در این داستان (از کتاب «قصهنویسان جدید کوبا») به طرزی شگفتآور مسافران یک اتوبوس به یک اثر هنری تبدیل میشوند.
کتاب «قصهنویسان جدید کوبا» مجموعهاى است از ۲۵ قصه کوتاه از نسل تازهی قصهپردازان کوبائى. از این ۲۵ نفر ۱۴نفرشان در کوبا ساکنند، ۵ نفر در تبعیدند، ۵ نفر مهاجرت کردهاند، و یکى بین خانه و غربت در رفت و آمد است به نام «آلکسیس دیاز- پیمیهنتا Alexis Diaz-Pimienta».
او در سال ۱۹۶۶ در هاوانا متولد شده و تا کنون کتابهاى بسیارى از شعر و قصه انتشار داده که چندین جایزه ادبى ملى و بینالمللى به آنها تعلق گرفته است.
او بین آلمریا، شهرى در جنوب اسپانیا، و هاوانا در رفت و آمد است و کتابهایش به تناوب در اسپانیا و کوبا منتشر میشوند. قصه کوتاه «اتوبوس» براى اولین بار در سال ۱۹۹۴ در مجموعه قصهاى با نام «ویزیتورهاى شنبه» در هاوانا منتشر شده است.
از خیابان مونته به سوى بلاسکوآین در حرکتیم. از گرما در اتوبوس خط ۱۵ که پشت چراغ قرمز مانده است عرق میریزم. پنجرهها بستهاند چون بیرون دارد نرم نرمک باران میبارد. من به خاطر آدمهاى دیگر عرق میریزم و آدمهاى دیگر به خاطر من. شاید تنها وجود یک نفر باعث این نفستنگى است، شاید اگر فقط یک نفر در این قوطى ساردین مکعب کم بود هوا براى نفس کشیدنِ همه کافى میبود. همین هوائى که این مسافر ناشناس به نام ایکس به سهم خودش مصرف میکند کافى میبود که عرق بدن دیگران، اکسید کربنشان، را استشمام نکنیم. به فکر میافتم که “اما اگر من آن آدم اضافى باشم، چی!؟” و تمایلم را به متهم کردن کسى دیگر در خودم سرکوب میکنم، کس دیگرى که به نوبه خود دارد تمایلش را به متهم کردن من در خودش سرکوب میکند. تقریبا جلو در ایستاده ام، پشت سر دخترى که خودش را به من میمالد، یک کپل نرم که استحکام مرا روى پاى چپام به خطر میاندازد: تعادلم را بندبازانه حفظ میکنم تا به او نمالم و دیگران به من نمالند چون نمیتوانم سرم را برگردانم و ببینم که پشت سرم چیست، آرنج، زانو یا کیف. چیزى به من میفشارد و نفسم را میبُرد. و ناگهان بوى گندى از غذاى مانده از دیروز میآید، بوئى بىصاحب و بىصدا، لحظه فراموش نشدنى. نگاههاى مظنونانه گوشه ی چشمى از این به آن میگردد. خصمانه براى یک نفس هوا میجنگم. میخواهم دوباره کسى را متهم کنم که او به نوبه خود دارد کس دیگرى را متهم میکند که این یکى هم به نوبه خود من را متهم میکند. دماغ یکى میخورد به دماغ یکى دیگر. اولین ضربهها با کونه آرنج شروع میشود، ضربههائى عمدى. حالا دیگر تعادل اتوبوس در بین نیست، فقط فشار است و فشار.
راننده یک پنکه کوچولو دارد. پنجره راننده باز است. راننده به عقب نگاه نمیکند و احساس بدى ندارد. راننده کلى مسافر در ایستگاه مونته و آخیلا میبیند ولى نمىایستد. لاى درها را کمى باز میکند ولى بوى گند تنها چیزى است که پیاده میشود، باقى از “هواگیرى” لذت میبرند ولى پیاده نمیشوند. راننده در را میبندد و دوباره راه میافتد اما صداى سوت مانندى بگوشش میرسد (روشن است که چون راننده در حال خفقان نیست میتواند صدا را بشنود و حتى بداند کیست آنکسیکه با زبان دوتا شده در میان دندانها، و دستِ دراز شده فریاد میزند “نگهدار، عزیز من، بذار سوار شم.”)
راننده در مقابل پنکه با پرههاى کوچکش، درِ عقب را باز میکند و سوتزننده سوار میشود. چون از پادرافتادهها نفس عمیقى میکشد و هُرم گرم نفساش به دماغمان میخورد. راننده با پنجره بازش، میگوید اگر در را نبندیم همینجا نگاهمان میدارد.
دوباره همه شروع میکنند به فشار دادن و من خودم را میمالم… نه، نمیمالم: فشار میآورم، زور میدهم، کپلهاى دخترى که جلوام ایستاده را حس میکنم. (یا شاید دختر باشد که فشار میآورد، زور میدهد، و بدن مردى که پشتاش ایستاده را حس میکند؟) زنجیرهاى از فشار آغاز میشود. مثل بازى معروف آجرهاى چیده شده کنار هم: یک تلنگر به یکى بزن همه روى هم خراب میشوند. یک کسى از کنار در عقبی فریاد میزند “فشار ندین، فشار ندین” و سوتزننده از در جلو پاسخ میدهد “ولى سوار که بشن، نه؟”.
یادم میآید که به هم فشرده شده بودیم. یادم میآید که «بههمفشردهشده» بودیم، و اینکه راننده، بالاخره در را بست. جا نبود آدم دستمالش را در بیاورد، روزنامهاش را تکان بدهد، لبهایش را بجنباند و نفس بکشد. بیرون باران بند آمده بود، اما بدون جاى کافى چطور میتوانستى دستت را بلند کنى و به پنجره برسانى و شیشه را باز کنى؟ جاى کافى براى کارى بیش ار نگاه کردن وجود نداشت. پرههاى دماغها باد میکردند، به هم میخوردند و منطقا موقع به هم خوردن به یکدیگر ضربه میزدند، همدیگر را گاز میگرفتند و “این اتم مال من است، مال من است، مال من است”گویان، هر کدام با نیروئى مشابه دیگرى نفس میکشیدند بطوریکه اتم اکسیژن در میانه راه باقى میماند. حالا دیگر “نشستهها” نشستههاى دیگرى را روى زانوهاشان داشتند و جاى خالى بین صندلیها، فضاى میان زانوى عدهاى و شانه عدهاى دیگر هم اشغال شده بود. خانمها به فرصتطلبى آقایان در سوءاستفاده از فشار و تماس مستقیم با آنها نمىاندیشیدند چون تمام اندامهاى مردها مثل مال زنها از احساس افتاده بود. در چنین بىحرکتى مطلقى – که مسلما براى مبتلایان به بیمارىِ وحشت از محیط بسته، کشنده میبود – احساس ضعف کردم، احساس یخزدگى، و به سوى زمین متمایل شدم ولى بخاطر اندام دیگران بر سر پا ماندم. هوا داشت ته میکشید. گردنها بیرمق شروع به خم شدن کردند و کلهها هر یک روى دیگرى فرو افتادند و ما به جماعت عظیمى از مستان ماننده شدیم.
بیحرکت و میرنده یکباره همهمان دریافتیم که در تله افتادهایم. همهمان از سرِ غریزه بقا، نیروى جاذبهی ترس، یا تلهپاتىِ وحشت، دریافتیم که راننده در ایستگاه بعدى به عبث سعى خواهد کرد درها را باز کند چون جا براى باز شدن وجود نخواهد داشت. در یک اتوبوسِ پُر، راه حل فشار است. وقتى در به داخل فشار میآورد تا باز شود نزدیکترین آدم به در، به آدم بغلدستىاش فشار میآورد. همین عمل، زنجیرهاى از فشار را موجب میشود و در نهایت یک فضاى کوچک براى باز شدنِ در ایجاد میشود. اما در یک اتوبوس چپاندهشده از آدم، فشارِ در به خودى خود خنثى میشود، مسافر بغلى خنثایش میکند و مسافران دیگر هم.
به یاد میآورم که راننده در مقابل پنکه کوچک، متوجه هیچ چیز نبود. همهمان پذیرفته بودیم که در تله افتادهایم. خفهخون گرفته و نفس بریده، میدیدیم که به ایستگاههاى دیگر میرسیم. درها نالهکنان تلاش میکنند باز شوند و بر ناتوانى خود میگریند. راننده از اینکه کسى فریاد نمیزد “در عقب رو باز کن! در عقب رو باز کن!” و اینکه کسى به او درىورى نمیگفت تعجب کرد. او با رسیدن به آخرین ایستگاه بىنتیجه سعى کرد درها را باز کند. فقط آنوقت بود که نگاهى به دور و برش انداخت. ما به عروسکهائى با دهانهاى باز میماندیم. او به دو نفر که نزدیکش بودند و رو در روى هم ایستاده بودند نگاه کرد که هر کدام با نفس گرفتن از دهان دیگرى از مرگ جان به در برده بود. راننده حس کرد به هوا نیاز دارد. دیوانهوار شیشه پنجره را شکست و به بیرون پرید. کمکخواهان سر به دویدن گذاشت. مردم سر رسیدند. مردمى بسیار. پلیس، ماموران آتشنشانى. نمىدانستند چه کنند. تنها یک اتوبوس میدیدند چپانده از آدم، صورتهاى پَخِ فشرده به شیشه پنجرهها، چشمهاى از حدقه در آمده، دهانهاى گشاده. شروع کردند به ضربه زدن به درها تا به زور بازشان کنند. بىنتیجه. صحنه غریبى بود. پاترولها و آمبولانسها از اینسو به آنسو میراندند. آتشنشانها قیچیهاى آهنبُر دستى و اکسیژنى آوردند. “باید دو تکهاش کنیم. باید دو تکهاش کنیم”. کپسولهاى اکسیژن و آسیتیلین، شیلنگ، ساعتهاى شمارشگر، شعلههاى آبىِ فلزبُر. با هم بحث میکردند “باید مواظب باشیم نسوزانیمشان. باید از این نقطه دو تکهاش کنیم”. صفى از پلیس تشکیل شد. “عقب، عقب. همه به عقب”. اظهار نظرات جمعى، ترس. جمعیت همچنان میآمد. زمزمهها فزونى میگرفت، تا اینکه آخرین آتشنشان آخرین قطعه را برید. اتوبوس به دو نیمه شد، از وسط نصف شد. واکنش فیزیکى – منطقى این بود که هر نیمه از اتوبوس به سوئى میافتاد و ملت به طرف فضاى خالى میگردیدند. ولى نه. اتوبوس، گرچه شکسته و زخم خورده، اما روى چرخهایش ایستاده بود.
همه به جنبش در آمدند. پلیسها، آتشنشانها، مردم عادى. بعضى به طرف جلو، بعضى به طرف عقب. همه آمدند تا اتوبوس را هل بدهند. با اینکار هر تکه از اتوبوس به سوئى میچرخید و از هم جدا میشد و ما از وسط آندو میافتادیم زمین. اما چیز غیر معمولى رخ داد. اتوبوس دو پاره شد، هر پاره به طرفى گردید، از همدیگر جدا شد اما توده مردم همچنان در آن چپیده بودند. اتوبوس، مردم را در همدیگر ذوب کرده بود و حالا یک مکعب مانده بود از صورتها، شانهها، و چهرهها: یک نقاشى سه بعدى از چشمها و دهانهاى از هم دریده. مثل اثرى غمانگیز از یک هنرمند بود کنده شده بر مرمر یا یخ.
برخى از مسافران، آنان که ارجحیت داشتند، کاملا پیدا بودند. باقى فقط یک بازو یا یک گوش یا یک لنگه کفش پاى چپشان پیدا بود، مثل خود من. از بالا منظرهاى بینظیر بود از موها و کچلیها، شانههاى در هم شده و سایهها. از پائین یک تابلو امپرسیونیستى بود از کفشها. هر طرفش ارزش امضاى ولاسکوئز، رامبرانت و پیکاسو را داشت. چه چهرههائى! چه سایهروشنى از نور! چه اندامهاى هندسىیاى!
همانطور که در آتشسوزیها مرسوم است محل را از مردم خالى کردند. پرده بزرگى روى ما انداختند و اول ما را به ساختمان میترانس بردند و بعد آوردند اینجا در موزه هنرهاى زیبا، جائیکه مردم از سه شنبه تا یکشنبه، از ساعت ۲ عصر تا ۹ شب براى بازدید میآیند و بعضى از آنها، تقریبا همواره خارجیها، میپرسند خالقِ اثرى به این شگفتى کیست. و یا در نتیجه قاطى کردن نام خالق و نام سفارشدهنده اثر، با این فکر از کنارمان میگذرند که هنرمند مربوطه میتران نامى باید باشد از اهالى ایتالیا.
برگردان از زبان اصلی: رضا علامهزاده