امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز هشتم

آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمی‌گردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطن‌اش.  

آدم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی می‌کند. مراد، دوست سالیان او  در بستر مرگ است. این خبر که به آدم می‌رسد تصمیم می‌گیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سال‌ها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود. مراد در زمان حیاتش برای حفظ اموال خود تن به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی داده است. حلقه دوستان آن‌ها دچار اختلاف و سردرگمی هستند. رمان روایتی است از ۱۶ روز اقامت آدم در موطن‌اش.

بانگ

پیش از این:

امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز اول

امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز دوم

امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز سوم

امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز چهارم

امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز پنجم

امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز ششم

امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز هفتم


امین معلوف، نویسنده لبنانی. کاری از همایون فاتح

روز هشتم

۱

آدم وقتی چشم باز کرد، اتاق خواب تاریک بود. دست دراز کرد و ساعت‌اش را برداشت و نگاه کرد. شش و ربع را نشان می‌داد. پرده کرکره را باز کرد و نور تیز آفتاب چشم‌اش را زد.

هنوز حوله به تن داشت. پیژامای تازه هنوز در بسته بندی بود، اما نه روی تخت. کسی آن را گذاشته بود روی میز، همراه با پیراهن‌ و لباس‌های دیگر.

پس همه‌ی شب همین‌جا مانده بود. باید می‌رفت پایین برای خوردن شام با دوستان‌اش. حتمن آمده بودند سراغ‌اش و وقتی او را در خواب دیدند، تصمیم گرفتند بیدارش نکنند.

دوباره دوش گرفت، ریش اصلاح کرد و ادوکلن به صورت زد، لباس پوشید و از اتاق رفت بیرون. خانم جوانی با پیش‌بند پشت در منتظر بود که او را برد به ایوان روشن از نور که دوستان‌اش نشسته بودند به خوردن صبحانه.

رامز با خنده از ته دل گفت:’خوب شد دیشب منتظرت نموندیم واسه شام.’

آدم داشت دنبال جمله‌ای برای عذرخواهی می‌گشت که دنیا از او در برابر متلک شوهرش حمایت کرد:’آدم صبح زود به مهمون این‌جوری خوشامد نمی‌گه. بهتره ازش بپرسی خوب خوابیده یا نه.’

شوهرش با خنده‌ی بلندتر گفت:’لازم نیست بپرسم، با چشای خودم دیدم. مث موتور گازوییلی خروپف می‌کرد.’

‘با چه آدم بی‌تربیتی ازدواج کردم، نه؟’

خندید با شوهرش. آدم همراهی‌ش کرد:’اگه زودتر از من پرسیده بودی، به‌ت هشدار می‌دادم. خیلی بد تربیت شده و حالا دیگه دیره. از بدشانسی تو.’

رامز شنگول شده بود از این متلک.

‘تو گروه‌مون هم این‌جوری حرف می‌زدیم. یک‌ریز به هم می‌گفتیم ابله، کودن و ترسو. البته تنها به شوخی. جزء مراسم بود. خیلی هم‌دیگه‌رو دوست داشتیم و واسه هم احترام قایل بودیم. مگه نه؟’

آدم به تایید سر تکان داد. بعد خانم جوان با پیش‌بند آمد و برای همه قهوه تازه ریخت. وقتی رفت، رامز به همسرش گفت:’تو هواپیما راجع به رمزی حرف زدیم. آدم قصد داره بره سراغ‌اش.’

از شب گذشته که آمده بود، دنیا را تنها در حال لبخند دیده بود. لبخندی ظریف، عادی و دوستانه. اما تا نام این دوست شنیده شد، لبخند از لبان‌اش گم شد.

‘ما هنوز از این که رفته یا به‌تره بگم “فرار” کرده توی شوک هستیم. خیلی عجیبه که یه آدمی از امروز به فردا تصمیم بگیره کار، خانه و دوستاشو ول کنه و بزنه به کوه و تو یه کومه با غریبه‌ها زندگی کنه. مثل یه برادر بود واسه رامز و من. وقتی رفت، بهت‌مون زد. یه دوست داری که هر روز می‌بینی، رازهاتو باهاش در میون می‌ذاری، فکر می‌کنی خیلی خوب می‌شناسی‌ش، اما یه دفه متوجه می‌شی که اصلن نمی‌شناختی‌ش. متوجه می‌شی یه آدم دیگه توش پنهان بوده که نمی‌دونستی. رامز دنبال یه بهانه واسه‌ش می‌گرده، اما من از دست‌اش عصبانی هستم. هیچ کسی حق نداره یه دفه این‌جوری بذاره بره.’

رامز در فکر رفته بود و گفت:’یه دفه نبود، مطمئن هستم.’

‘اگه انگیزه‌ی ناگهانی نبوده که بدتره. یعنی پنهانی و بدون این‌که هرگز چیزی به‌مون بگه داشته تصمیم می‌گرفته. معناش اینه که ده‌ها بار اومد و این‌جا سر میز نشست با ما، مثل الان و ما باهاش روراست بودیم در حالی‌که اون داشت فکر می‌کرد بذاره بره و ما رو دیگه نبینه. اینا می‌خوان که من اونو ببخشم چون یه دفه مذهبی شده. اون چه دین و مذهبیه که آدمو مجبور می‌کنه تا دوستای واقعی‌ش رو بذاره و بره به خدا نزدیک بشه؟ چون خدا اون بالا تو کوه‌هاس و تو شهر نیست؟ چون خدا تو صومعه هست و تو محل کار و دفتر نیست؟ اگه به خدا اعتقاد داری، باید باور کنی که همه جا هست. می‌بخشی، آدم. من از دین انتقاد نمی‌کنم. نمی‌دونم چه دینی داری و نمی‌خواستم تو رو ناراحت کنم.’

آدم گفت:’نگران نباش، دنیا. در حضور من می‌تونی به همه‌ی ادیان انتقاد کنی. هم به دین من و هم به دین دیگران. فکر نکنم این توهین باشه به من.’

‘من به دین شما انتقاد ندارم، بیش‌تر به دین خودم انتقاد می‌کنم. اگه اونا به کوه می‌رن تنها واسه مداقه و دعا نیست… اون‌چه که منو ناراحت می‌کنه اینه که این روزا دین رو به همه جا می‌کشونن تا همه چیز رو محق جلوه بدن. اگه این‌جوری لباس می‌پوشم یا نه، به خاطر دین منه. اگه این‌جوری می‌خورم یا نه، برای دینه. دوست‌هاتو می‌ذاری و لازم نیست توضیح بدهی، به خاطر دین‌ات. واسه همه چیز ازش استفاده می‌کنن و فکر می‌کنن برای دین این کارو می‌کنن، اما در واقع واسه انگیزه‌های خودشون ازش سوءاستفاده می‌کنن. دین مهمه، اما مهم‌تر از خانواده، دوستان و وفاداری نیست. واسه خیلی‌ها دین جانشین اخلاق شده. راجع به حلال و حرام حرف می‌زنن، چه چیزی پاکه و چه چیزی نجس و هی واسه‌ت نقل قول می‌آرن. دوست داشتم به جای اینا فکر می‌کردن چه چیزی صادقانه و خوب و اخلاقیه. چون دین دارن، فکر می‌کنن می‌تونن بدون اخلاق باشن. من خودم از یه خانواده‌ی مذهبی و مومن هستم. جدم در زمان سلاطین عثمانی شیخ‌الاسلام بود. تو خانواده‌ی ما همیشه ماه رمضان روزه می‌گرفتن. این عادی بود، خود بخودی و کسی بحثی نداشت. امروز روزه گرفتن کافی نیست، باید به دیگران نشون بدی که روزه می‌گیری و روزه‌خوارها رو زیر نظر داشته باشی. یه روزی مردم خسته می‌شن از دینی که زیادی تو هرچیزی دخالت می‌کنه و بعد خودشون کنارش می‌ذارن، خوب و بدش رو با هم.’

آوارگان، امین معلوف به ترجمه کوشیار پارسی. طرح: کاری از همایون فاتح

دنیا عصبی و عصبانی بود. رامز دست گذاشت روی دست‌اش:’آروم باش عزیز. دین رمزی هم دستور نداده که باید تارک دنیا بشی. راهب‌ها هم اونو گروگان نگرفته‌ن. اون دچار بحران شده بود و شاید ما دوستاش باید متوجه می‌بودیم و عواقب رو تشخیص می‌دادیم.’

‘نه رامز! تو نباید هی گناه رو به گردن بگیری. بس کن این عذاب وجدان رو! تو نمی‌تونستی بدونی تو مغز رمزی چی می‌گذره. تو به‌ترین دوست‌اش بودی و اون باید باهات حرف می‌زد، نگرانی‌هاشو باهات در میان می‌ذاشت تا بتونین با هم حرف بزنین. تو و من نمی‌تونیم خودمون رو سرزنش کنیم. حق با توئه، تقصیر اون راهب‌ها نیست. اگه یکی کار بدی کرده، خود رمزی باید باشه. و اون زن‌اش… نباید پشت سر مرده حرف زد، اما اگه زنده بود از ته قلب نفرین‌اش می‌کردم.’

ساکت شد، انگار دنبال کلمه می‌گشت یا برای این‌که آرام بشود و شاید هم برای یادآوری اتفاقی که افتاده بود. دو مرد ساکت منتظر بودند.

ادامه داد:’وقتی آدما می‌آن پیش ما، همیشه به چشماشون نگاه می‌کنم. سعی می‌کنم فکرشونو بخونم. به نظرم خیلی‌ها با خودشون فکر می‌کنن که دوست دارن یه خونه مثل مال ما داشته باشن. اما همه‌شون فکر یک‌سان ندارن. یکی با لذت و تحسینه و یکی با حسادت. بعضی از مهمونای ما از ما بیش‌تر پول دارن، بیش‌ترشون البته کم‌تر دارن و بعضی هم فقیرن. اما حالت‌شون هیچ ربطی به ثروت و فقرشون نداره. راه زندگی‌شون اینه. هارون‌الرشید خلیفه بود، از مغرب تا هند رو زیر حکومت خودش داشت اما به رفاه مشاورش جعفر حسودی می‌کرد و دست به هر کاری زد تا اونو زمین بزنه و ثروت‌شو به چنگ بیاره. آدمایی هم هستن که خوش‌حال می‌شن از سعادت دیگران، حتا اگه چیزی به خودشون نرسه یا یه کمی برسه. بعضی هم از سعادت دیگران احساس خطر می‌کنن. آدم، تو وقتی اومدی این‌جا، حتمن با خودت گفتی:”دوست من ثروتی به هم زده، خونه‌ی قشنگی ساخته و همسرش هم مهمان‌نوازه. چه خوبه که اینجا هستم.” اما وقتی زن رمزی وارد این‌جا می‌شد، نفرت و حسادت رو تو چشماش و لب‌های به هم فشرده‌ش می‌دیدم. فوری هر چیز تازه‌ای رو می‌دید. اگه یه فرش تازه بخرم، رامز پنجاه بار باید از روش رد بشه تا ببینه. هربار باید به‌ش بگم “خوب نگاه کن”. اون تا وارد می‌شد می‌دید چه چیزی تازه‌س و می‌دیدم رفته تو فکر تا ببینه قیمت‌اش چنده. وقتی تازه اومده بودیم این‌جا، سه بار سقف‌مون چکه کرد. این رو به زن رمزی گفتم که می‌ترسم یه روز صبح بیدار شم و ببینم همه‌ی خونه رو آب گرفته و دیوارا، اثاثیه، فرش‌ها، پرده‌ها و همه چی داغون شده. به‌ش نگاه کردم و دیدم که یه جور خوش‌حالی همه‌ی وجودشو گرفته، انگار چیز خیلی جالبی به‌ش گفته باشم. یادمه که ازش ترسیدم و به خودم گفتم: اون شوهرمو جادو می‌کنه. من اهل خرافات نیستم، اما مدام ترس داشتم، به خصوص وقتی رامز سوار هواپیما می‌شد. ازش قول گرفتم که هرگز به اون نگه کی سوار هواپیما می‌شه.’

رامز با لبخند تایید کرد، اما هم‌زمان شانه و ابرو بالا انداخت که بگوید به قصه‌های چشم بد و این‌ حرف‌ها باور ندارد. اما دنیا، بی اعتنا به واکنش او ادامه داد.


بانگ – نوا

نخستین برنامه از مجموعه برنامه‌های بانگ – نوا و شهرزاد با اجرای مهنوش راد و امین انصاری، از سه‌شنبه ۲۳ دی/۱۲ ژانویه در نشریه ادبی «بانگ» در گفت‌وگو با ندا کاووسی‌فر، حسین آتش‌پرور، نسیم خاکسار و قاضی ربیحاوی.
با ما باشید.


‘رامز و رمزی با هم و دست در دست رفتن بالا و هر دو ثروت‌مندشدن. تنها مال رمزی کم‌تر به چشم می‌اومد. همیشه خجالتی بود و خودشو کنار می‌کشید. که جنبه‌ی خوب شخصیته. اما زن‌اش اینو یه جور مجازات می‌دید. رامز دست و دل‌ بازتر، گشاده‌روتر و خیلی پر سر و صداتره…’

چشمان رامز گرد شد.

‘من پر سر و صدا؟’

دنیا مادرانه دست کشید به موهای همسرش.

‘آره عزیزم، خونه و هواپیمای خصوصی و مرسدس رو به همه نشون می‌دی.’

‘اگه آدمی با ثروت من مثل گداها لباس بپوشه و تو یه قراضه بشینه، فکر می‌کنی مردم چی‌می‌گن؟’

‘این انتقاد نیست عزیزم، واسه من تو همین‌جور که هستی خوبی، دوست نداشتم با یه آدم خسیس ازدواج کنم. حرف من اینه که تو ثروت خودتو پنهان نمی‌کنی، در حالی‌که شریک تو دوست داشت راجع به‌ش بگن: اون به ثروت رسیده، اما هنوز مثل سابق زندگی می‌کنه. راست می‌گم یا نه؟’

همسرش تایید کرد:’دنیا راست می‌گه. رمزی دوست داشت مردم بگن که اون واسه موفقیت سخت کار می‌کنه، اما خجالت می‌کشید اگه بگن پول‌داره. اون از پولی که داشت خجالت می‌کشید. شاید واسه همین زن‌اش اون‌جوری رفتار می‌کرد. می‌خواست خرج کنه و شوهرش نمی‌ذاشت.’

آدم به نرمی و انگار با خودش حرف می‌زند، گفت:’پس اون “جدایی ناپذیرا” خیلی با هم فرق داشتن. شما هر دو ثروت‌مند شدین، اما به یک شکل رفتار نکردین. تو فکر کردی خدا خواسته این ثروت رو به تو ببخشه و اون فکر می‌کرد خدا خواسته اونو امتحان کنه.’

میزبان‌اش تند و به تایید سر تکان داد:’همینه که می‌گی! رمزی این‌جوری فکر می‌کرد. تازه می‌گفت خدا به عرب‌ها نفت نبخشیده، بلکه خواسته امتحان‌شون کنه و شاید هم واسه مجازات بوده. و من باید بگم که در این مورد حق کاملن با اون بود. نفت یعنی نفرین.’

آدم به یادش آورد:’اما شما از نفته که ثروت‌مند شدین.’

‘آره، درسته. واسه رمزی و من ثروت آورد، اما نفت واسه عرب‌ها نشون داد که یه نفرینه. البته نه تنها واسه عرب‌ها. یه کشور می‌شناسی که خوش‎بخت شده باشه از نفت؟ برو همه جا سر بزن. همه جا پول نفت باعث جنگ داخلی شده، تغییرات خونین، و از توش رهبران غیرقابل پیش‌بینی و دیوانه بیرون اومدن.’

‘چرا این‌جوریه به نظرت؟’

‘چون آدما از امروز به فردا پول زیاد به دست آوردن بدون این‌که کاری واسه‌ش کرده باشن. نتیجه‌ش شد فرهنگ تنبلی که هر روز بیش‌تر می‌شه. واسه چی باید خودتو خسته کنی وقتی می‌تونی پول بدی که یکی دیگه به جات خسته بشه؟ حالا قوم‌هایی داریم که نشسته‌ن و بهره‌ می‌گیرن و یه قوم دیگه به‌شون خدمت می‌کنه، اگه نگیم مثل برده. فکر می‌کنی این‌جوری می‌شه کشور ساخت؟’

دنیا، اندکی دل‌خور پرسید:’هیچ‌وقت خودتو برده احساس کردی؟’

‘آره، همیشه وقتی پیش یه امیر باشم خودمو یه کم برده احساس می‌کنم. یه برده‌ی لوکس، ثروت‌مند و مرفه، اما برده.’

ساکت شد تا یاد موقعیتی برای ادامه بیفتد. بعد گفت:’بنیان‌گزار اوپک، یه ونزویلایی، گفت که نفت و گاز “مدفوع ابلیس” هستن… حق با اون بود. مطمئن هستم که صد سال دیگه در تاریخ می‌نویسن که نفت عرب‌هارو ثروت‌مند کرد تا حسابی به زمین بزنه!’

پرنده‌ها در باغ شروع به خواندن کردند. هر سه ساکت شدند تا گوش بدهند و شادی بی دغدغه را در خود جذب کنند.

بعد رامز رو به دوست‌اش گفت:’به دنیا بگو راجع به یادبودی که قصد داری برپا کنی.’

آدم گفت که ایده از کجا آمده و اسم آنانی را که قصد داشت دعوت کند گفت با شرحی درباره‌شان. بعد توضیح داد که دوستی براشان چه معنایی داشت، از اختلاف نظرها گفت، آرمان‌ها و قول ثابت‌شان که هرگز یک‌دیگر را از یاد نبرند. بعد هم گفت:’تو هواپیما به رامز گفتم که دوست دارم همسرهامون هم باشن، اما می‌ترسم از قصه‌های قدیمی درباره‌ی ماجراجویی‌هامون حوصله‌شون سر بره. اما بعد از این صحبتی که داشتیم مطمئن هستم که در هر صورت دو تا زن‌هامون باید باشن: دولورس و تو دنیا، اگه موافق باشی.’

‘با کمال میل. رامز خیلی حرف زده از زمانی که من نبودم و خوش‌حال می‌شم حرفای همه‌تون را بشنفم، حوصله‌م سر نمی‌ره. واسه کی قرار گذاشتی؟’

‘هنوز تاریخ تعیین نشده. قصد دارم که…’

‘فرقی نمی‌کنه، من یه همسر مطیع شرقی هستم و هیچ کار و وظیفه‌ای جدا از شوهرم ندارم، اگه اون بتونه، من هم می‌تونم.’

مرد چشما‌نش را بست و انگار در پردیس باشد دست همسرش را بوسید و گفت:’تا فراموش نکرده‌م، سمیرامیس دیشب زنگ زد. نگران شده بود که برنگشتی هتل و وقتی به‌ش گفتم که تو همراه من اومدی به عمان، خیلی عصبانی گفت که این کارو دیگه تکرار نکنم.’

آدم گفت:’تقصیر منه. می‌خواستم به‌ش زنگ بزنم اما خوابم برد. حتمن خیلی عصبانیه…’

‘وقتی برگشتی هتل متوجه می‌شی. به نظرم به‌تره تو عمان بمونی. به‌ت پناهندگی می‌دم.’

مهمان لبخند زد. 

‘نه، باید مجازاتی رو که حقمه قبول کنم. فکر می‌کنی چه ساعتی می‌تونیم بریم؟’

‘به خدمه گفتم که ساعت یازده آماده پرواز باشن. خوبه؟’

‘آدم به ساعت نگاه کرد. هشت و نیم بود.

‘عالیه. می‌تونیم با خیال راحت آماده بشیم.’

‘همسر مطیع من برنامه ریزی کرده که منو ببره پیش مادرش. باقی روز تو کوه پیش اون هستیم و شب برمی‌گردیم عمان، با دخترمون.’

۲

آدم وقتی به مهمان‌خانه‌ی سمیرامیس برگشت، آرام رفت به اتاق. اما تا در را باز کرد، صدای زنگ تلفن را شنید. ‘خانم میزبان کاخ’ بی شک از کارکنان هتل خواسته بود که وقتی آمد، خبرش کنند. اما صداش هیچ نشان از سرزنش نداشت یا دل‌خوری. می‌خواست به‌ش بگوید که تا غروب نیست و وقتی برگشت، خبر می‌دهد تا با هم غذا بخورند.

آدم اول حرف‌هاش با رامز و همسرش را یادداشت کرد، به ویژه حرف‌ها درباره‌ی رمزی که می‌توانست در دیدار با او در صومعه استفاده کند. بعد لپ‌تاپ را باز کرد تا ببیند چه نامه‌ی الکترونیکی به‌ش رسیده. وقتی رفته بود، نامه‌ی بلندبالایی از نعیم رسیده بود.

‘آدم عزیز،

وقتی آخرین یادداشت تو را خواندم و دوباره چیزی را که برات نوشته بودم نگاه کردم، متوجه سوءتفاهمی شدم که دوست دارم رفع کنم.

به‌ت گفتم که کشور را “با بی‌میلی” ترک کردم و تو نتیجه گرفتی که پدر و مادر مرا مجبور کرده بودند. من به یاد پدر خودم را موظف می‌دانم که اصلاح کنم: او مرا مجبور نکرد، او مرا قانع کرد، در صحبت طولانی “رو در رو” که هرگز از یاد نخواهم برد.

در هفته‌های پیش از آن بگومگوهای سختی با هم داشتیم. هربار که از خروج صحبت می‌شد، مخالفت می‌کردم، او هشدار می‌داد و من دلخور پاسخ می‌دادم. بگومگوی عصبی و داغی بود و مادرم می‌زد زیر گریه. فضای خانه برای همه غیرقابل تحمل شده بود. روزی مرا صدا زد به اتاق‌اش که دفتر کارش هم بود. از من خواست بنشینم، در را بست و بعد چیز غریبی اتفاق افتاد. از جیب‌اش پاکت سیگار ینین‌جی بیرون آورد و یکی به من تعارف کرد. انگار بخواهد به عنوان معادل چپق صلح از آن استفاده کند. سیگار مرا آتش زد و مال خودش را هم و زیرسیگاری را گذاشت میان‌مان.

این منظره انگار که دیروز اتفاق افتاده جلوی چشم من است، در حالی‌که بیست و پنج سال از آن گذشته. دفتر کارش، می‌دانی که، بزرگ نبود و برای دو صندلی جا داشت که ما روش نشسته بودیم. دیوارها پنهان بود پشت کتاب‌ها به زبان‌های مختلف و میز چوبی بود با کشوهای بسیار و دستگیره‌ی صدفی. نور از پنجره‌ای می‌آمد که رو به حیاط ساختمان بود. روز سردی بود، اما پدرم به خاطر دود پنجره را باز گذاشته بود.

کلماتی را که در شروع سخن‌رانی به کار برد، خوب به یاد دارم:”وقتی به سن تو بودم دوستان خوبی داشتم، جوان‌های صادق، تحصیل‌کرده، بااستعداد از دین و مذهب‌های گوناگون با علایق بسیار پسندیده. برای من مهم‌تر از خانواده‌ی خودم بودند. رویای کشوری داشتیم که شهروندان‌اش را در درجه‌ی اول با دین و اعتقاد نسنجند. می‌خواستیم اندیشه‌ی انسان‌ها با هم مخلوط کنیم و عادت‌های قدیمی را دور بریزیم.”

گفت یکی از موضوع‌های مورد علاقه‌شان اسم کوچک آدم‌ها بود. چرا مسیحیان همیشه باید نام مسیحی می‌داشتند، مسلمانان نام مسلمانی و کلیمیان نام یهودی؟ چرا هر کس به خاطر نام کوچک باید مشعل دین خود را بالا بگیرد؟ به جای میشل یا ژرژ، محمود یا عبدالرحمن و یا اسم من سالومون یا موسا می‌توانستیم نام‌های کوچک “بی‌طرف” داشته باشیم مثل سلیم، فواد، امین، سامی، رمزی یا نعیم.

توضیح داد که “اسم کوچک تو هم از آن‌جا آمده. تعدادی از دوستان درگیری شدید پیدا کردند با خانواده. برخی تسلیم شدند، من سر حرف خودم ماندم. پدربزرگ تو می‌خواست که اسم‌ات را بگذرایم ازرا، یعنی اسم خودش. برای این‌که به نظر خودم قانع‌اش کنم توضیح دادم که کلیمیان در طول قرن‌ها مجبور بوده‌اند لباس مخصوص بپوشند تا توده‌ی مردم بتوانند آنان را تشخیص دهند. می‌توانستند از آن سرباز زنند و مراقب باشند. اسم کوچک هم این نقش را داشت. نمی‌دانم آن زمان قانع‌اش کردم یا نه، اما گذاشت کار خودم را بکنم.

این را به تو می‌گویم چون در جوانی همان آرمانی را داشتم که تو اکنون داری، همان رویای در کنار هم بودن همه‌ی باورها و چون از ته قلب نمی‌خواهم ببینم که خانواده‌ام سرزمینی را ترک کند که اجدادم پانصد سال در آن زندگی کرده‌اند. اما زندگی در این‌جا برای ما ناممکن شده و همه چیز نشان از آن دارد که بدتر هم خواهد شد.

خیالات را بگذار کنار. به زودی در همه‌ی جهان عرب برای جامعه‌ی کلیمی هیچ جایی وجود نخواهد داشت. هیچ! برخی از همین حالا از بین رفته‌اند، مثل قاهره، اسکندریه، بغداد، الجزیره و تریپولی… حالا نوبت به کشور ما رسیده. کمی که بگذرد ده نفر هم پیدا نمی‌شود که با هم دعا کند. خیلی غم‌انگیز است و خیلی تاسف‌بار. اما کاری از دست‌مان برنمی‌آید، نعیم. نه تو و نه من.

و گناه کیست؟ بنیاد گذاشتن کشور اسراییل؟ می‌دانم که تو و دوستان‌ات این فکر را می‌کنید. بخشی از آن درست است. اما تنها یک بخش. چون تبعیض، همه‌ی شکل‌های آزاررسانی، قرن‌هاست که وجود دارد، خیلی پیش‌تر از وجود کشور اسراییل، خیلی پیش‌تر از این اختلاف عرب و یهود بر سر زمین. هیچ زمانی بوده که در جهان عرب با ما رفتاری مثل شهروند عادی داشته باشند؟

می‌گویی همه جا این‌گونه بوده. بله، درست است. در اروپا بدتر بود، هزاربار بدتر. تردید نیست. پیش از تغییر جدی رفتار و اندیشه، آن همه جنایات نازی‌ها لازم بود و ضدسامی‌گری – این بیماری شرم‌آور- مثل ارزشی انسانی دیده می‌شد.

من مطمئن هستم که این به جهان عرب هم می‌توانست سرایت کند. اگر پس از سقوط ترور نازی اختلاف بر سر فلسطین وجود نمی‌داشت، فکر می‌کنی سرنوشت کلیمیان در کشورهای عربی بخت پیش‌رفت می‌داشت؟ فکر نکنم، تقریبن مطمئن هستم. خوب، این‌طور شد. کار بر وفق مراد پیش نرفت. همه‌جا وضع کلیمیان به‌تر می‌شود جز این‌جا و برای ما. همه‌جا کشتار قومی و دینی به زباله‌دان تاریخ ریخته شده و این‌جا تازه دارد شروع می‌شود. همه‌جا پروتکل بزرگان صهیون از کتاب‌خانه‌ها جمع‌آوری می‌شود و این‌جا در ده‌ها هزار نسخه تجدید چاپ می‌شود.

وقتی درباره‌ی جنگ شش روزه با هم حرف می‌زدیم، تو حمله‌ی نیروی هوایی اسراییل را مقایسه کردی با حمله‌ی ژاپن به پرل هاربر. من این مقایسه را هنوز اغراق می‌دانم، اما حقیقتی هم در آن نهفته است – شاید نه به عنوان واقعیت تاریخی، بلکه به شکل برداشت از واقعیت‌ها. بخش بزرگی از هم‌وطنان اکنون ما را مثل رعیت حکومت دشمن می‌بیند، مثل امریکایی‌های ژاپنی‌الاصل که پس از پرل هاربر در اردوگاه‌ها زندانی شدند و پس از پیروزی آزاد شدند. چه اتفاقی می‌افتاد اگر ژاپنی‌ها در جنگ پیروز می‌شدند، اگر جاهای تسخیر کرده در آسیا، اقیانوس آرام، چین، کره، فیلیپین، سنگاپور و باقی را نگه می‌داشتند و ایالات متحده را وادار می‌کردند به پذیرش حقارت‌آمیز آتش‌بس و نیز تسلیم هاوایی به آن‌ها و پرداخت هزینه‌های عظیم خسارت جنگ؟

این‌گونه اگر ببینی، جنگ شش روزه درست مثل پیروزی بر پرل هاربر است. در حالی‌که اسراییلی‌ها شادی می‌کنند، عرب‌ها از خشم سلطه بر خود را از دست داده‌اند و ما بز قربانی هستیم. خیلی نادرست است که به شهروندان بی دفاع حمله کنی، اما از مردم شکست خورده به تحقیر نمی‌توانی انتظار بزرگواری داشته باشی. ما را دشمن می‌بینند و این‌گونه هم با ما رفتار می‌کنند؛ تو نیز، نعیم، بی در نظر گرفتن اعتقادات تو. موضوع این است. حالا چه بخواهیم چه نه، راه گریز نیست.’

اولین بار است که این حرف‌های پدرم را می‌نویسم. به خاطر تو، آدم. به خاطر سئوالی که کردی، به خاطر چیزهایی که به یادم انداختی. و نیز به خاطر توضیح مفصل دیروزت از کژروی مراد. در حال خواندن با خودم می‌گفتم که سرنوشت نزدیکان ما، خانواده و گروه دوستان، سرگذشت رویاها و سرگشته‌گی‌های ما، خیلی هم ارزش بیان دارد، چون اندکی سرگذشت زمانه‌ی خودمان نیز هست و شرح رویاها و سرگشته‌گی‌های این دوران.

اما برگردم به موضوع: صحبت با پدرم در گرگ و میش غروب اتاق، خروج کوچک ما – مادرم ترجیح می‌داد بگوید “رفتن”. این راست‌اش صحبت نبود، دفاعیه بود، در آغاز گفتم سخن‌رانی، اما دفاعیه‌ای بود که از خیلی پیش آماده کرده بود، بیش‌تر برای قانع کردن خودش تا بتواند تصمیم بگیرد. 

گذاشتم حرف‌اش را بزند. چنان ناراحت بود به درستی، و چنان تفاهم داشت با آرمان‌های من که هیچ نخواستم باهاش جر و بحث کنم. چون به رغم جرو بحث‌هایی که داشتیم، براش احترام داشتم، واقعن دوست‌اش داشتم و لحظه‌ای در راست‌کرداری و شناخت درست‌اش تردید نمی‌کردم.

تنها کس هم نبودم که براش احترام داشت. همه‌ی جمع با احترام به حرف‌هاش گوش می‌کرد و کارهاش را سرمشق قرار می‌داد. برای همین هم خانواده‌ی ما آخرینی بود که کشور را ترک کرد. پدرم می‌دانست که کار او اشاره‌ای است و نمی‌خواهد مسئول آن اشاره باشد.  تا زمانی که امیدی بود، نمی‌خواست راه بدهد به نومیدی.

بعد، در زمان صحبت، ازش پرسیدم اگر اسراییل جنگ را می‌باخت، باز هم مجبور به تبعید می‌شدیم. پدرانه بازویم را گرفت. “نعیم، به خودت زحمت نده، فایده ندارد، راهی نیست. خیلی فکر کرده‌ام. سرنوشت ما از خیلی وقت پیش تعیین شده، از وقت تولد تو، و حتا خودم. اگر اسراییل در جنگ آخر شکست خورده بود، خیلی بدتر می‌شد. تنها تحقیر نمی‌شدیم، بلکه تعقیب می‌شدیم.

در هر صورت، هرگز آرزوی شکست اسراییل را نخواهم داشت، چون به معنای نابودی‌ش خواهد بود. برای جامعه‌ی کوچک ما به وجود آمدن کشور فاجعه بوده، برای مردم کلیمی کاری خطرناک، هر کسی هم حق دارد موافق یا مخالف باشد اما دیگر نمی‌توانی ادعا کنی که این تنها برنامه‌ی ناروشن آقای هرتسل بوده است. حالا واقعیت است و همه‌مان در این ماجراجویی دخالت داریم، چه بخواهیم چه نخواهیم. انگار که تو، نعیم، پول مرا دزدیده باشی، بله، پول خانواده‌ی ما را تا ته کیسه و بعد بروی در مسابقه‌ی اسب‌سواری شرط‌بندی کنی. آن وقت به تو هر چیز زشتی خواهم گفت، سرزنش خواهم کرد که ما را نابود کرده‌ای، شاید حتا نفرین بفرستم به تولد تو. اما فکر می‌کنی دعا می‌کنم که در شرط بندی ببازی؟ نه، البته که نه. دعا خواهم کرد که اسب تو برنده بشود. اگر اسراییل در جنگ آینده شکست بخورد، فاجعه‌ای بسیار دردناک برای همه‌ی کلیمیان خواهد بود. به اندازه‌ی کافی از این فجایع داشته‌ایم. مگر نه؟”

به این‌جا که رسید ازش پرسیدم آیا خانواده‌ی ما به اسراییل خواهد رفت؟ اندکی فکر کرد و پاسخ داد:”نه، ما به برزیل می‌رویم.” صداش می‌لرزید که فکر کردم تصمیم قطعی نگرفته هنوز. اما این نبود و او تا آخر عمر سر حرف‌اش ماند. بارها به اسراییل رفته بود اما هرگز به فکر نیفتاد که در آن‌جا ساکن شود. نظر مادرم فرق داشت. او دو خواهر داشت در تل‌آویو و دوست داشت نزدیک آنان زندگی کند. اما او نیز قدیمی بود و تصمیم شوهرش را می‌پذیرفت. اگر هم تردید داشت، بیان نمی‌کرد. به هر حال، این تنها خواسته‌اش بود بر اساس روابط احساسی و مقاومتی نداشت در برابر استدلال خوب اندیشیده‌ی پدرم. وقتی هم انتقاد او از اسراییل را می‌شنید و خوش‌حال نبود، به جای پاسخ دادن آهی می‌کشید یا موضوع حرف را عوض می‌کرد.

سال‌ها پس از رفتن یکی از خاله‌هام، کولت به دیدارمان آمد در سائوپولو. کوتاه بود و چاق، فرز و شوخ، و پدرم دوست‌اش داشت. برای همین مادرم وقت غذا خوردن جرات کرد بگوید:”موسا کی بالاخره خانواده ما رو می‌بری به اسراییل تا بتونیم نزدیک هم زندگی کنیم؟” پدرم تنها لبخند زد. بعد خاله گفت که:”برزیل خیلی قشنگه، اما اون‌جا خونه‌ی ماست، نه؟” پدرم پاسخ نداد و در سکوت غذا خورد. مادرم با شتاب حرف دیگری را شروع کرد. در این فاصله شوهرش را زیر نظر داشت، چون او را خوب می‌شناخت. هر چه هم تحریک می‌کردی یا آزارش می‌دادی، هرگز از کوره در نمی‌رفت. برای هر موقعیتی، وقت می‌گذاشت و همه چیز را می‌سنجید.

بعد از غذا رفتیم تو ایوان نشستیم. وقتی قهوه آوردند، پدرم تصمیم گرفت دست‌آخر به خاله‌ام جواب بدهد. بدون نگاه کردن به او، با نگاه خیره به ته فنجان، انگار که در آن اتوکیو می‌گذرد. “ما حق داشتیم فلسطین رو ‘ارض اسراییل’ بنامیم، و حق زندگی داریم، مثل همه‌ی دیگران، شاید هم کمی بیش‌تر. اما هیچ حق نداریم به عرب‌ها بگوییم:’برید گم شید از این‌جا، این کشور از قدیم مال ماست و شما به این‌جا تعلق ندارید!’ این به نظرم غیر قابل قبول است، بدون در نظر گرفتن برداشت ما از نوشته‌ها و بی در نظر گرفتن رنجی که برده‌ایم.”

ساکت شد. جرعه‌ای قهوه نوشید و آرام ادامه داد:”اما این هم درست است که اگر آرام وارد می‌شدیم، عذرخواهی می‌کردیم که بی اجازه آمده‌ایم و از عرب‌ها خواهش می‌کردیم که آیا حاضرند تکه‌ای جا به ما بدهند، هرگز به چیزی دست پیدا نمی‌کردیم و ما را می‌راندند.”

پس از آن سکوت کرد و برای نخستین بار به خواهر زن‌ محبوب‌اش نگاه کرد. “برای این‌جور سئوال‌ها هرگز جواب قانع کننده پیدا نمی‌کنی، کولت. چطور می‌توانی دست برداری از بره بودن، بدون این‌که گرگ بشوی؟ راهی که اسراییلی‌ها انتخاب کردند برای من قانع کننده نیست، اما راه چاره‌ی دیگری براشان ندارم. پس خودم را دور نگه می‌دارم، سکوت می‌کنم و دعا.”

باز ساکت شد، انگار در حال دعا. بعد با لحن نرم‌تری گفت:”آدم‌های این‌جا همیشه می‌گویند: Deus é Brasileiro! اوایل خنده‌ام می‌گرفت اما حالا فکر می‌کنم حق با آن‌هاست، خیلی بیش‌تر از آنی‌که خودشان فکر می‌کنند. وقتی آن جاودانه به جهان نگاه می‌کند، به هر کشوری که خلق کرده و آدم‌هاش، فکر می‌کنی بیش از همه به کدام‌شان افتخار می‌کند؟ احساس می‌کند کدام کشور ستایش‌گر و کدام دشمن‌گونه است؟ مطمئن هستم که با شادی و غرور به این کشور، به برزیل نگاه می‌کند و با عصبانیت و خشم به کشور ما، آن‌جا در سرزمین شام. بله، هم‌وطنان تازه‌ی من حق دارند. خدا برزیلی است. این کشور مقدس است، سرزمین موعود و من هیچ پشیمان نیستم که به عنوان یک موسای ساده خانواده‌ام را به این‌جا آورده‌ام.”

مرا ببخش که مفصل پاسخ نوشتم به حرفی که نوشتی. اما باید این کار را می‌کردم. به یاد و احترام پدرم و روشن کنم که خودم چه فکر می‌کنم. چون این کلمات، که تا آن‌جا که به یاد دارم برات نوشتم، در اصل همانی است که خودم فکر می‌کنم. نظر خودش را به من انتقال داد و احساس می‌کنم وارث یک بینش قدیمی هستم که معاصران ما هیچ حاضر به پذیرش آن نیستند. حالا زمانه‌ی وفاداری ِ شر و سنگر است. چه یهودی باشی چه عرب، تنها انتخاب تو میان نفرت از دیگری و نفرت از خود است. اگر هم بد شانس باشی مثل من، که هم‌زمان عرب و یهودی زاده شده، دیگر وجود نداری و حتا حق بودن نخواهی داشت؛ تو تنها یک سوءتفاهم هستی، چیزی ناروشن، یک خطا، شایعه‌ی جعلی که در طول تاریخ هرچه بیش‌تر به دروغ تبدیل شده است. و سعی نکن به دو طرف یادآوری کنی که موسی بن میمون رساله‌ی شهادت را به عربی نوشته است!

فکر می‌کنی توی گروه دوستان ما، یا آن‌چه باقی مانده، هنوز با آرامش درباره‌ی این چیزها می‌توان حرف زد؟ فکر می‌کنی من به عنوان کلیمی می‌توانم پیش از آن‌که اعلام کرده باشم ضد اسراییل و ضد صهیونیست هستم، حرف‌ام را بزنم؟

از تو – و از خودم- این‌ها را می‌پرسم، اما پیش‌شرط برای آمدن و نیامدن نمی‌گذارم. دوست دارم وطن را دوباره ببینم، دوستان را و اگر نتوانیم آرام با هم بحث کنیم، هیچ نخواهم گفت. هرگز خود را آن‌قدر حقیر نخواهم کرد که چیزی خلاف آن‌چه فکر می‌کنم بیان کنم اما هیچ مشکلی ندارم با سکوت و بیان نکردن فکرهام. من به وطن خواهم رفت، خود را خواهم انباشت از همه‌ی چیزهای خوب و یادهای جوانی را قسمت خواهم کرد و از موضوعات عصبانی‌ کننده فاصله خواهم گرفت.

نعیم تو’

۳

بعد از خواندن یادداشت بلند دوست و پیش از نوشتن پاسخ، دفترش را باز کرد تا پاره‌ای از خاطره‌ها را یادداشت کند.

پدر نعیم را خوب نمی‌شناختم. گاهی سلام و احوال‌پرسی کرده‌ایم اما هرگز باهاش حرف نزده‌ام. در یاد من بلند قد بود، با عینک عاجی و موی کوتاه قهوه‌ای. هنوز به یاد دارم که کفش دورنگ، قهوه‌ای و سپید، می‌پوشید که آن زمان مد بود. فکر می‌کردم آدم سخت‌گیری باشد، بی‌تردید از این‌که وقتی در خانه بود، پسرش آهسته حرف می‌زد.

باز خوب به یاد دارم دفتر کار کوچک‌اش را که مفصل با هم بحث کردند. حالا فکر می‌کنم آن‌قدرها هم سخت‌گیر نبود، چون من و نعیم گاهی به آن ‌اتاق می‌رفتیم. گاهی هر کدام نشسته روی یک صندلی بزرگ؛ شطرنج هم بازی می‌کردیم. به معنای واقعی کلمه محاصره می‌شدیم در کتاب‌هایی به بسیاری زبان‌ها که برخی بسیار کهنه بودند. اما تنها عطف‌شان را می‌دیدم، هرگز کتابی را باز نکردم.

دفتر را بست، نامه را دوباره خواند و شروع کرد به نوشتن پاسخ.

‘نعیم عزیز،

با سپاس قلبی از این‌که روی‌دادهای زندگی‌ت را برام تعریف کردی. تحت تاثیر نوشته‌ات قرار گرفتم و دچار احساس دوگانه غرور و اندوه شدم.

غرور از دوستانی که دارم. یا بیش‌تر آنان. از وقتی که به وطن بازگشته‌ام و چنان‌که می‌دانی در مهمان‌خانه‌ی سمی می‌خوابم، سعی دارم آنان را پیدا کنم، از نو کشف کنم و اغلب از پس سال‌ها که با هم حرف نزده‌ایم. احساس می‌کنم همه ما آرمان‌های والای خودمان را حمل می‌کنیم. اگر در این زمینه تردید داشتم، با نامه‌ای که نوشتی، بی‌شک همه‌ی تردید رفع شد.

اندوه از آن‌چه بر ما رفته است. چه شد که تاثیر کمی داشتیم بر روی‌دادهای وطن‌مان، منطقه‌مان، حالا بگذریم از امور جهان؟ چه شد که ما بازنده و شکست خورده شدیم؟ که این‌چنین پراکنده شدیم در جهان؟ که دیدگاه ما دیگر بیان نمی‌شود؟

اما حالا می‌خواهم از نامه‌ی زیبای تو بگویم، و از موضوع مهمی که این‌همه صادق و گشاده برام نوشتی.

درگیری که زندگی ما را چنین زیر و رو کرد تنها اختلاف منطقه‌ای نیست و تنها برخورد میان دو “قوم خویشاوند” نیست که در طول تاریخ سخت رنج برده‌اند. خیلی بیش از این است. این اختلاف بیش از هر چیزی نمی‌گذارد جهان عرب به‌تر بشود، نمی‌گذارد که غرب و اسلام بتوانند با هم کنار بیایند، انسان امروز را برمی‌گرداند به هویت پیچیده، تعصب دینی، و آن‌چه امروز “برخورد فرهنگ‌ها” نامیده می‌شود. بله، نعیم، تردید ندارم که این درگیری که زندگی تو و مرا زهرآگین کرده، نقطه‌ی دردناک مرکزی تراژدی امروزین است که خیلی پیش‌تر از نسل ما، زادگاه ما و سرزمین‌های پیرامون آن می‌رود. این را به تو می‌گویم، در حالی‌که با احتیاط دارم کلمات خودم را می‌سنجم: انسانیت به ویژه از سر همین اختلاف به جای پیشرفت دچار بازگشت اخلاقی شده است.

آیا دارم همان اشتباهی را مرتکب می‌شوم که چنین ریشه‌دار است میان ما؟ از این‌که اهمیت بی‌هوده‌ای قایل می‌شویم برای همه چیزی که به طور مستقیم بر ما تاثیر دارد. هنوز یادت هست که به زمان هر دعوا میان مردم دو روستای کوهستانی به شوخی می‌گفتیم که امریکایی‌ها اگر بودند چه می‌کردند، فرانسوی‌ها چه می‌گفتند و واکنش روس‌ها چه می‌تواند باشد. انگار باقی جهان هیچ کار دیگری نداشت. به عنوان تاریخ‌شناس خوب به رابطه‌ی همه چیز با هم آگاه‌ام، هرگز نخواسته‌ام که بگویم –یا حتا به آن فکر کنم- که این درگیری در خاورمیانه می‌توانست همه‌ی کاروان انسانی را به مقصد دیگری بکشاند.

اما وقتی بخواهی به هر بهایی این دام ِ مضحک را دور بزنی، خطر این وجود دارد که به دام دیگری در نقطه مقابل آن گرفتار شوی که ابتذال نام دارد و ما اصطلاحی داریم که گاه با ترجمه‌ی آزاد خودم به دانشجویان‌ام می‌گویم:”آن‌چه روی می‌دهد، شباهت ناگزیری دارد به آن‌چه روی داده.”و من به شدت با این مخالف هستم، زیرا واقعیت امروز هرگز نمی‌تواند روگرفتی باشد از دیروز و زیرا شباهت‌ها بیش‌تر فریبنده‌اند تا آموزنده.

در این حالت می‌توانیم به آسانی بگوییم که دهه‌ی چهل سده‌ی بیستم با همه‌ی تلاش برای نابودسازی، شکست نازی‌گری و بنیادگزاری کشور اسراییل، در تاریخ کهن سه-چهار هزارساله‌ی مردم یهود دراماتیک‌ترین و مهم‌ترین دهه از همه‌ی تاریخ بوده است.

پدر تو به روش خود می‌گفت و من به تمامی با او موافق‌ام: وقتی تو و من به دنیا آمدیم، فاجعه‌ی بزرگ تازه روی داده بود که نه تنها عواقبی برای منطقه بلکه برای همه‌ی جهان داشت، هستی ما را به ناگزیر زیر تهدید می‌گرفت در حالی که در برابرش هیچ نمی‌توانستیم بکنیم.

در جهان آرمانی می‌توانست جور دیگری باشد. در آن صورت کلیمیان می‌آمدند نزد فلسطینی‌ها و توضیح می‌دادند که اجدادشان دو هزار سال پیش می‌زیسته‌اند و امپراتور تیتوس آنان را رانده بود و حالا قصد داشتند بازگردند. در آن‌صورت عرب‌ها که در آن کشور می‌زیستند، پاسخ می‌دادند:”البته، بفرمایید، خوش آمدید! نیمی از خاک را به شما می‌بخشیم و خود در نیمه‌ی دیگر زندگی می‌کنیم.”

در جهان واقعی این ناممکن بود. وقتی عرب‌ها پی بردند که مهاجرت یهودیان به چند گروه پناهنده محدود نشد، بلکه برنامه‌ی سازمان‌دهی شده بود برای تصرف خاک، واکنش‌شان همانی بود که هر مردم دیگری می‌تواند داشته باشد: به دست گرفتن اسلحه برای بازداشتن آنان. اما شکست خوردند. در هر درگیری شکست خوردند. نمی‌توانم بارهایی را که شکست خوردند بشمرم. روشن است که این رشته فاجعه‌ها جهان عرب و بعد جهان اسلام را بیش از پیش از هم گسیخت. نه تنها از نظر سیاسی، که نیز از نظر روانی. وقتی چندین بار در انظار تحقیر شوی، آسان نمی‌توانی سر بلند کنی. همه‌ی عرب‌ها جاپای ژرف این آسیب را در خود دارند، من نیز. اما وقتی از سوی دیگر بنگری، از سوی اروپا، جایی که مرا پذیرفته، این آسیب عربی تنها سبب عدم تفاهم و شکاکیت است.

در ‘دفاعیه’ای که برام نوشتی، پدرت به حقیقت مهمی اشاره داشت: پس از جنگ جهانی دوم، غرب جنایت‌های اردوگاه‌ها و ضدسامی‌گری را کشف کرد؛ کلیمیان در نگاه عرب‌ها موجوداتی بودند به تمامی بی‌پناه، شهروندانی تحقیر شده و ناتوان اما بسیار مجهز، خوب سازمان‌دهی شده و لشکر خطرناک اشغال‌گر.

در طول سال‌ها این تفاوت ادراک تنها قوی‌تر شده است. در غرب، شناخت جنبه‌ی وحشی و خطرناک کشتارها به دست نازی عامل تعیین‌کننده خودآگاهی اخلاقی کنونی است که به حمایت مادی و معنوی از حکومتی انجامید که کلیمیان شکنجه شده در آن پناه جسته بودند. هم‌زمان جهان عرب شاهد بود که اسراییل یکی پس از دیگری به پیروزی دست می‌یافت، بر مصر، سوریه، اردن، لبنان، فلسطین، عراق و حتا اتحادیه عرب و از این رو دیدگاهی دیگر داشت.

نتیجه این‌که – می‌خواستم به این برسم- اختلاف با اسراییل، عرب‌ها را جدا کرد از خودآگاهی جهانی یا در هر شکل خودآگاهی غرب که همان است.

چندی پیش شهادت‌نامه‌ی سفیر اسراییل درباره‌ی کارش در دهه‌های پنجاه و شصت را می‌خواندم:”ما ماموریت خطرناکی داشتیم زیرا از یک‌سو باید عرب‌ها را قانع می‌کردیم که شکست دادن ما ناممکن است و از سوی دیگر غرب را قانع می‌کردیم که اسراییل در خطر نابودی است.” از دور که نگاه کنی می‌توانی نتیجه بگیری که این سیاست‌مدار و هم‌کاران‌اش در انجام ماموریتی متناقض موفق شده‌اند. تعجب ندارد که غربی‌ها و عرب‌ها نگاه متفاوتی به کشور اسراییل و راهی که خلق یهود طی کرده، دارند.

البته که زرنگی سیاست‌مداران نمی‌تواند توجیه این تفاوت ادراک باشد. بی‌طرفانه که بنگری، شاهد دو تراژدی هستی که هم‌زمان و هم‌سان روی می‌دهند. گرچه بیش‌تر کلیمیان و عرب‌ها می‌خواهند آن را یکی ببینند. چه‌گونه می‌توانی کلیمیان را که در طول قرن‌ها اغلب تحت ستم و تحقیر بودند و در میانه‌ی سده‌ی بیستم در برابر تلاش برای کشتار عام قرار گرفتند قانع کنی که باید درک و تفاهم داشته باشند با درد و رنج دیگران؟ و چه‌گونه می‌توانی عرب‌ها را که اکنون سیاه‌ترین و سنگین‌ترین دوران تحقیر تاریخ را می‌گذرانند – از یک‌سو شکست‌ها از اسراییل و متحدان‌اش- و  در همه‌جای جهان احساس تحقیر شده‌گی و مضحکه بودن دارند، قانع کنی که نباید تراژدی قوم یهود را به فراموشی بسپارند؟

آدم‌های زیادی چون تو و من وجود ندارند که این دو “تراژدی رقیب” را بشناسند. و از میان همه‌ی یهودیان و عرب‌ها – تو و من- بسیار غمگین و متاثر باشند. گاهی حسادت می‌کنم به آنان که، فرقی نمی‌کند از کدام جبهه، با خیال راحت می‌توانند بگویند: من می‌خواهم که مردم من پیروز شوند و بقیه بمیرند.

حالا بس می‌کنم. به زودی فرصت‌های دیگر پیش می‌آید که از این فاجعه حرف بزنیم. به ویژه در زمان یادبود که سعی دارم سازمان‌دهی کنم. هر چه بیش‌تر دارد شکل می‌گیرد. تازه یک روز و شب با رامز گذرانده‌ام. با هم ناهار خوردیم و بعد مرا با هواپیمای شخصی –بله!- به عمان برد، به زاغه‌ای که در آن زندگی می‌کند و می‌توانی تصور کنی… بعد برات از این دیدار بیش‌تر خواهم گفت، یا کتبی و یا حضوری. تنها بگویم که وقتی از دیدار دوباره گروه دوستان قدیم گفتم، خیلی استقبال کرد. می‌توانیم روی او و همسرش حساب کنیم. اسم‌اش دنیا است و فکر کنم در گروه ما مثل کسی که انگار همیشه بوده است، پذیرفته خواهد شد.

فکر نکنم آن “رمز” دیگر بیاید. نمی‌دانم که شنیده‌ای یا نه، اما رمزی از زندگی عادی کنار کشیده و راهب شده. چیزی بیش از یک سال پیش. همراه با شریک‌اش امپراتوری تجاری بنا گذاشت و به ثروت هنگفتی رسید، اما ناگهان تصمیم گرفت همه چیز را بگذارد کنار و برود چون راهب پرهیزگار در صومعه‌ای میان کوه زندگی کند. اسم خودش را گذاشته “برادر باسیلیوس”. نمی‌دانم باید تحسین‌اش کنم یا گله‌مند باشم ازش. آنان که بی‌تفاوت‌اند اسم‌اش را می‌گذارند افسرده‌گی و شاید هم حق با آنان باشد. اما آدم بی تفاوت در جهان بسیار است و در این سرزمین بیش از هر جای دیگر. من باور دارم که دوست ما به درستی در برابر پرسش‌های معنوی و اخلاقی قرار گرفته بود.

“هم‌زاد”اش هنوز دلگیر است و تا بخواهد از او حرف بزند، اشک به چشم می‌آورد. یک‌بار به سراغ‌اش رفته و رانده شده است.

خودم می‌خواهم بروم سراغ‌اش و از این یادبود حرف بزنم. فکر نمی‌کنم بیاید، اما اگر بخواهد چیزی به من بگوید و دلیلی بیاورد، می‌توانم به دوستان‌اش بگویم. در این صورت اندک حضوری خواهد داشت…’

به این‌جا که رسید، سمیرامیس زنگ زد که بگوید شب غذاخوری مسافرخانه بسته است، چون جشن خصوصی است و از کارکنان خواسته که غذا را به خانه‌اش ببرند. در ایوان کوچک نشسته، میز چیده شده  و خواست که برود با هم غذا بخورند.

‘داشتم برای نعیم نامه می‌نوشتم.’

‘بعد می‌تونی تموم‌اش کنی. منتظرت هستم. شامپانی باز شده. اگه زود نیایی گازش در می‌ره…’

‘گاز رو تو بطری نگه دار، سمی، این یادداشت رو تموم می‌کنم و می‌فرستم و بعدش می‌آم. پنج دقیقه دیگه…’

دوباره رفت سراغ لپ‌تاپ.

‘سمی خوشگله خواسته که بروم پیش‌اش. نامه‌ی من هم طولانی شده. اما می‌خواهم دو نکته‌ی دیگر هم بگویم.

اول از همه خیلی خوش‌حالم که پس از این همه سال می‌خواهی به کشور بیایی و خیلی دوست دارم همراه‌ات باشم وقتی به سراغ‌ خانه‌های قدیمی در شهر و کوه – اگر درست فهمیده باشم: کعبه‌ی گناهان- می‌روی. چون زمان زیادی گذشته، ازت انتظار دارم که به تمامی اعتراف کنی!

دوم این‌که خیلی خوب خواهد شد – کمی عجله هم در کار است- اگر بتوانیم تاریخ دقیق یادبود را تعیین کنیم. نظرت درباره‌ی آخرین هفته‌ی ماه مه چیست، یا هفته‌ی اول ژوئن؟ حالا ۲۷ آوریل است. مراد در شب ۲۰ آوریل درگذشت؛ روز ۳۱ مه می‌شود “چهلم” و پیش‌نهاد من این است که حدود این تاریخ دور هم جمع بشویم، بهتر که یک آخر هفته کامل باشد…

اگر می‌توانی، خبرم کن، فردا با بقیه در این مورد حرف می‌زنم. هنوز نمی‌دانم چند نفر خواهیم بود. آلبرت به یادداشت آخرم هنوز پاسخ نداده، اما من امیدوار هستم. تانیا و سمی البته هستند، رامز و همسرش و بی تردید نیدال، برادر بلال بی‌چاره نیز خواهند بود؛ تو و من…. در ضمن تو با کسی می‌آیی، با-“امکان” – آن‌گونه که برنامه‌پردازان کمپیوتر می‌گویند یا تنها؟ از دوست‌ام دولورس نیز خواهم خواست که بیاید؛ امیدوارم بتواند خودش را جدا کند از مجله‌اش، حتا شده برای چهل و هشت ساعت…

دیگر عرضی نیست جز درودهای قلبی،

آدم’

دکمه‌ی ارسال را فشار داد و رفت سوی خانه‌ی سمیرامیس.

در باز گذاشته شده بود.

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی