این روزنامهی با شخصیت و پر تیراژِ بین المللی هرشب چاپ میشود. صبحِ زود در رگهای مشهد میدود. غروب- از راهِ همان رگ ها- جمع آوری و پوشال میگردد.
از داستان بلندِ: ماه تا چاه
صفحهی اول:
گزارش خبری:
مهم ترین مشترکینِ روزنامهی آفتاب شرق عبارتند از:
۱-قطارهای درجه ۳ مشهد- تهران
۲-سرباز خانهها
۳-ساکنان جهنم
این روزنامهی با شخصیت و پر تیراژِ بین المللی هرشب چاپ میشود. صبحِ زود در رگهای مشهد میدود. غروب- از راهِ همان رگ ها- جمع آوری و پوشال میگردد.
شبها که همه در خواباند دوباره چاپ میشود. صبحِ زود در خیابانها پیاده میرود. با موتورِ هُندا و سوزوکی میرود. با وانت نیسانِ آبی میدَوَد. با ریوی ارتشی گاز میدهد. با قطارِ شتر میدَوَد. میدَوَد تا زندگی دوباره خود را شروع کند. غروب، خسته وکوفته با کمرِ خم برمی گردد تا دوباره پوشال شود.
انتشارِ خبرِ خودکشی شاعر و نویسنده نامدارِ خراسان؛ مرحوم شهابی در روزنامهی آفتاب شرق باعث گردید که سری به تاریخ بزنیم. هر صفحهی آن را از دستِ یکی از خانندگان آن، در زمانها و مکانهای مختلف و متفاوت، بدست آورم تا بشود یک شماره ویژه از شخصیتِ روزنامهای بین المللی که چهل سال در مشهد منتشر میشود. هر روز موازی با ساکنانِ این شهردر تیراژِ صد و ده ملیون نسخه در خیابانها و کوچههای مشهد نسخه به نسخه راه میرود و زندگی میکند.
البته موازی در مکان. و گر نه در زمان ممکن است یک نفر ساعت هفت صبح سرکار برود و یکی ساعت ده. یا وسطِ هفته بیکار باشد. آفتاب شرق راسِ ساعتِ پنج تا پنج و نیم صبح از قلبِ رآکتور هستهای آن یعنی چاپخانهی آفتاب شرق در سوم اسفند طلوع میکند. درسرخرگها و موی رگهای مشهد تغذیهی فرهنگِ این شهر و جامعه را به عهده دارد. به یک شخصیت از آگهی تشخیص ترکیدگی لوله و نشتِ فاضلاب، چکِ سرقتی و واخورده، لوازمِ مستعمل منزل، وام فوری، برای همه تبدیل شده که تمام بنگاههای معاملات ملکی و ماشین، مطبِ پزشکانِ عمومی و آرایشگاههای مردانه و در نهایت سبزی فروشیهای شهرمشهد را سیراب و به خود معتاد کرده است.
تا زمانِ خودکشی مرحوم شهابی هیچ کس چیز زیادی از این روزنامه نمیدانست. شناختشان تنها در این حد بود که به شکل گذارا جلوی دکههای مطبوعاتی به آن نزدیک شوند تا تیترهای صفحهی اولِ آن را با چشم ببلعند. بعدکه خواستند راهشان را بکشند و بروند، این طرف و آن طرف را خوب نگاه کنند و دور از چشم مامورها و دوربین هایی که به تازگی در تمام خیابانها نصب کردهاند، آن را در سطل اِشغال، یا اگر نبود، در جوی خیابان تف کنند.
ساختارِ این روزنامه درست مثلِ شوفاژ در یک مدارِبسته حرکت میکند. هیچ چیز در آن از بین نمیرود. همه چیز در آن دور میزند؛ درست مثل نیروگاههای اتمی. خبر، بعدِ خارج شدن از روزنامه، دوباره برای پوشال به روزنامه برمی گردد.
اخبار از طریق رادیو”آندریا” توسطِ گروهبان سوم درگی که اصالتن زابلی است، شنیده میشود. تزریقِ آن به روزنامه به عهدهی استواریکم غیاث آبادی فر که در سابق استوارِ بخش تزریقات بهداری ارتش بوده است، انجام میشود. استوارغیاث آبادی فر در تحریریه خبر و مطالب را پس از تایید سردبیر؛ یعنی تیمسار قدسِ نهری، پمپ میکند به چاپخانه، در طبقهی زیرکه ماشین چاپ آن اهدایی مرحوم گوتنبرگ است.
هر روز صبح، پس از حضور و غیاب، دردفتر روزنامه صبحگاه با حضورِ تیمسار قدسِ نهری از پادگانِ عجب شیر، استوار غیاث آبادی فر از پادگان بیرجند، و گروهبان سوم درگی از پادگانِ چل دختر، بوسیلهی پرسنلِ روزنامه در میدان سوم اسفند اجراء میشود.
قبل از ورودِ تیمسار، سربازِ شیپورچی از گروه موزیک ورود ِتیمسار قدس نهری را اعلام میکند و بعدِ آن، جلوی دفتر روزنامه با نواختنِ گروه موزیک در میدان سوم اسفند، مراسمِ برافراشتنِ پرچم که اولین نسخهی روزنامهی همان روز است، صبحگاه اجراء میشود.
صفحهی دوم:
هنوز از ایستگاهِ سنگ بست رد نشدهایم که مهمان دارِ کوتوله، چُلاق میآید. هیچ کس در کوپه نیست. روزنامه را میآورد میدهد به دستم: آفتاب شرق.
سرسری تیترهای صفحهی اول را با یک لیوان آب میبلعم و آن را تف میکنم به بیرون که بیابان است و برهوت. بعد از مدتی مهمان دار، چلاق داخلِ کوپه میشود. یک پتوی سربازی رنگ و رو رفته به من میدهد و زرد میخندد: روزنامه را دور نندازیها. اموالِ دولتی است. آخرِسفر آن را با پتو از تو تحویل میگیرم.
زرد، خاکی میخند د: مطالبِ روزنامه را مثل قرص با آب بخور.
از همین نویسنده:
حسین آتشپرور: خیابانِ تهران- خیابانِ امام رضا (+)
خیابان را بسته اند؛ از فلکهی برق تا دمِ بست. هرهفته، هرروز، هرماه. امروز خیابانِ تهران بسته است. گروه گروه میآیند. سربازها میآیند. فقط آمدنشان مهم است. حالا دیگر صدایِ پوتینهایشان که یک روز- روزهای رژه ارتش- به وقتِ رژه، آن قدر مهم بود که خیابانِ تهران را کر میکرد و بخاطرش – بخاطر صدا و برقشان – تشویق میشدند، امروز اصلن مهم نیست. حالا کسی به صدای پا و برق پوتینها اصلن توجه نمیکند. چیزی که امروز در سربازی مرده است.
در میانِ تلق و تلوقِ قطار حرفهایش زخمی و مجروح میشود: درآخرِسفر حتمن باید لاشهی روزنامه را پس بدهی اگر نه جریمه خاهی شد.
و با تاکید میگوید: جریمهاش مثل کشیدنِ ترمزِ خطرِ قطار است. از آن گذشته، بدون تحویل پوکهی روزنامه، هیچ وقت به مقصد نخاهی رسید.
و راهش را میکشد و میرود. هوا گرم است و تب دارد. همچنان در بیابان ِآبله رو، میرویم.
از پنجره نگاه میکنم. اول و آخرِقطار پیدا نیست. از کوپه به سالن میآیم. هرچه نگاه میکنم کسی را در سالن نمیبینم تا از او کبریت بگیرم و سیگارم را روشن کنم. چند تقه به شیشهی کوپهی بغل میزنم. کسی جواب نمیدهد. درِکوپه را باز میکنم؛ در کوپهی خالی یک روزنامهی آفتاب شرق جلوی پنجره نشسته است. به من تعارف میکند: درخدمت باشیم.
خود را عقب میکشم. درست همان روزنامهای است که مهماندار، چلاق آن را به من داد. کوپهی سمت چپ را میزنم. هیچکس نیست. روزنامهی آفتاب شرق که تنها جلو پنجره نشسته است، به من سلام میکند. درست همان روزنامهای است که مهماندار به من داد. کوپهی سوم. چهارم. پنجم. ششم و… واگن دوم. سوم. چهارم. پنجم. و…
تمام کوپهها را باز میکنم. هیچ کس نیست. فقط از هر کوپه یک نسخه روزنامهی آفتاب شرق سرش را بیرون میآورد و با حروف ِسیاه به من میخندد: فرمایشی بود؟
نخستین برنامه از مجموعه برنامههای بانگ – نوا و شهرزاد با اجرای مهنوش راد و امین انصاری، از سهشنبه ۲۳ دی/۱۲ ژانویه در نشریه ادبی «بانگ» در گفتوگو با ندا کاووسیفر، حسین آتشپرور، نسیم خاکسار و قاضی ربیحاوی.
با ما باشید.
هاج واج میمانم. در قطاری که نه اولش پیداست و نه آخرش و تلق و تلوق میکند و با تنها مسافرش که من باشم و روزنامهی آفتاب شرق، معلوم نیست به کجا میرود؟ مهماندار را پیدا نمیکنم. هر وقت دلش میخاهد خودش پیدا میشود. و هر وقت عشقش کشید خودش گم میشود. هرچه عقب یا جلو میروم، قطار تمام نمیشود. از طبس رد میشویم. کسی نگفته این جا طبس است. از درختانِ خرما و ذغال سنگ که در بیابان دپو شدهاند، این را میفهمم.
میافتیم به سمتِ شهداد. کویر لوت. یک قطارِ باری به موازات و سایه به سایهی ما میآید. کم کم پوشش گیاهی کم پشت و تُنُک میشود. درختانِ وحشی و کویری که برگهایشان به شکل درختِ موز است. درخت چههای گز و نخل بیدار میشوند. بوتههای تاق. بیابان آبله آبله است. انگار به روی ابد این بیابان تاول زده است. یک کوه از گوگرد چشمم را میزند. مهمان دار، چلاق پیدایش میشود. میگوید: تعجب نکن. بارانِ این جا جن است:
میبارد.
میبارد.
میبارد.
یک متری زمین که میرسد، غیب میشود. میگویم: بارانِ جن.
مهماندار، چلاق غیب میشود.
به گمانم وقتی از بارانِ جن گفت اشاره به آن طرف کرد؛ به قطارِ باری که یک دسته سربازِ مسلح به کلاشینکوف آن را اسکورت میکردند. مهماندار کوتوله، چلاق میخندد. به او میگویم: این قطار به کجا میرود؟
زرد و خاکی میگوید: با ما همسفر است. آفتاب به شرق دارد.
قطار همچنان در کویر لوت از میان کلوتها میرود. نه اولش پیداست و نه آخرش. از چند ایستگاه متروکه و زنگ زدهی باستانی رد میشویم. تابلوهایشان با خط میخی برسنگ حجاری شده است.
صفحهی سوم:
روزنامهی آفتاب شرق را صبحِ تاریک یک ریوی ارتش به پادگانها میبرد. از فلکهی سوم اسفند در خیابانهای خاکستری مشهد این ماشین را یک تانک چیفتن، خِرِفت اسکورت میکند. لولهی توپ، یک لحظه از ماشین ریو چشم برنمی دارد. حتا پلک هم نمیزند.
بلافاصله روی تمام ِ آنکادرِ هرتخت در سربازخانهها یک نسخه از روزنامهی آفتاب شرق شیپور میزند.
سرگروهبان غیاث آبادی فر، دریک صبحگاهِ زمستانی، تمامِ سربازها را جلوی گروهان خدمات به خط و آنها را توجیه میکند:
روزنامه جزو جیره سرباز است که باید آن را با صبحانه در برنامهی سین خورد. درست مثلِ خوردنِ یک قرص. آن را باید با یک لیوان آب بخورید. اگر فرصت نشد، حتمن آن را ببلعید. منتها لاشهی روزنامه را مثل پوکهی فشنگ هر روز تا قبل از ظهر به سرکار غلامی انباردارِ گروهان که کچل و سبیلوست، است، تحویل دهید.
از آن روزِ کچل، هرروز سربازهای تمام پادگانها جلو انبار صف میکشند تا لاشهی بی جان روزنامهی آفتاب شرق را مثل پوکهی فشنگ به گروهبان غلامی تحویل دهند.
صفحهی چهارم:
در این صفحهی آفتاب شرق، یک گله شتر از دور پیدا میشود. به گمانم قطار، قطارِ شتر شده باشد. بارِ قطارِ شتر، آفتاب به شرق است که سربازهای مسلح به کلاشینکوف آن را اسکورت میکنند. مهمان دارِ کوتوله دیگر پیدایش نمیشود تا از او سوال کنم. قطارِ شتر روزنامهی آفتاب شرق را به داخل کویر لوت میبرند؟ هیچ ساربان یا موجود زندهی دیگری همراهشان نیست. سربازها از سربازخانهی پادگانِ چهل دختر هستند. از همان عاشق هایی که درگروهان خدمات سی و نه سال خدمت میکنند و زیر نقاب کلاه کارشان در کنار قلبی که با تیر سوراخ شده و سه قطره خون از آن میچکد، نوشته شده: به عشق شهلا- بی بفا.
تا هر روز ظهر صف بکشند که پوکههای خیس روزنامه را با یقلاوی تحویل سرکار غلامی بدهند.
خسته میشوم. از کوپهی قطار بیرون میآیم که قدم بزنم. تمام کوپهها با صندلیهای چوبی، خالیاند. با خودم میگویم: خدایا این قطارِ درجه سه که با صندلیهای چوبیاش تلق و تلوق میکند و تنها مسافرش در هر کوپه فقط یک نسخه روزنامهی آفتاب شرق است، نمیدانم با من به کجا میرود؟!
و راه میافتم تا به مهمان دارِ کوتوله بگویم که: نگهدار. نگهدار. اشتباه سوار شدم. من نویسنده مطبوعات نیستم.
مهمان دار، چلاق، زرد میخندد: نترس. ما از خودت بهتر میدانیم. جای دوری نمیرویم. قطارِ شتر به جهنم میرود.