آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمیگردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطناش. روز دوم: حضور بر سر جناره یک دوست و سرگشتگی.
آدم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی میکند. مراد، دوست سالیان او در بستر مرگ است. این خبر که به آدم میرسد تصمیم میگیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سالها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود. مراد در زمان حیاتش برای حفظ اموال خود تن به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی داده است. حلقه دوستان آنها دچار اختلاف و سردرگمی هستند. رمان روایتی است از ۱۶ روز اقامت آدم در موطناش.
بخش نخست:
امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز اول
روز دوم
۱
صبح زود، همسر مراد به تلفن همراه آدم زنگ زد. فکر میکند هنوز در پاریس باشد و خیلی کوتاه، بدون چرخاندن حرف و حتی بی سلام گفت:’نتونست منتظرت بمونه.’
اتاق هتل هنوز تاریک بود. زیر لب ناسزایی پراند. بعد گفت که به حرف او گوش داده و شب گذشته رسیده است.
اما زن مدام همان جمله را تکرار میکرد:’نتونست منتظرت بمونه.’
همان جمله، کلمه به کلمه. با لحنی دیگر اما. بی نشان از دلخوری، اندوه، خشم و شاید در برابر آدم اندکی نیز سپاسگزار. زیر لب تشکر کرد.
هر دو اندکی خاموش ماندند. بعد بیوه زن ساده گفت:’ممنون’، انگار بخواهد مودبانه به تسلیتگویی او پاسخ داده باشد. بعد هم پرسید در کدام هتل است.
‘ماشین میفرستم دنبالت. غیرممکنه تنهایی بتونی بیایی اینجا.’
آدم مقاومت نکرد. میدانست دیگر نمیتواند راه را پیدا کند در این شهر که خیابانها نه نام داشت و نه پیادهرو و نه شماره. محلهها نام ساختمان را داشتند و ساختمانها نام صاحباش را …
شنبه ۲۱ آوریل
تانیا سیاه پوشیده است. مراد آرام دراز کشیده زیر ملافهی کشیده، با پنبه در سوراخهای بینی. بخشی از ساختمان را به خود اختصاص داده. دو اتاق خواب، یک اتاق نشیمن و ایوان. درمانگاه از مرمر است و کافور. جایی برای مردن چون سگی از نژاد اصیل.
پای تخت ایستاده و گریه نمیکنم. سر خم میکنم روی جنازه، چشمهام را میبندم، بی حرکت ایستادهام و تمرین صبوری میکنم. از من انتظار میرود فکر کنم، اما سرم خالی است. بعد فکر خواهم کرد، خاطرهی دوستی از دست رفتهمان را به یاد خواهم آورد. بعد میکوشم تا مراد ِ گذشته را در برابر چشم بیاورم. اما آنجا، کنار جسد، هیچ نیست.
تا صدای گام پشت سرم میشنوم، کنار میکشم. سوی تانیا میروم و دمی او را در آغوش میفشارم. بعد توی اتاق نشیمن – که اتاق نشیمن واقعی نیست- مینشینم. سه مبل چرم قهوهای، سه صندلی تاشو، دستگاه قهوهجوش، بطریهای آب معدنی و تلهویزیون بیصدا، و اینهمه در درمانگاه که لوکس به نظر میآید. چهار زن سیاهپوش آنجا نشستهاند و مردی که ریشاش را بد زده. نمیشناسمشان. با سر تکان دادن سلام میکنم و روی تنها صندلی خالی مینشینم. هنوز نمیتوانم فکر کنم، هیچ فکری در سرم نیست. سعی دارم قیافهای به خود بگیرم که مناسب این حال و روز باشد.
وقتی گروه دیگری میبینم که به اتاق میآید، از جا بلند میشوم و دوباره سوی جسد میروم، باز تانیا را در آغوش میگیرم و زیر لب میگویم:’تا بعد‘. با عجله از درمانگاه میزنم بیرون، انگار گروه سر در پیام گذاشته باشد.
به خیابان که میرسم، تنها میان رهگذران، آرام میان سر و صدا، فکرها دربارهی آنکه در بستر مرگ دیدهام به سراغام میآید.
تکههایی از گفت و گوها، قهقه خنده و تصویرها به یادم میآید. در حالیکه سنگین قدم برمیدارم همزمان به هزار چیز فکر میکنم، بی که روی یکیشان مکث کنم. بوق تاکسی مرا دوباره به واقعیت برمیگرداند. سر تکان میدهم، در را باز میکنم و نام هتل را به راننده میگویم. مرد به انگلیسی با من حرف میزند، که لبخند میزنم و همزمان دلخور هم هستم. به زبان خودش – که زبان مادری من است- جواب میدهم، اما بیتردید با اندکی لهجه. جای عذرخواهی از اینکه با مهاجر پنداشتن ِ من به غرورم آسیب رسانده، شروع میکند به ناسزاگویی به کشور و دولتمردان و سخنرانی غرا در ستایش آنانکه عاقل بودند و این سرزمین را ترک کردند.
آدم مودبانه سر تکان میدهد. در شرایط دیگر شرکت میکرد در این گفت و گو، زیرا نسبت به موضوع بیتفاوت نیست. اما حالا میخواهد تنها باشد در اتاق خودش، تنها با خاطرات از کسی که دیگر هیچ نخواهد گفت.
در هتل خودش را میاندازد روی تخت. زمانی دراز کشیده بر پشت میماند. بعد دوباره بلند میشود، دفترش را برمیدارد و چند سطری مینویسد، غلت میزند. انگار در جهت دیگر بخواهد در دفتر دیگری بنویسد.
بالای صفحه سفید دیگر که در حال عادی تاریخ را مینویسد، یادداشت میکند: یادواره، انگار که عنوان نوشته باشد یا شاید هم گونهای دعا. چیز دیگری نمینویسد. میرود سراغ صفحهی دیگر.
مراد، دوست کنار گذاشته.
پیش از آنکه بتوانیم با هم آشتی کنیم، مرگ از هم جدامان کرد. بخشی گناه من است، بخشی گناه او و بخشی نیز گناه مرگ. تازه داشتیم شروع میکردیم به از سر گرفتن رابطه که مرگ رسید و وادارش کرد به سکوت.
اما آشتی صورت گرفت. او میخواست یک بار دیگر مرا ببیند، من نخستین پرواز را گرفتم، اما مرگ زودتر از من رسید. خوب که نگاه کنی، شاید این بهتر بوده است. مرگ، حکمت خودش را دارد. گاهی باید کار را به او واگذار کنی. دوست قدیمی من چه میتوانست بگوید؟ دروغ، حقیقتهای پوشیده. و برای اینکه با دوست قدیمی نامهربانی نکنم، باید وانمود میکردم باورش دارم و او را میبخشم.
دیدار دوباره و بخشش چه ارزشی داشت در این شرایط؟ راستاش هیچ. آنچه اکنون روی داده به نظرم مناسبتر و با ارزشتر است. مراد در آخرین ساعتهاش نیاز داشت مرا ببیند، من هم به سرعت خودم را رساندم، او نیز به سرعت درگذشت. این شکوه ِ اخلاقی دارد در احترام به دوستی از دست رفتهمان. با چنین پایانی میتوانم کنار بیایم.
بعد، اگر زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد، میتوانیم مرد و مردانه با هم حرف بزنیم. و اگر هیچ نباشد، اختلاف ما موجودات میرا اهمیتی نخواهد داشت.
در روزی که او مرده، چه میتوانم بکنم براش؟ تنها آنچه احساس از من انتظار دارد: در آرامش به او فکر کنم، بی داوری دربارهش و بدون بخشش.
ما دوست دوران کودکی نبودیم. در یک کشور بزرگ شدیم، در یک ناحیه، اما نه در محیط مشابه. در دانشگاه با هم آشنا شدیم، خیلی زود، از همان روزهای نخست سال اول.
در آغاز دوستیمان شبی به یادماندنی هست. فکر میکنم پانزده نفری بودیم، بیشتر پسر و چند دختر. اگر بخواهم نام ببرم، بیتردید چندتایی به یادم نمیآید. او بود و من و البته تانیا. تانیا که بعدها همسرش شد، از همان زمان بود و بعد آلبرت، نعیم، بلال و سمی زیباروی، رمزی و رامز هم بودند که ‘شریک’ صداشان میکردیم، ‘یک جان در دو بدن ‘ یا ‘دو رمز’… با لیوان مشروب در دست و شورش در قلب پا گذاشتیم به زندگی دانشجویی و فکر میکردیم وارد شدهایم به بزرگسالی. پیرترین ِ ما بیست و سه ساله بود؛ من جوانترین بودم با هفده و نیم و مراد دو سال از من بزرگتر بود.
اکتبر سال ۱۹۷۱ بود، نشسته بودیم در ایوان خانهی او، ایوانی خیلی بزرگ که روزها میشد دریا را دید و شبها چراغهای لرزان شهر را در شب. هنوز هم آن نگاه در چشماناش را به یاد دارم: حیران و شاد. خانه مال او بود، پیش از آن مال پدرش، پدر بزرگاش و جد و اجدادش، و خیلی پیش از آنها حتا، زیرا ساختمان مال اوایل سدهی هجدهم بود.
خانوادهی من هم قدیمها خانهی زیبایی در کوه داشت. اما برای خانوادهی من موطن و مانیفست معماری به حساب میآمد و برای خانوادهی او معیار ِ سرپناه. همیشه به مراد احساس کمال داده بود، احساس کسانی که میدانند وطن از آن خودشان است.
از سیزدهسالگی همیشه و هرجا خودم را مهمان احساس کردهام. اغلب با آغوش باز پذیرفته میشدم، گاهی از سر رعایت ادب، و هیچجا احساس این نداشتهام که زندگی در آن حق واقعیام است. همیشه به گونهای دیگر، بی خو گرفتن، اسم من، چشم من، رفتارم، لهجهام، پیشینهی واقعی یا مجازیام. بیگانهی به تمام معنا. هم در وطن و هم بعدها در وطن ِ تبعید.
آن شب دمی رسید که مراد صداش را بالا برد، در حالیکه به دوردست نگاه میکرد.
‘شما بهترین دوستان من هستید. این خانه از حالا مال شما هم هست. برای باقی زندگیمان!’
شوخی کردیم، خندیدیم، تنها برای پوشاندن احساسمان. بعد لیواناش را برد بالا و صدای تکههای یخ بلند شد. همه کلمات او را تکرار کردیم: ‘برای باقی زندگیمان!’ برخی به صدای بلند، دیگران زمزمهوار. بعد نوشیدیم.
چشمهام پر اشک شد. حالا که بهش فکر میکنم، همان حال را دارم. اشک از احساس، دلتنگی، اندوه و خشم. آن دم ِ همبستهگی زیباترین لحظهی زندگیم خواهد ماند. از آن زمان جنگ دررسید. هیچ خانه و حتا هیچ یادی بی آسیب نماند. همه چیزی به نابودی کشانده شد، دوستی، عشق، محبت، وابستهگی خانوادگی، باور و وفاداری. و نیز مرگ. بله، مرگ هم انگار به پوسیدگی درافتاد.
هنوز هم از ‘آن شب’ میگویم. این خلاصهی خوبی است. به زمانی که دوست بودیم و شبهای بی شمار که در یاد ِ من به هم پیوسته و شدهاند یک شب. گاهی به نظرم میآید که انگار همهی شبها با هم بودیم، چون رشتهای پیوسته، که گاه میگسیخت با رفتن یکیمان برای دیدار کوتاهی از خانواده. چنین نبود البته، اما هنوز این احساس را دارم. برای اینکه با هم لحظههای نزدیکی و رویدادهای بزرگی تجربه کردیم. برای شاد کردن، عصبانی کردن و بیش از همه جر و بحث. خدای من، چهقدر جر و بحث را دوست داشتیم، و دلیل آوردن را! چه داد و فریادهایی! چه دعواهای جانانهای! اما دعواهای اغراقآمیز. به درستی اعتقاد داشتیم که ایدههای ما میتواند بر روند همه چیزی اثر داشته باشد.
در دانشگاه، به خاطر وزوز پشهوار مدام، اسم ما را به شوخی گذاشته بودند ‘بیزانسیها’، که متلک جالبی نبود و ما شجاعانه پذیرفته بودیم آن نام را. حتا از بنیادگذاشتن گروه دوستان به این نام نیز حرف به میان آمد. آنقدر دربارهاش بحث کردیم که نام این گروه ‘بیزانسیها’ خود به خود از یاد رفت. برخی از ما فکر میکردند گروهمان را تبدیل کنیم به جمع ادبی، برخی دیگر به جنبش سیاسی فکر میکردند که از دانشجویان شروع میشود و بعد جا باز میکند در همهی جامعه؛ و دیگرانی هم بودند که گرایش داشتند به ایدهی فریبانگیز بالزاک که به روش خود در سرگذشت سیزده نفر آورده بود. گروهی از دوستان، که اندک بودند اما نزدیک به هم در امور و خواستههای مشترک، مشتی دوست شجاع و حرفهای و بیش از همه همبسته با هم که اعتقاد بی چون و چرا داشتند در توانایی ِ دگرگون کردن جهان. من که تردید نداشتم در آن. راستاش همین حالا هم گاه آرزوی آن توهم کودکانه را دارم. اما کجا میتوانی چنین گروهی پیدا کنی حالا؟ هر چه هم بگردی این سیارهی زمین را خالی میبینی.
گروه دوستان تغییری نکرد، نه به برادری، نه به دسته، نه به حزب و نه به جمعی مخفی. گردآمدن ما غیر رسمی بود، باز، با نوشیدنی فراوان، دود کردن سیگار و سر و صدا. بی هیچ برتری یکی بر دیگری، گرچه همیشه به ارادهی مراد گرد هم میآمدیم. بیشتر در خانهی او، در روستا، روی ایوان خانهی قدیمیش.
از این جای میان ساحل و کوه میبایست شاهد پایان ِ جهان میبودیم. ‘جهان؟’ در هر حال جهان ِ خودمان، وطن به آن صورت که میشناختیم. و میتوانم بگویم: تمدن خودمان. تمدن ِ شام. اصطلاحی که آدمهای ناآشنا به آن لبخند خواهند زد و لبخند به دندان قروچه منتهی خواهد شد در مبارزان ِ پیشگام ِ خشونتهای پیروزمندانه، هواداران گروهکی خودپسند که با هم رقابت دارند در نام ِ خدای یکتاشان، و هیچ دشمنی بدتر از خود بودن و خود ماندن ِ بیریای ما نمیشناسند.
دوستان من هر کدام باوری داشتند و هر کدام از ما وظیفهی خود میدانست سپری بسازد از انگارهی خود و خیلی هم دوستانه رفتار کند نسبت به هر کس دیگری با باور دیگر. ما طرح ِ خام ِ آینده بودیم، اما آیندهای که در نخستین طرح واماند. هر کدام از ما خود میسپرد به درون چاردیواری باور ِ خود. خود را فرزندخواندههای ولتر، کامو، سارتر، نیچه یا سوررئالیستها میدانستیم، اما مسیحی بودیم، مسلمان یا کلیمی، با همان مرزبندی روشن ِ نام، نمایهای بلندبالا از شهدا و وهم ِ تقواگونهی همراه ِ آن.
جوان بودیم، ایستاده بر سپیده دم زندگیمان، اما گرگ و میش ِ شب رسیده بود. جنگ نزدیکتر شد. چون ابر رادیواکتیو سوی ما خزید، نمیتوانستیم جلوش را بگیریم، تنها میتوانستیم ازش بگریزیم. برخی از ما هرگز نخواستند آن را بنامند، اما جنگ بود و نه هیچ چیز دیگر، جنگ ِ ‘ما’، که در کتابهای تاریخ نام ما را با خود خواهد داشت. برای باقی جهان چند و چندمین درگیری منطقهای بود، برای ما توفان نوح. وطن ما، با ساختار آسیب پذیرش، به فرو رفتن در آب آغازید، به نابود شدن، و هرچه موج اوج بیشتری گرفت، فهمیدیم که بازسازی ناممکن است.
آن سالها در خاطرهی ما پیوند خواهد داشت با رویدادهای دردناک. و برای گروه دوستانی که ما بودیم، گریز و جدایی یکی یکیمان از هم.
نعیم، نخستین کس بود که رفت. با همهی خانواده، پدر، مادر، دو خواهر و مادربزرگاش. آخرین کلیمی نبودند، اما جزیی بودند از اقلیتی بسیار خُرد که تا آن زمان خواسته بودند بمانند. در سالهای پنجاه و شصت شریانهای وطن در سکوت باز شده بود. قطره قطره، بی هیچ سر و صدایی، جمعشان خرد و خردتر شده بود. برخی به اسراییل رفته بودند، از راه پاریس، استانبول، آتن یا نیکوزیا؛ دیگران کانادا، ایالات متحده، انگلستان یا فرانسه را انتخاب کردند. نعیم و خانوادهاش برزیل را ترجیح دادند. گرچه دیر، به سال ۱۹۷۳.
پدر و مادر ازش قول گرفته بودند که هیچ بروز ندهد از قصدی که دارند، حتا به بهترین دوستاناش و او به وعده وفا کرده بود. نه حرفی نه کلامی و نه حتا اشارهای پوشیده.
شب پیش از آن گروهمان گرد آمده بود، مثل همهی شبهای دیگر در روستا و خانهی مراد و تانیا، تا شراب گرم بنوشیم. پایان ماه ژانویه یا اوایل فوریه بود. خانهی قدیمی به سرمای یخ بود. در اتاق نشیمن کوچک به هم چسبیده نشسته بودیم، دور کپهی آتش.
فکر میکنم دربارهی همه چیزی بحث کردیم، مثل همیشه؛ دربارهی آدمهایی که دوستشان نداشتیم، دربارهی رویدادهای سیاسی، همهی خبرها، دربارهی یک فیلمساز یا نویسندهای که تازگی ناپدید شده بود…. البته درست یادم نمیآید از چه حرف زدیم، اما آنچه خوب میدانم، این است که هرگز از مهاجرت، فرار یا جداشدن از یکدیگر حرفی نزدیم و همان زمان نیز این توجهام را جلب کرده بود. شب بعد، وقتی شنیدیم نعیم رفته، پی بردیم که شب پیش، شب ِ خداحافظی هم بوده است.
اتفاق غریبی افتاده بود. نشسته بودیم و از همه چیزی حرف میزدیم که تانیا یکباره زد زیر گریه. نه به خاطر آنچه ازش حرف میزدیم، تا همه و نیز مراد – نامزد او- اندوهگین شویم. ازش پرسیدم چه شده و او نتوانست پاسخی بدهد، از هقهق شدید. وقتی آرام شد، گفت:’دیگه هرگز نمیتونیم همه با هم باشیم.’ چرا؟ نمیدانست. ‘یکدفعه به صرافت این افتادم و برای همین گریهام گرفت’.
مراد برای آنکه دلداریش بدهد و فضا را بشکند، پیشنهاد کرد که روز بعد هم دور هم جمع بشویم، همان ساعت و همانجا. کسی مخالفت نکرد. میتوانم سوگند یاد کنم که همه، بدون استثنا، گفتند “تا فردا”.
سپیده زده بود که از هم جدا شدیم. تازه اولین اتوموبیلام را خریده بودم، فولکس واگن قورباغهای قهوهای رنگ و نعیم را رساندم. هیچ از نقشهاش نگفت. حتا وقتی تنها شدیم و در جاده تاریک و بی چراغ راندیم، دم نزد.
بعدها، سالها بعد، در نامهای برام نوشت که آنشب پدر و مادرش با ترس و لرز به انتظارش نشسته بودند. میترسیدند که تصمیم بگیرد با آنان نرود و با دوستاناش بماند و حتا به این فکر کرده بودند که بی او بروند یا رفتن را عقب بیندازند. وقتی به خانه برگشته بود، کسی چیزی نگفته بود.
اما برای همیشه همراه خانواده رفت. نخستین کسی که از ما جدا شد.
بعد از او بلال رفت. به شکلی متفاوت: با مرگ.
گاهی که میخواهم لعنت بفرستم به همهی کسانی که اسلحه به دست گرفتند، یاد بلال میافتم، بعد تصمیم میگیرم برخی را استثنا کنم.
انسانی ناب بود.
کسی نمیتواند با اطمینان خاطر بگوید در ژرفای جان آدمی چه میگذرد، اما بلال را از نزدیک شناختهام و فکر نمیکنم اشتباه کنم. او ناآرام بود، اما ناب، با دلی بزرگ.
دوستی بود میان ما، با احترام و گونهای رابطهی نزدیک. چند ماهی حتا بهترین دوست من بود. دورهی کوتاه اما فشردهای بود و هر روز یکدیگر را میدیدیم. میآمد سراغ من و یا با هم قرار میگذاشتیم در قهوهخانهای در مرکز شهر و بعد ساعتها در خیابان قدم میزدیم، در حال بهسازی ِ جهان.
از ویتنام حرف میزدیم، از مقاومت در بولیوی، جنگ داخلی و رژهی طولانی مائو؛ با بیزاری یاد میکردیم از شاعران غیرمتعهد، شاعران کشته شده، گارسیا لورکا، المتنبی، پوشکین و نیز از نروال و مایاکوفسکی که خودکشی کرده بودند؛ و از عشقهای خودمان حرف میزدیم.
روزی از روزها که داشتیم قدم میزدیم، رگبار شدیدی گرفت. اول میخواستیم به شوخی و جسارت جوانی، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده ادامه دهیم، با سینهی جلو داده. اما چند ثانیه نگذشته بود که شدیم موش آب کشیده. بعد دویدیم، خجالت را گذاشتیم کنار و دنبال سرپناه گشتیم. نشستیم روی دیوار کوتاهی و شروع کردیم به حرف زدن از دختری که هر دو میشناختیم. چنان صمیمی و آزادانه حرف زدیم که هنوز از یاد کردن آن دستهام میلرزد. بعد مدتی ساکت ماندیم، انگار بخواهیم ناآرامی درون را آرام کنیم. بعد بلال گفت:’فکر نمیکنی ما تو یه زمونهی عوضی به دنیا اومدیم؟’
‘دوست داشتی کی به دنیا بیای؟’
‘صد یا دویست سال دیگه. بشریت تغییر میکنه، میخوام بدونم اونوقت چی شده.’
بیصبری کودکانهاش این احساس را به من میداد که پیر و عاقل هستم.
‘فکر میکنی نقطهی آخری وجود داشته باشه که منتظرمون باشه؟ فراموش کن! زمان همیشه یه قبل داره و یه بعد، چیزایی که گذاشتی پشت سر و چیزایی که پیش رو داری و آروم میآن سراغت، روز به روز. نمیتونی همه چی رو یهباره ببینی. یا که باید خدا باشی…’
بلال این را که شنید، از جا پرید و رفت ایستاد زیر رگبار و مثل دیوانهها فریاد کشید:’خدا! خدا! این شغل خوبیه!’
هشت روز پس از این صحبت، در سکوت ناپدید شد. دیگر به من زنگ نزد و هیچیک از رفقای ما نیز خبری از او نشنید. همه شک نداشتیم که رفته پیش محبوباش.
یک بار دیگر تو کتابخانهی دانشگاه دیدماش. آمده بود کپی بگیرد.
نرم گله کردم که ‘دیگه تو رو نمیبینیم.’
انگشتاش را گذاشت رو لبهام.
‘هیس! دارم تمرین میکنم! اگه بخوای خدا باشی، نباید دیده بشی.’
برای آخرین بار با هم خندیدیم.
آمده بود آنجا تا اعلامیه یا پوستر کپی کند. وقتی رفتم سراغاش، همه چیز را پنهان کرد. اصراری نکردم. پیشنهاد کردم با هم برویم جایی قهوه بنوشیم. با بهانه دعوت را رد کرد. دیگر زنده ندیدماش.
صبح زود روزی – اواخر نوامبر، بیست و نهم یا سیام- مراد زنگ زد.
‘خبر بدی دارم. خیلی بد.’
شب پیش، در بیرون شهر بین دو گروه تیراندازی درگرفته بود. از این رویدادها هر روز بیشتر خبر میآمد و ما توجه کمتری به آن داشتیم، مگر آنکه تعداد قربانی زیاد میبود. در این درگیری تنها یک نفر زخمی شده بود. از رادیو شنیدهبودم، بیکه توجه کنم. خبری از میان خبرهای بسیار.
زخمی از شدت زخمها مرده بود و او بلال بود.
پرسیدم: ‘میدونستی اسلحه دست گرفته؟’
مراد گفت: ‘نه، به کسی نگفته بود. اما تعجب هم نمیکنم. به نظرم تو هم نه…’
باید اعتراف میکردم که خبر نداشتم و حتا حدس هم نمیزدم که یکی از بهترین دوستانم، شاعر، آرمانگرا، دون ژوان، به گروه مسلحی بپیوندد و شبها رگبار مسلسل ببندد به محلهی همسایه. حتا یک ثانیه هم به ذهنم خطور نکرده بود.
۲
آدم به تمامی غرق در خاطرات گذشته بود که تلفن زنگ زد. پسرعموی تانیا بود که به خواهش او زنگ زده بود با این پرسش که آیا حاضر است در مراسم به خاکسپاری مراد چیزی بگوید. ‘از سوی دوستان دوران جوانی’.
با تردید واکنش نشان داد و کسی که زنگ زده بود از سخنرانان دیگر هم نام برد. آدم با شنیدن هر اسمی چهره در هم کشید. اما با توجه به شرایط نمیتوانست صریح و رک رد کند. دنبال کلماتی میگشت که مرد گفت:’روز چهارشنبه ساعت یازده.’ آدم این جمله ساده را چون طوق نجات چسبید و پاسخ داد که تا آن روز نمیتواند بماند، چون همان روز چهارشنبه باید از دانشجویان امتحان بگیرد.
همان شب تو دفترش یادداشت کرد: دروغی ناب! از ماه فوریه شش ماه مرخصی دارم، تا اکتبر درس نمیدهم، نه سمینار و نه امتحان. اما به هیچ قیمتی هم حاضر نیستم در به خاکسپاری مراد سخنرانی کنم.
چرا؟ در آن لحظه نمیتوانستم بگویم. چون از سئوال یکه خورده بودم و اولین پاسخی که به ذهنام رسید، گفتم.
طبق معمول به حس خودم اعتماد دارم؛ نه اینکه همیشه درست باشد، اما در طول سالها آموختهام که وقتی بیشتر روی چیزی فکر کردهام، همهی جوانب را سنجیدهام و سود و زیان هر حرف و کاری را در ترازو گذاشتهام، بیشتر هم به خطا رفتهام.
برای همین حالا میان دو شکل فکر کردن تفاوت میگذارم. در یک شکلاش مغزم مثل دیگ کار میکند، همه مواد و چاشنیهای غذا توش هست، ناخودآگاه کار میکند روش و نتیجهی نهایی یکباره از توش میآید بیرون. در شکل دیگر، جانام مثل کارد آشپزخانه عمل میکند؛ همهی سعیاش را میکند تا واقعیت را به کمک مفاهیمی چون ‘سود’، ‘زیان’، ‘احساسات’، ‘تعقل’ قطعه قطعه کند و تنها نتیجهاش این است که بیشتر گیج میشوم.
بارها بر اساس استدلال بسیار خوب تصمیمهای فاجعه باری گرفتهام. یا به عکس، تصمیمهای عالی به زمان نبود تعقل.
حالا به این نتیجه رسیدهام که بهتر است زود، در چشم به هم زدنی تصمیم بگیرم تا بعد سر صبر فکر کنم بهش و دلیل انتخابام را درک کنم.
در مورد این به خاکسپاری لازم نبود زحمت زیادی به خودم بدهم تا تصمیم فوری به ردکردن را عادلانه بدانم و اینگونه دچار عذاب وجدان هم نشوم.
با آن راهی که مراد در سالهای آخر پیش گرفته بود هیچ دلیلی نمیبینم تا در بزرگداشت او، حتا پس از مرگاش شرکت کنم. آدم میتواند مودبانه مرگ کسی را که میشناخته تسلیت بگوید، اما این فرق دارد با دامن زدن به توهم اینکه از پاریس آمدهای تا در به خاکسپاری او سخنرانی کنی. آنهم در میان متحدان سیاسیش، شرکا، دار و دسته و هواداران و همهی کسانی که به شکلی از شکلها میتوانند وابسته یا مدیوناش باشند. خوب میدانم که همهی این جماعتی که رفیق من با آنان سر در یک آخور کرده بود که جنگ نام دارد، قدرتمند و ثروتمند شدهاند. نمیخواستم دنبال آنها راه بیفتم، باشان دست بدهم و پشت همان میز خطابه بایستم که آنان ایستادهاند.
درست به این خاطر کشور را ترک کردم که دست در دست چنین آدمهایی نگذارم.
کمی بعد خود بیوه زنگ زد. تا اصرار کند. نمیتواند رفتن را تا آخر هفته عقب بیندازد؟ دوباره رد کرد، همان بهانه را تکرار کرد، بی هیچ دور زدنی، کوتاه و مختصر، تا جلوی چانه زدن احساسی را بگیرد.
‘میبخشی! واقعن باید برگردم. دانشجوها روی من حساب میکنن.’
بعد سکوت در گرفت، چون تانیا نمیتوانست کلمهای بیابد برای قانع کردن او و او نیز نمیتوانست واژهی دیگری بیابد برای عذرخواهی. آخرش، به ظاهر آرام شده گفت:’میفهمم… هرگز فراموش نمیکنم که فوری سوار هواپیما شدی و اومدی تا باهاش حرف بزنی.’
این کلمات دوستانه دوباره احساس سوزان گناه را در آدم زنده کرد. نه آنقدر که نظر عوض کند، بلکه بیشتر برای اینکه تلاش کند با رفتار دوستانه، بهانهی غیبت در به خاکسپاری را محق جلوه دهد:’قصد دارم برای دوستان مشترکمون بنویسم که چی پیش اومده. مطمئنم که اونا هم باهات تماس میگیرن. آلبرت، نعیم، و چند نفر دیگه…’
بیوهی مراد موافقت کرد:’حتمن. براشون بنویس. خیلی ساله که خبری ازشون ندارم. فکر کنم غمگین بشن.’
‘بدون تردید.’
‘خیلی خوب میشد اگه میتونستیم همهی دوستان قدیمی رو تو یادبودش ببینیم. مثلن تو آوریل سال دیگه. فکر کنی بتونن بیان؟’
‘چرا که نه.’
‘زودتر هم میشه مراسم گرفت. مثلن واسه چهلم.’
مردم ِ شام هنوز هم به سنت باستانی یادبود در روز چهلم درگذشت پایبندند. آدم این را زود میدانست برای جمع کردن دوستان. اما نمیخواست سنگ جلوی پای بیوه بیندازد.
‘اگه بخوای، میتونم بهشون پیشنهاد کنم.’
‘تو چی؟ تو هم دوباره میآی؟’
‘بعدن راجع بهش حرف میزنیم.’
‘داری سعی میکنی شونه خالی کنی!’
‘نه تانیا، شونه خالی نمیکنم. اما نمیتونم از الان قرار ثابت بذارم. اول باید واسه رفقا بنویسم ببینم کی میتونه بیاد. بعدش میتونیم تصمیم بگیریم.’
تکرار کرد:’داری شونه خالی میکنی! فردا میری و از برنامهت هیچی نمیمونه. رفیقات خیلی دوست داشت که…’
صداش ضعیف شد.
‘اگه بخوای امشب یه سر میآم و سر فرصت با هم حرف میزنیم تا بتونم یه پیشنهاد خوب واسه رفقا بنویسم. موافقی؟’
این روش آدم نبود تا صحبت نه چندان آسان را تمام کند. پیش از رفتن دوست داشت او را ببیند. احساس میکرد نسبت به او کوتاهی کرده است. به پیشنهاد تانیا به این سفر آمده بود و خیلی کوتاه باهاش حرف زده بود. تنها به زمان دیدار کوتاه در درمانگاه و دست دادنی بدون رد و بدل کلام. فکر میکرد در هر صورت باید به دیدارش برود، به ویژه که حالا به تشییع و یادبود هم نمیرفت.
‘بگو امشب چه ساعتی تنهایی تا یه سر بیام.’
سکوت طولانی درگرفت. اگر از آنسوی سیم صداهای پسزمینه نمیآمد، آدم فکر میکرد تانیا گوشی را گذاشته است.
بعد که دست آخر بیوهی مراد پاسخ داد، لحن ِ تند و گزنده در صدای گرفتهش داشت:’طفلکی آدم، تو واقعن خارجی شدی. میخوای بدونی من کی تنها هستم؟ تنها، تو این کشور، تو روزی مثل امروز؟ میتونم بهت بگم که من تو این خونهی تو ده هستم، همون خونهی قدیمی و حالا صد یا دویست نفر اینجان. همسایهها، فامیل، آشناها، و کسایی که به عمرم ندیدهم. همه جا هستن، تو اتاق نشیمن، آشپزخونه، راهروها، اتاق خوابها، ایوون و همهی شب و روزهای دیگه هم میمونن. تنها؟ فکر کردی تو این موقعیت بتونم تنها باشم؟ برگرد برو، با وجدان راحت، سوار هواپیما شو و برو خونهت، پاریس، بعدها، تو یه موقعیت دیگه همدیگه رو میبینیم.’
آدم نمیتوانست با همان لحن پاسخ بدهد، آن هم در روزی که تانیا شوهرش را از دست داده. از لحن تند تانیا رنجیده بود و تنها گفت:’باشه، بعد همدیگه رو میبینیم. مواظب خودت باش.’
بعد گوشی را گذاشت.
چنان شبی حق من نیست! کوشیدم دوستانه و مهربان حرف بزنم. کوشیدم به حرفاش عمل کنم. حق نداشت به من حمله کند.
شاید نباید ازش میپرسیدم که کِی تنها میشود. شاید از آن برداشت بد همراه با دلسوزی کرده بود. منظورم این بود که تنها زمانی به سراغاش میروم که آدمهای غریبه رفته باشند و تنها بستگاناش مانده باشند. اما حرف من انگار از نگاه او بهانه آوردن بود. در واقع عصبانی بود از اینکه حاضر نشده بودم در مراسم مراد حرف بزنم. و شاید هم از مخالفت درازمدت من با دیدگاه مراد، که با حرف زدن در به خاکسپاریش برای همیشه کنار میگذاشتم. اما کسی نمیتواند مرا وادار به کاری بکند. نه با تمجید و نه با دستور و بی تردید، نه با عصبانی شدن.
هرچه میکنم، نمیتوانم آرام بگیرم. بدجوری دلخور شدهام.
آنچه بیش از همه آزارم داده، تهمت تانیا است با گفتن اینکه ‘برگردم به خانهام’. شاید درست باشد که پاریس را ‘خانه’ام میدانم، اما به این خاطر نباید زادگاهام را خانه بدانم؟ در هر حال، هیچ کسی، چه دوست باشد یا نه، عزادار یا هر چیز دیگر، حق ندارد مرا خارجی بنامد.
میخواهند مرا برانند؟ خوب، پس نمیروم! خودم هستم که تعیین میکنم چه زمانی بروم.
۳
راستاش، آدم هیچ نمیخواست زود کشور را ترک کند.
وقتی قرار با دانشگاه را بهانه کرد که شانه خالی کند از سخنرانی ستایشآمیز در به خاکسپاری، احساس کرد خودش را زیر فشار گذاشته است. هیچ چیزی مجبورش نمیکرد که صبح فردا یا روزهای بعد سوار هواپیما بشود. تازه داشت احساس آشنایی میکرد با اینجا و هیچ هم خسته نشده بود از دوباره دیدن جاهای آشنا.
حملهی تانیا در واقع آزادش کرده بود. اگر دوستانه حرف زده بود، شاید از اینکه در کشور بماند و به خاکسپاری مراد نرود، احساس بدی میکرد و درستتر میدانست که برود. عکس میل خودش البته، چون راه دیگری نداشت.
حالا تصمیم گرفته بود که بماند.
در ذهن برنامهای ریخت و به دوست دخترش دولورس زنگ زد تا او را در جریان بگذارد. بیشتر خواهد ماند، اما نمیگذارد دیگران بفهمند.
تا تصمیم گرفت، دست به کار شد. به منشی هتل زنگ زد و خواست صورتحساب بیاورد و پرسید تا رسیدن به فرودگاه چهقدر وقت دارد. میخواست مطمئن شود که اگر کسی زنگ زد و سراغاش را گرفت؛ بگویند که او به فرودگاه رفته است.
برای همین، از هتل که بیرون آمد، یکی از تاکسیهای منتظر مسافر را گرفت. راننده تاکسی که در را باز کرد، گفت که اول میخواهد کمی خرید کند. آن هم با چمدان در دست.
چند دقیقهای راه رفت، از نبش خیابانی گذشت و تاکسی دیگری گرفت. اسم روستایی را به راننده گفت و اسم هتلی را: برتایل، مسافرخانهی سمیرامیس.
وقتی تاکسی از شلوغی و راهبندان شهر گذشت و راه کوهستانی در پیش گرفت، آدم زنگ زد به صاحب مسافرخانه. اسماش سمیرامیس بود و یکی از اعضای گروه در زمان دانشجویی. پس از رفتن به فرانسه، مدتی ازش بیخبر بود. بعد تماس گرفته بودند با هم. سالهای گذشته دو بار به پاریس آمده بود و آدم او را به دولورس معرفی کرده بود و ‘سمی خوشگله’ ازش قول گرفته بود که اگر به وطن بازگشت، حتمن به او سر بزند.
شماره را گرفت و بی آنکه ناماش را بگوید، گفت:’تو تاکسی نشستهام. نیم ساعت دیگه میرسم.’
‘آدم!’
تقریبن فریاد کشید:’اصلن نمیدونستم تو اینجایی.’
‘دیروز رسیدم. اتاق خالی داری برای من؟’
‘تو همیشه و هر وقت که بخواهی، خوش آمدی. حتا وسط تابستان هم همیشه یک اتاق برای تو هست. اما حالا منتی ندارم، هتل تقریبن خالیه.’
‘چه بهتر.’
‘جدی؟ حسابدار من اما جور دیگری فکر میکنه.’
خندید. آدم هم لازم دانست با خندیدن عذرخواهی کند از حرفی که زده:’منظورم این بود که دنبال آرامش هستم. به کسی نگفتهم که میآم و با کسی هم حرف نزدهم. تنها با تانیا، اما او فکر میکنه که زود برمیگردم. فکر کنم خبر داری که…’
‘از مراد؟ بله، معلومه که خبر دارم.’
‘این اواخر باهاش تماس داشتی؟’
‘چند بار. تو چی؟ میدونم که باهاش اختلاف داشتی. آشتی کردید؟’
‘آره و نه… بعد برات میگم. قصد داری به مراسم خاکسپاری بری؟’
‘آره فکر کنم. تو نمیری؟’
‘فکر نکنم.’
‘جالب نیست. آدم از به خاکسپاری که چشمپوشی نمیکنه.’
‘من دلیل خوب دارم براش. بعد توضیح میدم. ترجیح میدم کسی ندونه که من اینجا هستم. میخوام چند روزی پنهان بشم. واقعن لازم دارم. جز تو که میخوام ببینمات.’
‘نگران نباش. کسی رو نخواهی دید و کسی هم نخواهد فهمید که توی این هتل هستی. تو رو زندانی میکنم تو اتاق و کلید رو پیش خودم نگه میدارم.’
‘حالا لازم نیست مرا زندانی کنی!’
هر دو خندیدند. بعد سکوت شد. سمیرامیس از سر ادب پرسید:’دولورس چی؟ او نیامده؟’
‘اون نتونست. من لحظهی آخر تصمیم گرفتم بیام. باید کار کنه. حالا تنها اجازه دارم؟’
‘هر چه زودتر بیایی، بهتره…’
وقتی تاکسی از راه باریک میان ردیف درختان به سوی هتل میراند، سمیرامیس جلوی نردهی باز منتظر ایستاده بود. با سه تن از کارکنان، باغبان پیر، منشی در لباس همسانه و یک بارکش خیلی جوان که به محض توقف تاکسی پرید و صندوق عقب را باز کرد و با همهی توان چمدان را برداشت.
سمیرامیس رو به او گفت ‘اتاق هشت.’
آدم کیف پولاش را درآورد که پول تاکسی را بدهد، اما راننده پول از او نگرفت و اسکناسی را که صاحب هتل رو به او گرفته بود قبول کرد.
سمیرامیس با اطمینان، برای جلوگیری از هر اعتراضی، گفت:’خیلی وقته خارج بودی و عادتهای اینجا از یادت رفته.’
واقعن چنین عادتی در وطن وجود داشت؟ آدم تردید داشت. اما دلیل دندان شکنی بود. هر مهاجری میترسد از خطا کردن و برای آنها که ماندهاند هیچ سخت نیست دستاش بیندازند. آنقدر که از حالت جهانگرد بودن خودش احساس شرم و حماقت بکند. پول را برگرداند توی جیباش.
به همان دلیل قبلی تردید کرد از در آغوش گرفتن دوست که در فرانسه عادیترین کار است. بهتر نبود در حضور راننده و کارکنان تنها دست بدهد با او؟ اما سمیرامیس بود که آغوش باز کرد و او را محکم به خودش فشرد. بعد او را برد طرف در ورودی که سایبان شیشهای با رنگ و تزیین اواخر سدهی نوزده داشت.
کمی بعد نشسته بودند سر میز. سمیرامیس و او، در طبقهی بالای هتل، در مهتابی با سه پنجرهی بزرگ که در تاریکی شب به آینه میمانستند و آنان تصویر خودشان را در آن میدیدند.
ده ظرف کوچک غذا آوردند و بعد دوباره ده یا پانزده تای دیگر و باز هم؛ غذاهای گرم و سرد که برای سیر کردن جمعی از مسافران هتل کافی بود.
‘مطمئنی این غذاها برای من کافی باشه؟’
سمیرامیس هم خیلی جدی گفت:’این واسه توئه. من غذا خوردهم.’
آدم تند گفت ‘شوخی کردم’ که جلوی سوءتفاهم را گرفته باشد.
و زن میزبان هم با پوزخند گفت:’من هم شوخی به توان دو کردم.’ بعد هم اضافه کرد:’قدیما میگفتی که من اهل شوخی هستم، یادته؟ همدیگهرو با نصف کلمه میفهمیدیم و چشمک میزدیم به هم. لازم نیست برام توضیح بدی که باید بخندم یا نه.’
‘سمی، از دستم عصبانی نشو! آخه خیلی سخته که آدم بعد از اینهمه سال برگرده. باید احتیاط کنم و مراقب رفتارم باشم و هوای خودم رو داشته باشم. چون اون وابستگی رو ندارم. همهی مدت میترسم که کسی از دستم ناراحت نشه. حتا دوستای خیلی قدیمی. نمیدونم مثل گذشته میتونم باشون حرف بزنم یا نه. آدما عوض میشن، میدونی که.’
‘من عوض نشدهم آدم. من نه جوونم و نه مثل گذشته لاغر، اما از درون عوض نشدهم. من یه زن همینجوری نیستم و تو هم هرگز همین جوری واسه من یه مرد نیستی. چهقدر نفرت دارم از زمان که میگذره و ما رو به آدمهای غمانگیز تبدیل میکنه. و تو، که داری واسه من پروفسور بازی در میآری. امشب دست بردار.’ لیوان شامپانی را بلند کرد.
آدم تکرار کرد ‘امشب نه’، انگار وظیفه داشت بگوید.
لیوان را زدند به هم و بردند طرف لب. ‘سمی خوشگله’ هیچ عوض نشده بود – کمتر از آنچه خودش میگفت. پوست برنزهاش حتا نشان اندکی از چروک نداشت و چشمهای سبز زمردیناش هنوز ژرفای دریا داشت، شاید زیاد لاغر نبود دیگر، اما در یاد آدم هرگز لاغر نبود. درشتتر از بیشتر زنان بود و ‘سالم’ به چشم میآمد، حالا اگر نخواهیم بگوییم ‘خوش بر و رو’، هیچ چیزی آسیب نرسانده بود به جذابیتاش، نه گذشته و نه امروز.
خدمتکار خرامان آمد طرف میز، به دستی بطری پیچیده در پارچه. لیوانها را پر کرد و از صاحب هتل پرسید: ‘میخواین چراغ بیشتر روشن کنم؟’
‘نه فرانسیز، همین نور شمع واسهمون کافیه.’
مرد سر تکان داد و برگشت سر جایاش.
سمیرامیس حرف از سر گرفت:’دلم واسه اون زمان تنگه. فکر کنم بیشتر از تو. حالا لابد به خودت میگی این زن چهل و هشت ساله با دلتنگی گذشته داره رو هوا حرف میزنه… اما تو این سرزمین، تو این بخش از جهان چیز دیگهای در جریانه. احساس میکنم تو راه هستم و با هر قدمی که برمیدارم، راه زیر پام تکه تکه میشه. گاهی حتا پیش پام چاله میشه و من باید پا تند کنم که فرو نرم.’
آوارگان نوشته امین معلوف به ترجمه کوشیار پارسی در بانگ
|روز اول| |روز دوم| |روز سوم| |روز چهارم| |روز پنجم| |روز ششم| |روز هفتم| |روزهشتم| |روز نهم| |روز دهم| |روز یازدهم| |روز دوازدهم| |روز سیزدهم| |روز چهاردهم| |روز پانزدهم| |روز آخر|