در شب آخر زندگیاش دو رکعت نماز اضافه خوانده بود که نیاز به آوردن آخوند از مسجد شهرآرا نباشد.
رضا علامهزاده (متولد ۱۹۴۳) کارگردان، منتقد فیلم و نویسنده ایرانی است. او در شهر ساری متولد شده است. رضا علامهزاده کارگردانی را در آکادمی فیلم و تلویزیون در سالهای ۱۹۶۶ تا ۱۹۶۹ فراگرفته است. او جزو دستگیرشدگان ماجرای گروه دوازده نفره (از جمله کرامت دانشیان و خسرو گلسرخی) متهم به تلاش به گروگانگیری ولیعهد بود و ابتدا به اعدام محکوم شده بود، اما در نهایت حکمش به حبس ابد تقلیل پیدا کرد. شرح این ماجرا را او در کتاب “دستی در هنر، چشمی بر سیاست” نگاشته است. به جز فیلمسازی علامهزاده بهطور منظم به کار نوشتن و چاپ کتاب کودکان نیز مشغول است. او فیلمسازی را در دانشگاههای هالینز ویرجینیا (آمریکا) و لیدز متروپولیتن (انگلستان) و همچنین مرکز آموزش رادیو و تلویزیون در هلند تدریس میکند. او از سال ۱۹۸۳ ساکن هلند است. رمان «غوک» از نوشتههای اوست.
آیتالله حلیمه خانم، یک شخصیت استثنایی است: یک زن خداترس، بدون تظاهر و مومننمائی که نماز و روزهاش ترک نمیشود اما با اسلام دولتی هم میانهای ندارد.
بانگ
باید مسجدی بوده باشید و در دههی اول پس از انقلاب در شهرآرای تهران ساکن بوده باشید تا حلیمهخانوم را بشناسید. من البته نه مسجدی بودم و نه ساکن شهرآرا، ولی حلیمهخانوم را خوب میشناسم، خیلی بیشتر از مسجدیهای شهرآرا که نه از سر شوخی که از روی ارجگذاری او را آیتالله حلیمهخانوم مینامیدند. حلیمهخانوم در واقع عمهی من بود یعنی یکی از خواهرهای چهارگانهی پدرم، گرچه برای من و برادر خواهرهایم بیشتر مادری کرده بود تا عمهگی! (اگر این لغت خیلی مندرآوردی نباشد).
من اعتقاد دارم که اگر حلیمهخانوم با همین خصوصیاتش یک مسیحی اروپائی بود بعید نبود مثل «مادر ترزا» به مقام «مقدس» در کلیسای کاتولیک میرسید. او هرگز شوهر نکرده بود، البته اگر دقیق بگویم فقط یک بار شوهر کرده بود آن هم برای یک روز. قضیه طوری که خودش با شیرینی تعریف میکرد این بود که همان شبِ زفاف شوهرش او را برده بود جائی مثل میگون یا فَشَم تا شب را به شکلی رمانتیک در چادر بخوابند. همان سر شب تازه دادمادِ بیچاره قبل از اینکه دست به کار شود نمیتواند جلو نفخ معدهاش را بگیرد و تیزی در میدهد که حلیمهخانومِ تازه عروس را از جا میپراند. حلیمه خانوم همان ساعت اثاثش را جمع میکند و میآید منزل تنها برادرش – که پدر من باشد – و تا طلاقش را نمیگیرد از پا نمینشیند. دیگر هم با اینکه همچنان باکره بود و خواستگاران بسیاری داشت تا آخر عمر تن به شوهر کردن نداد (البته اگر بخواهم دقیق بگویم در سن پنجاه سالگی برای مدت کوتاهی با مرد علیلِ دم مرگی ازدواج کرد آنهم فقط برای اینکه وقتی تر و خشکش میکند دستش به نامحرم نخورد).
حلیمهخانوم قبل از اینکه به صفتِ آیتالله از طرف زنان مسجدی شهرآرا ملقب شود هم – که طبعا بعد از انقلاب اسلامی و بروبرو پیدا کردن آیتاللهها بود – زن خداترسی بود و بدون تظاهر و مومننمائی نماز و روزهاش ترک نمیشد. یکی از منابع در آمدش پیش از انقلاب سفره انداختن برای در و همسایه بود. خرمائی میخرید و حلوائی میپخت و در جمع زنان در اتاق پذیرائی خانه ما به روانی یک حافظِ قرآن سورههای مناسب را با تلفظی دقیق و درست میخواند و با تسلطی باورنکردنی به فارسی ترجمه میکرد. سواد قرآنی را همراه با سه خواهر دیگرش از اوان کودکی از پدرش که روحانی بود آموخته بود (هر چهار خواهر تسلط غریبی به قرآن خوانی داشتند و عجیب اینکه تنها برادرشان – پدرم- از این هنر بیبهره بود!).
او که نماز و روزهاش ترک نمیشد نه تنها از این که هیچیک از ما بچهها اهل این کار نبودیم کَکش نمیگزید، جواب هر کس هم که این پرسش را پیش میکشید با متلک میداد «هیچکس با دولا راست شدن به بهشت نمیرود.» ظاهرا حرفهائی از همین دست بود که به گوش ملای مسجد شهرآرا خوش نیامده بود و گاهی به بهانههای مختلف از جمع شدن زنها به دور او شاکی بود.
حلیمهخانوم از میان من و برادر و خواهرهایم که همه را البته دوست میداشت به یکی از ما پیلهی بیش از حد داشت. جواد برادر کوچکترم را بچه خودش میدانست و من و باقی را برادرزادههایش. جواد از همه ما مظلومتر و اغلب مریض احوال بود. میگفتند وقتی چند ماهه بود تا دم مرگ رفت و تنها وقتی حلیمه خانوم پیشنهاد کرد اسمش را عوض کنند و جواد بنامندش از کام مرگ گریخت – جواد قبلا اسمش ابوالحسن بود. البته جواد برای همیشه از کام مرگ نگریخت ـ مگر از مرگ اصلا گریزی هست؟ او همین ده دوازده سال پیش با یک سکته قلبی نامنتظره در غربت داغش را به دل همهی ما گذاشت. دو سال قبل از آن برای اولین بار رفته بود ایران و وقتی برگشته بود برایم گفته بود که رفته بود امامزاده عبدالله سر قبر حلیمهخانوم و متولی گورستان گفته بود روزی نیست که کسی نیاید و دسته گلی روی سنگ آیتالله حلیمهخانوم نگذارد.
علاقهی بیش از حد خودش را به جواد، وقتی سر حال بود و دل و دماغ شوخی داشت، خود حلیمه خانوم به شیرینی اینجوری توصیف میکرد: «یک روز سفره ابولفضل را تمام کرده و زنهای مهمان را تا دم در بدرقه کرده بودم و برگشته بودم تا سفره را جمع کنم که دیدم یک تکه حلوا، قد یک بند انگشت افتاده روی گلیم. حلوا را برداشتم و چون دلم نیامد نعمت خدا را بیاندازم دور، درسته گذاشتم توی دهنم. چنان بوی گندی داد که همه را همانجا تف کردم روی گلیم. عین مدفوع بود. وقتی چشمم به جواد افتاد که داشت با کون برهنه چهار دست و پا توی اتاق راه میرفت فهمیدم عین مدفوع نبود، خود مدفوع بود. از آن روز مهرم به پسرم ده برابر شد!»
انقلاب که شد حلیمهخانوم شصت سالی داشت. در سالهای جنگ و بمباران و حجله و مرگ و شیون، زنان شوهر مرده و پسر از دست دادهی شهرآرا تنها با نشستن در جمع کوچکی که هر روز غروب پیش از نماز مغرب در کنج قسمت زنانه مسجد شهرآرا به دور حلیمهخانوم تشکیل میشد آرامش مییافتند. “سیران خانم” ارمنی هم از وقتی خبر “ریموند”، پسر بیست سالهاش را از جبههی دزفول آوردند هر روز غروب نیمساعتی به جمع آنها میپیوست و دلش که کمی سبک میشد پیش از نماز از مسجد میرفت خانه.
اولین باری که حرفی به صراحت علیه “امام خمینی” پیش ما زد وقتی بود که خمینی با آیتالله شریعتمداری درافتاد. با این که مقلد امام بود اما معتقد بود خمینی باید حیثیت یک پیرمرد روحانی را نگه میداشت. یک سال بعد به تقلیدش از امام با این جمله پایان داد «خدا از سر گناهانش بگذرد. هیچ کارش به آدم نمیرود.» و این را وقتی گفته بود که پسر عموزادهی جوان من – چه کسِ او میشد؟ – یک روز صبح در بابل دستگیر و همان فردایش اعدام شد.
چند ماه بعد وقتی خواهرزادهی جوانش – که پسرِ عمهی کوچکتر من بود – در جبههی خرمشهر شهید شد دیگر مسجد رفتنش را هم ترک کرد. زنان مسجدی شهرآرا از آن به بعد به خانهی او میرفتند و نمازشان را با او میخواندند و سفره میانداختند.
آن سالها تفسیر قرآن هم به سفره انداختنش اضافه شد. ولی از هیچ یک از این کارها بر خلاف قبل چشمداشت مالی نداشت. حقوق تقاعدی که از شوهر دومش به او داده میشد برای زندگی سادهاش کفایت میکرد. هر کس که او را میشناخت این درآمد مستمر را یک معجزه تعبیر میکرد چرا که او با شوهر دومش چند ماهی بیشتر زندگی نکرده بود. شوهر، کارمند بازنشستهی هفتاد و پنج سالهای بود که حلیمهخانوم را از طریق دختران شوهر کردهاش شناخته بود. دختران او برای اینکه پیرمرد در پایان زندگی سربار آنها نشود و پذیرائی کن داشته باشد حلیمهخانونم را که آنوقت پنجاه سالی داشت از طریقی پیدا کرده بودند. حلیمهخانوم هم با این شرط که شوهرش شبها در اتاق مجزا بخوابد به ازدواج تن داده بود. خدمت حلیمهخانوم به شوهر پیر بیمارش بیش از این که در دورهی چند ماههی زندگی مشترکشان انجام شده باشد پس از مرگ او انجام شد؛ حلیمهخانوم روزی چندین رکعت نماز خوانده نشدهی شوهرش را میخواند، روزههای نگرفتهاش را تا جائی که جان داشت میگرفت، و هر شبِ جمعه سر قبرش میرفت و برایش فاتحه میخواند. گاهی هم وقتی سر شوخیاش باز میشد، در حالی که قطره اشکی پلکش را تر میکرد میگفت: «خدا مرا به خاطر سنگدلیام نخواهد بخشید. چه شبها که پیرمرد التماس میکرد کنارم بخوابد و من نمیگذاشتم. قبری کنار قبرش خریدهام که تا ابدالدهر بغلش بخوابم!»
برای رسیدن به این آرزوی اخیرش خیلی نباید انتظار میکشید. من که نبودم و ندیدم ولی بعدا برایم تعریف کردند که در شب آخر زندگیاش به زنان مریدش گفته بود بعد از نماز مغرب و عشاء یکی دو رکعت اضافی به جای نماز میت خواهد خواند تا فردا که به امامزاده عبدالله برای پیوستن به شوهر ناکامش میبرندش نیاز به آوردن آخوند از مسجد شهرآرا نباشد!
مارس ۲۰۰۸
از همین قلم در «بانگ»