انقلاب بهمن ۵۷ – غلام‌حسین ساعدی: سنگ روی سنگ (بخش دوم)

داستان گزارش‌گونه یا گزارش داستان‌واری که می‌خوانید طرحی است که غلام‌حسین ساعدی برای یک فیلمنامه نوشته بود. این طرح چنان که از متنِ دست‌نویس، برمی‌آید، در شش بخش نوشته شده و در بخش هفتم متوقف مانده. گویا ساعدی فرصتِ به پایان رساندن آن را نیافته است. «سنگ روی سنگ» نخستین بار در دفتر نخست «نامه کانون» (انتشارات شما، آبان ۱۳۶۸) منتشر شد. «نامه کانون» در پیشانی‌نوشت داستان یادآوری می‌کند که این اثر را همسر ساعدی در اختیار نشریه کانون نویسندگان ایران (در تبعید) نهاد و بنا به پیشنهاد او برای رعایت نام کسان، برخی از اسامی ـ بی‌کمترین افزایش و کاهش در متن اصلی ـ تغییر یافته است. اکنون «بانگ» این اثر را که سندی است بی‌همتا از برخی رویدادهای ماه‌های نخست بعد از پیروزی انقلاب در چهل و یکمین سالگرد انقلاب بهمن ۵۷ در شش بخش منتشر می‌کند. همه بخش‌ها را سپس یک جا در اختیار خوانندگان قرار می‌دهیم.
بانگ

سنگ روی سنگ، بخش نخست (+)

بخش دوم

نزدیک دادگستری جلوی ما را گرفتند، از همه طرف هجوم آوردند و دور ماشین ما را گرفتند. بچه ها با چند ماشین دیگر می‌آمدند، و خیلی راحت گفتند که نمی‌گذارند ما به جمع تحصن بپیوندیم. و برای اینکار بهتر است که اجازه داشته باشیم،و منو و جهانگیر را که رانندگی می‌کرد بردند کمیته. مدتی در اتاق انتظار بودیم، آدم‌های عجیب و غریبی می‌آمدند و می‌رفتند. بیشتر آخوندها بودند که همه جلو پاشان بلند می‌شدند، بیشترشان جوان بودند، مدتی منتظر شدیم و بعد ما را بردند توی یک اتاق که همه جا را پوسترهای رنگ وارنگ چسبانده بودند، و آخوندی پشت میز نشسته بود، با مهربانی جلوی ما بلند شد و نشست و دوباره شروع کرد به خواندن کتابی که روی میز بود. من گفتم:” آقا، ببخشید تا کی ما باید منتظر باشیم.” گفت:” منتظر چی؟” گفتم:” ما که با پای خودمان نیامدیم اینجا، ما را آوردند.” گفت:” ما خدمتگذار شمائیم و منتظر حاج آقا هستیم، ایشون باید تصمیم بگیرند…” من و جهانگیر مدتی در سکوت نشستیم، آخوند کتابش را می‌خواند، عینکی بود، و بیشتر ادا درمی‌آورد، ابروانش بالا و پائین می‌رفت، گاه‌گداری الله اکبر می‌گفت که در باز شد و پاسدار ریشوئی گفت: “شما دوتا بیایین تو.”

رفتیم تو. و دیدم هاشم آقـــا نشسته پشت یک میز و دارد تسبیح می‌چــرخاند و بی‌آنکه ما را نگــاه کند پرسید: “شما واسه چی میرین دادگستری؟” جهـــانگیر گفت: “می‌خواهیم دوستانمـــان را ببینیم.” هاشم آقا گفت: “از این کمونیست بازی‌ها دست وردارین، حالا که همه دارند راه اسلام را پیدا می‌کنند، شماها می‌زنین به بیراهه. ما حرفی نداریم، ولی الان سی چهل نفری با شما می‌خوان برن تو، که چه کار بکنن.”

سرش را که بلند کرد و مرا دید،گفت: “تو این جا چه کار می‌کنی؟” گفتم: “می‌ریم تو!” پرسید: “حرف‌های دیشب من فایده‌ای نداشت؟” گفتم:” هاشم آقا، ما کاری نداریم، شما به سی خودتان، من به سی خودم.” گفت:” به مادرت که رحم نکردی، به پدرت رحم کن!” جواب ندادم. پرسید: “حتماً باید برین تو؟” گفتم: “آره دیگه. مگه شماها نیومدین بیرون؟ شما اینکاره نبودین، اینجا چه کار می‌کنین؟”

سگرمه‌هایش تو هم رفت و گفت: ” لابد میری و میگی هاشم آقا را کجا دیدی؟” گفتم:” من چیزی نمیگم ولی لابد همه می‌دونن!” هاشم آقا برای خودش ابهتی پیدا کرده بود ولی حاضر نبود چشم به چشم من بدوزد، مدتی دستش را بی‌جهت تکان می‌داد و آخرسر زنگ زد، دو نفر پاسدار پیدا شدند، گفت: “اشکالی ندارد و برادران می‌توانند بروند تو.”

وارد کاخ دادگستری که می‌شدیم، همه بچه‌ها با ما بودند، فضای سرد و یخ‌زده‌ای بود، عده‌ای داشتند با ملال و کسالت کامل بیرون می‌آمدند وقتی ما را دیدند برگشتند تو، و ما هم برق‌آسا چپیدیم توی یک اتاق و من از بلندگو شنیدم که عده ای از دوستان هنرمند به ما پیوستند. ما تند تند سر و رو آراستیم و لباس عوض کردیم و با تار و تنبک رفتیم پائین. و قبل از این که نمایش را اجرا بکنیم، من رفتم پشت میکروفون و گفتم: “دوستان عزیز خیال نکنید که ما می‌خواهیم سر شما را گرم بکنیم. ما می‌دانیم که حوصله شما سر رفته، ما آمده‌ایم که هم نیروی شما، مقاومت شما بیشتر شود و در ضمن زندگی اینروزه را به تماشا بگذاریم.” همه کف زدند، و از بیرون صدای جماعتی بلند بود که مدام می‌گفتند: “مرگ بر مخالف، مرگ بر منافق” و ما نمایش را شروع کردیم. بچه‌هــا خیلی جدی کار می‌کردند. و همه آنهائی که تو راهرو بودند ریختند تو. نمـایش ما، زندگی خودشان بود. [ از یک تحصن بی‌معنی شروع می‌کردیم و آخر سر به مقاومت واقعی می‌رسید. سیاه‌بازی و تار و تنبک هم در کار بود.] ضمن بازی تئاتر درهای سالن باز شد، عده‌ای لات و لوت حمله کردند و شروع کردند به کتک زدن و خونین و مالی کردن متحصنین و درگیری روی پله‌ها و چاقوکشی، با زنجیر و پنجه بوکس و شلاق. چندین روز و چندین شب در آنجا گذراندیم. تعداد متحصن‌ها زیاد و زیادتر می‌شد، یکبار دیدم که سهیلا روبروی من نشسته است، درست جائی که من بازی می‌کردم. یک بار پدر را هم دیدم. یکبار هم مادر را دیدم، مادری که سال‌ها پیش مرده بود. در اندرون کاخ بازی می‌کردیم و روز بروز سرو صدای تهدید لمپن‌های بیرون بیشتر می‌شد. زمان یادمان رفته بود. من دراز کشیده بودم و توی اتاق چرتکی می‌زدم که در باز شد و خاله نرگس آمد تو. و خیلی راحت گفت: “تا می‌تونی زودتر از این جا بیائین بیرون. پرسیدم: “چی شده؟” گفت:”حتماً حمله می‌کنن. از دهن هاشم کشیدم بیرون.” گفتم:”قمپز درمی‌کنه مرتیکه کثافت.” انگار با خودش حرف می‌زد که گفت: “خیلی باید مواظب باشی.” خاله نرگس عینک غریبی زده بود و چارقد کلفتی به سر بسته بود، خاله نرگس همه خوشگلی‌هایش را پنهان کرده بود. پرسیدم: “بچه ها چه کار می‌کنن.” گفت:” همه دارن آرام آرام جیم میشن.” وقتی می‌آمدیم بیرون، دو نفر زنجیر به دست از من و خاله پرسیدند، یارو کجاست؟” خاله پرسید:” کدوم یارو؟” اسم مرا بردند، پیش از این که من لب باز کنم، خاله گفت:” طبقه سوم داشت قدم می‌زد.” آن‌ها دویدند بالا و خاله گفت:”بپر توی ماشین.” و ما پریدیم توی ماشین و خاله دسته‌گل گنده‌ای داد دست من و گفت بگیر جلو صورتت و من حرف خاله را گوش کردم. خاله با سرعت می‌راند، و زیر لب آواز می‌خواند. مدام آینه را نگاه می‌کرد و پشت سر ماشین را می‌پائید. به جای امنی که رسیدیم گفت:”بی‌خودی شلوغ می‌کنی!” گفتم:” پس چه کار کنم.” گفت:” خوب جوری شلوغ کن، هاشم تلفن کرد که می‌خواستند دخلت را بیاورند.” و گفتم:” چه جوری خوب شروع کنم.” گفت:” تو زندگی نمی‌کنی، خیال می‌کنی همه‌اش این چیزهاس. و من به تو بگویم که این چیزها مهم‌تره.” و خندید و ادامه داد: “بعضی‌ها خیلی تو را دوست دارن، ولی تو که خنگی و خری سرت نمیشه.” دوباره خندید و زیر لب شروع کرد به آواز خواندن. دم در که رسیدیم گفت: “عصری شکرالله آمده بود پیش من.” پرسیدم: “آمده بود گله بکنه؟” گفت:” نه، دلخور نباش سروصدای کارت در دادگستری فوق‌العاده بود، ولی کار روزنامه عقب افتاده. و بعد وضع کردستان وحشتناکه …” گفتم :”چه کار کنم خاله نرگس؟” گفت:”نه ترتیبشو دادیم. نگران نباش.” زنگ در را که زدیم سهیلا پید شد و افتاد به خنده. خاله پرسید:” چه مرگته؟” گفت:” آخه باید آنجا بودین و می‌دیدین چه کار می‌کردن. خونه که میان اَخم‌آلو و تو هم رفته‌ان.” داخل اتاق که می‌شدیم خاله بازوی مرا فشار داد و آرام گفت:”خیلی دوستت داره.” و من همین جوری گفتم: “سربه سرم نذار دیگه، بچه که نیستم.”

وارد اتاق که می‌شدیم گفت:” تو همیشه بچه‌ای. و همیشه هم بچه می‌مانی.”


فرازی از «سنگ روی سنگ»ِ غلامحسین ساعدی با اجرای یاسمین رویین

در راهرو ایستادم و پرسیدم: “مسأله کردستان چی؟” گفت:” به تو مربوط نیست. خودت چه کار می‌کنی؟” گفتم:” فردا در خیابان نمایش میدیم.” چیزی نگفت و رفتیم تو، سهیلا همین جوری آمد جلو و برای ما میوه آورد. خاله گفت:” پاشو حموم بکن.” و سهیلا گفت:” فوزیه چندبار به شما تلفن زده.” پرسیدم:” چه کار داشت؟” خاله نرگس باخنده گفت:” خاطرخواهی از این مکافات‌هام داره.” صدای پدر از اتاق جلو بلند شد:” حسابگری هم یادتون نره.” خاله نرگس انگشت روی لب گذاشت و خندید.

من تو حمام دوش گرفتم و آمدم بیرون و دیدم شکرالله نشسته پشت میز و میوه می‌خورد. و خورد و خورد و بعد خندید و گفت:” حالا رفته بودی که تو تحصن کاری بکنی؟” گفتم:” خلایق هرچه لایق.” شکرالله پرسید: ” شب چه‌کار می‌کنی؟” من برنامه‌ای نداشتم، دلم می‌خواست بخوابم. خاله گفت:” امشب میریم خونه آقای نخچیان.”

نخچیان عموی سهیلا بود، آدم خوش‌مشرب و بگوبخندی بود، و با پدر سهیلا، یعنی با برادرش میانه چندانی نداشت. من پرسیدم:” چه خبره؟” گفت:” خبری نیست، شام میریم اونجا و برمی‌گردیم.” شکرالله گفت: “پس می‌مونم این‌جا تو بیای.” در این فاصله پدر حاضر شده بود، ماها به سرعت سروصورت را صفائی دادیم و سوار ماشین خاله نرگس شدیم. پدر جلو نشسته بود و من و سهیلا عقب. اصلاً حرف نمی‌زدیم، فقط یک بار پدر سرفه کرد و یک بار هم خاله گفت:” معلوم نیس که چی بشه.” و یک بارهم سهیلا آه کشید و یک بار هم من مثل پدر سرفه کردم.

و خیلی زود رسیدیم دم در خانه نخچیان. خودش در را باز کرد، و مثل همیشه با تعارف فراوان پدر و نرگس و سهیلا را وارد خانه کرد و بعد مرا بغل کرد و آهسته در گوشم گفت: “باهات کار دارم، هر وقت رفتم آشپزخانه تو هم بیا.” خانه پر مهمان بود، و من با حیرت غریبی به همه برخوردم، تیمسار، فوزیه، مادرش، بعد هاشم آقا و خانمش که خودش را توی چادر پیچیده بود و عمو رضا، پدر و مادر سهیلا، [ سهیلا و دخترها جمع می‌شوند وگاهی از هم جدا می‌شوند، و هره کره می‌کنند] و خیلی از آن‌ها کیپ هم نشسته بودند. همه با خنده با من سلام علیک کردند، و هاشم‌ آقا انگار نه انگار که پشت میز کمیته نشسته بوده، با کنایه به من گفت: “خسته نباشین.”

و من به روی خودم نیاوردم و یک مرتبه متوجه شدم که نخچیان نیست. به بهانه دستشوئی رفتم توی آشپزخانه، دیدم دارد سالاد درست می‌کند. با نیم لبخندی گفت: “حالت بهم می‌خوره،نه؟” پیش از این که من جواب بدهم ادامه داد: “هاشم آقا خیلی مادرقحبه‌س. خیلی مواظب باش.” گفتم:” می‌دونم ولی چه جوری افتاده تواین راه؟” گفت:” تو این کاهو را تمیز کن من باید برگردم.” و در این فاصله فوزیه آمد توی آشپزخونه. دور و برش را نگاه کرد و وقتی دید کسی نیست، آهسته گفت: “من بابارو به زور کشیدم این جا، نیم ساعتی وقت پیدا کن باهاش حرف بزنی.” پرسیدم:” حرف چی؟” جواب داد:” شب با کسی قرار نذار.” و با عجله رفت بیرون. و دیدم که سهیلا از گوشه‌ای ما را نگاه می‌کند. و بعد نخچیان آمد و اشاره کرد رفتیم توی ماشین و گفت: “می‌بینی تو رو به چه باغ وحشی آوردم.” و من بی‌اراده گفتم: ” تقصیر خاله نرگسه.” گفت: “خیالت تخت، کاری به کار کسی نداشته باش. فقط مواظب این هاشم‌آقا باش و این تیمسار مادرقحبه که می‌خواد هرطوری شده، دخترشو به تو قالب بکنه و خیال می‌کنه که تو می‌تونی کاری براش بکنی.”

و تکه کاغذی به دستم داد و گفت:” اینو دقیق بخوان.” و بعد آمدیم بیرون و رفتیم توی خانه. دکتر امیر هم آمده بود نشسته بود گوشه‌ای و سیگار می‌کشید. زیاده از حد خسته بود، تیمسار و هاشم‌آقا مدام همدیگر را می‌پائیدند. تیمسار مثل موش آب کشیده در خود جمع شده بود و هاشم‌آقا گاهی باد به غبغب می‌انداخت و زیر چشمی مواظب همه بود. تیمسار به من لبخند زد و فوزیه چشم به چشم من دوخت، و من خیلی آرام بودم. هاشم‌آقا گفت:” نگران چی هستی، همه چی درست شده.” و نخچیان که استکان‌ها را جمع می‌کرد گفت:” آره، فقط وضع بازار از این رو به آن رو شده.” هاشم‌آقا گفت:” بله، باید هم از این رو به آن رو می‌شد. تجارت‌های عمده، درش تخته شده.” خانه نخچیان خیلی بزرگ و درندشت بود. و من رفتم و داخل اتاقی شدم و کاغذ نخچیان را باز کردم و چیزی نفهمیدم و گذاشتم توی جیبم. فوزیه و سهیلا و دخترهای دیگر روی بالکن ایستاده بودند. غش و ریسه می‌رفتند و امیر آمد سراغ من و گفت: “می‌خوای این جا بمونی یا نه.” گفتم:” حالم بهم می‌خوره. پدر هم تنهاست می‌خوام برگردم خونه. تازه شکری هم پیش منه.” گفت: “بزنیم به چاک.” به خاله نرگس گفتیم که چه خیالاتی در سر داریم. چشمکی زد و من و امیر در رفتیم و سوار ماشین از سرپیچ کوچه رد نشده صدای تیربار بلند شد. امیر گوشه‌ای ترمز کرد، و زیر لب گفت: “معلوم نیس چی به چیه.” گفتم: “معلومه، خوب هم معلومه.” صدای تیربار برید و امیر راه افتاد.

پدر و شکرالله نشسته بودند پای رادیو اخبار گوش می‌دادند. پدر از بین رفقای من بدجوری به امیر علاقمند بود. با گرمی سلام علیک کردند، شکری گفت: “دکتر امیر چه عجب تو رو دیدیم.” امیر گفت:”عجیب سرم شلوغه. نمی‌فهمم روز کی می‌آید و کی می‌رود.” نشستیم، من پرسیدم :”خبر تازه چی؟” شکری گفت:” امروز بازار شلوغ بوده، نخچیان چیزی نگفت: “اشاره کوتاهی کرد ولی صراحتاً چیزی نگفت. پدر پرسید: “خیلی زود اومدین؟” گفتم: “آدمای دوست داشتنی اونجا زیاد بودند. پسر عمویتان تیمسار و هاشم آقا و اعوان و انصار.”پدرم با تعجب پرسید:” اونا اونجا چه کار می‌کردن؟” من جواب دادم: “خودشون سرزده اومده بودن.” شکرالله خندید و گفت: “موضوع روشن شد. تیمسار پناه آورده به نخچیان، و هاشم آقا هم اومده نخچیان را تهدید بکنه. شلوغی بازار درست بوده.” سرش را تکان داد، با لبخند بلند شد و سیبی از روی میز برداشت و شروع کرد به گاز زدن. به امیر گفتم: “چیزی می‌خوری؟” با سر اشاره منفی کرد و جعبه سیگارش را درآورد. به من و پدر تعارف کرد. شکرالله سیگار نمی‌کشید. پدر داشت احوال زن و بچه امیر را می‌پرسید، و شکرالله داشت موج رادیو را عوض می‌کرد که تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم. خاله نرگس بود، تندتند حرف‌هایش را زد و گوشی را گذاشت، کسی چیزی از من نپرسید، و من گفتم که خاله نرگس بود، گفت شب نمیاد و بهتر است خیال نکند که ماها دست به یکی کرده‌ایم.” پدر زیر لب گفت:”آدم عاقلیه.” و بعد رو به امیر گفتم: “نخچیان هم سفارش کرد که به بچه‌های درمانگاه بگو، فردا یک مقدار جنس و دوا و درمان می‌آورند درمانگاه، و سفارش کرده که یکی دو نفر از پزشکیارها حتماً اونجا باشن.”

شکرالله سیب گاز زده‌اش را انداخت هوا و چرخی داد و گـرفت و گفت: “عرض کردم که.” من گفتم: “مسأله این نیست که جلوی صادرات واردات را گرفته‌اند، بلکه کار افتاده دست دلال‌ها و کارچاق کن‌ها.” پدر آهسته گفت: “پشت پرده خیلی چیزهاست.” شکرالله گفت:” فردا باید رفت و گزارش دقیقی تهیه کرد. من خودم میرم.” پدر گفت:”شکری تو بشین سر جات عین گاو پیشانی سفید تو رو می‌شناسن.” شکری سری تکان داد و تلویزیون را باز کرد، آخوندی پیدا شد که ریش بلندی داشت و با گردن برافراشته دستهایش را تکان می‌داد و تندتند صحبت می‌کرد: “خب، ما تمام شرایط اقتصادی را از کتاب اقتصادنا یعنی، اقتصاد ما، اقتصاد اسلامی برشمردیم، و حالا به یک نکته توجه می‌کنیم شرع مقدس، درباره احتکار و کسانی که می‌خواهند نظم اسلامی را و نظم اقتصادی اسلامی را…”

شکرالله گفت:”بفرما.”

امیر گفت:” خفه‌ش کن.”

شکرالله تلویزیون را خاموش کرد و امیر هم رادیو را خاموش کرد که یک مرتبه صدای شکستن و فرو ریختن شیشه پنجره رو به خیابان مارا از جا پراند. امیر دوید جلو که در اتاق را باز کند، شکری دستش را گرفت و کشید طرف دیگر و گفت:”یه دقیقه صبر کن.” همه مبهوت همدیگر را نگاه می‌کردیم. شکرالله با عجله رفت پشت بام و سرک کشید و آمد و گفت:”خبری نیست”، و آهسته در را باز کرد و چراغ را روشن کرد و خود را کشید کنار دیوار، شیشه پنجره کاملاً خرد و خاکشیر شده بود، با احتیاط رفت تو و قلوه سنگی را برداشت که دورش کاغذ پیچیده بودند. با خنده گفت:” نگران نباشید حتماً نامه عاشقانه است.”

کاغذ را باز کرد و گذاشت روی میز و با صدای بلند خواند:”این اولین اخطار ماست. دست از شلوغ‌بازی‌ها بکشید، توی این خانه توطئه نکنید، دفعه بعد گلوله ژ-۳ خواهد آمد. همه‌تان را می‌شناسیم.”

من و شکرالله خندیدیم و من پرسیدم:” پس کجا توطئه بکنیم؟”

شکرالله گفت:” تو یه خانه دیگر.”

پدر گفت:” وضع بدی پیش اومده شماهام که ملاحظه نمی‌کنین.”

شکرالله گفت:” نگران نباشین پدر، ترتیبشو می‌دیم.”

پدر گفت:” من نگران جون شماها هستم، اینا که رحم ندارن.” تلفن زنگ زد، زن امیر بود گوشی را دادم دست امیر، امیر گوش داد و گفت: “خیله خب اومدم.” و گوشی را گذاشت. پدر گفت: “کجا میری؟” امیر گفت: “باید برم درمانگاه ریخته‌اند چند خانه و عده‌ای را لت و پار کردن.” پدر با دست کاغذ و سنگ روی زمین را نشان داد و گفت: “مگه نمی‌‌بینی؟”

امیر گفت: “طوری نمیشه.” شکرالله کتش را پوشید و گفت: “منم باهات میام.” پدر می‌خواست چیزی بگوید که آن‌ها هول هولکی خداحافظی کردند و از در زدند بیرون.

ادامه دارد

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی