پیرزن و خانهای پر از زنبور در سانفرانسیسکو. اولین داستانی که از برتیگان به فارسی ترجمه شد.
در سالهای گذشته اغلب رمانها و داستانها و حتی اشعار ریچارد براتیگان، نویسنده فقید و شهیر آمریکایی به زبان فارسی هم منتشر شده و به چاپهای متعدد رسیده است اما شاید کمتر کسی بداند که نخستین داستانی که از براتیگان به فارسی منتشر شد و در فصلنامه ادبی «سنگ» همراه با معرفی کوتاهی در اختیار حلقهسربستهای از خوانندگان علاقمند قرار گرفت، به ترجمه بهمن فرسی، نویسنده و نمایشنامهنویس نامآشنای کشورمان بود. این داستان «آب و هوای سانفرانسیسکو» نام داشت که همراه با داستان دیگری به نام «قهوه» از مجموعه «انتقام چمن» براتیگان برگزیده شده بود. این دو داستان از بهترین داستانهای این مجموعه هم هست.
اکنون ترجمه منحصر به فرد نخستین داستانی که به فارسی از براتیگان منتشر شد مقابل دیدگان شما قرار دارد. سایه دست بهمن فرسی را میتوان در این ترجمه دقیق و شیوا مشاهده کرد.
بانگ
اولین داستانی از ریچارد براتیگان که به فارسی ترجمه شد. آن هم به قلم بهمن فرسی، داستاننویس و نمایشنامهنویس توانای ایران
یک بعد از ظهر ابری بود با یک قصاب ایتالیایی که داشت یک «پاوند» گوشت به یک زن خیلی پیر میفروخت. ولی کی میداند که چنینن پیرزنی یک پاوند گوشت را به چه مصرفی میخواهد برساند. او برای اینهمه گوشت خیلی پیر بود. شاید آن را برای کندویش میخواست که پانصد تا زنبور طلایی آن، با تنهای پر از عسل، در خانه منتظر گوشت بودند.
قصاب گفت: «امروز چه رقم گوشتی میخواهی؟ همبرگرهای خوبی داریم امروز از گوشت پاککرده لُخم!»
پیرزن گفت: «نمیدانم. همبرگر آخر یک چیز دیگر است.»
»آره. از گوشت لُخم خودم چرخش کردهام. کلی هم گوشت لُخم تنگش زدهام.»
پیرزن گفت: «همبرگز درست به نظر نمیآید.»
قصاب گفت: «بعله، برای همبرگر روز خوبیست. بیرون را ببین. ابریست. بعضی از آن ابرها تویشان باران دارند. من اگر باشم همبرگر میگیرم.»
پیرزن گفت: «نه من همبرگر نمیخواهم، و خیال نمیکنم که باران بیاید. فکر میکنم آفتاب درمیآید و روز قشنگی میشود، و من یک پاوند جگر میخواهم.»
قصاب خشکش زده بود. دوست نداشت به پیرزنها جگر بفروشد. یک چیزی در آن بود که خیلی عصبیاش میکرد. دیگر هم نمیخواست با پیرزن حرف بزند.
با بیمیلی، ورقهورقه، یک پاوند جگر از یک کپۀ قرمز برید و پیچیدش توی کاغذ سفید و گذاشتش توی یک پاکت قهوهای. این کار برایش حرکت بسیار ناخوشایندی بود.
پول پیرزن را گرفت. باقیاش را داد و برگشت رفت به قسمت گوشت مرغ و پرنده تا سعی کند عصبانیت خودش را فروبنشاند.
پیرزن که استخوانهایش را مانند پرۀ کشتی به کار گرفته بود، گذشت و رفت توی خیابان. جگر را چنان میبرد که انگار فتح و ظفری را از سراشیبی تند تپهای میبرد به قله.
تپه را صعود میکرد، و چون خیلی پیر بود، سختش بود. خسته میشد و مجبور بود پیش از آن که به بالای تپه برسد، چند بار بایستد.
خانۀ پیرزن بالای تپه بود: یک خانۀ بالابلند سانفرانسیسکویی با پنجرههای قوسی که روزی ابری را بازمیتاباندند. پیرزن کیفش را که به یک مزرعۀ کوچک پاییزی میماند باز کرد، و در کنار شاخههای شکستۀ افتادۀ یک درخت سیب کهن کلیدهایش را پیدا کرد.
آن وقت در را باز کرد. کلیدش دوست عزیز و قابل اعتمادی بود. دم در سری جنباند و رفت توی خانه و از هال درازی گذشت و به اتاقی وارد شد که پر از زنبور بود.
توی اتاق همه جا زنبور بود. زنبور روی صندلیها، زنبور روی عکس پدر و مادرش که مرده بودند. زنبور روی پردهها. زنبور روی رادیوی قدیمی که یک وقتی در دهۀ ۱۹۳۰ به آن گوش میدادند.
زنبورها آمدند به سراغش و عاشقانه دورش حلقه زدند، در حالی که پیرزن جگر را باز کرد و گذاشتش توی یک سینی نقرۀ ابری که بزودی بدل شد به روزی آفتابی.
از همین نویسنده:
بهمن فرسی: خواب