کوشیار پارسی: راحله

«راحله» نوشته کوشیار پارسی داستان عشق مردی به نام امید به راحله است در شهری که ابتدا فقط یک مسجد داشت.

کوشیار پارسی (زاده‌ی ۱۳۳۴ در رودسر) در سال ۱۳۶۴ (۱۹۸۵) به عنوان پناهنده سیاسی به هلند آمد. او در ایران در دانشگاه تهران در رشته ادبیات فارسی تحصیل کرد و در دانشگاه آمستردام در سال ۱۹۹۲ تحصیلات خود را در رشته تاریخ هنر به پایان رساند.
تا قبل از مهاجرت به هلند به عنوان روزنانه‌نگار با هفته‌نامه تماشا و با روزنامه‌های اطلاعات و کیهان همکاری می‌کرد و نخستین مجموعه داستانش در سال ۱۳۵۷ همزمان با انقلاب بهمن منتشر شد.
کوشیار پارسی در سال‌های تبعید مقالات و داستان‌هایی را در فصل‌نامه‌های «اندیشه آزاد» و «مکث» در سوئد و گاه‌نامه‌های دیگر منتشر کرده است.
کوشیار از سال ۱۹۹۰ استاد دانشگاه لیدن، هلند است.
گاهی در روزنامه‌های هلند، مقالات وبرخی سخنرانی‌های او منتشر می‌شود.

از کوشیار پارسی منتشر شده است:

رویا خوابش نمی‌برد، برای کودکان با نقاشی فرهاد فروتنیان، انجمن بهروز، پاریس ۱۳۶۸ (۱۹۸۹)
خسته خانه، مجموعه داستان، انتشارات اندیشه آزاد، استکهلم، سوئد، زمستان ۱۳۶۹ (۱۹۹۱)
خواب پلنگ آبی، داستان بلند در سه بخش، نشر باران، استکهلم، سوئد (۱۳۷۱) ۱۹۹۲
زمانی عاشق بودم، مجموعه داستان، نشر باران، استکهلم، سوئد (۱۳۷۲) ۱۹۹۳
بوسه در تاریکی، رمان، نشر اچ‌اند اس مدیا، لندن ۱۳۹۰ (۲۰۱۱) (به صورت پاورقی در “رادیو زمانه” نیز منتشر شد.)
شه‌چهر، رمان (داستان اخلاقی)، نشر اچ‌اند اس مدیا، لندن، ۱۳۹۰ (۲۰۱۱)
سیتکا، مجموعه داستان، نشر اچ‌اند اس مدیا، لندن، ۱۳۹۰ (۲۰۱۱)
چلاق، رمان، نشر اچ‌اند اس مدیا، لندن، ۱۳۹۰ (۲۰۱۱)
از حالا تا…، رمان، نشر اچ‌اند اس مدیا، لندن ۱۳۹۲ (۲۰۱۳)
نانا، جنده‌ی مستراح‌شور، رمان، نشر اچ‌اند اس مدیا، لندن ۱۳۹۲ (۲۰۱۳)
سپنتا، رمان، نشر آفتاب/نروژ ۱۳۹۶ (۲۰۱۷)
بی‌شماران، رمان، نشر آفتاب/نروژ ۱۳۹۷ (۲۰۱۸)

برگردان‌ها:

آوزهای نفریده بر خاک نفریده، رمان، دیمتری فرهولست (نویسنده‌ی بلژیکی)، نشر دنا، هلند، ۲۰۰۹
کادیش برای یک کُس و هفت جمله‌ی آخر، دو رمان، دیمتری فرهولست (نویسنده‌ی بلژیکی)، نشر آفتاب، نروژ، ۲۰۱۷
سفر شگفت‌انگیز مرتاضی که در گنجه‌ی ایکیا گیر کرده بود، رمان، رومن پوئرتلا (نویسنده‌ی فرانسوی)، نشر آفتاب، نروژ، ۲۰۱۷
هتل پرابلمسکی، رمان، دیمتری فرهولست (نویسنده‌ی بلژیکی)، نشر آفتاب، نروژ ۲۰۱۸
علی و نینو، رمان، قربان سعید، نشر آفتاب، نروژ ۲۰۲۰
نشر اینترنتی:
در ستایش نامادری، رمان، ماریو وارگاس یوسا، نشر الکترونیکی، ۲۰۰۳
تک‌گویی‌های واژن، ایو انسلر، نشر الکترونیکی، نوامبر ۲۰۰۳
اروس دلم را می‌برد، شعرهای سافوی لزبوس، نشر الکترونیکی، ۲۰۰۴
عشق، بی‌گمان، مجموعه شعرهای تن‌کام‌خواهانه کارلوس دروموند د آندراده، نشر الکترونیکی (در سایت باغ در باغ) ۲۰۰۶
شعرهای عاشقانه، ریموند کارور، نشر الکترونیکی (در سایت باغ در باغ) ۲۰۰۷
آیه‌های هستی و مرگ، رمان، آموس اوز، نشر الکترونیکی (اینترنت) ۲۰۰۸
زنا به سی و سه روایت، مجموعه داستان، خوآن خوزخه می‌یاس (اسپانیا) نشر الکترونیکی، ۲۰۰۹
بونسای، رمان، آلخاندرو زامبرا، برگردان از متن اسپانیولی، نشر الکترونیکی در سایت باغ در باغ؛ استکهلم، ۲۰۱۰
آوارگان، رمان، امین معلوف (نویسنده‌ی فرانسوی/لبنانی)، نشر الکترونیکی در باشگاه ادبیات
نفدها و جستارها در ادبیات و هنر و برگردان‌های پراکنده در نشریات: اندیشه آزاد، مکث، کبود، شهرزاد، باران، نوشتا و…

آماده انتشار:
بازگشت قیصرک، رمان، رومن پوئرتلا (نویسنده‌ی فرانسوی)
هنر ِ تماشا در تماشای هنر، گزیده‌ای از جستارها در هنر


کوشیار پارسی. کاری از همایون فاتح

شهری که در آن بودم تنها یک مسجد داشت. زیر سایه‌ی قهوه‌ای و سبز خاطره‌هام پوشیده است. شهری قاب شده با چوب مرده و سبزی ِ زیزفون و پیچک‌ها، سرخی آجر و نقره‌ای ِ رودخانه‌ی در گذر از میان آن. ثبت شده بر لوحی کهن. نمی‌دانم و نمی‌دانستم آن‌جا چه می‌جویم و شاید از این‌رو جذابیت‌اش تاثیری بر من نداشت و حالا خیلی جذاب‌تر از آنی‌ست که بتوانم یا بخواهم بپذیرم. حافظه آمادگی دارد تا تصویرهای ساییده با خیال ِ خجسته بپوشاند و بخت‌های ازدست رفته و اندوه محو کند. تکه‌ای فلز به فریب، جای زر بفروشد.

آن‌جا بود که با امید آشنا شدم. دیداری که یاد ِ آن نوری بر تاریکی‌های خاطره‌ام می‌تاباند. امید گم شده است، ساکت‌تر از شب، و من نمی‌دانم دل‌اش در کجا می‌تپد، پرصداتر از طلوع آفتاب. داستانی که می‌گویم درباره‌ی امید است، با همان جزییاتی که از او شنیده‌ام. با سواد بود و حافظه‌ای قوی داشت و می‌توانست کلمات خود با نقل‌ قول‌ بیامیزد و حتا لحن ِ گوینده‌ی جمله‌های مورد علاقه‌اش را تقلید کند. گاهی چیزی می‌گفت که نمی‌دانستی نقل است یا از خودش. زلف ِ آویخته بر پیشانی چون بید مجنون، ابروهای پرپشت سیاه چون ابر تیره‌ی بارانی بالای چشم‌ها به زیر مژه‌های بلند و آرواره‌های فشرده بر هم – اگر کلمات‌اش دلپذیر نبود، این چهره وحشت‌ناک بود. با همه‌ی افسانه‌واره‌گی که داشت، دلیل نمی‌بینم تردید کنم در آن‌چه گفت، زیرا مدرک دارم: نامه‌های عاشقانه‌اش به راحله و سطرهای نوشته‌ی راحله در پاسخ او. نامه‌ها، شاهدند بر توانایی شفاهی، اما برای من سندی است در اثبات این‌که او، زمانی، جایی، هر جا که باشد، در نزدیکی خودم بوده است.

گفته‌اند که آب و هوای این سرزمین انگیزاننده‌ی آگاهی ِ جنسی و بعد هم شکفته شدن تمناهای تن ِ جوان است. فرهنگ، یا آن‌چه پیش از فرهنگ می‌تواند وجود داشته باشد، آموزگار ِ سنت – دین-، شاید مهم‌ترین جنبه‌ باشد. حجاب و جدایی زودرس جنس‌ها سبب رشد احساس موقعیت اجتماعی و جنسی می‌شود، پیش از آن‌که جنب و جوش هورمون انگیزه‌ی آن بشود. گله ندارم از این: همان‌به که هر چه زودتر درس‌های آفرودیت بیاموزی. آموخته‌های جوانی همیشه جوان می‌ماند. کوپیدو مگر به‌ترین نمونه نیست؟

بر اساس داستان «راحله» نوشته کوشیار پارسی. کاری از همایون فاتح

دوست دارم از جنبه‌های فرهنگی بگذرم. از پس سده‌های پرشور که مرا از امید و از دوران کودکی خودم جدا می‌کند. در این سرزمین ِ به زردی ِ زر دیده‌ام زنان ِ گردشگر می‌آمدند تا در خلسه‌ی گرمای آفتاب پوست‌شان برشته کنند به رنگ پوست همبسترانی چون من، از آن دست که در شهر خود هرگز نمی‌کردند. درخشش نمک بر پوست قهوه‌ای، ماسه‌ی درخشان بر کرک‌های تن‌شان که چون کُرک ِ قاصدک بود. با دلتنگی و دلخوری برمی‌گشتند و هدیه‌شان پوست برشته بود.

وقتی با امید آشنا شدم، عاشق بود و بی‌پروا عشق می‌ورزید تا حد ِ تحقیر خود که شاید از جوانی باشد. این باید درست باشد که یک بار عاشق می‌شویم و باقی خاطره است، پیچیده‌ترین خاطره، زیرا سرچشمه‌اش از یاد رفته، گو که تن آسان از یاد نخواهد برد. اما تردید دارم که امید زمانی راحله از یاد برده یا توانسته از یاد ببرد. یا: عشق او به راحله، که همچون همه‌ی عشق‌های جوان است، مُهر گرسنگی بر خود داشت تا بی صبر و انتظار تسلیم تمنا و شور بشود. اگر از عشق بتوان چیزی آموخت، همان سودمندی شور است و فوران ِ غریزه. از این‌رو شعر ِ عاشقانه‌ی تنانه کارکرد ندارد، مگر آن‌که شاعر آگاه باشد به نیروی انگیزاننده‌ی تن، و طنز این‌جاست. عشق بزرگ‌سالی ساختگی است زیرا شور، مهار خورده و تمنا رام شده است. در زندگی روزانه طنز با عشق سر ِ آشتی ندارد. یا بگویم طنز و زن با هم کنار نمی‌آیند.

بی‌چاره آن پیری که کنار ِ گل‌های پژمرده‌ی مهتابی ساز ِ ناکوک بنوازد. پاره آجری نثارش، یا سطلی آب فاضلاب!

جهان ِ امید گسترده‌تر از فضایی نبود که راحله به آغوش می‌کشید و بس کوچک‌تر از نگاه خیره و آه‌هاش در نسیم باختری. در بهترین سنت عشاق دیدم‌اش که آه می‌کشید اگر گله داشت از دوری او و همه‌ی آن‌چیزها که بازدارنده‌ بود در چیره شدن بر شور عاشقانه. و جهان او بی گمان بزرگ‌تر از معده‌اش نبود که کم می‌خورد و می‌نوشید. همه‌ می‌دانند که عشاق چون آفتاب‌پرست با هوا زنده‌اند و شبان ِ ستارگان‌اند. بی‌خوابان ستاره‌شمار.  دیوانه‌ی عاشق بود، دیوانه‌ی عشق، گاه خسته و مانده. اگر آنی بودم که اکنون هستم، نفرین می‌فرستادم به هرچه معیار اجتماعی و آرزوی آتشین می‌داشتم برای برابری زنان، اما اکنون ستایشگر بروز عشقی هستم که شاهد آن بودم، از آن دست عشق که میان پسران و دختران شبان شعله می‌کشد در آرمان‌شهر پر از گل و گیاهی که آن سرزمین هرگز نبوده است. فکر کنم متوجه منظورم باشید. آن‌گاه بسیار می‌اندوختم از آن‌چه می‌خواستم، اما هیچ نماند از آن.

اکنون راحله بود آن دختر که عشق می‌طلبید. بارها دیدم‌اش که در شهر می‌خرامید. ساده و خوش‌پوش بود. مثل همه‌ی دختران، نخست بی‌چادر بود، که زود گذشت آن دوران و من شتاب می‌کنم در وصف او تا چادرش خاطره‌ی من نپوشاند. زیبایی غریبی داشت و روحیه‌ای ناشاد. چشم‌های سبز و موهای روشن‌اش رقص سایه-روشن بود. لب‌هاش رنگ طبیعی داشت اما سرمه، تاکید می‌گذاشت بر درخشش زرگون سبزی چشمان جادویی‌ش، چشمه‌ای که از آن رنگ‌های زلف‌اش می‌جوشید و انگشتان‌اش میان مو چونان لمس ِ شناگری بود که در آفتاب غروب سطح ِ آب می‌نوازد. پدر و مادرش مهاجر بودند، آمده از کوهستان. این‌گونه می‌شناختندشان. او اما به زبان ِ سنگی‌شان صحبت نمی‌کرد. فکر کنم امید تحمل شنیدن آن زبان از دهان او نمی‌داشت، به زمانی که داد می‌کشید سر برادرهای بی‌شمارش.

اما نگاه در چشمان امید گونه‌ای دیوانگی داشت، انگار مردمک‌هاش در آب ِ زر پر از چشم‌اندازهای بیرون ِ این جهان تن شسته باشند. نیم‌رخ آلباتروس فراز جنبش آب دریا که بال می‌گشاید و جای پرواز چرخی می‌زند و تبدیل می‌شود به نیمف با پایین‌تنه‌ی لاغر و انگشتانی استخوانی، ظرافتی شکننده و موها چون شعله‌ی سیاه. این‌جا همه‌ چیزی دگرگون می‌شود چونان سرزمین پروتئوس. تردید نداشتم که این عشق باید سنگ جادو باشد که همه چیز به عسل تبدیل می‌کند.

راحله لاغر بود و راست قامت. پستان‌ها درشت، و فکر کنم آگاه نبود به این وعده‌ی بهاری. زنان اندکی بی‌خبرند از شکل‌های اسلیمی تن‌شان. لب‌های پُر و زیبایی با جلوه‌ی بهار. شاید سایه‌ی درختان، اما من هاله‌ی سبز و زرد می‌بینم در جلوه‌اش. پوست ِ جوان چون گلبرگی شسته به شبنم، دسته‌گلی کِشنده و کُشنده، بهاری با رنگ‌های پاییزی. رویای او دوست می‌دارم، دو کره‌ی سبز چشم‌ها که ابریشمین می‌نمود و نگاه‌اش ناب‌ترین شراب از به‌ترین انگور هدیه می‌کرد. این شکوه  و زیبایی، گیاه ِ مورد ِ چشمان می‌افزود به دل و سر با خماری ِ چاودار ِ سِرِس و همه‌ی کوکنارهای مورفئوس.  

به زمان راه رفتن دست‌ها چلیپا می‌کرد و سر به زیر داشت. اندکی پاکشان، گونه‌ای تنبلی که با رقص تند ِ کمرگاه و باسن‌ها انکار می‌شد. باسن‌ها به زیر دامن پروازی دلپذیر داشت، از آن دست که یادآور حرکت مادرم بود در اَلَک کردن ِ آرد. خیلی از زن‌ها این نمی‌دانند: پاهاش نزدیک به هم و زمان راه رفتن نخست کف پا به آرامی بر زمین می‌گذاشت و بعد پاشنه که بالش نرم ِ ایزدان بود. گودی ِ پا خط ِ ظریفی دنبال می‌کرد تا برسد به پشت پا، ناخن‌ها چون سنگ ِ ماه در پوشاندن ِ قوس ِ کوپیدوواره‌ی انگشتان. لبخندهاش نوید ِ مژده‌ی خوش بود و نگاه‌اش انگار ظهری غبارآلود از وداع در آخرین روز ِ تابستان. چشم‌هاش انگار این جهان را نمی‌دید، زیرا خود نمایشی بود برای این جهان: مردمک‌هاش به زلالی ابریشم و پوستی که نشان ِ تیرگی ِ جهان ِ آکنده از اندوه داشت. اندوه از این‌که چون دیبا به زیر انگشتان، رمنده بود. نگاه که برمی‌گرفت و چهره می‌گرداند از شرم، خیال می‌کردی به تماشای نمایشی نشسته و نمی‌خواهد ببیند آن‌چه بر صحنه روی می‌دهد. بی‌تابی ِ ساتیرهای روستایی. هم‌این گران‌بها بود و بس برای تپش ِ تند ِ قلب. و بعد حرکت ناگهانی و طبیعی ِ دختران سرزمین من که از مادرشان آموخته‌اند: اشارات ِ غیرزبانی. چشم‌هاش هرگز سکوت نمی‌کرد، مژگان ِ بلند و گوشه‌های سرخ چشم به شکل و زلالی ِ اشک. چنین دختری بود او که امید را شیفته و نومید می‌کرد. چنین بود او، با همه‌ی شکوه ِ بلوغ، نیروی ِ خون ِ داغ و دلفریبی ِ اعضای جوان ِ تن و این همه از گشاده دستی ِ تکامل که ارزانی شده بود به او.

امید در این مِه‌آلودگی گرفتار آمده بود. درست است: راحله لقمه‌ی شیرینی بود از رستگاری انسان، خوش برای بوسیدن و مزیدن ِ گناه. انگشتان امید چنان به خواست ِ نجات می‌چسبید به تن ِ راحله که همه‌ی روزنه‌های تن‌اش پر می‌کرد از عطر ِ ناب‌ترین شراب و بوسه‌های امید بر لبان‌اش چونان خوردن و نوشیدن نان و شراب بود در عشای ربانی. این‌کار در کوچه‌ی پشت ِ مسجد می‌کردند. کوچه از یک‌سو منتهی می‌شد به رودخانه و سوی دیگر به خیابان اصلی که در کنج آن خانه‌ی پر سر و صدای راحله قرار داشت. تاک، جلوی پنجره‌ی اتاقی می‌پوشاند که راحله در آن می‌خوابید و امید با فکر به آن داغ می‌شد و کتاب در دست‌اش می‌لرزید. همیشه کتابی همراه داشت. مسجد آن زمان همیشه باز بود و پشت ِ آن با هم دیدار می‌کردند. مثل غریق‌ها به هم می‌چسبیدند. تنها نور ِ بیرون از چراغ خیابان می‌تابید بر بالای در ِ مسجد و امید می‌گفت که این نور سرخی گونه‌های راحله تبدیل می‌کرد به سپیدی نقره‌فام حوض یخ زده که زیر آن ماهیان قرمز شنا می‌کردند. سرخی چهره چون اوفیلیا با پوست ِ به نرمی ِ آب. شرح ِ بیشتری می‌داد و باید در همان زمانی بوده باشد که دل ِ او به دست آورده بود و بی‌پروا اگر بگوییم، دامن ِ او. صبور بود.

با نامه و یادداشت وقت دیدار به یک‌دیگر می‌گفتند. این باید نشان پیروزی عشق با مانع باشد. شکلی از خلوت به یاری رمز و قرار به زبان ِ خود، اشارات خود، سکوت ِ واژگانی و حالت‌های رسا و روشن. ازدواج رو سوی همین خلوت دارد، اما عشق را می‌کُشد. امید می‌گفت وقتی همه‌ی جان عشق بورزد، تن تنها زبانی است که دارد، اما آن‌که تنها با عقل عشق بورزد، زبان جایی نخواهد داشت. برای امید تنها زبان کافی نبود. چند نامه در اختیار دارم. کاغذ خط‌دار رنگ و رو رفته و تا شده ، نوشته با جوهر بنفش هنوز خوانا، لکه‌ای این‌جا و آن‌جا بر آن – از اشک؟ – گلبرگ‌هایی که زمانی آذین ِ چمنزار بوده‌اند.

‘در حلقه‌ی عشق، جان فروشم / بی حلقه‌ی او مباد گوشم / گرچه زشراب عشق مستم / عاشق تر ازین کنم که هستم!’

صبر او پاداش گرفت.

و شب که چون شیردال ِ زرین یال می‌آویخت و خورشید را بر افق ِ خونین ِ ویرانه می‌بلعید و تاریکی که چون اسب ِ یام، ایزد اقیانوس، چهارنعل می‌تاخت و ستارگان چون حباب پراکنده می‌شدند؛ راحله از خانه بیرون می‌خزید و چسبیده به دیوار می‌دوید سوی مسجد، با دلی در تپش ِ پرصدا که یاد ِ رمیدن ِ همه‌ی مادیان‌ها زنده می‌کرد. از سر شانه نگاه می‌انداخت، چراغ خیابان، تاریکی، زیزفون، و می‌خزید به پشت ِ حیاط بی‌دیوار مسجد، راست در آغوش امید که چونان بندرگاه به انتظارش بود.

و در سایه‌های خوشگوار تنها خود برای خود داشتند. گاهی رهگذری، ولگردی، آشنایی به وحشت‌شان می‌انداخت. راحله نفس در سینه حبس می‌کرد و امید سر بر شانه‌اش می‌گذاشت، و با گم‌شدن صدای پا، چشم راحله می‌افتاد به امید، نه به چشم‌ها و نگاه‌اش، تا آهنگ ِ گم شده‌ی رقص‌شان از سر بگیرند.

این دیدارها همیشه کوتاه‌تر از ولع ِ جوانی‌شان بود. بارها، امید میان حرف‌هاش می‌گفت:

امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس / عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس

و می‌گفت که راحله همیشه به وقت وداع می‌گریست، در حالی‌که خون داغ دیدار هنوز در رگ‌ها جاری بود. این نیوبه همه‌ی هنر می‌شناخت، هنری که در هیچ زن دیگری، جوان یا رسیده نیافت. قطره اشکی می‌ریخت که در نور ماه شکل می‌گرفت به گوشه‌ی سرخ پلک زیرین و از گوشه‌ی بینی می‌سُرید، مژگان رفته در هم سایه‌ی نیزه‌وار می‌انداخت بر آن تنها قطره‌ی اندوه تا براندش به زیر چانه، جای بسیار نیادهای خرد که تقدیرشان سقوط بود.    

مسجد برای راحله و امید تنها تاکستان ِ پنهان پوشیده از درخت نبود. هیچ چیزی در بازآفرینی، هنوز از شب ِ راز پیشی نگرفته است. هردو، بی ایمان قوی، به مسجد می‌رفتیم و نمی‌دانستیم در روز چه روی می‌دهد به زمانی که باوری قوی‌تر از ونوس چیره باشد. اما برادران رستگاری رسیدند. زود در اینان چیزی غریب یافتیم. اندیشه‌ی برادران رستگاری، زاده‌ی غاری مسموم، بی‌صدا آمد و جای گرفت در دل و مغز مردان، به ویژه پیران و بی‌کاران، و نقش سجده نشست بر پیشانی‌شان. زنان به تمامی بندی شدند در خانه و کار برای کفار ممنوع شد. خدا گشاده دست است و مومنان را گرسنه نخواهد گذاشت، مائده خواهد فرستاد، اگر نه بانک‌های قرض‌الحسنه که هست. مردان باید ریش می‌گذاشتند تا خود جدا کنند از گمراهان، دشمنان سوگندخورده و کفار. با همه‌ی استفاده از آن خاکستری ِ بدبو، مو همه‌ی تن پوشاند و مردان جلوه‌ای حیوانی گرفتند، نگاه‌شان دگرگون شد، مثل ساتیرها خیره می‌شدند، پوست‌شان خشن‌تر شد و صداشان نعره‌ی هیولا بود، پره‌های بینی‌شان می‌لرزید در بوکشیدن هوای گناه‌آلود و گرفتن رد ِ گناه و گناه‌کار. سخت‌تر از کوه بودند این ایمان‌داران. در خیابان‌ها و هر گوشه کناری ایستاده بودند، به فریاد و شعار، گلو صاف کردن –نه: اخ و تف-. ظهور رشته کوهی از عمامه. کفش‌ها انگار تنگ یا گشاد بود به پاها یا سم‌هاشان که راه‌رفتن‌شان یا بر نوک پنجه بود و یا پرشی چون کانگورو یا ساتیر، به زمانی که سر در پی زن، مرد، دختر یا پسر گمراهی در شهر می‌گذاشتند. نگاه‌شان به هر رهگذر یا درون خانه‌ها نیش‌دارتر از پشه شد و کُشنده‌تر از مار. کوچک‌ترین خطا می‌دیدند و بیش‌تر، پیش از برداشتن ِ گام ِ خطا، مجازات اجرا می‌شد.

نمی‌دانستیم و حالا باید می‌دانستیم که حتا این شهر کوچک درافتاده بود به فساد و تباهی و رفتارهای کفرآمیز. خطابه‌ها همه هشدار بود به نمازگزاران که مواظب ناموس‌شان باشند. یعنی چه از خانه بیرون می‌رفتند و آن‌هم بی‌چادر. پیش‌نماز ِ خطیب ابرو بالا می‌انداخت و فوت می‌کرد به نشان ِ علامت تعجب.

پدران سخت‌گیرتر شدند و شهر کوچک به اندک زمانی تبدیل شد به ویران‌شهری بی نشان از حضور دختر و زن. حتی دختران خرد باید در خانه می‌ماندند.

اهل ِ کار و صلح، نابینا و ناشنوا بودند در برابر این تندر و برادران ِ رستگاری با ریش بلند و نگاه ِ خشمگین دست به کار بنای مسجدی دیگر و بعد مسجدی در هر محله‌ای شدند. فرستادگان آسمان بودند در ادامه‌ی کار بر زمین. می‌دیدی‌شان در گروه‌های خرد و بزرگ، این‌جا و آن‌جا به جست‌و‌جوی راه‌گم‌کردگان و بازگرداندن‌شان به راه راست. بسیاری جوانان گوش به فرمان دادند، زیرا دیدند که راه دیگری نیست.

جسدهای لت و پار برخی‌ همسن‌وسال و همکار دیده بودند افتاده در حاشیه‌ی شهر. آنان که کار می‌کردند، اگر اخراج نشدند، دست از کار کشیدند تا بپیوندند به فرستادگان ِ رستگاری. پیشنماز مسجد با ریشی که یک شب تمام در حنا و به گفته‌ی خود خون ِ شهدا خوابانده بود، نعره سر می‌داد که هرچه بی‌کار بیشتر، فرستاده بیشتر. و نیش ِ بازش دندان‌های حنا رنگ بیرون می‌انداخت.

اهل ِ کار و صلح نیز نتوانستند از سنگ‌باران این تندر ِ دینی جان به در برند و همان به دانستند زن و دختر به خانه زندانی کنند، زیرا زخم اگر پیشتر از زبان زنان ِ محله بود، اکنون ریش داشت. به همه‌ جا تنها ریش می‌دیدی. باید قربانی داده می‌شد، آخر همه آشنا بودند با فریب ِ زنان: دین و سنت و فولکلور مهر تایید می‌زدند به نگرانی همسر و پدر. جدایی باید دوام می‌یافت.

برادران ِ رستگاری شب‌ها در نمازخانه‌ها به سر می‌بردند، سر بر کف ِ دست که کلید ِ خانه در آن بود، آسودگی خاطر که همسران و دختران گامی به بیرون نمی‌توانستند بگذارند تا آزارشان بدهند با کابوس، زیرا انباشته بودند از اوهام ِ پردیس و حوریان. ن‌جاآبیشی از مردم رفته بود به ژاژ و هذیان ِ جمعی. پرده‌ها ضخیم‌تر شد و هر مرد ِ رستگار راه ِ نگاه رهگذر به درون و نیز نگاه ِ زن ِ خانه به بیرون ‌بست. برخی مردان هنوز مهر از دل نرانده بودند، زیرا می‌گذاشتند تا زندانی ِ خانه بتواند بخواند، برای خود و دیگران، تا به بی‌قراری و کلافه‌گی درنیفتد. روزنامه به خانه می‌آوردند و موجودات ِ درون خانه راه می‌یافتند به جهان ِ بیرون، جهان ِ تیره‌ی بیرون ِ خانه. این مردان آگاه نبودند که مِهر شایسته‌ی موجوداتی نیست که مِهر نمی‌شناسند  و نباید بشناسند. مگر از همه‌ی بلندگوهای مسجدها که صداش در همه‌ی شهر شنیده می‌شد، نگفته بودند زنان دام ِ ابلیس‌اند؟ یکی از این مردان که گوش ِ شنوا نداشت، پدر ِ راحله بود.

تبلیغ، بی دریغ و پروا و به خشن‌ترین شکل پا می‌گرفت. خطبه، روضه و روضه. این‌که زنان دام ِ ابلیس‌اند باید تکرار، تکرار و  تکرار می‌شد و فرو می‌رفت به گوش و مغز و جان ِ نمازگزاران. فیلم، کار برای زنان، موسیقی، آموزش ِ زنان، تله‌ویزیون، رادیو ممنوع شد. راه رفتن ِ زنان ِ بدون مرد ممنوع شد. صدای زنان ممنوع شد.

چماق و تازیانه  برای کودکان به خانه‌ها راه یافت. از هفت سالگی باید مجبور می‌شدند به پرستش و نماز و سجود. خدا چماق داده بود به دست آدم تا دودمان پسران و نوادگان و نواده‌زادگان تربیت کند و پیش‌نمازها می‌گفتند در چماق و تازیانه و کوفتن ِ تن‌ها، رستگاری ِ خدایی نهفته است. هیچ خانه‌ای بدون ِ ابزار شکنجه یافت نمی‌شد. پدر ِ راحله تازیانه خرید. پیش‌نماز میله‌ای آهنی پیچیده در نوار ِ پلاستیکی کنار دست‌اش بر منبر داشت که بعد جای‌اش را داد به مسلسل. این ابزار باید به کار گرفته می‌شد که شد. پیش‌نماز با لبخندی بی صدا در خلسه، مسلسل به دست و سلاح کمری در جیب قبا در کوچه و بازار می‌خرامید، همراه ِ برادران ِ رستگاری. دختران خردسال که در هیچ عضو ِ تن از نوک پا تا فرق سر نشان ِ بزرگ‌سالی نبود، باید پیچیده می‌شدند در روسری و چادر مادرها.

بریده‌های روزنامه از آن زمان در دست دارم. نوید معجزه از پس ِ معجزه. ناباورترین ِ بی‌باوران ایمان آوردند. جهان، راه ِ سامره در پیش گرفته بود. سیاهی افریقایی به معجزه سپید شده و ایمان آورده و اکنون می‌خواست بزرگ‌ترین مسجد بنا کند. نوح، پسرش حام نفرین کرده بود تا رنگ پوست‌اش سیاه شود، اکنون خدا از آن نفرین گذشته بود انگار. و بنای این مسجد عظیم!

خواننده‌ی گرامی، روایت من شده مثل اتاق راحله، پر از بریده‌ی روزنامه. امید در یکی از صفحات نوشته بود:

جوان داردش گاه با رنگ و بوی/ گهش پیر بینی دژم کرده روی

تنها یک مرد از این آذرخش جان به در برد، تنها بی‌خانمان ِ شهر ِ ما، می‌گساری سرسپرده به ارزان‌ترین شراب با خنده‌های بلند و ناسزاها که نثار هرچه رستگار و رستگاری و پردیس و حوری می‌کرد. مومنان برای آرام کردن‌اش دست بر شانه‌اش می‌کوفتند و پول اگر می‌خواست، لگدکوب‌اش می‌کردند. اما پردیس: هر مردی فروافتاد به خیال ِ تب‌آلود ِ هذیان‌واره پر از باغ‌های بیزانسی و حجره‌های لذت ِ تنانه که آن ستوده وعده داده بود به رمه. آن ستوده، که کنیزان و کنیزکان بسیار داشت و بی‌تاب ِ دخترکانی بود که هنوز ماه‌وار نمی‌شناختند.

سوسک‌های طلایی از زیر زمین برآمده و به هدایت ِ روحانی ِ ما زمینیان برخاستند. رهبران روحانی نامیده شدند، از این‌رو که ارواح ِ خبیث با نشاندن سوراخی در سینه می‌راندند. رستگاران ِ پیام‌آور ِ رستگاری بودند با تنها یکی نقص: یا نابینا بودند یا فلج، اما دهان ِ پر از وعده‌ی جوی شهد و نیشی ابلیسی. و همه مست می‌کردند با شراب‌های آسمانی و عطر ِ حوریان با پستان‌های درشت که چهل مرد جنگی از آن می‌آویخت. درد برای زنان بود، در خدمت ِ آن ستوده و رمه‌ی دنبال‌اش. پیچیده در چادر با تاج ِ خار ِ سوزان.

امید و راحله دیگر دیدار نداشتند. نامه‌ای هم نرسید. یک‌بار راحله با منت و تمنا و تنقلات بسیار به برادر خردش اعتماد کرد تا یادداشت کوتاهی به امید برساند، اما این مرکوری ِ خائن، با لپ‌های پر از همان تنقلات ِ رشوه گرفته، به پدر گفت. پاهای کوچک چالاک‌اش باید به فلک بسته می‌شد از این کار. راحله مجازات شد و صدای جیغ‌اش در خیابان به گوش ‌رسید، تا برادران رستگاری به تأیید سر تکان دهند. تازیانه‌ی واژگان‌شان واقعیت جسمی گرفته بود. امید از ته ِ دل می‌گریست. دل‌ام براش آتش گرفته بود. عشق ِ معصومانه‌اش آلوده و از هم دریده شده بود. باید هفته‌ها طول کشیده باشد تا رد ِ تازیانه از تن ِ راحله محو شود. امید که صداش را از دست داده بود.

فراز و شیب بیابان ِ عشق دام بلاست   /   کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد  

سطری، شاید آخرین سطری که راحله نوشته بود، بازی ِ واژگان ‘عشق’، ‘دام’ و ‘بلا’ با همه‌ی تلخی. شاید هم امید نوشته باشد. تلخ و اندوه‌بار. با هم چنان یکی شده بودند که حرف و جمله‌هاشان به هم شبیه شده بود. دم و بازدم‌شان در ستایش لذت ِ نفس‌گیر ِ تنانه نیز هماهنگ بود.

یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد / ما همچنان لب بر لبی نا بر گرفته کام را

تلخ و اندوه‌بار. برای من تشخیص دست‌خط‌شان آسان نیست. این غریب است که نامه‌های امید به دست من رسیده، اما راحله در آخرین دیدار همه را برگردانده بود به امید. باز در پشت دیوار مسجد. کاغذها را با هم لوله کرده و چون انعام گذاشت در دست راست امید. بر کف دست‌های امید، جای زخم، انگار از شلاق نورن‌ها. نگاه انداخت و بعد انگشت‌ها را یکی یکی تا کرد، مثل بازی کودکان. نوازش انگار با دست ِ بریده بود، بریده‌ به خاطر سرقت ِ دل و غنچه‌های رُز. امید پیش از رفتن آن‌ها را سپرد به من. یادگار تلخ و اندوه‌باری است، اما همه چیزی است که دارم، شاید بیش از همه‌ی آن‌چه که امید زمانی خواهد داشت. نمی‌خواهم چیزی بشنوم از یادهای شیرین از زمانه‌ای شیرین، یادهای عشق همیشه آزارنده است: زر ِ دیروز در شعله‌های آتش ِ دوزخ ِ امروز.

در آخرین دیدار، تندتر از روایت من، فرستادگان ِ تاریکی رسیدند. مهتاب روشن‌تر از همیشه بود. لکه‌های نعل‌شکل روی آن چون جای گزیدگی بوسه‌ی عشاق بر پوست. راحله از میان درزهای خانه خزید. امید منتظرش بود. صدای نرم گام‌هاش شنید، بعد صدای خفه‌‍‌ی نومیدی و شادی و لذت. اندکی طول کشید تا دختر عاشق بداند هنوز همه‌ی خود در چادر پیچیده، که به چابکی بر زمین انداخت.

بیرون کوچه شبح‌هایی به هم نزدیک می‌شد. صدای پا به گوش رسید. خود را بیش‌تر به دیوار چسباندند. راحله انگار چسبیده به درختی در بالا رفتن، پاشنه‌ی پای راست چسبانده به پهلوی چپ امید، بی حرکت ماند. امید تکان نخورد. دیوارنگاره‌ای با رنگ‌های خیس از آغوش ِ بهاره‌ی آن دو. نگاره‌ای بر برگ دیوار تا ژرفای تَهی آن‌چه به سرشان آمد؛ پر کنم. چنین نگاره‌ای می‌توانست آذین دیوار مسجد باشد.

صدای کشیدن پا و پچ‌پچه‌ای شوم. سطلی آب پاشیده شد در کوچه. امید خود از راحله جدا کرد، انگار در کشیدن لباس ِ خیس از تن. راحله دیده نمی‌شد. جماعت، انگار به فرار، پا تند کرد. یکی کبریت کشید که زود خاموش شد.

آن بی‌خانمان برخورد به آدم‌های در حال دویدن و دست پیش برد به خوشامد. برادران رستگاری را دیده بود و کسی چه می‌داند، شاید در دل ِ شب گشاده دست باشند. اما در حال دویدن انداختندش بر زمین. تنها صدای پا بود که به گوش می‌رسید، انگار لشگر زایران در نزدیکی دروازه‌ی مقدس. امید و راحله نیز می‌دویدند. جلوی در ِ خانه، پدر ِ خشمگین انتظار دخترش می‌کشید.

صبح روز بعد، امید پس از بیدارکردن و دادن ِ نامه‌ها به من و بی که چیزی بگوید رفت. به هیچ پرسش‌ام پاسخ نداد و رفت.

تنها صدای ناله‌ی راحله خراش می‌انداخت بر روزهای آفتابی بعد. او که زمانی می‌خرامید بر دشت شقایق و سنبل و عطر یاس می‌پراکند، لِه می‌شد. امید نبود به مزیدن ِ شهدش. بر حافظه‌ی من چون گلبرگی لِه شده به زیر پا نقش بست. با گم شدن امید، هیچ بارقه‌ای از حتا لاله‌ای سیاه در میان اشک و خون نماند. گل از خون ِ عاشقان می‌دمد، اما در شهر ِ بی‌گل چه خواهد رویید؟

بر دیوارهای مسجد نورافکن گذاشتند، به دیدن همه چیز و کار. برادران رستگاری بیش‌تر در مسجد ماندند. مسجدهای بسیار ساختند، بس بیش‌تر از شمار ضربه‌ی تازیانه بر گلبرگ ِ پوست راحله. بی‌خانمان که شبح‌ها را دیده بود در دویدن، با بطری شراب در دست و بطری در جیب لباده تلوتلو می‌خورد.

روزی که صدای راحله خاموش شد میان پژواک قارقار کلاغان، گروه کوچکی با تابوت بر سر ِ دست، خاموش راه افتاد سوی گورستان.

از پس ِ آن، ابر ِ تیره‌ی برادران رستگاری رسید؛ پیچ و تاب ِ سنگین حیوانات ماقبل تاریخ. امید، لوسیفر و نور آور من، خود از میان این ابرها جدا کرده و رفته بود و در خیال می‌دیدم سیاه پوشیده و در نگاه‌اش نور ِ زرین زنانه درون چشمان تورفته. بی گمان نور ِ باشکوه راحله.

سال‌های سال گذشته است. آخرین جمله‌ی به یادگارمانده از آن دو دروغ نمی‌گوید: کامم از تلخی ِ غم چون زهر گشت.

چیزی چون تلخی ِ گندواش، خاطره‌ی عشق پوشانده. برادران ِ رستگاری چیره‌اند بر همه‌ی سرزمین و صدای سُم‌شان آرامش هرخانه‌ای به هم می‌ریزد. یاد ِ امید و راحله دوست می‌دارم که آخرین آذرخش است در تاریکی ِ گسترنده‌ی برادران رستگاری، با آواها و نعره‌های غریب. از جهان زیرین، با آتش هر موجود زنده هدایت می‌کنند. هر گام‌شان تحقیر ِ خاک. بی‌کاره یورش می‌برند به هر دل ِ کنجکاو ِ به کار. برگ‌های صورتی کاغذ دوست می‌دارم با جوهر بنفش، حتا اگر رنگ پریده. کاغذ کهنه، گران‌بها چون پرهای کبوتران آفرودیت. این‌همه اما دلداری نیست، احساس درد است که گردن نمی‌نهد به رژه‌ی هرزه‌گیاهان. امید نام ِ وارونه نیست و راحله نامی‌ست دربرگیرنده‌ی همه‌ی آن‌چه می‌خواهی. هرچه زمان گذشته باشد و بگذرد، هرچه حافظه به زیر لایه‌ی رنگ‌های گوناگون برود، از یاد نمی‌رود آنی که روی داد. حتا اگر نه در آن سرزمین، که در خاک دیگری نشسته باشم. خاکی شمالی که پلینیوس می‌گفت سرزمین تالاب‌ها، جایی که درختان به زیر رودخانه‌ها می‌رویند.      

کوشیار پارسی، اگوست ۲۰۲۰

شرح نام‌ها:

پروتئوس، از اساطیر یونان، ایزد دریا و رودخانه. به معنای “ناپایدار” و “دگرگون شونده” نیز هست.
سِرِس، از اساطیر رومی، ایزدبانوی کشاورزی و رُستنی‌ها و غلات.
مورفئوس ، (به معنای شکل دهنده) از اساطیر یونان، ایزد رویاها. از شخصیت‌های “دگردیسی‌ها” از شاعر رومی اووید است. دارد. واژه‌ مرفین از نام او گرفته شده.
ساتیرها ، از اساطیر یونان، ارواح جنگلی با بالاتنه‌ی انسانی و پایین‌تنه‌ی بز هستند و اغلب بر روی سر خود شاخ دارند. این موجودات افسانه‌ای اغلب دارای نعوظی کنترل‌ناپذیرند.
شیردال یا گریفین موجودی افسانه‌ای با تن شیر و سر عقاب. در معماری عیلام کاربرد بسیار داشت.
نیوبه از اساطیر یونان، نخستین همسر ِ زمینی زئوس بود که آرگوس را به دنیا آورد.
نیادها از اساطیر یونان یکی از سه دسته پریان دریایی. نیادها پری آب شیرین‌اند.
آن‌جا که ازسامره نام برده شده، اشاره است به باب هشتم، کتاب “اعمال رسولان” از عهد جدید: ‘و مردم به یک دل به سخنان فلیپس گوش دادند چون معجزاتی را که از او صادر می‌گشت می‌شنیدند و می‌دیدند* زیرا که ارواح پلید از بسیاری که داشتند نعره زده بیرون می‌شدند و مفلوجان و لنگان بسیار شفا می‌یافتند* و شادی عظیم در آن شهر روی نمود* …..’
مرکوری نام یکی از ایزدان روم باستان که او را پیک ایزدان دیگر می‌دانستند.
نورنها از اساطیر اسکاندیناوی: سه خواهر نیمه ایزدبانو یا فرشتگان سرنوشت هستند.
لوسیفر، در زبان لاتین به معنای آورنده نور است. در متون لاتینی پیش از مسیحیت لوسیفر، جای نام «ستاره‌ی صبحگاهی» و «ستاره‌ی شامگاهی» سیاره‌ی زهره (ناهید) به کار می‌رفت.
پلینیوس، معروف به پلینی مهتر، طبیعی‌دان، نویسنده و فیلسوف رومی.

بیت‌های آمده به ترتیب از: نظامی، سعدی، فردوسی، حافظ، سعدی، حافظ

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی