انقلاب بهمن ۵۷ – غلام‌حسین ساعدی: سنگ روی سنگ (بخش نخست)

«بانگ» این اثر را که سندی است بی‌همتا از برخی رویدادهای ماه‌های نخست بعد از پیروزی انقلاب در چهل و یکمین سالگرد انقلاب بهمن ۵۷ در شش بخش منتشر می‌کند.

داستان گزارش‌گونه یا گزارش داستان‌واری که می‌خوانید طرحی است که غلام‌حسین ساعدی برای یک فیلمنامه نوشته بود. این طرح چنان که از متنِ دست‌نویس، برمی‌آید، در شش بخش نوشته شده و در بخش هفتم متوقف مانده گویا ساعدی فرصتِ به پایان رساندن آن را نیافته است. «سنگ روی سنگ» نخستین بار در دفتر نخست «نامه کانون» (انتشارات شما، آبان ۱۳۶۸) منتشر شد. «نامه کانون» در پیشانی‌نوشت داستان یادآوری می‌کند که این اثر را همسر ساعدی در اختیار نشریه کانون نویسندگان ایران (در تبعید) نهاد و بنا به پیشنهاد او برای رعایت نام کسان، برخی از اسامی ـ بی‌کمترین افزایش و کاهش در متن اصلی ـ تغییر یافته است. اکنون «بانگ» این اثر را که سندی است بی‌همتا از برخی رویدادهای ماه‌های نخست بعد از پیروزی انقلاب در چهل و یکمین سالگرد انقلاب بهمن ۵۷ در شش بخش منتشر می‌کند. همه بخش‌ها را سپس یک جا در اختیار خوانندگان قرار می‌دهیم.
بانگ

غلامحسین ساعدی (کاری از همایون فاتح)

روی صندلی دندانپزشکی نشسته بودم، دندان‌پزشک جوان خوش‌روئی بود، و اصرار بیش از حد من در او مؤثر نبود، من می‌خواستم کلک دندان بی‌پیر را بکند ولی او، حاضر نشد و گفت که دندان سالم را نباید کشید، می‌شود معالجه‌اش کرد. بهش گفتم که یک دندان در زندگی فعلی چندان اهمیتی ندارد. و جواب داد که همان یک دندان گاهی وقت‌ها بیشتر به درد می‌خورد، و چرخ را برداشته بود و افتاده بود به جان دندان، و صدای چرخ در مغزم می‌پیچید و هر وقت که چرخ را خاموش می‌کرد، من باز صدای هوهوی چرخ را می‌شنیدم، کارش که تمام شد، متوجه شدم که همهمه‌ای از بیرون بلند است، دم پنجره رفتم، خیابان باز شلوغ بود، انبوه جماعت با پلاکارد و عکس براه افتاده بودند. دقیق شدم و دیدم که تظاهرات کارگران دخانیات است. از دندانپزشک خداحافظی کردم و آمدم توی راهرو درمانگاه چند مریض این گوشه و آن گوشه نشسته بودند. رفتم دفتر درمانگاه و دکتر امیر آنجا نبود، توی اتاق عمل، زخم‌های صورت جوانی را پانسمان می‌کرد. صبر کردم کارش تمام شد، و آمد بیرون، خسته بود، شب قبلش را اصلاً نخوابیده بود، از من پرسید: “راحت شدی؟” جواب دادم: “آره ، پدرمو درآورده بود”، ساعتش را نگاه کرد و گفت: “ساعت نزدیک چهاره، تو هم که نهار نخوردی، بمان، یک چیزی با هم بخوریم.” گفتم: “نه من خیلی گرفتارم ، دیر هم شده باید به خانه برسم.” پرسید: “وسیله که نداری؟” گفتم: “نه” علی را صدا کرد و گفت: “سوویچ را بردار و ایشونو برسون به خانه .”

علی با عجله حاضر شد و امیر پرسید: “فردا پس فردا که همدیگرو می‌بینیم‌؟” جواب دادم: “حتماً، زنگ می‌زنم.”

پله‌ها رو تند رفتیم پایین. خیابان راه‌بندان بود. و جماعت مشت به هوا راه می‌رفتند و شعار می‌دادند. شعارها بیشتر درباره شرایط کار بود و حقوق کارگری. به علی گفتم: “چه جوری میشه رفت؟” علی گفت: “ماشین توی خیابان بغلیه از کوچه پس‌کوچه می‌زنیم و می‌رویم.” پیچیدیم توی خیابان، و سوار ماشین شدیم، سیل جمعیت از این گوشه و آن گوشه سرازیر بودند، به زحمت جلو می‌رفتیم تا پیچیدیم توی یک کوچه، و راحت‌تر راه افتادیم، در خانه‌ها باز بود، زن و مرد و بچه، کپه کپه دور هم جمع شده بودند و حرف می‌زدند، دم بیشتر درها، پاتیل و دیگ چیده بودند که پر آب بود و چند لیوان کنارش گذاشته بودند که تشنه‌ها آب می‌خوردند و رد می‌شدند، از کوچه‌های متعددی رد شدیم، سردر بعضی از خانه‌ها، عکس بزرگی از پیر و جوان چسبانده بودند و داخل حیاط‌ها غلغله بود، رفت و آمد و گاه صدای شیون زن‌ها. و خیلی روشن بود که کسی یا کسانی از اهل آن خانه کشته شده‌اند. علی پرسید: “آقا حالا که کار تمام شده، باز چرا می ریزن تو خیابان؟” گفتم: “نه کار تمام نشده، تازه شروع شده.” پرسید: “یعنی به کجا خواهد رسید ؟” گفتم: “من فالگیر نیستم، ولی خیلی نگرانم.” پرسید: “از چی؟” گفتم: “ببین علی ، وقتی خانه کهنه‌ای را خراب می‌کنی، می‌خواهی خانه نو بسازی، درسته؟” گفت: “آره آقا.” پرسیدم:”خانه تازه چی لازم دارد؟” علی همیشه تیزهوش بود و خیلی ساده جواب داد: “نقشه.” گفتم: “بارک الله، خانه قدیمی خراب شده، ولی برای ساختن خانه تازه نقشه‌ای در دست نیست …” همین‌طور که سر تکان می‌داد گفت: “آره، ولی بالاخره یک نقشه‌ای لازمه دیگه.” گفتم: “بدبختی اینست که نقشه‌کش یا معمار یکی دو تا نیست، همه از هر گوشه‌ای سر بلند کرده‌اند و می‌گویند حرف ما درسته.” به خیابان باریکی پیچیدیم که چند جوان ریشو جلو ماشین ما را گرفتند، صف عظیمی از ریشوها، بیشترشــان مسلح و عده‌ای نیز با چوب و چماق جلو می‌آمدند و شعار می‌دادند: “این سند جنایت رژیم است ….” و با دست به گوشه‌ای اشاره می‌کردند، که دیدیم عده‌ای سیدی را به دوش گرفته‌اند که یک دستش از شانه بریده و دست بریده را مدام به همه نشان می‌دهد، علی مدتی خیره شد و یک مرتبه گفت: “زکی، آقا به خدا این مرتیکه را می‌شناسم ، این اصلاً آخوند نبود، سر چهارراه پایین درمانگاه ما گدائی می‌کرد، حالا شده آخوند، عمامه گذاشته سرش.” پرسیدم: “جدی میگی؟” گفت: ” آقا الان نشونتون میدم.” در ماشین را باز کرد و من هم به سرعت از توی کیف دوربین عکاسی را کشیدم بیرون و پریدم پایین و علی با صدای بلند سه بار داد زد : “ابول، ابول، ابول” که سید برگشت و نگاهی به اطرافش کرد و همان موقع من عکسی ازش گرفتم. که درست همان موقع دو تا از ریشوها جلو آمدند و به من گفتند: “برای چی عکس گرفتی؟” گفتم: “مگه قدغنه ؟” که یکی، یک مرتبه دوربین را از دست من قاپید و محکم کوبید زمین که تکه پاره شد و گفت: “بله، قدغنه، عکس قبل از انقلاب آزاد بود.” و دومی گفت: “ما شماهارو میشناسیم، واسه اخلال‌گری اینکارهارو می کنین.” علی خواست تکه پاره‌های دوربین را جمع کند که یکی از آن‌ها با لگد دوربین را درهم کوبید. راه باز شده بود و سوار شدیم و راه افتادیم. علی بدجوری دمغ بود و زیر لب گفت: “اینا دیگه کی‌اَن؟” گفتم: “من از ایناش می‌ترسم، گدای سر کوچه عمامه گذاشته و راه افتاده و این همه محافظ داره.” علی پرسید: “دوربین خیلی گران بود.” گفتم: ” فدای سرت ” مدتی ساکت بودیم و آخرش افتادیم تو خیابان اصلی. همه جا را آشغال و کثافت و دود گرفته بود، ماشین‌های له شده، لاستیک‌هائی که آتش زده بودند. روی تمام دیوارها شعارهای گوناگون نوشته شده بود، و همه جا عکس چسبانده بودند، عکس‌های بزرگ بغل هم. انگار که دیواری از کله آدم ها ساخته بودند، در گوشه‌ای جماعتی جمع بودند و پرچم‌های گوناگونی را آتش می‌زدند و یکجا مترسکی ساخته بودند و آتش زده بودند، درست مثل عمرکُشان. گاه گداری صدای تیر از این گوشه و آن گوشه می‌آمد. علی گفت: “آقا مقاله دیروزتان خیلی خوب بود.” پرسیدم:”چی‌اش خوب بود؟” گفت: “خیلی ساده بود و آدم می‌فهمید که چی میگین.”


فرازی از «سنگ روی سنگ» با اجرای یاسمین رویین

کاری از همایون فاتح


داخل خیابان خودمان شدیم و من از علی خداحافظی کردم و پریدم پایین و در را باز کردم و رفتم تو ، صدای آواز خاله نرگس از آشپزخانه می‌آمد. جلو رفتم، مثل همیشه آراسته و بزک کرده بود و پیش‌بند بسته بود و داشت کوکو سرخ می‌کرد، سلام کردم، با خنده جوابم داد و گفت: “دندونت خوب شد.” گفتم: “آره.” گفت: “خوب شد که اومدی، من باید برم سری به خیاط‌خانه بزنم و بعد دختر گیتی هم قرار است بیاید پیش من و نمی‌دونم چه کار داره . نهار که نخوردی.” و با تندی و فرزی همیشگی لای نان تکه‌ای کوکو گذاشت و داد دست من و گفت: “فراوان بهت تلفن شده. روی میزه. “همانطور که داشتم لقمه گاز می‌زدم کاغذ را برداشتم، و داشتم اسم‌ها را می خواندم که تلفن زنگ زد و من رفتم پای تلفن، شکــرالله بود که پــرسید: “کجایی تو؟” گفتم: “پیش امیر رفته بودم دندان‌سازی.” گفت : “‌کی بیام عقبت بریم روزنامه.” گفتم: “عصر که من گرفتار بچه‌های تئاتر هستم.” با صراحت همیشگی گفت: “بهرحال پیش از غروب می‌آیم عقبت.” گوشی را گذاشتم و گاز دیگری به لقمه زدم که خاله نرگس پیش‌بندش را باز کرد و آمد و با عجله کیفش را برداشت و گونه من را بوسید و گفت: “من رفتم و غروب برمی‌گردم.” پرسیدم: “پدر کجاست؟” همان طور که بدوبدو می‌رفت گفت: ” معلومه که کجاست.” با دست به حیاط اشاره کرد و درها را بست و رفت. من آمدم اتاق جلوئی و رفتم روی بالکن، پدر را دیدم که توی باغچه با گل‌ها مشغول است، فواره حوض را باز کرده بود، بادقت تمام از پای یک بُته پایه بُته دیگری می‌رفت، برگ‌های زرد را می‌چید، با قیچی شاخه‌های خشک را می‌برید و چمن را هرَس می‌کرد و آشغال‌ها را در یک سطل می‌ریخت. مشغول نوازش درخت‌ها و گل‌ها بود ، از بیرون صدای تیر می‌آمد، و آسمان را دود گرفته بود، نخواستم آرامشش را به هم بزنم، عشق‌بازی پدر با نباتات، پایانی نداشت. برگشتم و کاغذ تلفن را برداشتم، می‌خواستم اولین شماره را بگیرم که زنگ در را زدند. ساعتم را نگاه کردم و بی آنکه متوجه باشم دگمه را فشار دادم و در باز شد، و یک مرتبه جا خوردم، سه نفر ساواکی بودند. دو نفرشان را می‌شناختم، پناهی که مدیر زندان بود و سلیمی که مأمور کشیدن آدم‌ها پای مصاحبه‌های گه خوردن تلویزیونی و سومی را ندیده بودم و چون با آن‌ها بود، حتماً در ردیف آن‌ها بود، یک لحظه دست و پایم را گم کردم و به این فکر افتادم که دوباره می‌خواهند دستگیرم کنند و لحظه بعد یادم افتاد که نه، دورانشان گذشته است. سلام علیک گرمی کردند، و من گفتم: “باز اومدین منو ببرین؟” پناهی دست مرا گرفت و خم شد که دستم را ببوسد، من پس کشیدم. آمدند تو و نشستند دور میز، برایشان چائی آوردم و آنها گفتند که اگر من یادداشتی بنویسم که در زندان مرا شکنجه نکرده‌اند، کارشان روبراه خواهد بود. و این قضیه را کمیته محل گفته بود. با صراحت گفتم که من نمی‌دانم شما مرا شکنجه کرده‌اید یا نه، چون در زندان گاهی با چشم‌های بسته مرا می زدند و گاهی هم با چشم‌های باز ، و نمی‌دانم وقتی چشم‌هایم بسته بود چه کسی مرا می‌زد، ولی با چشم‌های باز ، می دانم که شماها مرا نزدید. رضایت دادند که همین نکته را برایشان بنویسم. برای پناهی و سلیمی نوشتم که وقتی چشم‌هایم باز بود، آن‌ها مأمور شکنجه نبودند. و برای سومی چیزی ننوشتم. گفتم: “من اصلاً تو را نمی‌شناسم.” گفت: “وقتی برای بازجوئی می‌بردیمت، من مأمور بودم و چشم‌های تو بسته بود.” جواب دادم: “با چشم بسته ، من مثل کورها بودم. کور که نمی‌تواند قیافه آدمی را ببیند.”

رضایت داد و چائی را خوردند و زیاده از حد تشکر کردند و رفتند بیرون. پدر که چند شاخه گل بدست داشت وارد شد و گفت: “مهمان داشتی” نخواستم نگرانش کنم ، گفتم: “آره ، چند نفر از بچه‌ها بودند.” درحالی که گل‌ها را در گلدان جا می‌داد گفت: “خیلی مواظب باش. همه را راه نده.” و بعد گلدان را وسط میز گذاشت و گفت: “ببین چی شده‌ان.” و چنان عاشقانه به گل‌ها نگاه کرد که دلم ریخت. یادم آمد که باید تلفن بکنم و بلند شدم و باز گوشی را برداشته و برنداشته، زنگ در را زدند. پدر دگمه را فشار داد و بچه‌های تئاتر آمدند تو. پدر با همه آنها دست داد. همه پدر را دوست داشتند، و همه رد شدیم و رفتیم توی حیاط روی بالکن. هرکس سیگاری روشن کرد و نفسی تازه کردند و چاق سلامتی کردیم، دختر و پسر، همه سرحال و شاداب بودند، بیست و دو نفر بودند، پرسیدم: “بچه ها چیزی می‌خواهین بخورین؟” یکی از بچه ها بلند شد و گفت :” آره ، من خودم ترتیبشو میدم.” دوید و رفت و دو بطر آب از یخچال آورد و به هرکدام لیوانی داد. و تمرین نمایش را شروع کردیم. پدرم سیگاری روشن کرده بود و پای پنجره روی یک چارپایه نشسته بود و غش غش می‌خندید. پدر تنها تماشاچی ما بود . و بعد متوجه شدیم که زن‌های همسایه نیز به حیاط خیره شده‌اند و بازی ما را تماشا می‌کنند. بچه ها خوب کار کرده بودند و متن را حفظ بودند. خوشحالی من اندازه نداشت. کار من بیشتر جا به جا کردن آن‌ها بود که چگونه حرکت کنند. ساعتم را نگاه کردم و گفتم: “بچه ها شما کارتان را ادامه بدهید. من مجبورم بروم روزنامه. و بعد این که یک طرح دیگری داریم که نمایش در یک کامیون اجرا می شود. “یکی از دخترها خندید و پرسید: “یعنی چه؟” گفتم: “نمایش فعلی ما یک نمایش خیابانی است، ولی بهرحال ما هر کجا باشیم ساکنیم. چه در خیابان یا یک میدان یا یک سالن، ولی نمایش بعدی ما متحرکه، بازی در یک کامیون سیار انجام می‌گیره.” پسر قد بلندی که نقش عمده‌ای داشت، پرسید:”این که نمــایش نشد ، هر تکه‌اش را یکی می‌بینه و بعد نمی‌فهمه چی شده.” گفتم: “نه، در یک کامیون بازی می‌کنید ، و هر وقت لات و لوت‌ها ریختند، با کامیون در میریم و جای دیگر اجرا می‌کنیم.” همه همدیگر را نگاه کردند، گفتم:”شما تمرینو ادامه بدین.” و من رفتم توی اتاق خودم، کاغذهایم را جمع کردم و گذاشتم توی کیف و آماده شدم و چون می‌دانستم شکرالله همیشه سر دقیقه و ثانیه خواهد رسید براه افتادم بروم بیرون که پدر پشت سرم آمد و گفت: “بشون شام بدم؟” گفتم: “نه پدر، بچه ها بزودی میرن.” رفتم بیرون و نشستم روی سکوی در، چند ماشین آمد و رد شد، داخل یک ماشین چند آدم مسلح نشسته بودند، و لوله تفنگشان بیرون بود.و وقتی رد شدند، یکی از آن‌ها تیری درکرد که من از جا پریدم و دیدم عده‌ای از همسایه‌ها آمدند پشت پنجره و به خیابان خیره شده‌اند. آرام آرام می‌رفتم سر خیابان که شکرالله با ماشین پیچید و سوار شدم. با خنده دائمی و همیشگی‌اش گفت: “چطوری جانور؟” و با سرعت راه افتاد. از میان همان شلوغی‌ها و دود و کثافت‌ها رد می‌شدیم. شکرالله گفت: “تو خیلی وقت تلف می‌کنی. تو شرایط فعلی تئاتر و مئاتر بدرد نمی‌خوره . الاهم فی الاهم یادت باشه.” گفتم: “اینهم حربه دیگری است.” خندید و گفت:”آدم خودخواهی هستی.” و من شانه‌هایم را بالا انداختم. دوباره در راه‌بندان گیر کردیم و او با مشت کوبید روی فرمان و گفت:”می‌دونی بچه‌های کردستان در وضع بدی هستند، باید براشون غذا و لباس جمع کرد.و یه جوری بشون رساند.” من رفتم تو فکر که چه کار بکنیم و شکرالله گفت: “من فردا میرم اون طرفا.کار روزنامه را رها نکن، جدی بگیر.”

دم اداره روزنامه رسیدیم و ماشین را پارک کردیم و پیاده شدیم. یک دفعه چند نفر جلوی ما سبز شدند و شروع کردند به شعار دادن و مسخره کردن. یکی بازوی مرا چسبید و گفت: “تو کیفت چیه؟” گفتم: “کاغذ و کتاب.” گفت: “مثلاً تو روشنفکری، خواهر هرچی که روشنفکره.” مشتش را گره کرده بود و جلوی صورت من گرفته بود، بی‌اعتنا رد شدم و دو نفر شکرالله را گرفته بودند. یکی از آن‌ها زنجیری بدست داشت که به انتهایش یک گلوله سربی بسته شده بود و مدام زنجیر را تاب می‌داد که از شکرالله پرسید: “من در انقلاب شیشه پنجاه تا بانک را شکستم، تو چند تا را شکستی؟” شکرالله گفت: “پنجاه و یک تا.” که خنده‌شان گرفت و ما وارد اداره روزنامه شدیم. داخل آسانسور شکرالله گفت: “می بینی چه اتفاقی داره می‌افته؟” من گفتم: “خیلی هم خوب.” شکرالله گفت: “همه‌شان را ترتیب داده‌اند. باید جلوشان ایستاد.” پرسیدم: “چه جوری؟” گفت: “می خوان به حاشیه‌نشین‌های شهری شغل ثابت بدن. یعنی زدن و کشتن و درب و داغون کردن. باید رگ و ریشه قضایا را پیدا کرد.” وارد اتاق من شدیم، چند نفر از بچه‌ها ایستاده و نشسته بحث می‌کردند ، چند نفری که مقاله آورده بودند دادند دست من و من پرسیدم: “خبر تازه چی ؟” یکی گفت:”تا دلت بخواهد خبر بد.” پرسیدم: “چطور مگه ؟” شکرالله در حالی که از در می‌رفت بیرون گفت: “بچه ها بهش بگین.” و گفتند که تحصن دادگستری برای آزادی زندانیان تازه دارد از هم می‌پاشد . الان بیش از سی روزه که آنجا هستند و حوصله‌شان سر رفته و از طرف دیگر مدام لات و لوت‌ها دور دادگستری را گرفته‌اند و می‌خواهند همه را از هم بپاشند. ترس و خستگی و بی‌جواب ماندن، باعث شده که مدام تحصن‌کننده‌ها آرام آرام کنار بروند.

بچه‌ها می‌دانستند که من گرفتارم. خداحافظی کردند و رفتند، من روی مبلی لم دادم و داشتم مقالات را نگاه می‌کردم ولی فکرم جای دیگر بود. اصلاً نمی‌فهمیدم چی دارم می‌خوانم. همه‌اش در فکر تحصن بودم که یک مرتبه بلند شدم و تلفن کردم به خانه، پدر گوشی را برداشت. پرسیدم: “پدر بچه‌ها رفته‌اند؟” جواب داد: “هنوز نه!” گفتم:”بهشون بگید که فردا صبح در خانه باشند. حدود ساعت ده.” پدر گفت:”خیلی خب.” می‌دانستم که چه کار باید بکنم. باخیال راحت نشستم پشت میز. داشتم مطلبی را راست و ریس می‌کردم که اصغر آقا، پیشخدمت اداره در را باز کرد و گفت:”آقا، خانمی آمده‌اند که می‌گویند دختر عموی شما هستند، اسمشان فوزیه هست.” همچو کسی را نمی‌شناختم و گفتم: “بیاید تو.” دختر جوان و بسیار زیبائی وارد شد که خود را خوب آراسته بود. خندان و شاداب آمد جلو، ناخن‌های کشیده‌ای داشت، دست داد و انگار که هزار سال است با هم آشنائیم، پرسید: “حالت چطوره.” و نشست روی صندلی کنار من و گفت:”چه فامیل بدی هستیم که هیچوقت همدیگرو نمی‌بینیم.” پرسیدم:”شما دختر کدام عموی من هستید؟” گفت:”من دختر پسر عموی پدرتان هستم.” که شستم خبردار شد و جا خوردم. گفتم:”دختر تیمسار؟” گفت :” آره ، چطور مگه؟” پرسیدم:” ایشون کجا هستن؟” گفت:”تو خونه.” گفتم:”کاریش نداشتند؟” گفت:”بابام که کاره‌ای نبود.” گفتم:”معاون عمده ساواک بود، مگر نه ؟” جواب داد: “در قسمت اداری کار می‌کرد بدبخت، و چقدر برای این و آن مایه می‌گذاشت و به داد همه می‌رسید.” با خنده گفتم: “ما که ندیدیم.” او هم خندید و گفت:”حالا بگذریم.” منتظر بودم که ببینم چه نیتی دارد. شروع کرد به شر و ور گفتن که دانشکده پزشکی را تمام کرده و دوره انترنی را می‌گذراند و می خواهد تخصص زنان و زایمان ببیند. و در ضمن گفت:”بالاخره قراره یه روزی من هم مادر بشم، بهتره از حالا با بچه و مادر آشنا بشم.” و از توی کیفش آلبوم کوچکی درآورد و عکس مادر و خواهر و پدرش را نشان داد، و عکس های نیمه لخت خودش را که کنار دریا روی شن‌ها دراز کشیده بود. بالوندی پرسید:”خیلی زشتم.” من لبخند زدم و ساعتم را نگاه کردم. پرسید:”کار داری؟” گفتم:”شما چی؟” گفت: ” من برای کار نیامدم. اومدم خودت را ببینم، با هزار زحمت این جا را پیدا کردم. “زنگ زدم چند مقاله از کیف درآوردم دادم به اصغرآقا که برساند به چاپخانه و مقالات تازه را گذاشتم توی کیفم. حواسم پرت بود و تمام مدت فوزیه چشم به چشم من دوخته بود. بدجوری لوندی می‌کرد. و از بس راحت بود آدم خیال می‌کرد هزار سال سابقه آشنائی دارد. گفت: “من ماشین دارم می‌تونم برسونمت.” از اداره اومدیم بیرون. شب شده بود، سوار ماشینش شدیم، یک بنز کورسی سرمه‌ای. گفت:”خیال نکنی ماشینو بابا برام خریده، خودم کار ویزیتوری کردم و ترتیبشو دادم.” خیابان‌ها تاریک بود، عده ای این در آن در، در سیاهی‌ها می‌پلکیدند، بعضی از ماشین‌ها با سرعت رد می شدند‌، روی مجسمه شکسته‌ای مردی نشسته بود و آواز می خواند ، عده ای از یک کوچه درآمدند و وارد کوچه دیگر شدند ، از جلو مسجدی رد شدیم که چراغانی شده بود و جماعتی ایستاده و نشسته، داشتند آش می‌خوردند، و چند مرد مسلح کنار گونی‌های پر شن و سنگ جمع شده بودند. چند سنگ از این ور و آن ور پرتاب شد. و صدای رگباری را از دور دست شنیدیم. فوزیه گفت: “شما خیلی خوشحالی؟” پرسیدم: “از چی؟” گفت: “دنیا به کام شما شد دیگه.” گفتم:”نه، بدتر شد.” دستش را گذاشت رو دست من و آهسته فشار داد. و من نگران بودم که با یک دست فرمان ماشین را چسبیده است. پرسید:”چرا این همه غمگینی؟ نکنه من مزاحمت هستم.” گفتم:”اصلاً”، پرسید: “به خاطر بابام با من این همه سرد رفتار می‌کنی.” گفتم:”فکرشو نکن.” پرسید:”الان جای بخصوصی باید بری؟” گفتم:”نه.” گفت: “یه رستــوران کوچولوئی هم هست که یواشکی شراب می‌دهد. مهمون من. خب؟” دل به دریا زدم و گفتم:”باشه.” و رفتیم توی یک رستوران کوچک و نقلی، که اتاقک‌های کوچولو داشت، شام سفارش دادیم و دو بطری سون‌آپ هم آوردند، در یکی باز بود، فوزیه با خنده بطری را نشان داد و گفت: “خودشه.” شام و شراب را خوردیم و او مرتب حرف می‌زد، از این شاخه به آن شاخه می‌پرید. و گاه‌گداری می‌گفت: “نمی‌دونم چرا پاهام این قدر کش میاد و درد می‌کنه.” یک بار بلند شد و رفت دستشوئی و من که در تردید و دودلی و شک و خیال بودم یواشکی کیفش را باز کردم که نکنه ضبط صوتی در آنجا داشته باشد. که دیدم نیست و کیف انباشته است از لوازم آرایش زنانه و دفترچه‌های مختلف و چند تکه زیور، گوشواره، گردن‌بند و غیره … وقتی برگشت و من از این که کیفش را بازرسی کرده بودم شروع کردم به پرحرفی. و او مدام غش و ریسه می‌رفت و چشم به چشم من می‌دوخت. پیش از این‌که راه بیفتیم گفت: “یه کاری باید واسه من بکنی. سفارش کن که با بابام کاری نداشته باشن.” گفتم: “خیال می کنی من چه کاره‌ام؟” گفت: “بالاخره حرف تورو گوش می‌کنن.” چیزی نگفتم آمدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. می‌خواستم آدرس خانه را بدهم که گفت: “بلدم.” و نیم لبخندی زد ، و با سرعت گاز داد. جلو در خانه که ایستادیم گفت: “اگه بابات بداخلاق نبود می‌اومدم خانه.” پرسیدم: “کی گفته بابا بداخلاقه؟” گفت: “بابای من.” گفتم:”عالیه.” دوباره دستم را گرفت و گفت: “کی بهم زنگ می‌زنی؟” گفتم: “من گرفتارم تو زنگ بزن.” خداحافظی کردیم و پیاده شدیم. سایه‌ای را پشت پنجره دیدم. سایه زنی که اول خیال کردم خاله نرگس است و بعد از دور شدنش فهمیدم که خاله نرگس نیست. خاله نرگس، هیچوقت دور نمی‌شد، پشت پنجره می‌ایستاد تا من وارد خانه شوم. عده‌ای مهمان داشتیم، بعضی‌ها را شناختم و بعضی‌ها را نشناختم. پدر گوشه‌ای نشسته بود و سیگار می‌کشید. سلام علیک گرمی کردیم. پدر پرسید: “شام منتظرت بودیم.” من گفتم: “چیزی خوردم و اومدم.” و پدر گفت:”حاج هاشم آقا برای دیدن تو اومده‌ن.” دائی را به جا آوردم. پیرمردی شده بود، ولی چاق و سرحال و ته‌ریش سفیدی داشت، با من دست داد. و خاله نرگس از داخل آشپزخانه به من اشاره کرد و رفتم تو. خاله نرگس گفت: “هاشم آقا رو مواظب باش. خیلی احتیاط کن …” گفتم: “اتفاقی افتاده؟” گفت: “نه ، بعد می‌فهی. بعد سهیلا اومده تورو ببینه و نشسته اتاق جلوئی، حوصله هاشم رو نداره …” و خبردار شدم سایه‌ای که پشت پنجره دیده بودم که بوده. رفتم توی سالن همه داشتند خداحافظی می‌کردند، و هاشم آقا به من گفت: “چند کلمه‌ای با تو حرف داشتم.” و رفتیم توی اتاق دیگر. هاشم آقا گفت: “ببین ، تو دوباره پاتو از گلیم خودت بیشتر دراز کردی؟ زمان اون رژیم باعث شدی که مادرت دق بکنه. و حالا دوباره می‌خوای گرفتار بشی، به پدرت رحم کن.” متعجب پرسیدم: “مگه من چه کار می‌کنم.” گفت: “دست از این کارها بردار. زمان این چیزها گذشته. می‌فهمی چی میگم. الان خیلی مواظبت هستن.” پرسیدم: “شما از کجا میدونین؟” گفت: “من نمی‌دونم؟ به هرحال از من گفتن از تو شنیدن یا نشنیدن. همین.” و عصبانی رفت بیرون. پدر لباس‌خواب پوشیده بود و بی‌حوصله بود، خداحافظی کرد و رفت تو اتاق خودش. گیج بودم. شلوغی و دیدن این و آن و به اجبار به نصایح همه گوش دادن. و اینکه همه بگویند این راه بهتر از راه دیگری است. خاله نرگس مرا از فکر و خیال بیرون آورد، با سهیلا از اتاق جلوئی آمدند تو. سهیلا را پیش‌ترها دیده بودم، پیش از این که زندان بروم. و الان برای خودش دختر زیبایی شده بود، آراسته و قد بلند. خاله نرگس گفت: “سهیلا برای دیدن تو اومده.” دست دادیم و نشستیم پشت میز. خاله نرگس چشمکی به من زد و گفت: “بی‌خیالش.” فهمیدم که اشاره‌اش به هاشم آقا است و قبلاً با هم حرف زده‌اند. و خیلی جدی هم حرف زده‌اند. من چیزی نگفتم، یک مرتبه سهیلا گفت: “فوزیه خوب بود؟” دست و پای خودم را گم کردم و فهمیدم که از پشت پنجره دید زده. ولی خیلی زود خودم را کنترل کردم و گفتم: “آره، نمی‌دونم واسه چی اومده بود سراغ من.” جواب داد: “آدرسو از من گرفته بود.” مدتی از این در و آن در حرف زدیم. و خاله گفت: “سهیلا می خواد با تو کار بکنه.” که یک مرتبه هر سه افتادیم به خنده. خاله پرسید: “برای چی می‌خندین.” و من گفتم: “بهمان دلیل که شما می‌خندین.” و باز خندیدیم. سهیلا گفت: “تو کار تئاترتون می‌خوام باشم. موافقین؟” گفتم: “برنامه بعدی حتماً. ببینم چی میشه.” سهیلا محجوب و خجول بود، برخلاف فوزیه دریدگی و پرچانگی نداشت. در این فکر بودم که نرگس گفت: “خیال می‌کنم که حوصله‌ات سر رفته، نمی‌خوای بخوابی؟” و من گفتم: “چند تا تلفن باید بزنم.”

وقتی می رفتم پای تلفن، صدای خاله نرگس را شنیدم که دم در آشپزخانه به سهیلا می‌گفت: “حواسش بیشتر از اون جمعه که تو خیال می‌کنی.”

من خندیدم ، خاله نرگس و سهیلا هم خندیدند.

ادامه دارد

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی