آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمیگردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطناش.
آدم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی میکند. مراد، دوست سالیان او در بستر مرگ است. این خبر که به آدم میرسد تصمیم میگیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سالها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود. مراد در زمان حیاتش برای حفظ اموال خود تن به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی داده است. حلقه دوستان آنها دچار اختلاف و سردرگمی هستند. رمان روایتی است از ۱۶ روز اقامت آدم در موطناش.
بانگ
امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز اول
امین معلوف: آوارگان به ترجمه کوشیار پارسی – روز دوم
امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز سوم
امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز چهارم
امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز پنجم
امین معلوف: «آوارگان» به ترجمه کوشیار پارسی – روز ششم
روز نهم
۱
آدم صبح برگشت به اتاقاش با احساس شیرین خستهگی و چشمان اندکی خوابالود. دوست داشت اندکی تنبلی کند و شاید نیز چرت بزند در نرمه بادی که میوزید. این اما بیشتر از عادت بود و نه نیاز نشستن پشت صفحه تصویر و دکمه را فشار داد برای روشن کردن.
نامهی الکترونیکی را – که بیصبرانه در انتظارش بود و به دلیلی از دلیلها انتظارش را نداشت، دید و تند باز کرد. از ‘دولورس’ که در ساعت سه نیمه شب فرستاده بود.
‘عزیز دل،
امشب نتوانستم بخوابم وسخت در رنجام از تنهایی. تو هنوز یک هفته نیست که رفتهای اما آپارتمان به شکل آزاردهندهای خالی است و من یکباره این احساس بهم دست داده که تو ماههاست رفتهای، برای همیشه.
نخستین بار نیست که یکی از ما بدون دیگری میرود. اما این جدایی احساس دیگری دارد. احساس میکنم خیلی دوری. نه تنها دور از پاریس، خانهی ما و اتاقخواب. احساس میکنم خیلی دوری از جهان مشترکمان. احساس میکنم بازگشتهای به جهان گذشته که نشناختهام و جایی برای من در آن نیست. ملافههای بسترمان یکباره سرد شدهاند و پتو هم دیگر مرا گرم نمیکند. دوست دارم سرم را بگذارم رو شانههات، اما شانهات نیست اینجا.
تو نمیخواستی به این سفر بروی. بیست و پنج سال منتظر نمیمانی برای بازگشت به زادگاه، چون سرت شلوغ است. به روشنی چندان اعتمادی نداشتی به دیدار دوبارهی جاها و آدمها و نمیدانستی چه تاثیری بر تو خواهد گذاشت. واهمهی تو را احساس میکردم، پس از تلفن دوستانات در روز جمعه گذشته، اما گفتم که باید بروی.
دو دلیل داشتم براش. اولی را همان دم گفتم، که دوست تو، حتا اگر ‘دوست قدیمی’ش میدانی، در بستر مرگ است و نباید تنهاش بگذاری. دلیل دوم را نگفتم که زمان درازی ذهنام را به خود مشغول کرده- شاید از همان لحظهی نخست در هشت سال پیش باشد که در جشن تولد پانچو یکدیگر را دیدیم و بسیار با هم حرف زدیم. آن زمان گفتی که هرگز به زادگاهات بازنگشتهای و این به نظرم غیرعادی و ناسالم بود. به ویژه که پس از آن برام گفتی که هیچ خطری نیز متوجه تو نیست، نه کشته خواهی شد و نه دستگیر، بلکه این “موضع” تو بود به دلیل دلخوری از کشور. فکر کردم ناسالم است این، شاید اندکی هم بیمارگونه و قصد کردم “درمان”ات کنم. بیش از یک بار به تو گفتم که دوست دارم همراه تو برای تعطیلات به آنجا سفر کنم تا جاهایی را که دیده و زیستهای نشانام بدهی و تو هربار شانه خالی کردی و میخواستی به جای دیگری برویم و من نمیخواستم اصرار کنم، حتا اگر هرچه بیشتر به آن نقص تو آگاهتر میشدم.
بعد آن تلفن آمد در صبح زود. یکباره دلیل موجه داشتی که بروی؛ با توجه به شرایط حتا وظیفهی اخلاقی بود. در ضمن یک سال بود که در مرخصی بودی و درجا زده بودی روی طرح آتیلا. این بهترین وقت بود برای برداشتن گامی بزرگ، و فکر کردم خوب است تشویقات کنم.
حالا پشیمانام. احساس میکنم تو را از دست دادهام. انگار نقش شاگرد جادوگر بازی کردهام و خودم را سرزنش میکنم. میخواستم که بر وهم خودت چیره شوی و دوباره به شکل متعادل در برابر وطن و زادگاه و گذشتهات قرار بگیری. اما حالا فکر میکنم تو میرانی سوی جهان دیگر و من تنها صدای دور و چهرهی محوشوندهای برای تو هستم. شاید حتا کسی از گذشته، از زندگیهای گذشتهی تو.
و بعد آن گره کار با سمی پیش آمد… به او قول دادم که هرگز تو را سرزنش نکنم و به وعده وفادار خواهم ماند. چون من نیز به اندازه خود شما دو نفر مسئولیت دارم در برابر آنچه بین شما روی داده. وقتی آن تلفن عجیب با آن خواهش عجیبتر به من شد، میتوانستم نه بگویم. هرگز فکرش را هم نمیکردم که زمانی زنی از من بخواهد که دوستام را برای یک شب به او “قرض” بدهم. خواهش غیر طبیعی و عجیبی بود. در هر صورت مغایرت داشت با هر چه که من عقل سلیم میدانم. اما تصمیم گرفتم موافقت کنم. انتخاب آزادانه بود و یک بار دیگر به تو اطمینان میدهم که این بیراهه رفتنات را هرگز سرزنش نکنم، نه مستقیم و نه دوپهلو.
چرا موافقت کردم؟ اول به این دلیل که سمی میتوانست از من نپرسد و بی آنکه خبر داشته باشم فریبات بدهد، و از اینکه مرا در تصمیم خودش شریک کرد، این احساس را به من داد که کنار گذاشته نشدهام، با توجه به اینکه چندهزار کیلومتر فاصله هم داشتم در حالی که شما زیر یک سقف نشسته بودید. پس وارد شدن به بازی چندان بد نبود، تا زمانی که شکستن تابو با اجازهی خودم صورت میگرفت و نمیتوانست علیه من باشد.
دلیل دوم اینکه نمیخواستم از سوی من آسیبی برسد به جوانی تو، دورانی که هنوز هم به آن وابستهای. من دههی شصت و هفتاد را خوب تجربه نکردهام، دورانی که بسیاری تابوهای جنسی شکسته شد. آن زمان را آرمانی نمیکنم، اما میدانم که برای تو خیلی معنا داشته و میخواستم نشان دهم که من نیز به رغم دیر آمدن به زندگی تو، میتوانم خطر کنم. نمیخواستم زن منزه، بلکه همدست و شریک جرم تو باشم.
دلیل سوم به آن چیزی ربط دارد که در آغاز گفتم. به نظرم باید رابطهات را با زادگاهات به آرامش میکشاندی، بر واهمهی بیدلیلات چیره میشدی و آن تاسیانی اغراقآمیز و از نگاه من بیست و پنج سال جدایی را از نو تجربه میکردی با سمی، به عنوان گونهای درمان.
همهی دلایلی که برات نوشتم به نظرم اکنون مضحک و اغراق آمیز میآید. امشب کمی شرمندهام از خودم، کمی سردم است و کمی میترسم. با تو شادم، بیش از همهی لحظههای زندگیم. و با اینکه وقت زیادی روی کار خودم میگذارم – میپذیرم که در ماههای گذشته اندکی زیادی – توانی را که لازم دارم از درون رابطهی خودمان، از عشق خودمان میگیرم. اگر دیگر دوستام نمیداشتی، توان بیرون آمدن از بستر نمیداشتم. بدون چشمان تو که نوازشگرند در تماشای من، نمیتوانم. بدون توصیههای تو که مرا حمایت میکند و آرامش میدهد نمیتوانم؛ شبها بدون شانههای تو برای گذاشتن سرم بر آن نمیتوانم.
این نامه را نمینویسم که باقی روزهای اقامت در آنجا را خراب کنم. از تو نمیخواهم که فوری برگردی. بر لبهی پرتگاه نایستادهام. تنها امشب خیلی اندوهگینام و اندکی میترسم. مرا آرام کن! بگو به من که از زمانی که رفتهای، به رغم هر اتفاقی که افتاده، از عشق تو به من کاسته نشده و دوست داری هنوز برگردی به لانهی پاریسیمان. اگر لازم باشد میتوانی کمی هم دروغ بگویی…’
آدم میخواست فوری زنگ بزند و آراماش کند. اما در پاریس هنوز ساعت هفت صبح هم نشده بود. تصمیم گرفت بنویسد.
‘عزیزترینام دولورس،
لازم نیست دروغ بگویم تا کلماتام آرامبخش باشند برات. تو کسی نیستی که دروغ را ضروری کند و برای همین از نخستین دیدار دوستات داشتم. دوستات داشتم، دوستات دارم و همیشه دوستات خواهم داشت. تو آخرین دوست دختر من از میان آنها که داشتهام نیستی، تو زنی هستی که من از دیرزمان به جست و جوش بودم، نومیدانه میجستم و خوشبختانه روزی از روزها یافتم، و این بخت بزرگ من بود.
کم پیدا میکنی آدمی را که این همه گشاده و صادق باشد، بی هیچ نشان از تردید. ‘معاهده’ی غریب تو با سمی یکی از نشانهای روشن آن است. چنین تصمیمی شهادت است بر شجاعت. تو در برابر اخلاق “کوچه و بازار” برخاستهای که اکنون حضوری مسلط دارد و تو میتوانی مطمئن باشی که خواهم کوشید تا پشیمان نباشی از این بازی شیطنتآمیز.
دلایلی که آوردی خوب برام آشناست، اما رفتار من اندکی کودکانه، گشاده دست و نرم بود، تو لازم نیست شرم داشته باشی. واژهی “کودکانه” به کار میبرم زیرا در ایدههایی که در دههی هفتاد خیلی جذاب میدانستیم دربارهی روابطی که باید “باز” باشد برای انواع تجربه، به فجایع ناگزیر منتهی شد. آن زمان جوانی بودم که مثل کاغذ خشک کن هر گونه کار هیجان آمیزی که از فرانسه و امریکای شمالی میوزید، در خود جذب میکرد. به ویژه اگر به رویای تازه بالغی چون من امید بیهوده میبخشید.
اکنون مثل بسیاری دیگر کنارش گذاشتهام. اما هنوز چیزی از آن مانده که رد نمیکنم. در حالیکه هر ایده دربارهی رابطهی باز در برابر هر جریانی را کودکانه مینامم، احترام زیادی قایل نیستم برای رابطهای که مثل هوای خفه نفسگیر است و نیز برای زوج به شکل رایج قدیم که زن در آن متعهی مرد است و یا مرد به دست زن اخته میشود و یا هر دو شکل. اگر قرار باشد ایدهی خودم را بیان کنم، میگویم: رابطهی خوب، عشق و حق اشتباه.
از نظر من، رابطهی ما همهی این سه جنبه را دارد و آنچه روی داده، تنها و تنها اعتمادم را قوت بخشیده به اینکه نزدیکی ما به هم باارزش، زیبا و پایدار است.
دوستت دارم، زن زیبای آرژانتینی من و با عشق تو را در آغوش میگیرم تا آرامات کنم. […]’
امضا کرد به نامی که دولورس مینامیدش: ‘میتو’، مخفف آدامیتو، ‘آدم کوچولو’.
۲
پس از رفع نگرانی از دوست دختر نگران، یادداشت آلبرت را خواند که شب گذشته رسیده بود.
به عکس یادداشتهای پیشین به زبان انگلیسی بود که باعث تعجباش شد. معلوم است که دوستاش که بیش از بیست سال در امریکا زندگی میکند، آسانتر به زبان همان کشور میتواند بنویسد. اما خوب. چیزی غیرعادی و حتا آشفته در خود داشت.
‘آدم عزیز،
خبر بد و خبر خوب برات دارم. خبر بد اینکه مادرخواندهام سخت بیمار است و وقت زیادی برای زندگی ندارد. میتوانی تصور کنی که بسیار اندوهگین شدهام. در نتیجه باید به دیدارش بروم، به وطن، تا ازش خداحافظی کنم.
خبر خوب اینکه به همین دلیل میتوانم تو و دوستان دیگر جوانی را ببینم.
چون نمیخواهم موسسهای که در آن کار میکنم دچار مشکل بشود، تصمیم گرفتم همهی کار را قانونی انجام بدهم و برای این مورد استثنایی اجازه بگیرم تا وظایف در برابر خانواده مغایرت پیدا نکند با مقرراتی که به عنوان پژوهشگر و شهروند موظف به رعایت آن هستم.
به محض اینکه بدانم چه زمانی میآیم، خبرت خواهم کرد.
با درودهای قلبی،
آلبرت ن. کیتهار’
چرا همهی نام را نوشته بود و نه تنها نام کوچک یا حرف کوچک نام، مثل همیشه؟ و آن ‘مادرخوانده’ کی بود که آدم هرگز نامی ازش نشنیده بود، در حالیکه آلبرت را از کودکی میشناخت؟ او از خانوادهاش حرف نزده بود، اما خوب بازغریب بود.
دو بار دیگر نامه را خواند تا فهمید. دوستاش در امریکا نامه را به انگلیسی نوشته و آن لحن را به کار برده بود چون یادداشتاش توسط کسان دیگر خوانده میشد. یادداشتی بود با دو چهره، رسمی و رمزی. آنچه آلبرت خواسته بود روشن کند، تصمیم آمدن بود و بهانهی خوبی پیدا کرده بود تا ممنوعیت اعلام شده از سوی دولت را دور بزند.
چرا باید در کشور آزادی چون ایالات متحده چنین شگردی میاندیشید؟ آدم نمیدانست. اما از دوستاش خواهد پرسید، چون او تصمیم گرفته بود که بیاید. آنهم به زودی، چون از عمر شبح ‘مادرخوانده’ زیاد نمانده بود. این خبر خوش یادداشت بود. باقی تزیین…
آدم در هر صورت باید به همان زبان و همان دوپهلوگویی پاسخی مینوشت.
‘آلبرت عزیز،
چه خبری بدی دربارهی مادرخواندهات. امیدوارم که حالاش بهتر بشود.
امیدوارم که وقتی آمدی، فرصت دیدار با مرا داشته باشی. میتوانیم با هم از خاطرات جوانی بگوییم!
هر چه زودتر به من خبر بده که چه تاریخی اینجا خواهی بود.
برات آرزوهای خوب دارم،
آدم’
با لبخند رضایت دکمهی ارسال را فشار داد. برنامهی یادبود بدون حضور آلبرت براش قابل تصور نبود. او هوشمندترین و شادابترین جان جمع بود. و نیز اندوهگینترین، گرچه از زمانی که در ایالات متحده ساکن شده بود، نشانی از آن در نامههاش دیده نشده بود.
حالا مقدمات فراهم بود برای گردهم آمدنی به یادماندنی. آدم مثل گربهی سیر کش و قوسی به تن داد و رفت رو تخت دراز کشید تا بخوابد.
شب سوم با سمی به اندازهی دو شب پیشتر لذتبخش بود، اما خوب نتوانسته بود بخوابد. بین دو صحبت و یک عشقورزی، و میان دو در آغوش هم حرف زدن. تا سپیده دم.
کوشید بلند شود و دفترش را بردارد زیرا میخواست سئوالهایی را که به سرش زده بود یادداشت کند.
شنبه ۲۸ آوریل
شب عاشقانهی دیگری میان من و سمی خواهد بود؟ فکر نکنم. تا حالا با ‘اجازه’ی دولورس میتوانستیم بیدغدغه باشیم، بی حضور آزارندهی عذاب وجدان. اما با این نامه دیگر نمیتوانیم ادامه بدهیم.
درست که دوست من به صدای روشن و بلند نخواسته که نقطه پایان بگذارم بر این رابطه، اماخواستهی بیان نشدهاش است و من نمیتوانم بی احساس خیانت به او نادیدهاش بگیرم. دولورس نشان داده چه اندازه بزرگوار است. لایق عشق او نیستم اگر کمتر از او صادق باشم.
پس این بود؟ پس حالا باید کوتاه و خلاصه پایان بدهم به ‘میانبر’ و سمی را از جهان عاشقانهام برانم؟ اگر حالا یکباره در چارچوب در ظاهر شود و بیاید کنارم دراز بکشد، باید او را برانم یا عاشقانه در آغوش بگیرم؟
پس از وارسی این معمای بی راه چاره، دفتر را بست، قلم را کنار گذاشت و به خواب رفت.
وقتی بیدار شد، یادداشت تازهای از برزیل رسیده بود.
‘آدم عزیز،
من نیز میتوانم از درگیریها در شام برات بگویم که درد آنرا احساس کردهایم و به این زودیها نیز پایان نخواهد گرفت. مهم این است که ما هر دو یک نظر داریم، اما چند اختلاف نظر هم وجود دارد. غریب اینکه همین اختلافها ما را به هم نزدیک میکند.
تاسف میخورم از اینکه مردم تو ‘جدا’ گذاشته شدهاند از خودآگاهی اخلاقی جهانی یا در هر حال خودآگاهی غرب. از اینکه مردم من امروز جدا افتادهاند از آنچه در طول سدهها مهمترین، نمادیترین و غیرقابل جایگزینیترین نقش تاریخیشان بوده است: آنانکه تخم انساندوستی در جهان میکارند. این ماموریت ما است و برای همین مورد نفرت ناقدان، شووینیستها و آدمهای ابله دیگر هستیم. میفهمم که میخواهند ‘کشوری چون کشورهای دیگر’ باشند، با اندکی ملیگرایی. اما این دگرگونی زیر تهدید نابودی قرار دارد. نمیتوان همزمان ملیگرا و جهانوطن بود.
فکر میکنم در اینباره میتوانیم با هم صحبت جدیتری داشته باشیم. اما اینجا ساعت پنج و بیست دقیقه است و من هنوز اولین قهوهی روز را ننوشیدهام، پس نمیتوانم حرف معقولی بزنم. صبح زود برات مینویسم تا پاسخ بدهم به سئوال تو که چه زمانی یادبود برگزار بشود. من راستاش یک مشکل دارم … و شاید نیز راه حل.
در هشتم مه باید به میلان بروم و خیلی عالی خواهد بود اگر پس از آن، در نیمهی ماه، ‘سفر زیارتی’ را انجام دهم. پیشنهاد میتوانست خیلی عالی باشد، اما متاسفانه من نمیتوانم، چون درست پس از میلان باید برای کنفرانس مهمی به مکزیک بروم.
تنها امکانی که میبینم این است که پیش از سفر ایتالیا بیایم به آنجا. یعنی در روزهای آینده. هنوز آنجا خواهی بود؟ و فکر میکنی دوستان دیگر هم بتوانند بیایند؟
میدانم که اینهمه خیلی عجولانه است و به تمامی درک میکنم که تو و دیگران در کوتاه مدت برنامههای دیگری دارید. اما مشکل من این است که اگر زود نیایم، باید سفر را چند ماه عقب بیندازم. احساس میکنم اگر از این فرصت استفاده نکنم، زمان درازی طول خواهد کشید تا دوباره…
برای همین صبح به این زودی مینویسم… روش فکر کن، با دوستان در میان بگذار و هرچه زودتر به من خبر بده.
درود قلبی،
نعیم’
آدم زود شروع کرد به نوشتن پاسخ، بدون مشورت با کسی یا فکر زیاد.
‘نعیم، تنها چیزی که میتوانم بگویم این است: بیا! تردید نکن. وقتی بخت به دست آید باید آن را چسبید. بیا! خدا میداند دیگر چه زمانی بتوانیم دور هم جمع بشویم.
قصد ندارم به زودی برگردم به پاریس. پس میآیم فرودگاه دنبال تو، بی تردید با سمی که حتمن از تو دعوت میکند در مسافرخانهاش که اسم او را دارد و “دور از همه جا” است، اطراق کنی. توصیه میکنم دعوتاش را بپذیری. آنوقت دو تا اتاق داریم کنار هم و میتوانیم تا سپیدهی سحر حرف بزنیم.
بیصبرانه منتظر پاسخات هستم. نه، اصلاح میکنم: تنها منتظر شماره پرواز و زمان فرود هستم.’
برای اطمینان به شماره همراه سمیرامیس زنگ زد:’نعیم گفته هفتهی دیگه میآد. بهش گفتم که باید اینجا اتاق بگیره.’
‘عالی. این هتل که عالیه.’
‘حتا بهش قول دادم که اتاقاش کنار اتاق من باشه.’
‘هیچ مشکلی نیست. حالا زیاد شلوغ نیست. تو ماه ژوئن مسافر زیاد میآد. تا اونوقت اتاق خالی هست. خودت میبینی که. و حالا نگو که خیلی خوشحالی!’
‘نه، درسام رو خوب بلد شدهم، حسابدار تو به موهاش چنگ میزنه و از این حرفا.’
‘تازه بهم هشدار داده که به زودی باید درخواست ورشکستهگی بدیم، اما نه امسال.’
‘راستی، آلبرت هم سربسته بهم خبر داده که یه راهی پیدا کرده تا دستورات دولتشون رو دور بزنه. اما هیسسس، بعد وقتی که اومد میتونیم راجع بهش حرف بزنیم.’
‘اینم خبر خوبیه.’ بعد اضافه کرد که ‘فکر کنم شب گذشته واسهمون شانس آورده.’
‘کاری رو که میتونستیم انجام دادیم و واسه همین بخت خوش بهمون لبخند میزنه.’
آدم کمی بعد دفترش را باز کرد و این را نوشت.
این جملهی آخر را خیلی شنگولانه گفتم و بعد خجالت کشیدم. چون امروز صبح به هیچ روی نمیخواستم حرفی چنین بگویم به آنکسی که در بسترش خوابیده بودم. البته باید به زودی بهش بگویم که ‘میانبر’ ما باید به آخر برسد. اما عجلهای ندارم. وقتی وظیفهی اجباری داری، باید انجام دهی، اما لازم نیست خودت بدوی طرفاش.
پس کاری میکنم که رومیان قدیم میکردند: به تاخیر میاندازم.
۳
آدم بعد از ظهر آن روز شنبه رفت به صومعهای که دوستاش رمزی با نام برادر باسیلیوس در آن پناه گرفته بود.
سمیرامیس گفته بود:’برنامه یادبود داره شکل میگیره، وقت خوبیه که بری سراغش.’
‘حق با توئه. گرچه رامز و زنش زیاد امیدوار نبودن…’
‘اگه با انتظار زیاد بری، ممکنه دلخور بشی. واسه چی نمیری سراغ یه دوست که ببینی چه حرفی واسه گفتن داره و بعد دلایلاش رو بفهمی و رابطه رو یه کمی به شکل سابق برگردونی. همین دلیل کافیه که بری به دیدناش، نه؟’
باید یک ساعت و نیم میراندند سوی روستای المغاور، غار، که صومعه نیز همین نام داشت. برای رسیدن به آن باید از سربالایی باریک و ناهموار، باز کرده در دل صخره میگذشتی. تنها پیاده یا بر پشت الاغ میتوانستی بگذری.
وقتی سمیرامیس اتوموبیل را در سایهی بلوط نگه داشت، رو به مسافرش گفت:’تو راه فکر کردم و با تو نمیآم به صومعه. فکر کنم تنها راحتتر باشی.’
آدم اعتراض ضعیفی کرد. او نیز در راه فکر کرده و به همین نتیجه رسیده بود. هنوز نمیدانست گفتگو با برادر باسیلیوس را چهگونه شروع کند. هر واژه را باید با احتیاط بیان میکرد و حضور نفر سوم میتوانست موقعیت را مشکل کند. ‘پس تو چیکار میکنی؟’
‘دوستای خوبی توی این ده دارم و خوشحال میشن منو ببینن.’
قانع نشد که سمیرامیس راست میگوید، اما دوست داشت باور کند.
کلاه حصیری کهنه را که از مسافرخانه قرض گرفته بود به سر گذاشت و رفت سوی راه باریک سنگی.
آدم گزارش مفصل با جزییات از این دیدار نوشت.
بنای صومعهای که رمزی درآن است، معلوم است که بسیار قدیمی است و برخی قسمتهاش ویرانه. اما یکی از بخشها به خوبی تعمیر شده با سنگهای کهنهنما در اندازههای گوناگون تا چشم آزار نبیند و لکه نباشد بر چشمانداز.
در میزنم، راهب افریقایی در باز میکند، مرد درشتی با ریش جوگندمی که عربی را با لهجهی غلیظ حرف میزند. باید اتیوپیایی باشد از ارتفاعات حبشه. سراغ برادر باسیلیوس را میگیرم. برادر دربان سر تکان میدهد و کنار میرود تا داخل شوم به اتاق کوچکی با میز چوبی، صندلی راحتی چرمی کهنه و چهار صندلی حصیری در آن. بر دیوار تندیس چوبی مصلوب در اندازهای کوچک آویخته است. باید همان اتاق پذیرایی باشد که رامز هم دیده بود. من بیشتر آن را شبیه مدرسه دیدم تا زندان.
وقتی میخواهم بنشینم، دوستام وارد میشود. از ظاهرش تعجب میکنم چون انتظار نداشتم او را چنین ببینم. آخرین بار او را در غذاخوری بسیار خوبی در پاریس دیدم که آمده بود برای مذاکره در مورد قرارداد مهم و کت و شلوار تیره رنگی به تن داشت که مناسب چنین موقعیتی است. فکر میکردم او را در ردای راهب ببینم، با تناب بافتهای جای کمربند و دمپایی به پا. اما چنین نبود. ظاهر آراستهی تاجر داشت و نه لباس راهب. ردای کرم رنگ بلند داشت و موهای بالای سر اندازهی شبکلاه ریخته و هیچ هم مثل گذشته سعی نکرده بود با موی بلند دو طرف سر روی آن را بپوشاند.
به نظر خوشحال بود از دیدنام. با اینهمه عذرخواهی کردم که بیخبر آمدهام. میگویم که از پس این همه سال به سفر کوتاهی آمدهام.
از من میخواهد که بنشینم و خودش روی صندلی آنسوی میز مینشیند. خیره میشود به من با نگاهی دلنشین و میگوید:’هیچ عوض نشدی.’
چون راستاش همانی را نمیتوانم بگویم که او گفته، پاسخ میدهم:’تو شاد و مرتب به چشم میآیی.’
از ته دل گفتهام و روشن است که لذت برده از شنیدناش. نه از سر خودپسندی مبتذل که بیشتر به عنوان تعریفی که پیام ناگفته در خود دارد. به دلیل آرامش درونی و دوری از تشویش جوانتر به نظر میرسد. شاید این احساس را داشته باشد که همهی بلاهای جهان را بر شانه میکشد، اما از تشویشهای شخصی درمورد کار و خانواده فارغ شده و اگر بتوانم این اصطلاح بازاری را به کار ببرم: ضرر هم نکرده است.
کلمهی مناسب نمییابم و میگویم:’اینجا واحهای است برای خودش.’
دوستام انگار از پیش فکر کرده در مورد این تشبیه که اصلاح میکند:’نه، به عکس. جهان واحه است و ما اینجا محاصرهایم در بینهایت. در واحه آدمها مشغول بار زدن و بار گرفتن کاروان هستند. از اینجا که نگاه کنی همهی کاروانها تنها شبحاند بر زمینهی افق. از دور که نگاه کنی هیچ چیزی بالاتر از کاروان نیست. اما نزدیک که بشوی، تنها سر و صدا است و کثافت، دعوای شتربانان و آزار حیوانات.’
نمیدانم این تمثیل است یا خاطره، چون رمزی وقتی در شبه جزیرهی عربستان کار میکرد، بیتردید فرصت سفر با کاروان یافته بود. پس خود محدود میکنم به تایید کلماتاش با لبخندی مبهم و سر تکان دادن، بی که چیزی بگویم.
دمی ساکت میشود و بعد شروع میکند به سخنرانی نه چندان جالب:’وقتی هنوز جوان بودم، رویای ساختن جهان در سر داشتم اما در نهایت هیچ نساختم. قصد داشتم دانشگاه بسازم، بیمارستان، آزمایشگاه، کارخانههای پیشرفته و خانههای خوب برای مردم عادی، اما هیچ نکردم جز ساختن کاخ، زندان، پادگان نظامی، “مراکز خرید بزرگ” برای مصرفکنندگان جن زده، آسمانخراشهای غیر قابل زیست و جزیرههای مصنوعی برای میلیاردرهای دیوانه.’
‘از دست تو کاری برنمیاومد. پول نفت بود. تو نمیتونستی بگی در چه راهی خرج کنند.’
‘نه، درسته، مردم پولشون رو در راهی که میخواهند حرام میکنند. اما تو لازم نیست تشویقشان کنی در بیهودهگی. تو باید آنقدر شجاع باشی که نه بگویی. نه، عالیمقام، کاخ هشتم برای شما نمیسازم، شما هفت کاخ دارید که به ندرت از آن استفاده میکنید. نه، آقایان، ساختمان شصت طبقه نمیسازم که هر طبقهاش جداگانه بر محور خود بچرخد؛ یک سال بعد دستگاهاش پر از شن و ماسه شده و از کار خواهد افتاد و همهی بنا تبدیل میشود به جسم عظیمی که در چهارصد سال آینده بپوسد و ویران بشود. ‘
دلخوری مقدس مهندس راهب همراه است با لبخند، اما زود تبدیل میشود به زهرخند.
‘در همهی زندگی ساختهام و خوب که نگاه کنم نمیتوانم افتخار کنم بهش.’
میخواهم پاسخ بدهم که او داوری سختی دارد دربارهی خودش و به یادش بیاورم که او در کشورهای حاشیهی خلیج بیمارستانهای بسیار مجهز ساخته است، موزهی بسیار عالی باستانشناسی – که سه سال پیش با دانشجویان از آن دیدن کردم- و خوابگاهی که نمونهاش میخوانند. اما واهمهی زندگی را با برشمردن آماری پاسخ نمیتوان داد. تصمیم میگیرم چیزی نگویم، نپرسم، حتا زمانی که ساکت میشود. نه تنها به کلماتاش که نیز به سکوتهاش احترام میگذارم تا به راه روحانی خود برود، با اعتماد به اینکه پرسشهای نپرسیدهام را خود پاسخ خواهد داد. به ویژه آشناترین پرسش: چرا راهب شد.
به حرف میآید:’چه چیزی در من عوض شده؟ باورم نیست بلکه نتیجهگیری منه که تغییر کرده. از کودکی آموختم که “دزدی نکن”، هرگز چیزی ندزدیدم، هرگز دست در صندوق کسی نکردم، هرگز صورتحساب رو دستکاری نکردم و چیزی برنداشتم که مال من نبود. در حرف میتونم وجدان آرام داشته باشم. اما حالا این اندک گردن نهادن به فرمان خدا رو محال و جبون میدانم. وقتی رهبران به شکل غیرقانونی ثروت کشور را تصرف کردهاند و بخشی از آن رو به تو میدهند تا کاخ بسازی، سهیم نیستی مگر در این غارت؟ وقتی زندان میسازی که بیگناهان را در آن میاندازند و برخیشان شکنجه و کشته میشوند، زیر پا نگذاشتهای مگر فرمان “قتل نکن” را؟ میتونم هر ده فرمان را بشمارم و اگر خودخواه بودم میتونستم در صلح باشم با وجدانام چون همیشه به آن وفادار ماندهام. اما وقتی دور از خودبینی باشم باید بپذیرم که تنها تظاهر کردهام به وفاداری، در سطح، نه آنقدر کافی برای “پاک بودن” در برابر پروردگار. جهان انباشته است از موجودات شیادی که فکر میکنند میشود کلاه گذاشت سر خدا و اینکه برای پاک بودن ِ دست کافی است دزدی و قتل نکنی.’
دمی احساس کردم که رمزی دارد مرا سرزنش میکند. گاهی میگذارم به من گفته شود که به زمان جنگ از کشور خارج شدهام تا دستانام پاک بماند، اما کلمات او مرا وادار میکردند به فروتنی بیشتر و آسودگی وجدان کمتر. اما فکر میکنم منظوری نداشت و تنها داشت از رفتار گذشتهی خودش میگفت. تازه این را هم افزود که:’فکر میکنم آدمهایی که از بیرون نگاهام میکنند، عقیده دارند که دچار بحران هستی شدهام به خاطر سن، خستهگی و برخی رویدادهای غمانگیز در زندگی خصوصی. من طور دیگری میبینم. فکر میکنم عقل سالم منو وادار کرد که زندگی در اینجا رو انتخاب کنم. راستاش شرایط زندگی انتخاب رو آسانتر کرد. همسرم تازه درگذشته بود، فرزندانام بزرگ شده بودند و دور از من زندگی میکردند. آدمها اغلب با رشتههای نامرئی به زندگی روزانه پیوستهاند. در مورد من چند تا از این رشتهها پاره شد. دیگر وابستهگی زیاد نداشتم، میتونستم خودم رو آزاد کنم و کردم…’
بعد تصمیم گرفتم، بی آنکه از خودم بپرسم موقعیت مناسب است یا نه، صحبت را بکشانم به شریک قدیمیش:’رفته بودم پیش رامز و همسرش. دربارهی تو با من حرف زدند.’
دیگر چیزی نمیگویم. سکوت میشود. رمزی به دریچهی سقفی بالای سرمان نگاه میکند و انگار همین دم است که اشک بریزد. دوست دارم صحبت را عوض کنم، اما تصمیم میگیرم منتظر بمانم تا آرام بشود.
دست آخر به حرف میآید:’رفتار نادرستی باهاش داشتم. من…’
ناگهان ساکت میشود. بغض در گلو دارد. کمی صبر میکند، انگار بخواهد دوباره شروع کند. اما وقتی پس از چند ثانیه شروع به حرف زدن میکند، میگوید:’آفتاب به خاطر وجود چند تکه ابر زیاد تند نیست. موافقی بریم بیرون؟’
همزمان بلند میشویم، از ساختمان بیرون میزنیم و پشت سر او در راه باریک پر از قلوه سنگ میروم. خورشید به تندی پیش نمیتابد و میتوانم کلاه را در دست نگه دارم.
پس از چند دقیقه میرسیم به درخت بزرگ گردو. دوست من روی سنگ پهنی مینشیند و سنگ دیگر را نشان میدهد که صافتر است و میروم مینشینم.
برای ادامهی صحبت، بدون آنکه از رامز نام ببرم، میگویم:’او بدون تو مثل گمشدهها بود.’
برادر باسیلیوس آه عمیقی میکشد و بعد آرامتر پاسخ میدهد:’در مورد کاری که انجام میدادیم زیاد نگران نیستم و احساس گناه هم نمیکنم. او عادت داشت که تو دفتر کار منو نزدیک خودش داشته باشه، بدون من هم عادت میکنه. اما باید تصمیمام رو براش توضیح میدادم. مشکل اینه که در بیشتر لحظههای مهم هیچ حوصله حرف زدن و دلیل آوردن نداشتم. شرایط درونیام رو نمیتونستم به دیگری توضیح بدم، حتا به بهترین دوست خودم. روزی اومد اینجا…’
‘آره، این رو گفت.’
‘او رو مثل برادری که همیشه برام بود نپذیرفتم. خیلی زود بود هنوز، تازه آمده بودم به صومعه و برام روشن بود که قصد داره من رو برگردونه. باید از خودم دفاع میکردم و برخورد سردی داشتم. لحظههایی هستند که باید کاملن تنها باشی با سنجشهای درونیت و کوچکترین دخالت رو حمله میبینی. انتخابی نداشتم جز دست رد زدن به او. تا حد ممکن با احتیاط انجام دادم، اما میدونم که رنجاندماش. حتمن براش دردناک بود، برای خودم هم. به زودی میبینیش؟’
‘آره. قرار گذاشتیم که هفتههای آینده باز همدیگر رو ببینیم.’
‘پس… هر چیزی رو که گفتم براش تعریف کن. و بهش بگو که دوست دارم ببینماش و اینجا بهش خوشامد خواهم گفت. با یا بدون همسرش.’
‘خوشحال خواهند شد از شنیدناش، هنوز غمگین هستند که رفتی و تردید ندارم که شاد خواهند شد از اینکه هنوز اونا رو دوست خودت میدونی.’
زمانی سکوت کردیم. بعد بلند میشود و اشاره میکند که پشت سرش بروم. راه سنگی را در پیش میگیرد که به نظر ادامه همان راهی است که من آمدم تا به صومعه برسم. اما حالا صومعه پایین است و ما بالاتر میرویم. کمکم نفسام میگیرد، در حالیکه دوست من، با آن وزن زیاد، قبراق مثل بز کوهی جوان از صخرهای به صخرهی دیگر میپرد.
سرانجام میرسیم به جای حفره مانندی که در صخره کنده شده است.
‘بیا نگاه کن! پشت سر من بیا.’
در کوتاهی است و باید خم بشود تا به درون برود. پشت سرش میروم. درون تاریک است، اما چشمهامان کمکم عادت میکند. رمزی دریچهی چوبی را برمیدارد که روی ورودی گذاشتهاند. نور به درون غار میتابد.
با دهان و چشمان گشاده نگاه میکنم، و بغض در گلو. بر دیوارها نقاشی دیواری است با شکلهای مختلف؛ دور سرها هالهی نور دایره یا بیضی. دستانشان را به روشنی میتوان دید، با دقت نقاشی شدهاند و گویی دراز شدهاند برای مراسم قربانی، چشمها بس واضح و انگار آرایش شدهاند، ریش بر صورت و نگاهی اندوهگین. حیواناتی هم هستند با هاله به دور سر، مثل شیر و عقاب که نشان نویسندگان انجیل باشد.
‘هفت فضای شبیه اینجا وجود داره، اما در وضعیت بدی هستند. رطوبت، خرابکاری، نادانی و بی اعتنایی آسیب رسانده بهشان. و البته گذشت قرنها. این که میبینی باید مال قرن سیزدهم باشه. گنجخانه است، نه؟ فکرش را بکن که آدمهای زیادی از وجود اینجا هیچ خبر ندارند.’
‘با شرمندگی باید بگم که من هم جزء همانها هستم. در هر صورت تا حالا.’
‘برای من هم همینطور بود. تا سه یا چهار سال پیش. روزی اسقف وان د برگ از من خواست که بیام و نگاهی بکنم به صومعهی ویران و بگم چه میشه کرد تا ویرانتر از این نشه. آمدم اینجا و به همهجا سر کشیدم تا این غارها را دیدم و تصمیم گرفتم همینجا بمونم. این تنها دلیل تصمیم من نیست، اما گام اول بود. بهتزده بودم از این همه زیبایی، ایمان و ظرافت. به اسقف گفتم که خودم به تعمیر خواهم پرداخت، که با امکانات خودم هزینهاش رو میپردازم و تنها اتاقکی میخوام که تا پایان کار بتونم شبها در آن بخوابم. اینطوری شروع شد. دیوارهای کهنه رو گچکاری کردم، مقداری تعمیرکاری کردم و دادم غارها را ببندند برای محافظت در برابر هوا و باد و خرابکاران. باورت نمیشه، اما برخی دیدارکنندگان با چاقوی جیبی اسمشان رو روی نقاشیهای دیواری کنده بودند. ببین، اینجا! و اینجا! و آنجا!’
اسم کوچک، نشان قلب و نوشتههای مبتذل دیده میشد.
وقتی از غار بیرون میآییم، رمزی در را محکم میبندد و دسته کلید را میگذارد در جیب ردا. بعد مرا میبرد به جای صاف و خالی که شبیه میدان است. روی زمین شکل غریب کاشی از سنگ سپید و سیاه میبینم که در شکل هندسی چیده شده. برادر باسیلیوس میگوید که این هزارتوی مداقه است و خودش در تابستان گذشته با دست خود آنها را چیده. از من میپرسد – چون در فرانسه زندگی میکنم- که آیا هزارتو در کلیسای جامع امیان یا شارتر را میشناسم. پاسخ من منفی است. برام شرح میدهد که منظور چنین هزارتویی مشغول داشتن ذهن به وظیفهای عملی است، ‘گام گذاشتن روی سنگ درست’ تا جان آزاد شود و بتواند به فضاهای دیگر برود.
‘بار دیگر اگر بیای اینجا، شب در صومعه میخوابی و صبح زود همراه من به اینجا میآیی و آرام گام برمیداری روی سنگهای سیاه این هزارتو و بعد متوجه خواهی شد که چه تاثیری بر تو داره.’
از سر وظیفه پاسخ دادم:’دعوت تو رو با کمال میل میپذیرم. برمیگردم به اینجا.’
‘ساعت پنج و نیمه. وقت برگشتنه.’
برمیگردیم سوی دروازهی صومعه.
‘منتظر دیدار بعدی تو میمانم. آنوقت همراه ما غذا میخوری و تا روز بعد میمانی.’
‘حتمن. قول میدم!’
دست دراز میکنم سوی او، اما او بازو از هم میگشاید و در آغوشام میکشد و محکم میفشارد.
۴
وقتی آدم با کلاه در دست از صومعه برگشت، سمیرامیس را دید که در اتوموبیل منتظر نشسته، همانجا و زیر همان درخت. خجالت کشید از اینکه او را دو ساعت اینجا منتظر گذاشته. سمیرامیس اول گفت که رفته سراغ دوستاناش و تازه برگشته. دروغ کوچکی بود که بعد پس گرفت. تنها کاری که از آدم برمیآمد عذرخواهی بود.
سمیرامیس حرف را قطع کرد و گفت:’تنها به یک شرط میبخشمات. اگر مو به مو همه چیز رو برام بگی، از دقیقهی اول تا آخر.’
او نیز شروع کرد و همهی سعیاش را به کار برد تا چیزی حذف یا فراموش نشود.
گزارشاش زنده، پر از شوق و هیجان زده بود، به ویژه وقتی از زیبایی نمازخانههای قدیمی تعریف کرد، طوری که دوستاش نگران گفت:’بگو بینم، نمیخوای بری راهب بشی که؟’
‘نمیگم که امکان نداره، اما این کارو نمیکنم. کاری دارم که علاقه دارم بهش، دانشجوهام منتظر من هستن و زنی…’
سمیرامیس با لحن طبیعی اما پرسشگونه اضافه کرد:’و یه معشوقه.’
‘آخ، این یادم رفته بود.’
سمیرامیس انگار دارد گربهای را نوازش میکند، گفت:’بدجنس.’
‘نگران نباش. رمزی سعی نکرد منو بشارت بده.’
‘اما ازت خواست که یه شب بری تو صومعه بخوابی.’
‘یه شب، تا صبح زود از خواب بیدار شم…’
‘من اگه جای تو بودم احتیاط میکردم. آدما ضعیفتر از اونی هستن که فکر میکنن. به خصوص در سن و سال تو…’
‘ضعیف؟ آره، شاید. من در برابر بعضی فریبها زانو میزنم البته.’
سمیرامیس با شیطنت ضربهای زد به ران آدم. آدم هم با نوازش دست او پاسخ داد.
‘من رمزی رو میشناسم، اهل های و هوی تبلیغاتی نیست. آدم متظاهر و دو رو نیست، چه جوری بگم، متمدنه. همیشه اینجوری بود و تو ایماناش هم همینه. وقتی اومدم اینجا میترسیدم که بسته و زیادی تو فکر باشه و همونجور که با رامز رفتار کرد، با من سرد برخورد بکنه. برام خیلی جالب بود. خیلی نزدیک، صمیمی و مشتاقتر بود از کسی که میخواد از دنیای عادی فاصله بگیره. هرگز با دین میانه نداشتم، اما صادقانه بگم که برای آدمی مثل اون احترام قایلم. حتا خوشحالام از اینکه دوستی دارم که تو صومعه زندگی میکنه. بهش قول دادم و یه بار دیگه هم میرم پیشاش. شب میخوابم تو یه سلول تا صبح بیدار شم و تو “هزارتو” مداقه کنم.’
در راه بازگشت، منظرهی تاریک جذابیت از دست داده بود. راه انگار تمامی نداشت. آدم چند بار به خواب رفت، اما با خودش جنگید، از ترس اینکه سمی چرتاش بگیرد و سوی دره براند.
بعد شروع کردند به خواندن آواز. سمیرامیس در گذشته صدای خوش و بلندی داشت که دوستان را در شبهای گردهمایی دانشجویی جادو میکرد. ترانههای بسیاری از بر داشت. بی مشکل از عربی مصر میرفت به عربی عراق، از انگلیسی به یونانی، از فرانسه به کریول و ایتالیایی. ترانههای روسی، ترکی، سوریه، باسکی و حتا عبری هم میدانست که در آنها کلمهی اورشلیم تکرار میشد. آدم میکوشید خوب با او هماهنگ شود و ترانهها را نرم زمزمه میکرد و گاه که بندی تکرار میشد، به صدای بلند میخواند. نه غلط میخواند و نه گوشآزار، اما صدای دلنشین نداشت. خودش میدانست و کوشید در آن شب خود را بیشتر محدود کند به ضرب گرفتن با سرانگشتان. اگر نگران افتادن به دره نبود، همهی شب ساکت میماند، بی حرکت با چشمان بسته تا لذت ببرد از صدای دوستاش.
پرسید:’هرگز به فکرت نرسید خواننده بشی؟’
سمی بی هیچ نشان از تواضع دروغین گفت:’چرا، بهش فکر کردهم.’
‘خب؟’
سمیرامیس آه کشید:’بابام میگفت که نمیخوام دخترم بره کون بجنبونه تو کلوبهای شبانهی قاهره.’
‘و همین؟’
‘آره همین. پدرم تو جوونی زیاد میرفت به کلوپهای قاهره. میگن که هر شب مست میکرد و با صدای بلند آواز میخوند و همه رو مهمون میکرد به شامپانی و میرفت رو میزها. حتا عاشق یه زنی شده بود که رقص شکم میکرد که بابابزرگم خیلی ناراحت شده بود. آدم انتظار داره همهی پدر و مادرها نمونه باشن، مگه نه؟ اما اینارو از قوم و خویش شنیدهم. بعد وقتی بابای خودش فوت کرد، عاقلتر شد و کارهای شرکت خانوادگی رو به عهده گرفت و ازدواج کرد. پدر سه تا بچه شد و سعی کرد هیچکدومشون، به خصوص من، دنبال بی بند و باری نره.’
‘حالا یادم اومد که تو قاهره به دنیا اومدی. میدونستم، اما یادم رفته بود. واسه این که لهجه نداری. یه کمی البته. اگه خوب دقت کنم، وقتی فرانسه حرف میزنی، لهجهی مصری رو تشخیص میدم اما وقتی عربی حرف میزنی، نه.’
‘نه، به عربی لهجه ندارم. تو خونه هرگز عربی حرف نمیزدیم. بابام از جبیل بود و مادرم از دمشق، اما فقط فرانسه حرف میزدند. با هم، با برادرا و خواهرا، با دوستا، فقط به فرانسه، مثل اشراف روسی تو رمانهای قرن نوزده. فقط با راننده، آشپز و دربان عربی حرف میزدند. تو خانوادهشون معمولی بود. تازه، وقتی راجع به مردم منطقه حرف میزدند، میگفتند “عربها”، انگار خودشون انگلیسی یا یونانی بودند.’
‘بابات تو جوونی وقتی میرفت کاباره و مست میکرد و میپرید رو میزها که به فرانسه، انگلیسی یا یونانی نمیخوند.’
‘آره راست میگی. حتمن به عربی میخوند. وقتی هم اون رقاصه رو بغل میکرد که خودشو نورالعین معرفی کرده بود، به عربی در گوشش حرف میزد. در ضمن، تو هم همینکارو میکنی.’
آدم شگفتزده نگاهاش کرد.
سمی تکرار کرد:’آره، تو هم تنها میتونی به عربی تو گوش زمزمه کنی. همهی شب به زبان فرانسه بحث کردیم و بعد تو رختخواب…’
‘آره. ناخودآگاهه. حالا که اینو میگی، آخه واسه من همهی کلمات مهربون به عربی هستن.’
‘حتا واسه کسی که تو رو نمیفهمه؟’
‘یه بار دچار مشکل شدم. اوایل دولورس بهم ایراد میگرفت که وقت عشقبازی هیچی نمیگم. توضیح دادم که فقط کلمات عربی به ذهنم میرسه و خودداری میکنم چون اون زبون من رو نمیدونه. فکر کرد و گفت:”میخوام تو گوشم زمزمه کنی، انگار کن که میفهمم.” این کارو کردم. بعد میخواست خودش اونارو تو گوش من بگه. اول همه رو تکرار میکرد، جوری باهام حرف میزد که انگار من زن هستم. لهجهش هم خندهدار بود. اما بعد کلمات درست رو با تلفظ درست یادش دادم. حالا به عربی عشقبازی میکنیم و به این خاطر رابطهمون قشنگ و ظریف شده.’
سمرامیس خندهی کوتاهی کرد و آدم دچار احساس گناه شد:’نباید اینو برات میگفتم. فکر کنم دلخور بشه. این که گفتم تو رختخواب چی به هم میگیم، یه جور خیانته.’
‘چیزی نگو، من به کسی نمیگم.’
‘این کافی نیست، باید بهم قول بدی، قول جدی.’
‘به روح پدرم قسم که هرگز به کسی یه کلمه از حرفایی که زدی، نگم. نه به دولورس و نه به کس دیگه. کافیه؟’
‘آره کافیه. معذرت میخوام که اینجوری گفتم، اما از خودم دلخورم که این حرفای خیلی خصوصی رو گفتم. هرگز این کارو نمیکنم.’
‘حالا آروم باش، آدم. من سمی هستم، دوست تو، دوست قابل اعتمادت، میتونی کمتر شکاک باشی. من رازهامو به تو میگم و تو به من، هیچکدوم از ما دچار مشکل نمیشه. تنها ما رو به هم نزدیکتر میکنه.’
دستاش را گذاشت رو زانوی مسافرش که کمی فکر کرد و بعد پرسید:’چند ساله بودین که از مصر اومدین؟’
‘یک ساله نشده بودم. ناصر تازه انقلاب کرده بود. بابام خیلی بی احتیاطی کرد و دیگه جرات نداشت تو قاهره بمونه.’
‘خیلی بی احتیاطی؟’
‘آره، خیلی خیلی بی احتیاط.’
لبخند زد و ساکت شد. آدم وقت داد به او تا فکر کند به خاطرهاش.
‘البته خودم که یادم نمیآد، اما برام اونقدر گفتهن که احساس میکنم خودم اونجا بودهم. وقتی بابام هنوز دانشجو بود، یعنی سالهای چهل، اوضاع سیاسی خیلی ناآرام بود. اون خودش هرگز عضو حزب سیاسی نبود اما دوستای دانشگاهیش کمونیست، مسلمون، سلطنتطلب و ناسیونالیست بودن. برام تعریف میکرد که بعضی روزا دهها دانشجو یا فقط زرد میپوشیدن یا سبز و سعی میکردن تو یه صف راه برن و شعار بدن. بعد میدونستی که حالا یه حزب دیگه درست شده. این گروهها بیشتر خندهدار بودن تا ترسناک و بیشترشون هم بعد از چند ماه جمع میکردن بساطشون رو. اما جنبش اخوانالمسلمین، همون اخوان، خیلی جدیتر بود. هزاران جوون عضو شدن و زمان کودتای افسران آزاد تو سال پنجاه و دو همه فکر میکردن که ناصر و سادات و اعضای اخوان متحد هستن. به نظر پدرم بعضیهاشون بودن، اما تا به قدرت رسیدن از هم فاصله گرفتن و حتا سعی کردن نفوذ گروه دیگه رو کم کنن. تا اینکه افراد مسلح گروه مسلمونا تو سال پنجاه و چهار، سالی که من به دنیا اومدم، زمان سخنرانی ناصر به طرفاش شلیک کردن. گلوله به هدف نخورد و بعد از اون بیرحمانه مجازات شدن و زیر فشار قرار گرفتن. هزارها نفر دستگیر شدن و یه تعدادی از رهبراشون بعد از یه محاکمهی کوتاه اعدام شدن. یکی از اون توطئهگرا عبدالسلام بود، نوزده ساله و برادر جوان یکی از دوستای خوب بابام. موفق شده بود بعد از اون حمله فرار کنه، پلیس و ارتش دنبالاش بودن و معلوم بود که به محض دستگیر شدن میکشناش. بابام تصمیم گرفت اونو تو خونهی ما مخفی کنه.’
‘نمیخوای بگی که پناه داد به کسی که قصد داشت ناصر رو بکشه؟’
‘خب بی احتیاطی بود دیگه.’
‘یه کم اونورتر از بی احتیاطی! دیوونهگی محض! چه جوری به سرش زد؟ یه شهروند خوب کاتولیک که زندگی خود و خانوادهش رو به خطر میندازه تا یه قاتل، اونم مسلمون رو تو خونه مخفی کنه؟’
‘اون هم همین دلیل رو میآورد، که مامورا تو خونهی یه مسیحی مومن دنبال عبدالسلام نمیگردن. اونموقع همهی محلههای فقیرنشین و مسجدها رو گشتن، اما هرگز به سرشون نزد که بیان سراغ ما.’
‘واسه چی این کارو کرد؟ هوادار اخوانالمسلمین بود مگه؟’
‘اصلن و ابدن. تا پیش از این اتفاق نفرت داشت ازشون و تا آخر عمر هم با این نفرت زندگی کرد. به عبدالسلام پناه داد چون اون نوزده سالش بود و از ترس داشت میمرد و دوست خوباش التماساش کرده بود.’
‘مادرت موافق بود؟’
‘پدرم ازش نپرسید. یه شب دوستاش با برادر کوچکاش در خونه رو زد. پسره ریشاش رو زده بود که شناخته نشه. مثل یه بچه تازه بالغ بود، با چشمای یه حیوون که تازه شکار شده. ما تو همکف زندگی میکردیم و بابام تو حیاط یه کارگاه داشت که وقت آزاد توش نقاشی میکرد. نقاشیهای قشنگی میکشید، مطمئن هستم که اگه تو اروپا زندگی میکرد، هنرمند نقاش میشد. خوب، اون کارگاه رو داشت و پسره تو اون مخفی شد و هرگز از اونجا بیرون نمیاومد. بابام واسهش مخفیانه غذا میبرد. چند هفته اونجا بود و هیشکی از اعضای خانواده متوجه نشد. حتا مادرم، چون هرگز پا به کارگاه شوهرش نمیذاشت. بعد وقتی که همه چی آروم شد و دولت هم دیگه امیدی نداشت بتونه اونو گیر بیاره، پسره رفت. بعد پدرم شنید که پسره موفق شده بره آلمان غربی که اون زمان مهمترین محل جمع شدن اخوانالمسلمین در تبعید بود. هرگز مزاحمتی واسه پدر و مادرم ایجاد نشد. پدرم اما آروم نبود. مطمئن بود که دولت یه روزی میفهمه و اون به خاطر کمک به دشمن مجازات میشه. خونه رو فروخت، شرکت رو و همه داراییش رو و با زن و بچههاش و پولاش از کشور خارج شد.’
‘هرگز از این بی احتیاطی پشیمون شد؟’
‘نه، هرگز. برعکس، همیشه افتخار هم میکرد. با اون اتفاقی که افتاد، همه چیز رو زود فروخت. چند ماه بعد موج اول ملی کردن همه چیز اومد و بعدش هم جنگ سوئز. پسرعموهای پدرم و داییهام، همهی خارجیا یا اونایی که خارجی دیده میشدن مجبور شدن مصر رو با عجله ترک کنن و اموالشون رو جا بذارن. یونانیها، ایتالیاییها، یهودیا، مسیحیهای شام، همه… کارخانهها، زمینها، مغازهها و حسابای بانکیشون مصادره شد. همه چیز رو از دست دادن. پدرم با بی احتیاطی بزرگ پیش از “توفان بزرگ” همه چیز رو فروخت و داراییش رو حفظ کرد. واسه همین، وقتی اومد اینجا، تونست زمین بخره و چند تا خونه بسازه، از جمله این خونهای که حالا توش هستیم و کردماش هتل. صدها بار شنیدم که مهاجرای مصری بابام رو تحسین میکردن به خاطر هوش غریزی در پیش بینی آینده. به یمن اون چیزی که تو اسمشرو میذاری دیوانهگی محض، تا آخر عمر اون رو به عنوان یه آدم عاقل میشناختن.’
‘فکر نکنم یه وقتی به اونا گفته باشه چرا با این عجله از مصر خارج شد.’
‘معلومه که نه! وقتی ما به این کشور اومدیم، ناصر یه نیمه خدا بود، عکساش رو همه جا میدیدی، اینجا حتا بیشتر از مصر دوستاش داشتند. فکر نکن که پدرم با افتخار واسه همه تعریف کرد که به کسی که میخواسته قهرمان خلق عرب رو بکشه، پناه داده. تکهتکهش میکردند. تو سالهای هشتاد شروع کرد به حرف زدن، وقتی ناصر مرده و فراموش شده بود.’
‘بابات هیچوقت به مصر برگشت؟’
‘دیگه پاشو اونجا نذاشت. یه کمی عجیب بود البته. وقتی از اونجا حرف میزد صورتاش باز میشد و همیشه میگفت که قشنگترین کشور روی زمینه. اما دیگه نرفت و نمیخواست که بچههاش هم برن.’
‘پس تو هم نرفتی؟’
‘چرا، پس از مرگ اون. میخواستم خانهای رو که توش به دنیا اومده بودم ببینم، چون خیلی ازش شنیده بودم. دیدم اما احساسی نداشتم بهش. فکر میکردم با اون همه چیزکه از نوجوانیم تعریف کرده بودن، تحت تاثیر قرار بگیرم. اما هیچ. نه اشک و نه بغض در گلو. من تو مصر علیا، اقصر، دره پادشاهان و نقاشیهای بزرگ دیواری بیشتر تحت تاثیر قرار گرفتم. زبانم بند اومده بود. یه دفه فهمیدم چرا اون همه مردم اشتیاق این کشور رو داشتن، کشورگشاها، مسافرا و شاعرا… اما دلتنگی پدر و مادرم واسهم مهم نبود. اونا تو مصر غریبه بودن، باهاشون مثل غریبهها رفتار میشد.’
‘هرگز به این سادگی نیست.’
‘آره، به همین سادگیه. وقتی از بالا نگاه کنی به مردم منطقه و نخواهی به زبان اونا حرف بزنی، تو رو میرونن. اگه پدر و مادرم میخواستن تو مصر بمونن، باید به جای رفاقت با انگیسیها و فرانسویها اول از همه مصری میشدن.’
تو صداش هنوز نشانی از خشمی دیرپا شنیده میشد که رو به خاموشی نداشت. از پس سکوتی کوتاه ادامه داد:’راستش نباید قضاوت یکسان داشته باشم نسبت به پدر و مادرم. پدرم درست همین چیزهایی رو به من گفت که حالا واسهت گفتم. اینکه ما بایست با مردم منطقه خودمون رو تطبیق میدادیم. دوستان زیادی و به احتمال معشوقه زیاد هم از هر قشر و طبقهای داشت. اما یکی از معدود آدمایی بود که اینجوری فکر میکرد. تو خانوادهی او و مادرم، خیلیها خودشون رو خارجی میدونستند و رفتارشون مثل استعمارگرا بود. وقتی زمانهی استعمارگرا به سر اومد، باید بساطشون رو جمع میکردن. همون چیزی رو که کاشته بودن، درو کردن…’
‘به من ربط نداره که از خانوادهت دفاع کنم اما تو این امور حق با کسی نیست. این چیزی که تو میگی، میشه یه جور دیگه هم گفت: اونا مثل خارجیا رفتار میکردن چون مدام خارجی دیده میشدن. وقتی آدما حاضر نیستن خودشون رو تطبیق بدن، معناش اینه که جامعهای که توش زندگی میکنند، پذیرای اونا نیست. به خاطر اسم، دین، ظاهر و لهجه…’
هر دو ساکت شدند. بعد آدم با لحن نرمتری گفت:’اما برگردیم به خودت. تو میتونستی بدون جنباندن باسن، تو قاهره خوانندهی خوبی بشی.’
‘پدرم سرسخت بود و بحث باهاش فایده نداشت. اما ازش دلخور نیستم، تو زمان خودش زندگی میکرد و خوبی من رو میخواست. تازه، قصد نداشتم خواننده بشم. دوست دارم واسهی دوستهام بخونم و خوشام میآد که میگن صدام قشنگه، اما هرگز حاضر نبودم پدر و مادرم رو ترک کنم و سرنوشت خودم رو بدم دست یه برنامهگزار. وقتی جوون بودم، آرزوی دیگهای داشتم. میخواستم جراح بشم.’
حالا آدم یادش آمد. وقتی با او آشنا شده بود که دانشجوی سال اول پزشکی بود.
‘یه جایی خونده بودم که جراح زن خیلی کمه و من میخواستم پیشگام باشم. تو دانشکده همهی استادها و دانشجوها سعی داشتن من رو منصرف کنن. میگفتند که مریضا زندگیشون رو میدن دست یکی که بتونن بهش اعتماد کنن، یعنی یه مرد. یعنی یه کارایی بود که برای من ارزش نداشت، مثل خوانندگی و یه کارایی که من ارزش اون رو نداشتم، مثل جراح. اما نترسیدم، سرسختانه درس خوندم، میخواستم بهترین دانشجو باشم و تا ترم دوم هم بودم…’
‘بعد خسته شدی ازش…’
‘نه، بعد با بلال آشنا شدم. دیوانهوار عاشق هم شدیم. بعد اون مرد. سه سال تموم افسرده بودم. وقتی از تو غار تیره بیرون اومدم، جنگ بود و دیگه دیر شده بود از نو شروع کنم به درس خوندن. فکر میکردم هر چی خونده بودم، فراموش کردهم و نمیتونستم دیگه خوب از بر کنم. درس رو گذاشتم و شدم هتلدار.’
آدم تصحیح کرد:’بانوی کاخ.’
سمیرامیس لبخند زد.
‘میبخشی. یادم رفته بود که این اسم رو روم گذاشتی.’
‘آره، بانوی کاخ. بانوی کاخ خیلی خیلی دوست داشتنی.’
‘خیلی خوشحالم که برگشتی به کشور، حتا واسه یه مدت کوتاه. باید از مراد ممنون باشم که ازت خواست بری سراغش. شامخوردنمون با شامپانی تا مدتها به خاطرم میمونه.’
صداش غمگین شده بود. نگاه کرد به آدم. اشک در چشم داشت.
آدم گفت:’فکر نمیکنی واسه خداحافظی خیلی زود باشه؟ هنوز قصد رفتن ندارم. اتاق رو یه مدتی نگه میدارم…’
سمیرامیس از نو لبخند زد. کمی صبر کرد و به نظر میآمد تردید دارد در چیزی که میخواهد بگوید:’امروز صبح صحبت مفصلی با دولورس داشتم.’
‘باز بهش زنگ زدی؟’
‘نه، این دفه خودش زنگ زد. تو تازه رفته بودی. به نظر میاومد که احساس کرده شب رو پیش هم بودیم. و…’
حرف خودش را قطع کرد. مکثی طولانی. آدم باید وادارش میکرد به حرف زدن:’بعد؟’
‘تصمیم گرفته شد که بعد از این تو توی اتاق خودت بخوابی و من تو اتاق خودم.’
آدم، جمله را چون پژواک تکرار کرد، با لبخندی که مثل احساسات هجوم آورده، مبهم بود:’تصمیم گرفته شد’.
سمیرامیس عذرخواهی کرد:’این رو نباید میگفتم. این صحبت رو هم فراموش میکنیم. اما تو باید بهم کمک کنی که به قول خودم وفادار بمونم.’
آدم سکوت کرد و او ناچار شد اصرار کند. با صدای دلخور، همچون آدمی آگاه به گناه.
‘اون غرور مردونه رو بذار کنار و خیلی راحت بگو: کمکات میکنم.’
پیش از آنکه چیزی بگوید زیر لب غر زد و بعد در حال آه کشیدن به صدای بلند گفت:’باشه، کمکات میکنم.’
که سمیرامیس بسیار شادتر و با لحنی دلنشین و خوش واکنش نشان داد:’البته فضای کافی برای تمنا، حرفای قشنگ، ظرافت و یه کمی توجه میمونه. آره، همهچی، به جز…’
مسافر خود را آماده کرد برای کلمات صریحی که باید از پی میآمد، اما سمیرامیس چیزی نگفت. آنچه که باید، گفته شده بود.
آدم تکرار کرد و کوشید تا حد ممکن لحن خندهداری داشته باشد:’ همهچی به جز، همهچی به جز، همهچی به جز’.
بعد آدم در دفتر یادداشتاش نوشت:
در زمان صحبت با ترس سکوت کردم و نگفتم که خودم نیز در نامهنگاری با دولورس به این نتیجه رسیده بودم. تربیت خوب من از من میخواست که وانمود کنم دلخور شدهام و اینکه به ویژه نباید این احساس را منتقل میکردم که – آدم جبونی که من باشم- خیالام راحت شده از اینکه لازم نیست به محبوب خودم بگویم نقطه پایان گذاشتهام بر این ماجراجویی عاشقانه. باز قرار و مدارهای این دو زن مرا حفظ کرد در برابر احساس آزاردهندهی گناه و رفتار ابلهانه.
قصد دارم این قرار ِ سلطه بر خود را رعایت کنم، اما راست بگویم که صد در صد هم مطمئن نیستم همیشه، همهجا و در هر شرایط بتوانم چنین کنم.
میگذارم زندگی مرا هدایت کند.