«وارتگز سه گانه واترتاون» نوشته امید فلاحآزاد مجموعهای است از سه داستان: سیتیزن وارتگز، جائلیق عشق و سرانجام مرده را باید فراموش کرد. این کتاب را نشر مهری در لندن به چاپ رسانده است.
برای آشنایی با این کتاب نویسنده بخشی از داستان «سرانجام مرده را باید فراموش کرد» را در اختیار بانگ قرار داده است.
وارتگز، یک تعمیرکار ارمنیِ ایرانی-عراقی به مراسم شهروندی آمریکا میرود.
وارتگز باید یاد بگیرد جایی کاری نکند که در هویتش شک کنند و بکوشند با تکیه بر قدرتشان منکوبش کنند. این نخستین درس نخستین روز آمریکایی بودن است.
مهرک کمالی، جامعهشناس و منتقد در نقد این کتاب مینویسد که وارتگز از برخی لحاظ با داش آکل و شازده احتجاب و دایی جان ناپلئون خویشاوندی دارد.
وارتگز ماتش برده بود. آرتو رفت توی اتاق و وسایل را گذاشت روی میز، و برگشت ساکت زل زد به جنازه.
«من نمیتوانم، آرتو.»
آرتو از جیب شلوارش بطری کوچکی در آورد و آمد نزدیک.
«دیگر دیر شده، وارتگز. باید وقتی بلوف میزدی فکرش را میکردی. بیا!»
چتول ودکا را گذاشت توی دست وارتگز. بعد رفت از جعبۀ روی دیوار یک جفت دستکش برای خودش برداشت. آمد بطری را گرفت و یک جرعه خورد و باز گذاشتش توی دست او.
«بخور! کمک میکند. وقت نداریم. اول باید بگذاریمش روی سینی.»
وارتگز یک جرعه خورد. آتشِ الکل ردی خنک از زبان تا سینهاش کشید. آرتو داشت تکههای پارچه سفید را از ساک در میآورد و روی کابینت میچید.
«تو مجردی وارتگز، ولی بهتر از همۀ ما بلدی زنها را بپیچانی.»
وارتگز یک جرعه دیگر فرو داد. این بار معدهاش گُر گرفت.
«چو انداختهای که میخواهی مهاجرت کنی به کالیفرنیا یا فلوریدا تا خودت را برایشان عزیز کنی.»
«من هیچوقت چنین حرفی نزدم. کی از قول من گفته که میخواهم بروم؟»
«همین که رفتوآمدی نمیکنی، این طور تارکدنیا شدهای. اصلاً همین که روز تولدت بوده و این فداکاری را کردی، زنها ده برابر دلشان برایت میسوزد.»
«روز تولد من؟»
آرتو با پوزخند به پیراهن هاوایی وارتگز ابرو انداخت.
«باور کن نمیفهمم چی میگویی آرتو. تولدِ من پنج شش هفته پیش بود. من حتی خودم یادم نبود، چه برسد که از بقیه توقعی داشته باشم.»
«از همین مظلومبازیات دلشان برایت پرپر میزند دیگر. یعنی نمیدانستی؟ یعنی امروز هم دوزاریت نیفتاد که سورپرایز پارتی برای تو بوده؟»
«چرا برای من؟»
«تولد پنجاه سالگیات.»
«من هنوز یک سال مانده تا پنجاه سالگیام.»
«این دیگر گلی بوده که سونیا به آب داده. جمع و تفریقش اصلاً خوب نیست. شاید هم برادرت غلط گفته تا دستت بیندازد. حالا که همه چیز به هم خورده. بیا کمک کن بگذاریمش روی سینی.»
«من نمیتوانم.»
آرتو به جای جواب رفت و یک جفت دستکش و یک دهانبند آورد برای وارتگز. بطری را از او گرفت و تهماندهاش را بالا انداخت و پرتش کرد توی سطل کنار دیوار. بعد آرام برانکارد را روی چرخها کشید وسط اتاق. وارتگز طبلۀ شکمِ برهنه را دید که ژلهوار لرزید. صورت، کهربایی بود با بُرادۀ تهریش. تیغۀ دماغ سبزآبی میزد، و رگهای دست، جا به جا کبود از سوزن، به همان رنگ بودند. حفرۀ دهان، گشوده، انگار که به مسخره نیش باز کرده باشد. و پردۀ ماتِ چشمها! وارتگز را یاد چشم گوسفندهای ذبحشده میانداخت، آنها که سرشان را قصابِ سودانی توی سینی میچید. آلت را با حولۀ چهارگوش کوچکی پوشانده بودند. موی تراشیدۀ زهار اما پیدا بود و سینۀ استخوانی، گله گله کچلی داشت، آثار برچسبهای نوار قلب، مثل اینکه ناشیانه موم انداخته باشند. هر چه بود درد نداشت دیگر. آرتو پاها را از ساق گرفت و تکان تکان داد تا وارتگز بجنبد. وارتگز دست انداخت زیر دو کتف جنازه. خنکی از لایۀ دستکش به دستش نشست.
یک، دو، سه. مثل لاشههای کشتارگاه، جنازه روی سینی شَرَق صدا کرد.
«این بنده خدا هم پنجاه سالش نبوده. دخترش از ژولی ما کوچکتر است.»
آرتو از وارتگز خواست که سرد و گرمِ آب را تنظیم کند. بعد برچسبِ “دوتا بخر، یکی ببر!” حراج را از روی شامپو کند و به وارتگز نشان داد. بیخود نبود که خِسّت آویژان ضربالمثل شده بود. وارتگز نمیفهمید که آرتو میخواهد از دلش دربیاورد یا سعی میکند حواس او را پرت کند. حالا داشت میپرسید آیا تا به حال کسی برایش تولد گرفته بود؟
«تولد؟» زمزمۀ وارتگز پشت دهانبندش خفه ماند. آرتو با شلپ شلوپ لیف و صابون میکشید و یکی دو پُفِ کَف پریده بود کنارِ ابروش. هنوز نپرسیده، سؤال خودش را فراموش کرده بود. نه. هیچکس هیچوقت برای وارتگز تولد نگرفته بود. پدر بیشترِ درآمدش را میفرستاد بصره برای مادر و پسر کوچکتر، ماتو. فقط یک بار، وقتی پانزده سالش بود. سال اول دبیرستان. صبح زود بیدار شده بود به آمیزۀ تندی از سیگار و ویکس که مشامش را میآزرد. پدر روی صندلی نشسته بود، سیگار به لب. ویکس میمالید به زانوهای دردناک. شبکار بود و صبح که میرسید، در خانهای که از هر چیز فقط یکی داشتند، وارتگز تخت را واگذار میکرد. دم در بود که پدر گفت: «زیر تخت را نگاه کردی؟»
وارتگز کورمال از زیر تخت شیشه را بیرون کشیده بود. دماغ که نزدیک برد، بوی گندیدگی میداد، چیزی مثل بازار ماهیفروشها. پدر کارش نگهبانی ایستگاه پمپاژ بود. به مهندسِ آشنایی رو زده بود ومهندس از یکی از دکلهای حفاری یک شیشه نفتِ خام براش آورده بود. نه حرفی از تولد بود، نه از عیدی. ولی هر وقت دیگران از خاطرۀ عیدی و تولد میگفتند یا از سوغاتیهایی که خاطرشان مانده بود، وارتگز دوست داشت خیال کند آن شیشه نفتِ خام هدیه بوده.
آرتو داشت چیزی میگفت، بلند بلند. چی؟
«سردوش را بگذار. باید کامل برش گردانیم.»
دست و پای جنازه از جمود نعشی خشک بود. برش گرداندند.
«آه! ای بیشرفها! احمقها!»
آرتو یک قدم عقب رفته بود و با پشت دست دهانش را پوشانده بود. لولۀ سوند از سوراخِ آلت آویزان بود. خون توی لوله، مثل جیوۀ سرخِ دماسنج، نازک و میلهای ایستاده بود. آرتو یک پشت به پرستاری که مسئول بوده و به کل دم و دستگاه بیمارستان ناسزا میگفت.
«بیشرفها! آخر نژادپرستیشان یک جایی میزند بیرون. چرا این را اینطور رها کردهاند؟ باید وکیل گرفت، دخلشان را آورد.»
وارتگز لوله را به دو انگشت گرفت، رو برگرداند به دیوار و کشیدش و همچنان بی این که نگاه کند تا سطل رفت و انداختش.