آرش دبستانی: صدای ترک خوردن یخ درون آب

آرش دبستانی (کاری از همایون فاتح)

پاییز شد و شوفاژ‌های سرتاسر خانه را باز کردم و کسی نبود که هواگیریشان کند. همه‌جای خانه صدای چکیدن آب می‌آمد. حواسم را جمع می‌کردم تا باز پایم به چیزی نگیرد و باز انگشت کوچکم به مبل گیر نکند. گاه صدای جدا‌شدن یخی را می‌شنوم و سر می‌گردانم به جایی که باید یخچال باشد و متوجه می‌شوم که یک تکه یخ از یخ‌ساز یخچال افتاده روی یخ‌های دیگر.

به اتاقت خیره شدم. تو هارمونیکا می‌زنی. دستانت جلوی صورتت است، بینشان را «ها» می‌کنی. روی لبانت حرکتش می‌دهی و گاه با کف دست، سوراخ هایش را از من می‌پوشانی. صدا می‌پیچد. داری چیزی را می‌گویی که من نمی‌فهمم. با صدایت «هووو» می‌کنی و دستانت را بین خودت و من می‌گیری. صدا می‌پیچد. داری خبری را می‌دهی. نمی‌شنوم. تو و هارمونیکایت غیب می‌شوید. من هنوز پشت پنجره‌ام و رنگ نارنجی آن ور شیشه را مات می‌بینم.

فکر می‌کنم این آبی که دارد هی هدر می‌رود تمام اثاث این خانه را پوسانده. هر چه هست دارد در آب حل می‌شود. آب به پایه‌های مبل و صندلی‌ها می‌خورد، پوستشان را ورمی‌آورد، بالاتر می‌آید و تنها گل‌های قالی‌ای که به پایه‌های طبله کرده‌شان پیچیده نمی‌گذارد از زمین جدا شوند.

روی صخره‌های بزرگ خزه بسته، بلند می‌پری و من به شوفاژهای هوا گیری نشدۀ خانه‌ام تکیه داده‌ام و زانوهایم را بغل گرفته‌ام. دیگر صدای چک چک آب رادیاتورها را نمی‌شنوم. آب بالا آمده و قطره‌ها در آب اضافه می‌شوند. تنها صدای ترک خوردن یخ‌ها درون آب به گوش می‌رسد.

من درون خانه‌ام سخت راه می‌روم و پایم هی می‌گیرد به پایه مبل‌ها و صندلی‌هایی که همه جای خانه ریشه دوانده‌اند. انگشت کوچکم توی آب بیشتر دردش می‌گیرد. می‌خواهم بروم روی مبلی بنشینم که بارها تو را روی آن خوابانده‌ام.

صدای برخورد آب را به صخره‌ها می‌شنوم. تو روی همان صخره‌ها داری صدف جمع می‌کنی. آب به پاهایت می‌خورد و روی رانت سر می‌خورد و از کنار فواره نهنگی که برایت خال زده‌ام می‌گذرد و شن‌های لای انگشتان چروک خورده‌ات که زیاد توی آب بوده، می‌شورد.

حالا هر صبح پرده‌ها را کنار می‌زنم تا نور بیفتد روی فرش‌های لاکی رنگ خانه‌ام. نور رفته رفته کم رنگ‌تر می‌شود. فرش‌ها تمام رنگ‌هایشان در هم می‌رود. یک دست، یک رنگ می‌شود و من باز هر صبح، پرده را کنار می‌زنم تا نور بیشتری بیاید و پشت پنجره از میان خرمالوهای تکه پاره شده در هوا، به پنجره اتاقت نگاه می‌کنم که نور گیر نبود و حالا، تاریک تاریک است و می‌شود دید که تکه پاره‌های درهوا معلق خرمالوها در سیاهی‌ اتاقت می‌چکند و ‌خشک می‌شوند.

من جایی هستم. همان جایی که تو را بار‌ها به اتاق‌هایش بردم، روی مبل‌هایش نشاندم و روی رانت نهنگی را خال زدم و چقدر به فوارۀ کودکانه‌اش خندیدیم.

من همانجا هستم و هنوز اتاق تو نورگیر نیست. تو که رفتی، اتاقت هم رفت. از کوچک به بزرگ، تا رسید به خط‌های کف دستم. خط‌ها را که خورد رفت سراغ تمام خط‌هایی که دورتادور اجسام خانه‌ام را گرفته بود.

خوب بود دار و ندارت را ول نمی‌کردی و نمی‌رفتی تا همه‌چیز این‌‌جور بی‌خط شود. اگر می‌ماندی و با آن مرتیکۀ اسپانیایی نمی‌رفتی، این‌جور نمی‌شد. خوب پای خانه‌ات نشست و ایستاد و دیوث هی گیتار زد تا تو هم راهش دادی. او هم گیتار به گردن و کفش‌های چوبی به پا، آمد بالا و با هم رفتید.
رفتی و آن بیماری که غلط نکنم از کفشهای چوبی ِموریانه زده آن حرام‌زاده خوش‌هیکل درآمده بود شروع کرد به خوردن تمامی خط‌ها. تخم ‌حرام آنقدر خطوط خانه‌ات را، که بعد از رفتنت خریدم و درش را قفل کردم، خورد که نگذاشت من همان‌جور که می‌خواستم، از همین پنجره، از پشت همین صندلی لهستانی خودم اتاقت را ببینم. آن‌قدر نگاه کردم که خط نگاهم را هم خورد تا به اتاق من رسید. درست از وسط خرمالوهای گنجشک زده آویزان به شاخه. نکرد از جلوی در، از میان شمشاد‌ها، از زیر درخت خرمالوی کوچه بگذرد بیاید بالا. همان‌جور که خودت می‌آمدی تا هارمونیکا یادم بدهی، از همین بالا آمد و شاخه‌های ریز درخت‌‌ها را هم خورد.

دامنی هفت‌و‌هشت به پا، پابرهنه روی صخره‌های لیز بالا و پایین می‌پری و آب بلند می‌شود می‌خورد میان شکاف‌ها و گَردَش معلق می‌شود، می‌خورد میان پستان‌های تو، می‌لغزد و پایین می‌آید و از نافت که می‌گذرد از جنسیت زبان‌خورده‌ات که رد می‌شود، درست می‌خواهد فوارۀ نهنگ خالکوبی مرا به هم بریزد.

از همان روی صخره‌ها، بی‌آنکه به باد پشت کنی. بی‌آنکه بگذاری باد دامنت را بچسباند به ران‌هایت پایین بیایی. همان‌جور بیایی تا باد دامنت را عقب ببرد و نهنگ من روی پایت معلوم بشود و بروی به اتاقک چوبی صدف‌های دریایی. تنها بنشینی، همان‌جور با تاپ مشکی و آن دامن هفت‌و‌هشت.

می‌خواهم برای من، برای خودت. آبی سرت بریزی، با هیچ چیز تنت را نشوری تا بویت عوض نشود. می‌خواهم صبحش مسواک زده باشی، بعد چیزی خورده باشی تا مزۀ دهان خودت شود. بوی دهان خودت را بدهد. بوی دهان زنی که تن مرا بار‌ها با لبانش، با زبانش خیس کرده و تر کرده و تن من و خودش را به هم چسبانده.

تنها خواستۀ من این است که تو بفهمی بعد از این من غرق خواهم شد و پایین خواهم رفت و نور از این همه یخ نخواهد گذشت. من پایین می‌روم و نور نمی‌تواند از میان این‌همه آب بگذرد. من در آن پایین بی‌هیچ نوری، بی‌آنکه دیگر حتی تنها رنگ باقی‌مانده زندگی، نارنجی، را ببینم، از تو همین را می‌خواهم. پایین می‌روم و دست و پایم به نرمینگی دریایی‌ها می‌گیرد. تو می‌فهمیدی که من می‌خواهم قبل هر چیزی، همه چیز را لمس کنم.

می‌نشستی توی اتاقت. می‌دانی که من دارم بار دیگر نرمینگی‌ات را زبان می‌زنم بعد فشارش می‌دهم بعد بلندش می‌کنم و روی مبل می‌برم. می‌فهمیدی من می‌خواستم قبل همه چیزی همه چیز را لمس کرده باشم.

می‌خواهم به آن اتاقک چوبی بروی دهانت را با آب بشویی که زیر دندانت شنی نمانده باشد. می‌خواهم بنشینی روی کف اتاق بعد با دستانت خودت را عقب بکشی تا به کنج اتاق گیر کنی. همین کارها را بکن. بازوهایت را چفت پستانها فشار بده، بگذار خوب بهم بچسبند. بگذار میانشان کمتر فاصله‌ای بجا مانده باشد، با نوک انگشتانت سر شانه‌هایت را لمس کن، بعد بازوهایت را بگیر، صورتت را بکش به روی شانه‌ها. شانه‌های کوچک تو در میان دستان من نمی‌لرزید. هیچ وقت نمی‌لرزید. زبان‌شان بزن خیسشان کن به آهستگی زبان‌شان بزن. حالا حتما نوک پستان‌های تو سفت شده.

من در این زیر با صدای هارمونیکایی که تو می‌زدی درون تاریکی‌ می‌روم . من دارم این پایین زیر سنگینی این آب، خودم را تکان می‌دهم تا آب به صخره‌ها بخورد، در هوا بلند شود و بعد ناپدید شود و بعد چوب کلبه سیرتر شود و روی سینۀ تو که درون آن تاریکی نشسته‌ای، سر بخورد.

می‌خواهم تا تو با دستان کوچکت، نافت را که بیضی است و گرد نیست لمس کنی. هرگز درون ناف تو کرکی نبود. آهسته دورش را دست بکش شاید هنوز روی آن بشود موی کوتاهی از ریشی که دوست داشتی دو سه روزی نزده باشم باقی مانده باشد.

با همان انگشتی که بارها و بارها فوارۀ نهنگی که برایت کشیده‌ام را لمس کرده‌ای، جنسیتت را لمس کن. تو نرم‌ترین و بی‌خزه‌ترین موجود زیر دریاهای منی. نرم‌تر رفتار کن. من بار‌ها آن را بوسیده‌ام. بارها تا انتهای سیاهی اش رفته‌ام. می‌خواستم به تهش برسم و فکر کرده‌ام که تهش جایی بود که تو از حیرت دهانت گشوده شد. مثل دیدن اقیانوسی که نهنگ‌هایش فواره‌های بلندی دارند.

من زنده‌ام، زیر کیلومتر‌ها یخی که سطح آب را پوشانده نفس می‌کشم و می‌روم و می‌روم تا به انتهای یخ‌ها برسم. من در این پایین زنده‌ام. دست کوچکت را از جداره‌های یخ بگذران. به من میرسی.

دستتت را فرو ببر. تا می‌توانی فرو ببر. از دهان تو هر چه بیرون بیاید من می‌شنوم. از همینجا می‌شنوم.

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی