دیدارش با برادر باسیلیوس. این را وقتی ساعت پنج از جا بلند شد نوشت. کارش که تمام شد، زنگ زد تا صبحانه بیاورند و بعد نگاه کرد ببیند نامه‌ای براش آمده یا نه.

آن شب نعیم یادداشت کوتاه تلگرام‌واری فرستاده بود که صبح چهارشنبه سائوپولو را ترک می‌کند و پس از توقف کوتاه در میلان، پنج‌شنبه شب به این‌جا می‌رسد. آدم به هیجان آمده بود. برنامه داشت شکل ثابت می‌گرفت، خیلی زودتر از آن‌ که فکر می‌کرد. پاسخ کوتاهی به نعیم نوشت که سر وقت در فرودگاه خواهد بود.

بعد به سمیرامیس زنگ زد:’امیدوارم بیدارت کرده باشم!’

سمیرامیس خندان گفت:’نشد! دارم صبحانه می‌خورم. دفعه‌ی دیگه باید زودتر بجنبی.’

‘خبر خوب دارم.’

‘فکر کنم بدونم. آلبرت یا نعیم گفتن که می‌آن. درسته؟’

آدم تعجب کرد:’آره، درسته. اما گند زدی به این مژده‌ی من.’

سمیرامیس خندید.

‘تو امروز صبح خیلی بیداری.’

‘نشسته‌م تو ایوان، نسیم خنکی می‌آد، پرنده‌های بهاری دارن آواز می‌خونن و قهوه عالیه. اگه مطمئن بودم که می‌تونم به‌ت اعتماد کنم، دعوت‌ات می‌کردم بیای.’

آدم ده دقیقه دیگر آن‌جا بود. درست همان‌گونه که سمیرامیس گفته بود، نسیم خنک، آواز پرنده، رنگ و بوی قهوه. میز هم خوب چیده شده بود و لباس خواب سمیرامیس هم اندکی باز بود. دمی تیری در قلب احساس کرد از فکر به این‌که ‘میان‌بر’ عاشقانه‌شان برای همیشه پایان گرفته بود.

‘نعیم پنج‌شنبه شب حدود ساعت هفت می‌رسه. آلبرت هم گمونم زیاد منتظرمون نذاره؛ به کارفرماش گفته که مادرخونده‌ش در بستر مرگه. پس اون هم به زودی می‌آد. هفته‌ی دیگه می‌تونیم هم‌دیگه‌رو ببینیم. خیلی تعجب کرده‌م. دو روز پیش فکر می‌کردم دو ماه دیگه و حالا تاریخ اومدن‌شون رو داریم. احساس می‌کنم دارم خواب می‌بینم. مثل جادو می‌مونه، اما یه کمی هم می‌ترسم.’ کمی سکوت کرد.’شاید حالا باید جدی فکر کنیم به مسایل عملی برنامه.’

سمیرامیس گفت:’برنامه‌ش رو ریخته‌م. همه تو همین هتل می‌خوابن.’

آوارگان، امین معلوف به ترجمه کوشیار پارسی. طرح: کاری از همایون فاتح

آدم به این راه حل فکر کرده بود، با این حال پرسید:’فکر نمی‌کنی که تانیا بخواد بریم پیش اون، تو اون خونه‌ی قدیمی؟ چون برنامه اول این بود.’

‘تو این مدت کوتاه بعد از مرگ مراد؟ نه، امکان نداره! خانواده عزاداره و ما باید آروم حرف بزنیم و قیافه‌ی آدمای پشت تابوت رو بگیریم. برنامه خیلی سوت و کور می‌شه. نه، خوب به‌ش فکر کردم و همه می‌آن همین‌جا. تانیا هم. براش خیلی خوبه که چند روزی بیرون از اون خونه باشه، وگرنه هی آدم می‌آد خونه‌ش. تو این هتل می‌تونیم بحث کنیم، داد بکشیم و بخندیم و حتا می‌تونیم به صدای بلند آواز بخونیم، اگه بخوایم. هر کی اتاق خودشو داره و با هم تو طبقه‌ی اول یه سالن بزرگ داریم که می‌تونیم با هم غذا بخوریم. برنامه‌ریزی عملی رو بذار به عهده‌ی من، این حرفه‌ی منه.’

آدم دست‌‌هاش را برد بالا به نشان:’تسلیم’ یا ‘هر چه تو بگی’.

‘اما تو باید دعوت‌نامه رو بفرستی.’

‘این کارو کرده‌م. حالا باید به رامز و زنش زنگ بزنم.’

‘و دولورس…’

‘آره، البته دولورس. امروز بعد از ظهر به‌ش زنگ می‌زنم.’

‘و برادر باسیلیوس…’

‘فکر نکنم اون بیاد. اما حتمن دعوت‌اش می‌کنم.’

‘راجع به نیدال تصمیم گرفتی؟’

‘آره، می‌خوام به‌ش زنگ بزنم.’

‘می‌بینی، یه عالمه کار داری. شماره تلفن نیدال رو داری؟’

‘نه، اما فکر کنم ازت بتونم بگیرم.’

سمیرامیس آه بلندی کشید:’بدون من چه می‌کردی تو؟’

‘به دفتر تلفن نگاه می‌کردم.’

‘تنبل!’

دست سمیرامیس را گرفت و برد طرف لب‌هاش:’اگر تو واقعن نبودی، حالا برگشته بودم پاریس و به برنامه یادبود فکر نمی‌کردم و دوباره داشتم کار می‌کردم رو زندگی‌نامه‌ی آتیلا.’

سمیرامیس دست‌اش را پس کشید:’اون یارو بیابونی این‌قدر واسه‌ت جالبه؟’

‘اگه فلوبر بود، می‌گفت آتیلا خود ِ منم.’

‘آره؟ پس باید واسه‌م توضیح بدی، چون نقطه مشترک روشنی نمی‌بینم.’

‘اون یه نمونه‌ی مهاجره. اگه به‌ش گفته بودن: از الان شهروند روم هستی، اون‌وقت یه ردا می‌پوشید، به زبان لاتین حرف می‌زد و می‌شد فرمانده‌ی ارتش امپراتوری روم. اما به‌ش گفتن:”تو یه بربر کافری!”، و اون دیگه فقط می‌خواست کشورو نابود کنه.’

‘و تو هم این‌جوری هستی؟’

‘می‌تونستم این‌جوری بشم، مثل اکثریت مهاجران. اروپا پره از آتیلا که می‌خوان شهروند روم بشن و در نهایت وادار می‌شن که تبدیل بشن به اشغال‌گر بربر. اگه آغوش باز کنی، آماده هستم واسه‌ت بمیرم. اگر در رو به روم ببندی، دلم می‌خواد در رو با خونه ویران کنم.’

‘یعنی می‌خوای بگی کار خوبی کردم که آغوش به روت باز کردم.’

آدم خندید.

‘این مثال شاید خیلی درست نبود اما تو می‌‍فهمی منظورم چیه.’

کمی مکث کرد و بعد گفت:’وقتی از تاکسی پیاده شدم آغوشت رو باز کردی و اسم منو فریاد زدی. اون‌چیزی که بعدش بین ما اتفاق افتاد، واسه من “لذت نامنتظره”…’

دست یک‌دیگر را گرفتند و ساکت شدند.

سمیرامیس بود که سکوت را شکست.

‘تو شماره‌ی همراه نیدال رو می‌خواستی’ دست‌اش را پس کشید و در حافظه‌ی تلفن همراه دنبال شماره گشت.

وقتی پیدا کرد، تلفن را داد به دوست‌اش و گفت که می‌تواند حالا زنگ بزند. اما آدم تنها شماره را یادداشت کرد، در گوشه‌ی دفتر. روشن بود که می‌خواست وقتی تنها در اتاق باشد، زنگ بزند.

۲

آدم در دفترش یادداشت کرد ۲۹ آوریل. مطمئن نبودم که برادر بلال هنوز یادش باشد من کی هستم. او را سه بار در عمرم دیده بودم، آخرین بار بیست و پنج سال پیش بود، در به خاک سپاری دوست درگذشته‌ام. نیدال آن روز غمگین‌تر از مادر و خواهرهاش بود. یک‌ریز گریه می‌کرد. هنوز هفده سال هم نداشت و بلال سرمشق و نمونه بود در زندگی‌ش. خیلی شبیه هم بودند – همان بینی خمیده، موهای کوتاه شبق‌گون، چشمانی چون آهوی شکارشده- که وقتی نگاه می‌کردی، انگار می‌کردی همان برادر است که از دیار مردگان برگشته و عزای خودش را گرفته.

‘نیدال، من آدم هستم، شاید دیگه یادت نباشه من کی هستم…’

‘من فقط یه آدم می‌شناسم، به جز جد همه‌ی بشریت سلام‌الله علیه. باز برگشتی پیش ما؟’

‘سفر کردم به اینجا.’

‘چرا فقط سفر؟’

‘من تو فرانسه زندگی می‌کنم.’

‘من هم یه چند سالی تو فرانسه زندگی کرده‌م، اما برگشتم پیش خانواده.’

به روشنی داشت سرزنش می‌کرد. چاره نداشتم که کوتاه کنم.

‘پس تو فرانسه بودی و فکر نکردی یه تماسی بگیری با به‌ترین رفیق برادرت؟ ای بابا!’

خنده‌ی کوتاهی کرد تا روشن کند که قصد دارد تمام کند این متلک‌پرانی بازی‌گوش را.

‘خوش‌حالم که صدات رو می‌شنوم. در خدمت‌ هستم.’

‘قصد دارم یه جلسه‌ی کوچک برگزار کنم. دوست داشتم تو رو هم دعوت کنم…’

‘جلسه‌ی سیاسی؟’

تو صداش دل‌خوری و ناباوری بود. آرام‌اش کردم:’نه، جلسه با دوستان قدیمی. دوستای بلال…’

پاسخ نیامد. سکوت طولانی. متوجه شدم که نیدال نمی‌تواند چیزی بگوید. بعد که دست آخر چیزی گفت، صداش تغییر کرده بود و هیچ نشان از اعتماد به نفس نداشت:’جلسه با دوستان قدیمی…’

کلمات مرا آرام پچ‌پچ کرد و من متوجه نشدم که نشان از شکاکیت داشت یا حالتی سودایی. برای پیش‌گیری از واکنش منفی، خواستم از او جلو بزنم:’خیلی دوست دارم اگه بشه همدیگه‌رو ببینیم، تو و من. نه فقط واسه این برنامه. دوست دارم راجع به همه چیز که تو این سال‌ها اتفاق افتاده حرف بزنیم.’

‘آره، حتمن. کجایی؟’

پیش از آن‌که زنگ بزنم، تصمیم گرفته بودم از سمی چیزی نگویم، در هر حال فوری نگویم.

‘من تو کوه هستم، اما اگه بخوای می‌تونم تو شهر باهات قرار بذارم.’

‘پس بذار با هم ناهار بخوریم. ماشین بفرستم دنبالت تا تو رو بیاره؟’

ترجیح دادم حقیقت را نگویم.

‘نه، ممنون، ماشین دارم. اگه آدرس بدی، خودم می‌آم.’

هرگز خودم پا به آن غذاخوری مردمی که نشانی داد نمی‌گذاشتم. نه از این‌که فضای بد یا ناجور داشت، بلکه بیش‌تر از آن جاها بود برای مشتری ثابت که غریبه زیر نگاه سنگین دیگران قرار می‌گیرد؛ و آن ‘غریبه’ لازم نیست حتمن اروپایی یا آسیایی باشد، بلکه هر کسی از بیرون محله یا شهر می‌تواند باشد.

نیدال انگار همه را می‌شناخت، اما وقتی با من وارد شد، از فاصله به دیگران سلام کرد.

صاحب غذاخوری اتاقکی برای ما در نظر گرفته بود، دور از شلوغی، با پنجره به حیاط کوچک. روشن بود که از پیش فکر شده به‌ش. روی میز ظرف‌های خیار، زیتون، ترشی در بشقاب‌ها چیده شده بود.

‘بیشتر روزها این‌جا خورشت می‌خورم که خوبه. اما گوشت کبابی هم دارن.’

‘همون خورشت خوبه.’

‘صبر کن، تو که نمی‌دونی چی هست.’

‘عیب نداره. هر چی باشه می‌خورم.’

‘یکشنبه‌ها دلمه کدو خورشتی دارن.’

‘عالیه.’

‘آدم سخت‌گیری نیستی. زن‌هات باید راضی باشن ازت.’

‘زن‌هام؟’

‘منظورم یکی یکی زن‌هات: نه چند تا با هم.’

‘تو بیش‌تر از یکی داری؟’

‘نه، یکی دارم. از اول به‌م گفت که اگه یه زن دیگه بگیرم، چشامو درمی‌آره.’

‘و تو هم تسلیم شدی؟’

‘چشم خیلی مهمه.’

لبخند زد و لبخندش شبیه لبخند بلال بود.

گفتم:’حق داری. اگه اهل خوندن باشی، دوتا چشم مهم‌تر از دو تا زنه.’

‘می‌بینم که سر یه موضوع با هم موافقیم. کنجکاوم ببینم سر باقی هم همینه یا نه.’

صاحب غذاخوری با مداد و دفترچه یادداشت آمد. نام غذا را نوشت و پرسید نوشیدنی چه می‌خواهیم. نیدال نوشابه گازدار با طعم میوه سفارش داد و من نیز ماشینی سر به تایید تکان دادم. اما وقتی طرف رفت، گفتم:’توی روز شراب نمی‌نوشم، چون سردرد می‌گیرم.’

چون به عمد لبخند نزدم، لازم دانست که روشن‌تر حرف بزند.

‘این‌جا مشروب الکلی نمی‌دن.’

‘متوجه شدم. شوخی کردم…’

لبخند زدم. نیدال لبخند کمرنگی زد تا عقب نماند. بعد، با نگاه به سوی دیگر، انگار رو به کس دیگری دارد، گفت:’شوخی یه مهاجر.’

ازش نپرسیدم منظورش چیست و تکرار کردم:’شوخی کردم…’

بعد، بی آن‌که فرصت بدهم، گفتم:’جدی توی روز مشروب نمی‌نوشم. فقط شب‌ها.’

‘اگه به جای ناهار واسه شام دعوت‌ات کرده بودم چه می‌کردی؟’

‘باز هم نمی‌نوشیدم. شب‌ها یه لیوان شراب می‌نوشم، اما بدون اون هم می‌تونم. اما اگه کسی ممنوع کنه…’

نیدال به لحن دوپهلو و به فرانسه گفت:’ممنوع کردن ممنوع!’

تا حالا به عربی حرف زده بودیم. باز به عربی پاسخ دادم:’احترام می‌ذارم به کسی که به خاطر ایمان چیزایی رو نخوره یا ننوشه. اما نمی‌تونم تحمل کنم که کسی چیزی رو به کس دیگه تحمیل کنه، به خصوص اگه دولت تو این کار دخالت کنه.’

‘چون فکر می‌کنه البته هر کسی خودش می‌تونه تصمیم بگیره و کار دولت این نیست که چیزایی رو ممنوع کنه. اما کوکایین و حشیش هم ممنوع هستن، مگه نه؟ به نظرت مواد مخدر هم نباید ممنوع باشه؟’

صحبت خیلی زود کشیده شد به جر و بحث میان دو آدم مذهبی و آزاداندیش. اما شاید باید از این می‌گذشتیم تا بتوانیم مثل دو آدم عادی به حرف زدن ادامه دهیم. در هر صورت حاضر نبودم تسلیم شوم، چون در قلمرو کس دیگر بودم. به عکس. در سرزمین شام انتظار دارند خود بسپاری به خواست ِ مهمان و نه این‌که او را وادار کنی به رعایت مقررات خودت. در زمانه‌ی به‌تر چنین بود در هر حال.

‘کسی ادعا نمی‌کنه که نباید چیزی را ممنوع کرد. اما برخی هم‌دینان تو خیلی آسان حکم ممنوعیت می‌دهند. به نظر می‌رسه که تو کتابا می‌گردن تا یه چیز ممنوع تازه پیدا کنن و بتونن فوری اعلام کنن. یه زمانی کسی راجع به پیوریتن‌های انگلیس گفته:”اونا واقعن متعصب نیستن، فقط می‌خوان مطمئن بشن که کسی از زندگی لذت نبره.”‘

نیدال بی که چیزی بگوید، زهرخند زد. ادامه دادم.

‘اما در جواب سئوال تو: آره، البته که بعضی چیزا مثل زهر هستن و درک می‌کنم چرا ممنوع شدن. اما شراب؟ شراب که شاعران عرب، پارسی و ترک درباره‌ش سروده‌ن؟ نوشابه‌ی اهل عرفان؟ این عالیه و بی اشکال که دوستان شب جمع بشن دور هم، بخندن، بحث کنن و درباره‌ی بهتر کردن جهان حرف بزنن با یه بطر شراب کنارش. باید قبول کنم که دولت این رو ممنوع کنه چون بعضی‌ها زیاده‌روی می‌کنن؟ یا چون برخی سنت‌های مذهبی اونو ممنوع کرده؟’ 

نیدال چالش‌گرانه گفت:’تو یک طرف ماجرا رو می‌بینی!’

چند لقمه‌ای خورد تا به فکرش نظم بدهد و بعد گفت:’نمی‌خوای ببینی که تو غرب هرچیزی رو که از طرف ما می‌آد به چشم دشمنی نگاه می‌کنن. همه موافقن که اعتیاد به الکل یه بلای اجتماعیه، اما وقتی اسلام الکل رو قدغن کنه فوری حرف از آزادی به میون می‌آرن. حتا آدمایی مثل تو.’

خدمت‌کار با دو کاسه‌ غذا که بخار از آن بلند می‌شد و دو بطر نوشابه‌ی باز کرده آمد. از ما پرسید که آیا ماست را روی دلمه‌ی کدو می‌خواهیم یا کنار آن. بعد نعنای خشک پاشید روی آن و نوشیدنی در لیوان ریخت. اما نیدال گفت خودش باقی کار را می‌کند و تا مرد رفت، ادامه داد به حرف‍‌اش.

‘خیلی از اروپایی‌ها یه زن دارن و یه معشوقه، و از هر دوتا هم بچه دارن، اما اگه اسلام بگه با هر دوتاشون می‌تونی ازدواج کنی، می‌شه چند همسری که فاجعه‌س، تندروی و غیراخلاقی، اما رابطه‌ی غیرقانونی یه دفه قابل احترام شده.’

‘شاید به خاطر اینه که وضع زن‌ها در کشورای ما خوب نیست، فکر نمی‌کنی؟ اگه زن‌های این‌جا هم اجازه داشتن تو آزادی کار کنن و به سفر برن و می‌تونستن همون لباسی رو که می‌خوان بپوشن…’

‘فکر می‌کنی علت‌اش اینه؟ فکر می‌کنی غرب علاقه‌ای داره به برابری زن‌های ما؟ اونا قرن‌هاست که دشمنی دارن در برابر هر چی که از طرف ما می‌آد. در گذشته ایراد می‌گرفتن به پسربچه‌خوشگل‌های شرق و زن‌های فریبنده‌، حالا ایراد می‌گیرن به پاک‌دامنی. به چشم اونا از ما هرگز کار خوبی سرنمی‌زنه.’

پیش از آن‌که پاسخ بدهم آرام چند لقمه خوردم:’شاید یه کمی حق با تو باشه، این دشمنی وجود داره، گاهی هم به نظر عمدیه. اما از یک طرف که نمی‌آد. ساده بگم نفرت اونا از ما به همون اندازه‌ی نفرت ما از اوناست.’

نیدال یک‌باره قاشق و چنگال را گذاشت تو بشقاب، بی اعتماد خیره شد به من، حتا اندکی خصمانه.

‘وقتی می‌گی “ما” منظورت کیه؟’

سئوال بی خطر و مهربانی نبود. برای من به عنوان مهمان پرسش تهدیدگری بود. آن‌چه نیدال گفت به من که مهاجر بودم، همان ‘سرباز رفته به جبهه‌ی دشمن’ بود. احساس کردم بدجوری به من توهین شده، به ویژه که این حمله به تمامی ناحق هم نبود. به عنوان عرب مسیحی که سال‌ها در فرانسه زندگی می‌کند، در کدام سو ایستاده‌ام؟ در سوی اسلام، یا سوی غرب؟ وقتی از ‘ما’ سخن می‌گویم، منظورم کی است؟ در حرفی که حالا زدم – نفرت اونا از ما به همون اندازه‌ی نفرت ما از اوناست- بدون این‌که خودم متوجه باشم، به روشنی نشان داد که در چه مخمصه‌ی متناقضی گیر کرده‌ام. راستش خودم هم نمی‌دانستم منظورم از ‘آنها’ و ‘ما’ چیست. برای من این دو جهان رقیب هم‌زمان ‘آنها’ و ‘ما’ هستند.

مصاحب من تیر را خوب نشانه گرفته بود و انگشت گذاشته بود رو نقطه‌ی ضعف. اما هیچ به این فکر نبودم حق به او بدهم یا بگذارم کیف کند با اتهام زنی ِ پنهان‌اش. خود را پوشاندم در سکوت معقول و نگاه‌ام را به عمد گرداندم سوی پنجره و بعد به بشقاب و یک‌بار حتا به ساعت.

نیدال از رفتارم فهمید که تند رفته است. پرسش نادرست را در فکر حذف کرد و خواست نظر دیگری بدهد درباره‌ی آن‌چه گفته بودم. این‌گونه تلاش کرد واژگان نادرست به کار نبرد، اما در همان گفتار ستیزه‌جویانه عذرخواهی نیز پنهان بود.

‘شاید نفرت اونا از ما به همون اندازه‌ی نفرت ما از اوناست، همون‌جور که تو می‌گی. اما تو به عنوان تاریخ‌دان باید قبول کنی که رابطه‌ی ما به کلی نابرابره. چهارصد ساله که هیچ کشور غربی رو اشغال نکردیم، اونا هستن که خودشونو با قانون خودشون تحمیل می‌کنن، ما رو کوچک می‌کنن و استعمارگرن، تحقیرمون می‌کنن. همه‌ی این مدت باید تسلیم باشیم و تحمل کنیم… اما تو به عنوان تاریخ‌دان دنبال حقیقت هستی و بی طرفی، تو حاضر نیستی جانب‌داری کنی. “نفرت اونا از ما به همون اندازه‌ی نفرت ما از اوناست…”هر دو طرف ناحق هستند، مگه نه؟

فرانسوی‌ها وارد الجزایر می‌شن و کشور رو اشغال می‌کنن، هرکسی رو که مقاومت کنه می‌کشن و می‌ذارن یه گروه اروپایی بیان اون‌جا که جوری رفتار کنن انگار زمین مال پدرشونه و مردم منطقه فقط باید اطاعت بکنن ازشون. هر دو گروه ناحق هستند؟ همه کاری می‌کنن که مردم زبان عربی رو بذارن کنار و پشت بکنن به اسلام. بعد از سی سال می‌رن و یه کشور داغون و نابود پشت سر می‌ذارن، که هنوز که هنوزه نتونسته کمر راست کنه. اما به نظر تو هر دو تا ناحق هستند آره؟ یهودیا مهاجرت می‌کنند به فلسطین، اشغال می‌کنن و مردم رو از خونه‌هاشون می‌ندازن بیرون، از امروز به فردا تبدیل‌شون می‌کنن به بی وطن، تا بیش‌تر از پنجاه سال تو اردوگاه پناهندگی سر کنن. اما به نظر تو هر دو تا ناحق هستند.’

دوباره به من حمله شده بود، اما دیگر نمی‌توانستم به شیوه‌ی قبل واکنش داشته باشم. این بار نیدال تیر را سوی من نشانه نگرفته بود، اما به ایده‌های من به عنوان تاریخ‌شناس. در این زمینه هر اعتراضی محق است. دیگر مثل مهمان آزرده ساکت ننشستم و تصمیم گرفتم بروم به جنگ کلامی با میزبان.

‘اجازه هست جواب بدم؟’

نیدال فوری ساکت شد:’بفرما. به گوشم.’

‘اول از همه این‌که من نگفتم “هر دو ناحق هستن”. تنها گفتم “نفرت اونا از ما به اندازه‌ی نفرت ما از اون‌هاست.” من از “ناحق” حرف نزدم. تو این کلمه‌ها رو به کار بردی تا بتونی به من حمله کنی. این استراتژی مشکوکه.’

‘شاید این رو حالا نگفتی، اما مدام داری اینو می‌گی.’

برای سبک‌تر کردن فضا گفتم: ‘آها، تو همه‌ی حرفای منو ضبط می‌کنی آره؟’       

لبخند نزد.

‘نه، آدم، حرفای تو رو ضبط نمی‌کنم، اما اتفاقی شنیدم. چند بار اومدم دانشگاه. رفتم ته کلاس نشستم تا به حرفات گوش بدم. این حرف رو از خودم در نیاوردم، از خودته، تو می‌دونم خیلی به کارش بردی. “هر دو طرف ناحق هستند”. مهم نیست که اونا کشورای ما رو اشغال می‌کنن، ما رو از خونه‌هامون می‌رونن، بمباران می‌کنن و ثروت‌ ما رو به چنگ می‌آرن – برای تو هر دو طرف ناحق هستند. تاریخ‌دان باید البته بی‌طرف باشه. اگه باید انتخاب کنی بین حمله کننده و حمله شونده، بین حیوان درنده و قربانی، بین قاتل و مقتول، بی‌طرف می‌مونی. نباید این احساس رو منتقل کنی که طرف مردم خودت رو می‌گیری. این یعنی بی‌طرفی؟ این برای تو به معنای راست کرداریه؟’

زمانی طولانی سکوت کردم، انگار دیگر دلیلی نداشتم. متوجه شدم که گفتگو با برادر دوست‌ام نه به منظور رفع سوءتفاهم در رابطه، بلکه تسویه حساب بوده است.

۳

بیش از بیست و پنج سال می‌گذشت از آخرین باری که نیدال را دیده بودم، در حالی‌که او چنان‌که خودش گفت هرگز مرا از یاد نبرده بود. بی آن‌که بدانم مرا زیر نظر داشت، تعقیب کرده و داوری کرده بود.

داشتم از خودم می‌پرسیدم که باید ازش دل‌خور باشم که از من زودتر جنبیده بود یا نه.

‘اولین بار که اومدم به کلاس تو قصد داشتم بعد بیام باهات حرف بزنم. می‌دونستم که تو در گذشته به‌ترین دوست برادرم بودی و می‌دونستم با آغوش باز منو می‌پذیری.’

سرد گفتم:’بی تردید این کارو می‌کردم، آره.’ چون می‌خواستم برخورد دوستانه داشته باشم با این شکل صادقانه‌ حرف زدن‌اش.

گفت:’اما وقتی حرفاتو شنیدم فکر کردم: این عرب اصلن نمی‌خواد عرب دیده بشه. واسه چی سنگ بندازم جلوی پاش؟’

این دیگر زیاده روی بود! میزبان من پا از گلیم فراتر گذاشته بود. باید فوری پاسخ می‌دادم، یا بلند می‌شدم و می‌رفتم. اما نیدال انگار سخت متاثر بود، حتا به جایی رسیده بود که می‌خواست به گریه بیفتد و این سبب شد که درگیر نشوم باهاش. یک‌باره کلمات‌اش دیگر طعنه نبود، سرزنش حق به جانب بود. دست‌پاچه، آشفته و ناحق، اما حق به جانب.

بعد تصمیم گرفتم با برادر جوان‌تر دوست درگذشته‌ام رفتاری داشته باشم که انگار برادر کوچک‌تر خودم بود. سخت‌گیر، اما با سخت‌گیری پدرانه.

‘اگر به روز قیامت باور داری، پس می‌دونی که امکان‌اش هست که بلال داره ما رو می‌بینه و حرف‌های ما رو می‌شنفه. برخی چیزها گفتی که اون رو خوشحال می‌کنه، بعضی چیزا نه. اگه جواب بدم به‌ت، بعضی وقتا حق می‌ده به من و بعضی وقتا ابرو بالا می‌ندازه. من نمی‌دونم چه جوری این شاهد نامریی و دوست داشتنی که بدون وجود اون ما این‌جا ننشسته بودیم، اگه زنده بود چی فکر می‌کرد. اما در یک چیز تردید ندارم: خوش‌اش نمی‌اومد اگه من در صداقت تو شک می‌کردم و تو در صداقت من.’

منتظر ماندم تا مقدمه چینی استوار بر احساسات ته نشین بشود. بعد نگاه تندی بیندازم به‌ش و ببینم آمادگی شنیدن دارد یا نه. بعد شروع کردم.

‘وقتی می‌گم حق با هیچکدوم نیست، منظورم این نیست که خود به خود به یک اندازه ناحق هستند. معنی‌ش اینه که ما باید بفهمیم چرا اونا پیروز شدن و چرا ما شکست خوردیم. تو می‌گی: اونا حمله کردن، اونا اشغال کردن و اونا ما رو تحقیر کردن. اولین سئوالی که به ذهنم می‌رسه اینه: چرا موفق نشدیم جلوشون رو بگیریم؟ یعنی ما واقعن طرفدار مبارزه بدون خشونت هستیم؟ نه، نیستیم. پس چرا اونا تونستن اشغال کنن، مسلط بشن و تحقیرمون کنن؟ حالا می‌گی چون ما ضعیف هستیم، متفق نیستیم، سازماندهی نشدیم و اسلحه کافی نداریم. چرا ضعیف هستیم؟ چرا نمی‌تونیم مثل غرب اسلحه قوی بسازیم؟ چرا شرکت‌هامون این همه نقص دارن؟ چرا انقلاب صنعتی تو اروپا اتفاق افتاد و نه تو کشور ما؟ چرا ما عقب‌مونده، آسیب‌پذیر و وابسته هستیم؟ هنوز هم می‌تونی بگی تقصیر دیگرونه. اما وقت‌اش رسیده که نقص، ضعف‌ها و ناتوانی‌هامون رو با چشم خودمون ببینیم. وقت‌اش رسیده که شکست‌های خودمونو ببینیم، سقوط عظیم و شگفت‌آور تاریخی خودمون رو.’

بی آن‌که متوجه باشم، صدای‌ام را برده بودم بالا. یک‌باره دو مرد جوان وارد شدند و پشت سر نیدال، تکیه به دیوار ایستادند. میزبان من وقتی نگاه‌شان کرد، متوجه شد. برگشت طرف‌شان و با سر اشاره‌ای کرد که بگوید:’نگران نباشید، داریم بحث می‌کنیم، شما می‌تونین برین.’ دو مرد عقب نشینی کردند.

آرام‌تر و این بار به فرانسه ادامه دادم:’شکست‌خورده‌ها همیشه میل دارن خودشون‌رو قربانی بی‌گناه نشون بدن. اما این با واقعیت جور در نمی‌آد، اونا به کلی بی‌تقصیر نیستن. تقصیر اونا اینه که شکست خوردن. تقصیر در برابر مردم و فرهنگ خودشون. تازه از رهبرا چیزی نمی‌گم، از تو و من، همه‌مون دارم حرف می‌زنم. این که امروز شکست خورده‌های تاریخ هستیم، که در برابر چشم جهان و چشم خودمون تحقیر شدیم، تنها تقصیر دیگران نیست، خودمون بیش‌تر مقصریم.’

‘یه ذره دیگه ادامه بدی می‌گی تقصیر اسلامه.’

‘نه، نیدال، نمی‌خواستم اینو بگم. دین یه بخشیه. واسه من مشکل دین نیست، راه حل هم نیست. از من نباید انتظار داشته باشی که راحت ول‌ات کنم. از اتفاقای این‌جا خوشحال نیستم. فکر می‌کنی جالبه دیدن این همه زن پوشیده از فرق سر تا نوک پا، با این عکسای عظیم مردای عمامه‌دار و انبوه ریش؟’

‘مشکل تو با ریش ما چیه؟’

‘اون‌چه تو قلب خودت داری به من ربطی نداره. اما ظاهر تو مثل یه اعلامیه‌ است که به دیگران نشون می‌دی و این به من ربط داره. من حق اینو دارم که موافق باشم یا مخالف. حق دارم احساس قوی بودن به‌م دست بده و یا ناراحت باشم. اما منظور من غر زدن به ریش تو نیست. تنها می‌خواستم روشن بگم که این حق منه راجع به هر چیزی حرف بزنم، بدون استثنا و از تو هم بخوام که این کارو بکنی.’

در حال گوش دادن به من، دست‌اش خود به خود رفت طرف ریش‌اش و دست کشید به آن، انگار بخواهد دوباره نشان بدهد. ریش بلند نبود. انگار که ده روزی اصلاح نکرده باشد.

‘تو شونزده ساله بودی که دیدم‌ات و اون‌وقت ریش پروفسوری داشتی یا بیش‌تر مثل کرک…’

با این یادآوری لبخند زد. ادامه دادم.

‘اما اون وقت کلاه چه‌گوارایی داشتی با یه ستاره‌ی سرخ درشت.’

‘تنها من که نبودم.’

‘حالا هم تنها تو نیستی با یه ریش پرپشت.’

‘منظورت اینه که من کورکورانه مد روز رو دنبال کردم.’

‘به‌ت ایراد نمی‌گیرم. همه‌مون این‌طوریم. یه کلمه هست که آلمانیا به‌ش “Zeitgeist” می‌گن، روح زمانه که همه‌مون یه جوری دنبال‌اش می‌کنیم. لازم نیست ازش خجالت بکشی یا به‌ش افتخار کنی. جامعه این‌جوریه.’  

نیدال با لحن طعنه‌آمیز گفت:’چنین گفت استاد…’

‘آره، حق داری، این یه تاریخ شناسه که داره حرف می‌زنه. در هر دوره‌ای آدمایی پیدا می‌شن با ایده‌هایی و موقعیتی پیدا می‌کنن که فکر می‌کنن این ایده‌ها از خودشونه، در حالی‌که در واقعیت، ایده محصول “روح زمانه”ست. یه چیز کاملن ناگزیر نیست، مثل یه توفانه که مشکل بتونی در برابرش مقاومت کنی.’

‘و من لابد اون بادنما هستم که با اون باد می‌ره؟’

لبخند زدم.

‘تو انگار می‌خوای منو آدمی ببینی که باهات سر جنگ داره، در حالی‌که من تنها دارم سعی می‌کنم این پدیده رو شرح بدم. این خیلی طبیعی بود که تو اوایل دهه‌ی هفتاد هوادار چه‌گوارا بودی و حالا هم طبیعیه که مسلمون هستی. این دوتا یه جوری به هم ربط دارن.’

‘چه جوری؟’

‘هنوز خودت رو انقلابی می‌بینی.’

‘در حالی‌که به نظر تو نیستم…’

‘راستش انقلاب جهت عوض کرده. مفهوم “انقلاب” زمان درازی واسه جنبش‌های پیشرو بود، اما محافظه‌کارا اونو دزدیدن. یکی از همکارام راجع به این مساله داره تحقیق می‌کنه. گاهی اوقات با هم ناهار می‌خوریم و راجع به‌ش حرف می‌زنیم. اسم این پدیده رو گذاشته “بازگشت”. داره یه کتاب راجع به این موضوع می‌نویسه به اسم “سال بازگشت”…’

‘به سال خاصی مربوط می‌شه؟’

‘اون اینو می‌گه. به نظر اون همه چیز جهان از تابستون سال هفتاد و هشت تا بهار هفتاد و نه خیلی زود تغییر کرد. همون سال تو ایران “انقلاب اسلامی” اتفاق افتاد که از نظر اجتماعی خیلی محافظه‌کاره. تو غرب هم شروع “انقلاب محافظه‌کارانه”ست که تو انگلستان به رهبری مارگارت تاچر بود و تو ایالات متحده به رهبری رونالد ریگان. تو چین هم دنگ شیائوپینگ همون سال انقلاب نوین چین رو شروع می‌کنه که از سوسیالیسم فاصله می‌گیره و آغاز رشد شگفت‌آور اقتصادیه. تو رم یه پاپ جدید به نام ژان پل دوم انتخاب می‌شه که به شیوه‌ی خودش انقلابی و محافظه‌کاره… همکار من ده‌ها روی‌داد از همون دوره رو گذاشته کنار هم که به نظر می‌آد همه‌شون نشون دهنده‌ی یه تغییر اساسی هستن و رو کردار و پندار ما تاثیر درازمدت داشته‌ن. راست حرص و آز بیش‌تری پیدا کرده و چپ هم تنها مشغول بوده با نگه‌ داشتن اون‌چه به دست اومده. با این فکر بود که به‌ت گفتم…’

‘… که شکل ریش‌ام رو عوض کردم در حالی‌که هنوز خودم رو انقلابی می‌دونم. منظورت اینه؟’

‘آره، کمابیش.’

‘در حالی که به نظرت من یه ارتجاعی به تموم معنا شده‌م، حتمن.’

‘من اینو نخواهم گفت، اما یه کمی این‌جوری فکر می‌کنم، آره.’

‘تو دست کم روراست هستی’. خنده‌ی بی‌تابی سرداد‌ و بعد ادامه داد:’این‌جوری می‌تونیم صد سال با هم بحث کنیم.’

‘بد هم نیست، بعد تو بهشت ادامه می‌دیم.’

‘اگه دست‌کم دوتایی‌مون تو یه بهشت باشیم.’

‘فکر می‌کنی بهشت‌های دیگه وجود داشته باشه؟ یا قسمت شده به کشور و مذهب؟’

‘نمی‌دونم. این مشکل رو باید با دوستای بیزانسی مطرح کنی. اسم خودتونو گذاشته بودین، مگه نه؟’

‘آره، درسته، “دوستان بیزانسی”. اما چرا می‌گی “شما”؟ خودت هم که تو جلسات بودی.’

‘کم. یکی دو بار، همراه برادرم.’

‘آره، با برادرت. هنوز هم خیلی به‌ش فکر می‌کنم.’

هنوز حرف‌ام تمام نشده بود که احساس کردم دارم نقشی می‌گیرم که حق ندارم، زیرا با بلال در اواخر زندگی‌ش دوست شده بودم. فوری به عنوان پوزش‌خواهی گفتم که:’البته تو بی‌نهایت و خیلی بیش‌تر از او یاد می‌کنی.’

هر بار که اسم از برادرش می‌آمد، ساکت می‌شد و متفکر به جلو خیره می‌شد. حالا هم. آخرین جرعه‌ی نوشابه را نوشید و نگاه کرد سوی پنجره، به جایی دور.

‘به من قول داده بود که منو با خودش ببره به اون باریکاد. مادرم شروع کرد به گریه. گفت که من خیلی بچه‌م و باید مشق‌هامو بنویسم. بلال سعی کرد قانعش کنه، گفت که همراه من می‌مونه و منو جایی می‌ذاره که خطر نداشته باشه و وقتی برگشتیم کمک می‌کنه مشق‌هامو تموم کنم. اما اون نمی‌خواست چیزی بشنفه. گفت:”هر دوتا نه! دو تایی با هم نه!” انگار از قبل احساس کرده بود که چه اتفاقی می‌افته. بعد بلال در گوشم گفت دفعه‌ی دیگه منو با خودش می‌بره. رفت. یه ساعت بعد اومدن و خبر دادن که زخمی شده. صدها بار به اون لحظه فکر کردم و هربار یه پایان دیگه در نظر آورده‌م. که برادرم هم تو خونه مونده بود یا با هم رفته بودیم بیرون و من اونو مجبور کرده بودم که جلوی بلوک ساختمانی پناه بگیره. یا دو نفری با همون بمب کشته شده بودیم. چند بار خواب دیدم که من شهید شده‌م منو گذاشتن تو تابوت و مادر و خواهرام گریه می‌کنن و بلال کنار من راه می‌ره و دست منو گرفته و تا آخرین لحظه می‌آد و گریه می‌کنه، درست مثل من که وقت به خاک سپاریش گریه می‌کردم.

وقتی بیدار می‌شم، دلخورم از این‌که حقیقت نداشته خواب من و برادر منه که هنوز تو قبره و من این‌جام، یه آدم بدبخت وسط زنده‌ها…’

داشت حرف می‌زد که دو مرد قبلی وارد اتاق شدند و رفتند در دو سوی او، تکیه به تیغه‌ی دیواری که ما را از سالن بزرگ غذاخوری جدا می‌کرد، ایستادند. اما این بار نیدال داشت حرف می‌زد، آرام – تا دو مرد مسلح نگران نشوند.

به‌شان نگاه کردم و نیدال هم خط نگاه مرا گرفت. از جا بلند شد و همان لحظه مردی با عمامه‌ی سیاه وارد شد. نیدال سلام کرد و ما را به هم معرفی کرد و از مرد خواست که بنشیند. روشن بود که می‌خواهند با هم حرف بزنند و من زود خداحافظی کردم و به تعارف گفتم که هم‌الان قصد داشتم بروم.

که راست نگفتم. دوست داشتم یک ساعت دیگر بنشینم، چون هنوز با هم حرف داشتیم.

وقتی برادر بلال با غذاخوری، محله و دوستان‌اش را ترک کردم، اندکی اندوه‌گین بودم و نیز خوش‌حال که باهاش حرف زده‌ام. خیلی چیزها بود که جدامان می‌کرد و تنها یاد برادر درگذشته‌اش رشته‌ای از رابطه میان ما می‌بافت. رشته‌ای نازک؟ بی‌گمان. کافی نبود برای مقاومت در برابر اختلاف‌هامان، اما من هیچ گامی در گسیختن‌ آن برنخواهم داشت.

حق البته با سمی است که نیدال فرق کرده است. و از این دگرگونی خوش‌ام نمی‌آید، درک می‌کنم، نه تنها به عنوان فرد که نیز به عنوان تاریخ‌دان. مراقب بودم به‌ش یادآوری نکنم که برادرش آن زمان هیچ اهل نماز نبود و به همین دلیل هم ‘شهید’ خاص به شمار می‌آمد. متوجه بودم که یاد بلال برای او مکان مقدس بود و نباید با کاربرد بی‌احتیاط کلمات وارد آن‌جا می‌شدم. هر چیزی که تداعی طعنه یا شوخی بود، می‌توانست سنگین، توهین‌آمیز و حتا اهانت به قدیسان به شمار آید. به نظرم به‌تر بود از آن می‌گذشتم.

از وقتی به کشور برگشته‌ام، همه‌ی تلاش‌ام این است که برخی رابطه‌ها را برقرار کنم بی تسویه حساب. تازه، چه حسابی باید تسویه بشود؟ می‌توانستم به نیدال ایراد بگیرم که در چهل ساله‌گی هنوز بر سر ایده‌های شانزده‌ساله‌گی‌ش نیست؟ او تغییر کرده است، من تغییر کرده‌ام، کشورمان تغییر کرده است، جهان دیگر همانی نیست که بود. آوان-گارد گذشته کنار گذاشته شده و بزرگان‌اش رفته‌اند به خط نخست جبهه. می‌توانم غمگین بشوم، اما دیگر تعجب نمی‌کنم. برادر بلال را نیز نمی‌توانم سرزنش کنم. فرزند زمانه‌ی خودش است و من از دوره‌ی دیگری هستم که زود به پایان رسیده. اما – می‌توانی کله‌شقی‌ام را مضحک بدانی- بر این باور هستم که حق با من است و باقی بشریت گمراه است.


بیشتر بخوانید:

ریچارد براتیگان: «آب و هوای سانفرانسیسکو» به ترجمه بهمن فرسی (+)

«آب و هوای سانفرانسیسکو»، نوشته ریچارد برتیگان. پیرزن و قصاب و خانه‌‌ای پر از زنبور، کاری از همایون فاتح

۴

سمی پس از آن‌که آدم گزارش مو به موی نهار و بحث زنده  را تعریف کرد، با بی‌اعتمادی پرسید:’و بعد تو دعوت‌اش کردی؟’

‘رسمن دعوت نکردم، اما تو حرفام خود به خود دعوت بود. من نرفتم سراغ‌اش که ازش امتحان بگیرم و بر اساس نتیجه دعوت بکنم یا نه. این دعوت‌نامه رو پس از تلفن امروز صبح دریافت کرد. وقت خداحافظی مشکل بود برام که دست دراز کنم و بگم: ممنون برای غذا، اما معذرت می‌خوام، نمی‌خوام که تو بیای، تو پیش‌شرط‌های لازم رو نداری…’

‘و اونو می‌ذاری کنار آلبرت که واسه پنتاگون کار می‌کنه؟ و نعیم کلیمی که تا حالا ده بار رفته اسراییل؟’

آدم شانه بالا انداخت.

‘همه‌شون بزرگ‌سال هستند و دور جهان می‌گردن، اگه به آدمایی برنخورده‌ن که مثل نیدال فکر می‌کنن، حالا این فرصت رو به دست می‌آرن. اون باهوشه، منطقیه، به نظرم صادقه و روشن می‌تونه منظورشو بیان کنه.’‌

‘و ما هم شامپانی می‌نوشیم؟’

‘آره، ما شامپانی می‌نوشیم. بطری‌ها تو سرد کننده است و هر کی بخواد می‌تونه برداره، هر کی هم نمی‌خواد نره طرفش.’

‘اگه بطری‌ها رو جمع کنن، چی؟’

‘به‌ش می‌گم که نباید واسه دیگران تصمیم بگیره. وقت ناهار به‌ش گفتم و باز هم می‌تونم تکرار کنم. اگه موند پیش ما، عالی. اگه رفت، حیف. سئوال دیگری هست، بانوی کاخ؟’

سمیرامیس با لحن نمایش‌گون ترسیده گفت:’نه پروفسور، سئوال دیگری نیست. به نظر می‌آد جواب همه چیزارو تو آستین داری اما من تردید دارم. فکر می‌کنی بتونی دوستای قدیمی را دور هم جمع کنی، بی اعتنا به اتفاقاتی که تو بیست و پنج سال گذشته افتاده؟ امیدوارم اشتباه نکنی.’

‘بهتره در امیدواری اشتباه کنی تا در نومیدی حق با تو باشه.’

‘این شعار زندگی‌ته؟’

‘روش زندگی نیست، تنها یه درخواسته واسه صادق بودن. خیلی آسونه که آدم فکر کنه هرگز صلح برقرار نمی‌شه و آدما هرگز نمی‌تونن با هم زندگی کنن، بعد دست بذاری رو دست و لبخند مسخره‌ای بر لب و منتظر فاجعه بمونی، تا لحظه‌ای برسه که بگی: می‌دونستم، پیش بینی کرده بودم. کسی که تو این بخش جهان خودش رو مثل پیغمبر شوم نشون بده بی چون و چرا مطمئنه که در ده سال آینده نظرش ثابت می‌شه. اگه پیش بینی کنی که تو ده سال آینده جنگ می‎شه، زیاد بی‌راه نرفتی. اگه پیش بینی کنی که فلانی و فلانی به حساب همدیگه می‌رسن، احتمال‌اش هست که این اتفاق بیفته. اگه بخوای خطر کنی، باید درست بر عکس اینو پیش بینی کنی. در این لحظه فقط یه خواسته‌ی کوچک دارم که جمع کردن دوستان قدیم دور همه تا بتونیم در آرامش و با لذت با هم تبادل نظر بکنیم. این انتظار خیلی زیادیه؟’

سمی داشت با لذت و مهربان نگاه می‌کرد. بعد دست کشید روی سر او، انگار سر بچه‌ای شش ساله. با لحن مادرانه‌ای گفت:’آره عزیز، انتظار زیادیه. اما امید رو نباید از دست بدی، وقتی این‌همه دل‌خوری، به چشم من مهربون‌تر می‌شی.’

آدم به تمامی تعادل از دست داده بود. نمی‌دانست که باید در برابر این ‘زن-مادرانه‌گی’ مقاومت کند و یا که بحث جدی را ادامه دهد.

دست نوازش‌گر را به دست گرفت و خواست آن را از صورت‌اش دور کند. اما به جای رها کردن، آن را محکم در دست فشرد. هر دو در سکوت نشستند و دیگر چیزی نگفتند.

از دستان گره خورده به هم تمنای آغوش برخاست. اما هنوز به هم نگاه نمی‌کردند، منتظر بودند تا دیگری کلمات عاقلانه‌ای بیان کند در پایان بخشیدن به لحظه‌ی فریب‌انگیز.

می‌دانستند که باید از هم جدا شوند و برای همین لحظه‌ی تمنا تبدیل به احساس معصومیت شد. می‌دانستند آیا که از مرز پنهان نباید بگذرند؟ نمی‌خواستند زود به آن برسند، بلکه می‌خواستند میان تن هردوشان کندی بی انتهایی رشد کند.

سمیرامیس عصر آمده بود به اتاق آدم تا بشنود او درباره‌ی دیدار با برادر بلال چه نوشته است. وقتی وارد اتاق شد، دید که آدم جدی نشسته است به نوشتن. دست کشید و از او دعوت کرد به نشستن، اما او ایستاده ماند، پشت به در بسته.

بعد، در اوج گفت و گو، آدم بلند شد و چند گام برداشت و یک‌باره نزدیک او ایستاده بود. این‌گونه کار عاشقانه‌شان آغاز شد.

چه مدت در سکوت، با چشمان بسته و دست در دست ایستاده در برابر هم ماندند؟ در دمی لب‌ها نرم به هم خورد و بعد باز شد. کدام یک باید عزم می‌کرد به دیگری بگوید که بس کند و قول را یادآوری کند؟

بوسه کوتاه دوم آمد، بعد سوم، طولانی‌تر و بعد چهارمی خیلی طولانی. دست آزاد سمیرامیس رفت سوی کلید تا چراغ را خاموش کند.

وقتی هر دو بر تخت افتادند، در گوش آدم زمزمه کرد:’تو قول داده بودی منو کمک کنی.’

و آدم در آن بهت‌زده‌گی پاسخی نیافت.

بعد نوشت: وقتی چشم باز کردم، سمی دیگر کنارم نبود. چراغ کنار تخت را روشن کرده و به ساعت نگاه انداختم. هنوز ساعت هفت نشده بود. تنها چند دقیقه خوابیده بودم. با بالاتنه‌ی برهنه نشستم و به کلی گیج و گنگ بودم.

این باید که اتفاق می‌افتاد!

این‌که میوه‌ی ممنوعه بخواهیم، از پس خوردن میوه‌ای که دریافت کرده بودیم.

این‌که نافرمانی خودمان را دوست داشتیم، از پس اجازه‌ای که برای دوست داشتن گرفته بودیم.

یعنی رابطه‌ی من با سمی تنها میان‌بر نبوده که از همان دم ِ آغاز پایان‌اش پیدا بود؟ بله هنوز نیز، تنها می‌تواند میان‌بر باشد، هم برای او و هم برای من. اما رابطه‌ی عاشقانه‌ای که می‌خواهد بزرگ و خوب باشد، باید دوره‌ی زندگی‌ش را گذرانده باشد. نه تنها بزرگ‌سالی که نیز جوانی و دوران بلوغ، ترتیب زمانی فرقی نمی‌کند. باید کیمیای خود نیز بیابد، آمیزه‌ی خود از خرد و دیوانه‌گی، شور و جدایی، احساس و روحیه، خلوت تا جدایی، واژه و گوشت.

مهم برای عشاق این است که رابطه‌شان را چون سفری که با هم رفته‌اند، به یاد بیاورند.

چه بسیار اتفاق افتاده که در سفر دوستی پایداری بنا می‌نهی با بیگانه‌ای که هم‌سفر تو بوده و بس. در چنین شکلی باید که بتوانی بازگردی از یک ماجراجویی عاشقانه. نمی‌گویم عشاق سالی یک بار جمع شوند تا دیدارشان را جشن بگیرند و از ماجراهای مشترک که داشته‌اند، یاد کنند. تا این اندازه پیش نمی‌روم. اما باید همه‌ی تلاش به کارگیرند تا بر تلخی جدایی چیره شوند و باقی زندگی یاد آن ‘سفر’ با خود داشته باشند.

این واژه‌ی مناسبی است برای موقعیتی که من از زمان بازگشت به وطن در آن گرفتار آمده‌ام. در سفر عاشقانه‌ام با سمی که همسفر من است. راست بگویم این سفر بیش‌تر در زمان است تا در مکان. به ظاهر آمده‌ام تا رابطه با کشور نوجوانی‌م را برقرار کنم، اما به وطن نگاه هم حتا نمی‌کنم، تنها به دنبال سرنخ و جاپا از جوانی‌م هستم. بی تفاوت هستم در برابر چیزها و کسانی که در دوران گذشته نمی‌شناخته‌ام. نمی‌خواهم بیاموزم، از نو بیاموزم، کشف کنم. تنها می‌کوشم آن چیزی را بیابم که آشنای من بوده است. بله، به جست‌ و جوی پس‌مانده‌ها هستم، جاپا و سرنخ اگر که مانده باشد. هر چیز نوی را دخالت بی‌هوده در رویای خود می‌شناسم، هم‌چون آسیب و مانعی برای خاطره‌هام.

افتخار نمی‌کنم به‌ش، بیش‌تر آن را نقص می‌دانم. اما این سفر را از آغاز چنین می‌بینم. هرچیز قابل بازشناسی را رنگی را می‌بینم، باقی خاکستری تیره است.

برای همین سمی تا پایان این سفر از نظر من خواستنی‌ترین زنی خواهد بود که می‌شناسم. اما تردید ندارم که تا به پاریس برگردم، فاصله‌ای بس دور خواهد گرفت از من. و دولورس از نو و به تمامی جزیی از زندگی‌م خواهد شد، در حالی‌که همین‌جا برام مشکل است فکر کردن به او.

۵

یک ساعت پس از ماجراجویی غیرمنتظره، سمیرامیس به آدم زنگ زد و پیش‌نهاد کرد تا یک بار دیگر به دیدن بیوه‌ی مراد بروند. آدم فوری موافقت کرد، زیرا باید به تانیا می‌گفت که برنامه با سرعت و خوب پیش رفته است.

دو دل‌داده هیچ کلامی نگفتند از آن‌چه روی داده بود. نه تلفنی و نه در اتوموبیل.

این بار بیوه‌ی مراد کمابیش تنها بود. تنها کس زنی سیاه‌پوش بود، بی‌تردید زن همسایه یا یکی از خویشان که وقتی این دو آمدند، از اتاق بیرون رفت.

تانیا گفت که خانه تمام مدت پر بوده، حتا همین امروز و این که با دوز و کلک آخرین دیدار کنندگان را وادار به ترک آن‌جا کرده است.

‘کمی طول کشید تا متوجه بشم که عزاداری برای ما یه جور شگرد خالی کردن خودمونه. آدمای عزادار اون‌قدر خسته و مونده می‌شن که دیگه نمی‌تونن به غم و غصه‌شون فکر کنن.’

آدم گفت:’اگه کارکرد داشته باشه، بد نیست.’

‘آره، کارکرد داره. حواس من بی‌حس شده. همه چیزو می‌بینم و می‌شنوم، اما حس نمی‌کنم.’

شاید خسته بود و ‘بی‌حس’، اما بیش‌تر سرزنده به نظر می‌آمد. حرکات‌اش تند بود و لب‌خند زود بر لب‌اش ظاهر و بعد و پنهان می‌شد.

در اتاق کوچک زمستانه نشسته بود که ‘شب خداحافظی’ با نعیم، شب پیش از مهاجرت‌اش با خانواده، در آن نشسته بودیم. وقتی دوستان وارد شدند، خواست از جا بلند شود، اما آنان نگذاشتند، مثل دیدار پیش باید سر جا می‌نشست و کمی خم شد تا بوسیده شود.

آدم رفت کنارش نشست. مثل برادر دست گذاشت روی شانه‌اش. تانیا سر تکیه داد به بازوی او و چشمان‌اش را بست و بی حرکت ماند. سمیرامیس رفته بود آن‌سو نشسته بود، تا وقت بدهد به‌شان برای نزدیک شدن و آشتی.

آدم آرام گفت:’اگه می‌خوای بخوابی، بگو.’

سمیرامیس هم افزود:’آره، راست‌شو بگو، ما هم از یه خانواده‌ایم.’

بیوه در حال بازکردن چشمان گفت:’من اصلن خوابم نمی‌آد. حالم خوبه پیش شما، خوشحالم که اومدین.’

سر بلند کرد و به یکی یکی‌شان نگاه کرد.

‘به نظر می‌آد حال هر دوتاتون خوبه.’

سمیرامیس سر تکان داد و بر چهره‌اش لبخندی به نشان رضایت نشست.

آدم لبخند زد، انگار بخواهد بگوید:’آره، خوبه. تو این کشور دوباره دارم آشنا می‌شم با آدماش…’

تانیا رو به او گفت:’نتونستی دیگه با رفیق‌ات حرف بزنی، اما از این‌که برگشتی پشیمون نیستی نه؟’

‘سال‌های پیش باید می‌اومدم، اما هی عقب انداختم. تلفن تو باعث شد که قدم بردارم.’

تانیا اصرار کرد:’و پشیمون هم نیستی.’

‘نه، پشیمون نیستم. جدی نه.’

بیوه گفت:’خوش‌بختانه.’

باز سر گذاشت رو بازوی آدم و زود بلند کرد و دوباره به یکی یکی‌شان نگاه کرد و بعد گفت:’دارم می‌بینم، بچه‌ها، شما با هم تو یه بستر می‌خوابین.’

سمیرامیس با خنده‌ی زورکی اعتراض کرد:’اینو دیگه از کجات درآوردی.’

اما تانیا تو چشم‌هاش نگاه کرد:’اگه بگی اشتباه می‌کنم، حرفتو باور می‌کنم.’

نه قول، که بیش‌تر چالش بود. ‘بانوی کاخ’ نمی‌دانست چه واکنشی داشته باشد. اما از پس تردیدی کوتاه اعتراف آمد. با ضدپرسش پاسخ داد:’اگه اشتباه نکنی چی؟’


کتاب صوتی: بشنوید

بانگ‌-‌نوا: «بگذار آن را جاز بنامند»، جین ریس، به ترجمه نسیم خاکسار و با اجرای یاسمین رویین


‘اون وقت می‌گم: نوش جان! فرصت‌های از دست رفته رو نمی‌شه برگردوند. همه‌ی عمر تو زندگی به هم گفتیم: یه روز می‌ریم ونیز، یه روز می‌ریم پکن، ایالات متحده. اما هیچ جا نرفتیم. همه‌ی زندگی گفتیم: بعد، بعدش. انگار که برنامه ریزی شده. تو اون روز و اون روز. اگه اونا بزرگ شده باشن… بعد اون مریضی گند اومد و دیگه هیچ لحظه‌ی خوش وجود نداشت… پس به‌تون می‌گم: اون کاری رو نکنین که من کردم! از هر لحظه لذت ببرین. نذارین فرصت‌ از شما گرفته بشه، به هر دلیلی که باشه. لذت ببرین! دستای هم رو بگیرین و ول نکنین!’

سمیرامیس گفت:’نمی‌خوام تو رو دلخور کنم، اما آدم و من نمی‌خوایم با هم ازدواج کنیم.’

‘تانیا گفت:’کی حرف ازدواج رو زد؟’ بعد انگار دارد با خود حرف می‌زند:’چرا نه؟ چی چیزی جلوی شما رو می‌گیره؟’

‘اون چیزی که جلومو می‌گیره اینه که هیچ قصد ازدواج ندارم. اونم همین‌طور. ما دوست داریم با هم باشیم و گاهی دست هم رو بگیریم و یاد دوران دانشجویی بیفتیم.’

‘به نظرم خیلی قوی هستی، سمی. واسه همین تحسین‌ات می‌کنم.’

‘لازم نیست منو تحسین کنی، تانیا. اگه قوی بودم خانواده‌م رو ترک می‌کردم و زندگی‌ای رو انتخاب می‌کردم که تو رویا می‌دیدم. تو بیست ساله‌گی باید سنت رو می‌ذاشتم کنار، نه حالا.’

‘نباید سخت بگیری به خودت. تو بیست ساله‌گی از همه‌ی ما شجاع‌تر بودی. کاری رو که ما مخفیانه می‌کردیم، تو علنی می‌کردی.’

‘برام شگون نداشت. اون مرد…’

‘از دست تو و من کاری نمی‌آد. اونا رو دوست داریم و می‌میرن. گرچه سعی داریم اونا رو با خودمون نگه داریم، از دست‌مون می‌رن، جدا می‌شن، می‌میرن.’

کمی بعد سه دوست به اتاق غذاحوری رفتند.

تانیا عذرخواهی کرد:’تنها باقی‌مونده‌ی ناهار این‌جاست.’

اما آن دو می‌دانستند که خیلی خیلی بیش‌تر به سر میز خواهد آمد و همان تعارف‌های معمول را به کار بردند.

تا نشستند سر میز، آدم با احساس افتخار به تانیا گفت که یادبود خیلی زودتر از آن‌چه فکر می‌کرده دارد پیش می‌رود.

‘نعیم و آلبرت تو راه هستن و رامز قول داده با همسرش بیاد تا همه باشیم. یعنی هفته دیگه!’

تانیا شاد شد و ازش تشکر کرد. آدم برای نخستین بار از پس سال‌ها احساس کرد که در صدا و نگاه همان تانیای گذشته را می‌بیند، دوست، ‘خواهر دوست‌دار’،. اما این دم شادی و سپاس انگار گذرا بود. نگاه تانیا زود غمگین شد.

پرسید:’فکر می‌کنی به خوبی ازش یاد کنن؟’

‘آره تانیا، نگران نباش. اونا می‌دونن که تو دوست داشتی این جمع دور هم شکل بگیره و می‌دونن که یادبود در گذشت اونه. تصمیم گرفتن بیان چون دلتنگی دارن واسه جمعی که در گذشته داشتیم. لازم نیست نگران باشی.’

اما او به روشنی نگران بود. کار دیگری نمی‌توانست.

‘دوست دارم قدرشو بدونن. اگه بتونه ما رو ببینه و بشنفه، می‌خوام احساس کنه که دوستاش هنوز اون رو دوست دارن. تو سال‌های گذشته خیلی رنج کشید.’

از رنج روحی داشت می‌گفت، در نتیجه‌ی فاصله گرفتن دوستان و اول از همه آدم؟ از رنج جسمی می‌گفت، در نتیجه‌ی بیماری؟ کلمات تانیا روشن نبود، به احتمال فکرش نیز. هر دو نوع رنج به هم می‌آمیخت و یک‌دیگر را بیدار می‌کرد.

آدم تاکید کرد:’لازم نیست نگران باشی، همه به عنوان دوست می‌آن. همه از چیزی پشیمون هستیم و کسی دیگری رو متهم نمی‌کنه.’

سمیرامیس گفت:’وگرنه اتهامه که از در و دیوار بباره.’

به نظر شاد بود تا نگران از آن‌چه در پیش بود.

راه بازگشت زمانی در سکوت گذشت تا آدم با آهی فروخورده گفت:’فکر نمی‌کنی تانیا دوباره امشب اصرار می‌کرد؟’

سمیرامیس بی‌که چیزی بگوید سر تکان داد. آدم ادامه داد:’تو بیش‌تر از من با قاعده و قوانین اخلاقی آشنایی. تا کی باید به خاطر عزادار بودن‌اش متلک‌هاش رو تحمل کنیم؟’

سمیرامیس لبخند زد و دست از بی‌تابی تکان داد. آدم خود پاسخ سئوال را داد.

‘به نظر من پیمانه دیگه پر شده. اگه دفعه‌ی دیگه بخواد مثل امشب حرف بزنه، ملاحظه رو می‌ذارم کنار و دقیقن اون چیزی رو که در مورد خودش و شوهرش فکر می‌کنم می‌گم.’

‘خدا بیامرزتش.’

‘باشه، خدا بیامرزتش. اما امشب این احساس رو داشتم که اون داره حرف می‌زنه. تانیا قبلن خوددارتر بود و رو حرفاش فکر می‌کرد. اون بود که با بی ادبی حرفاشو می‌زد.’

‘سی سال وقت زیادیه واسه تاثیر گذاشتن رو آدما.’

‘اما مراد چیزا رو به شکل خاصی می‌گفت، حتا بدترین چیزارو… از اون نمی‌تونستی ایراد بگیری. تانیا فرق می‌کنه. اون چیزی که راجع به ما گفت، احمقانه و زشت بود. دوست داشتم بزنم تو گوشش.’

‘آخ، ولش کن. برام فرقی نمی‌کنه که سرزنش کنه با هم خوابیدیم یا نه، تا وقتی که جار نزنه، محل نمی‌ذارم. تو این سن و سال من و با تجربه‌ای که دارم، این‌جور چیزا واسه‌م مهم نیست دیگه. خنده‌م می‌گیره، انگار دارن پشت سر یکی دیگه حرف می‌زنن. یه بار یکی از دوستام زنگ زد و گفت یکی از زن‌ها تو جمع می‌گفته که من یه پادگان معشوق دارم. به‌ش گفتم: ترجیح می‌دم به زیادی داشتن معروف باشم تا کمبود.’

‘شاید حق با تو باشه که این‌جوری برداشت می‌کنی. اما دلخورم از این‌که تانیا این همه عوض شده. وقتی برگشتم فکر کردم دوست قدیمی رو می‌بینم، که تلخی جنگ رو فراموش می‌کنیم و مثل برادر و خواهر می‌مونیم. بیش‌تر به خاطر این‌که ازم خواسته بود بیام.’

در سکوت توطئه‌آمیز پیش راندند تا سمیرامیس به حرف آمد که:’ به نظر می‌آد که مراد تو همه‌ی این سال‌ها مشغول مبارزه‌ی سیاسی و امور خودش بود و فکر نکنم زیاد به دوستان قدیم فکر کرده باشه. اما همسرش بیشتر به بحث‌های شما فکر می‌کرده…’

آدم انگار بخواهد بپیوندد به این جریان ذهنی، گفت:’در ضمن مراد خوب می‌دونست که پاشو از حد بیرون گذاشته و من حق دارم که ازش ناراحت باشم. و به نظر می‌آد که تانیا هم مطمئن بوده که من به ناحق باهاش اون برخورد رو داشتم. فکر کنم من رو بیش‌تر از اون مقصر می‌دونه.’

کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد.

‘وقتی اون روز صبح زنگ زدند و ازم خواستند برم پیش‌شون، احساس عجیبی به‌م دست داد. احساس مبهمی بود و هنوز شکل نگرفته بود. فکر کردم مراد متوجه شده که اشتباه کرده و تو آخرین روزای زندگی می‌خواست یه جوری برام توجیه کنه – تو بستر مرگ چرا باید چیزی جز این می‌گفت؛ در حالی‌که زن‌اش فقط و فقط می‌خواد منو وادار کنه که احساس گناه داشته باشم.’

‘تا اون‌جا که من این دو تا رو می‌شناسم، حق رو می‌دم به تو. پیش ما این زن‌ها هستن که خیلی بیش‌تر از مردها تو اختلافات خانوادگی دخالت می‌کنن.’

‘یا پسراشون. مراد یه بار به من گفت که از دست یکی عصبانی بوده اما به مادرش نگفته، چون می‌ترسید مادرش اون‌قدر عصبانی بشه که دیگه تا آخر عمر نشه آشتی کرد. فکر کنم رفتار تانیا با من مثل مادرشوهرش باشه.’

‘خاله آیدا…’

‘آره، خاله آیدا… زن خوبی بود. فکر نکنم دیگه زنده باشه…’

سمیرامیس ناگهان به صدای بلند پوف کرد. آدم دل‌خور و شکاک نگاه‌اش کرد.  اندکی طول کشید تا سمیرامیس به خود آید:’می‌بخشی! کاریش نمی‌شه کرد. داستان جالبی نیست، تازه خیلی هم وحشت‌ناکه.’

آدم ابرو بالا انداخته و گفت:’خب بگو برام.’

به روشنی داشت از کنجکاوی می‌سوخت.

‘خاله آیدا هفت هشت سالی می‌شه که فوت کرده. خیلی پیر نبود، اما دچار زوال عقل شده بود. ماه‌های آخر کسی رو نمی‌شناخت و واسه خانواده خیلی خسته کننده شده بود. شنیده‌م که همه‌ی روز تو صندلی تابی می‌نشست و تاب می‌خورد. از نظر جسمی بد نبود، اما روح دیگه از کار افتاده بود. بعضی وقتا هوس یه چیزایی می‌کرد. می‌گفت:”می‌خوام برم کوه.” مراد و تانیا می‌بردنش کوه، فرداش می‌گفت:”می‌خوام برم شهر” و فردا برش می‌گردوندند شهر… اوایل قبول می‌کردند، مثل همه که سعی می‌کنند آخرین آرزوی یه آدم رو به مرگ رو برآورده کنند. اما این کار ده بار تکرار شد و اونا دیگه کلافه شده بودند، تا که دکتر گفت:”اون اصلن نمی‌دونه کجاست و نمی‌تونه فرق جاها رو تشخیص بده. دفعه‌ی  دیگه اگه اینو گفت، صندلی‌شو چند بار بچرخونید و بگید:”رسیدیم”. این‌جوری هم پیش رفت. تا یه چیزی می‌گفت، صندلی رو چند بار می‌چرخوندند و می‌گفتند:”رسیدیم به شهر” یا “رسیدیم به کوه.” اون هم راضی بود. بی‌چاره چند ماه بعد مرد. رفتم تسلیت بگم. تو اتاق نشیمن نشستم کنار تانیا تا یواش باهاش حرف بزنم و ازش پرسیدم:”مادر شوهرت تو شهر فوت کرد یا کوه؟” تانیا زد زیر خنده و می‌دونی که فاجعه‌ست این کار. مراد از اون دلخور شد و دوتاشون از من. اما قسم می‌خورم که قضیه‌ی صندلی رو نمی‌دونستم و اصلن نمی‌دونستم خاله آیدا چه مریضی داشته. باهاشون حرف نمی‌زدم و رفت و آمد هم نداشتم، تو روزنامه آگهی رو دیدم و رفتم تسلیت بگم. اما مراد تا آخر عمرش ازم دلخور موند که تو خاک‌سپاری مادرش مسخره بازی درآوردم و شوخی بی‌مزه کردم. فکر نکنم منو بخشیده باشه.’

به مسافرش نگاه کرد. لب‌خند شکاکانه‌ای گوشه‌ی لبان نشسته بود:’باور نمی‌کنی ها؟ فکر می‌کنی مخصوصن این کارو کردم؟ فکر می‌کنی این همه بی ادب هستم؟ می‌خوای یه بار دیگه به روح پدرم قسم بخورم؟’

آدم به شکل مرموز گفت:’نه، لازم نیست. با همه‌ی شک باور می‌کنم.’

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی