بهمن فُرسی متولد ۱۳۱۲ است. در کمتر قلمروییست که او طبعآزمایی نکرده باشد: نمایشنامهنویسی، رماننویسی، بازیگری تئاتر و سینما، شعر، نقاشی و پیکرتراشی. در هر زمینه هم صاحبسبک بوده و آثاری ممتاز پدید آورده است.
تازهترین اثر او: «آآآن»، قصهای برای کودکان و نوجوانان با تصویرپردازی نویسنده.
«نبیرههای بابا آدم» نخستین اثر اوست. سپس مجموعه داستان «زیر دندان سگ» را منتشر کرد و آنگاه رمان «شب یک، شب دو» که نام او را به عنوان داستاننویسی صاحب سبک در تاریخ ادبیات معاصر ایران ثبت کرد.
او در رمان «شب یک، شب دو» که یک داستان عاشقانه است، مینویسد:
«شجاع باش و مردی را که ترک میکنی دیگر عزیزم صدا نکن. این بیشتر احساس ریا و دوری در آدم زنده میکند تا احساس پیوندی ریشهدار.»
نمایشنامههای: چوب زیر بغل، صدای شکستن، بهار و عروسک، گلدان، آرامسایشگاه، موش میم، واو، شین از آثار شناخته شده اوست.
مجموعه شاهنامه فردوسی که شامل نقالی-نقشگویی وبرخوانیست با صدای بهمن فرسی توسط نشر موسیقی آوای باربد در ایران منتشر شده است.
بهمن فرسی سالهاست که دور از ایران در لندن زندگی میکند و مجموعه آثار داستانی، نمایشی و شعری که در تبعید آفریده، از غنیترین و گرانمایهترین دستاوردهای ادبیات ایران است.
دوازدهمی (مجموعه داستان)، سقوط آزاد (مجموعه نمایشنامههای کوتاه)، سفر دولاب (طنز هجایی)، نبات سیاه (مجموعه داستان کوتاه)، با شما نبودم (یادداشتهای پراکنده)، خودرنگ (مجموعه اشعار)، یک پوست یک استخوان (مجموعه اشعار)، بتاریخ یک یک یک (سه شعر بلند) و سفرنامه جور هندوستان از مهمترین آثاریاند که فرسی در تبعید آفریده. در نودمین زادروز او داستان «خواب» از مجموعه نبات سیاه را در بانگ می خوانید.
شما هنوز هم خواب مى بینید؟ خوشا به سعادتتان. خواب دیدن نعمت، و حتى غنیمت بزرگى ست. خواب دنیاى ممکنات است. دنیاى شدنى هاست، غیرممکن و نشدنى تقریبا در آن وجود ندارد. در عالم بیدارى، خودت را بزرگ و بیمرگ و سد و سکندر و، اصلا رویین تن مى دانى، آنگاه ناگهان، در خواب مى بینى زار و نزار افتاده اى، رنگ و رمق به سراپاى وجودت نیست، بعد هم جان عزیز، از مخرج گرامى! بطریقهء نامریى، خارج مى شود و مرحمتیز ارتق!
هول زده از خواب مى پرى. مى بینى نه، تنفس هنوز دایر است، و جان هم بر محور نبضان نبض و ضربان قلب در گردش.
برعکس قضیه هم پیش مى آید. در عالم بیدارى حتى کورسوى امیدى به دلت نیست. کبود و باخته اى، دل از هستى کنده و دست از عالم شسته اى و خیال از بود پردخته اى. آنگاه، در عالم خواب مى بینى چه گشایشى، چه شور و نورى، چه زور و اختیار و پروازى. اشاره مى کنى سنگ مى شکافد. نگاه مى تابانى زمان مى درد. فوت مى کنى، فوج فوج نسل دشمن و بدخواه ورمى افتد.
بله، خواب، عالم ممکنات و شدنى هاست. عالم شدنىها هم که نباشد، سراسر ترس و تعقیب و شکست و دلهره و فنا هم که باشد، باز عالم خواب جذاب و شیرین است. و جذاب و دلنشین است چون شکستنى ست. چون واقعى نیست، وقتى خواب مى شکند چشم که بازمى کنى، مى بینى هیچ چیز آن نیست که تو در خواب دیده اى. این است که پیش از خواب، سخت چغر و بى گذشت رو در روى تو ایستاده بود و باز هم ایستاده است.
من مدت هاست از عالم خواب دورافتادهام. از فرسودگى ست یا پریشانى یا بى انتظارى، نمى دانم. دیگر خوابم انقدر سنگین یا عمیق یا دراز یا آسوده یا یک طورى که باید باشد، نیست، تا در عرصهء آن دستى هم به عالم خواب دیدن بتوانم دراز کنم.
اما پریشب، پس از واقعا نمى دانم چند وقت، و پس از یک روز دراز، که همه به خاموشى و درنگ و ترصد در هیچ گذشته بود، بالاخره من هم خوابى دشت کردم. دیدم در کویى از خاکى هستم. نه کوى دوست، اما کویى آشنا. آفتابى که سراسر آن دست خیابان، و تمامى شکم آماس کردهء خود خیابان، و ستون فقرات جوى خرد و شکسته، و حتى بخشى از این دست خیابانرا روشن کرده بود، تیز و زل و سوزان و آشنا بود. اسفالت خیابان چنان ساییده و رفته بود که آدم مى توانست به خودش بگوید: این خیابان از بیخ خاکى بوده. شاید یک وقتى، از یک ماشین آسفالت، که دست بر قضا از آنجا مى گذشته، لکه هایى قیر و شن مخلوط بر زمین ریخته، زیر کوبش و غلتش آمد و شدها سفت و سرد و پخت شده، و حالا آدم را دل به شک مى کند که، نکند این خیابان یک وقتى سراسر آسفالت هم بوده است.
این دست خیابان را نمى دیدم. دستى که خودم نیز در آن بودم. این دست سراسر در سایه بود. سراسر در پشت مرز نادید.
دکانهاى آن دست خیابان اما، یا بسته بود، یا کسى درشان نبود. نه مشترى و نه صاحبى. در خیابان آیند و روندى نبود. نه آدمیزاد، و نه هرگونه دو یا چهارچرخه اى. گذرى و گذرانى نبود. حتى خاشاکى. حتى مگسى. پس از زمان درازى اما، الاغى پدیدار شد. و جان کند و جان ستاند تا بگذرد و از چشم انداز بیرون شود. زمان درازى پس از الاغ هم سگى پیدا شد. نزار و پوست به دندهها تنگ شده و زبان از دهان به بیرون آویخته و بزاغ از هفت چاک چکان و در آستانهء تلاشى. رفتن سگ نیز نوعى سریدن یا خزیدن زله کننده بود.
اما در این کوى، اگر نقشى و رنگى، به دیوارى و درى و آجرى و پنجره اى بود، همه آشنا بود. اگر بویى بود، بوى خاک، بوى سایه، بوى آفتاب، بوى تیرهاى چوبى برق، آشنا بود. من مى دیدم که این کوى، به هزار و یک اشاره و نشانه، آشناست. و باز مى دیدم که احساس آشنایى در آن رخنه نمى کند. در برابرش مى ایستد. روى از آن برمى تابد. اما با آن بیگانه مى شود. انگار زمان، یا چیزى همطاقت آن بر این کوى وزیده، تن آنرا کوفته و ساییده و روفته، اما جان آن را نتوانسته است با خود ببرد. چیزى که رفته، پوسته و پوستینهها، و انبوه در انبوه اشارهها و نشانهها و آشنایى هاست. چیزى هم که بجاى مانده، باز هم آشنایىها. اما یک آشنایى بیگانهء محزون، بى زبان و مکدر و مستاصل، یک آشنایى زیرپوستى مشکوک و مردد.
“پس کجا هستند؟ پس کجا هستند؟ “
نمى دانم چرا مى پرسیدم. و از که مى پزسیدم. اما پیاپى مى پرسیدم.
“پس کجا هستند؟ پس کجا هستند؟
از خواب نپریدم. خوابم نشکست، آنچنان که خواب مى شکند. دلهره بزرگ یا شور بزرگى تکانم نداد. همه چیز آهسته و لغزنده و خزنده مى گذشت. آهستگى نزدیک به سکون. من هم به همین آهستگى دیدم که چشمانم باز است. خیابان آن کوى آشنا، آن کوى بیگانه هم آنجاست. نه گذرانى و نه گذرنده اى. حتى الاغى فرتوت. حتى سگى فرسوده. حتى برگى خشک بر شکم آماس کردهء خیابان پنجه نمى کشد. و در گمانم کسى مرا صدا مى زد:
“جلال! جلال! “
نبات سیاه، لندن ۱۳۷۱
بیشتر بخوانید:
سپینود ناجیان: شب یک، شب دو بهمن فرسی، یک عاشقانه خشمآگین