دومین شماره رادیو شهرزاد در همکاری و تعامل با «بانگ» به داستاننویسی زنان اختصاص دارد: «مثل من» نوشته پرتو نوری علا «یکی هست، یکی نیست» مرثا شیرعلی و سرانجام معرفی رمان «نقشینه» نوشته شیوا شکوری.
موضوع داستان «مثل من» نوشته پرتو نوریعلا روابط زناشویی یک زن و مرد روشنفکر در سالهای قبل از انقلاب است. زن تلاش می کند تصویر جعلی که مرد در کتابهایش از او به دست داده و او هم آن تصویر را درونی کرده پاک کند و تصویر واقعیتری جایش بگذارد که به خودش نزدیکتر باشد. داستان در ماههای منتهی به پیروزی انقلاب اتفاق میافتد. تحولی در راه است، هم در بیرون از خانه و هم در درون چاردیواری آدمها. زن پتیارهای را کشف میکند:
فرازی از داستان با صدای مهنوش راد:
پتیاره با پشت صاف و کشیده، مقابل او روی زمین نشسته بود، آدامس میجوید و بیاعتنا به باز بودن چند دگمۀ بالای پیراهنش، که بخشی از سینههای فربهاش را نشان میداد، از سبدی که در دامن داشت ساقه به ساقه سبزی خوردنها را بیرون میکشید، پاکشان میکرد و روی روزنامهای که کنارش روی زمین پهن بود میگذاشت. همانطور که حبابهای آدامس را با دندانها میشکست، با حرکت ظریف سر و گردن، دسته گیسویی را که روی پیشانی و چشم راستش افتاده بود، کنار زد و با خنده گفت “میدونی چی؟ مرد فقط به درد عشقبازی میخوره. کارت که تموم شد دَکَش کن بره” لحظهای مکث کرد، آدامس را از دهانش بیرون آورد و در گوشۀ روزنامه گذاشت و ادامه داد “این خانم معلم دَبَنگ رو هم رَد کن بره. سرِ خرِ ناجوریه.” مرا میگفت، اما من که هنوز نبودم.
پتیاره را دوست داشت، اما قبولش نداشت (…) وقتی در سکوت و ترس لال میشد، وقتی صورتش را که از گریستن و جاری شدن خط چشم و ریمل، سیاه شده بود، میشست، لبهای سرخش را پاک میکرد، موهای بوکله شدهاش را باز میکرد و شانه میکشید و به اتاق خواب پا میگذاشت و مرد در آغوشش میگرفت، از ترس اعتراض و تنبیه، تبدیل به جسم بیجانی میشد که فقط آرزو میکرد زودتر خلاص شود.
پرتو نوریعلا: داستانِ «مثل من»
موسیقی
حسین نوشآذر، نویسنده و روزنامهنگار درباره این داستان میگوید:
خانم نوریعلا از شاعران سرشناس ماست در تبعید. من یک روز دیدم کتابی از ایشان منتشر شده به نام مثل من که مهمترین داستانش همین داستانی است که ما در بانگ منتشر کردهایم. در این مدت بیست سال این داستان کار کرده و حرفش را زده و حرفش هم این است: که «من» چیزی نیستم که تو میبینی. تو فقط بخشی از مرا دیدی یا میخواستی ببینی. این یک موضوع کاملاً زنانه است.
موسیقی
«یکی هست و یکی نیست» مرثا شیرعلی با تأکید بر تن شروع میشود و بعد به تدریج به رابطه میرسد و دوباره به تن برمیگردد. به مشکل بزرگی هم اشاره میکند که مشکل بسیاری از زنان است. سرطان سینه و مسأله فقدان.این داستان متکی بر یک موقعیت وجودی است. نویسنده در توصیف دلهره و درد هم موفق بوده است.
فرازی از داستان مرثا با صدای خود او
مثل یک گنجشک یا کلاغی به همه جای تنم نوک میزد. اول خیال کردم توی لاله گوشم لانه کرده است و میشود با یک گوشپاککن بیرونش کشید و دیگر صدایش را نشنید: «لیموهای زرد و درشتِ باغچه و پرتقالِ گندیدهای که هفتههاست توی کشوی میز مانده در تاریکی میتوانند توپهایی باشند که به هر سو میغلتند. وقتی چراغ اتاق را خاموش کنیم و من به خیالم لمست میکنم، دیگر چه فرقی دارد زیر سرانگشتهات نرمه بافتی از چربی و گرمی خون باشد یا کیسههای سیلیکونی که در پستانهات میکارند…»
چیزی توی پستوی فضای مجازی باقی نمانده. چیزی که بتواند تکانم دهد پیش از اینکه توی تخت دفن شوم. جای بهتری هم وجود دارد؛ مثل رفتن به معبد یادبود کشتهشدگان جنگ جهانی اول که درنزدیکی میدان ویکتوریاست. روی قبر خالی یکی از سربازها بخوابم با کمترین حرکت. فقط لبهام بجنبند: «قطعه قطعهام کنید. سر و سینهام را بِبُرید و سلاحی کنید برای ترساندن جنگزدههای جنگهای نامریی!»
پخی میزنم زیر خنده و لپتاپ را به نرمی از روی شکم و سینهام سُر میدهم. لحاف روی تخت، باغ کوچکی است پر از لیلیومهای سفید.
مرثا شیرعلی: یکی هست و یکی نیست (+)
نشر نوگام کتاب تازهای منتشر کرده است: نقشینه نوشته شیوا شکوری. نشر نوگام مینویسد:
شکوری پس از رمان موفق «سلام لندن» که در سال ۲۰۱۶ برای نخستین بار در نشر نوگام منتشر شد، داستانی تازه دارد از گسستن زنجیرهای نامرئی زنان در جامعهای سنتی و انقلابزده. شخصیتهای قصهی او، از جنس شعار و تیپ و حرفهای تکراری نیستند. هرکدام از آنها با داستانهایشان، با ظرافتی مثالزدنی این چهلتکه را کامل میکنند و ما را بیشتر به نقشینه میرسانند، بیشتر او را به ما میشناسانند، انتخابها و تصمیمهای او را معنا میبخشند. نقشینه که محبوس عرف و سنت و قوانین تبعیضآمیز است، از نظارهگر بودن دست میکشد و خودش را به آب میزند تا خلاف این جریان کهنه و گلآلود شنا کند. و این تنها داستان نقشینه نیست. این یک روایت از هزار روایت زن ایرانی، در بستر تاریخ چند دهه اخیر ایران است. فرازی از این رمان را با اجرای مهنوش راد میشنوید:
چند کارگر با چکش و پیچگوشتی بالای در مدرسه ایستادهاند. تابلوی «مدرسه دخترانه عضدی» را پایین آوردهاند و تابلوی «مدرسه دخترانه بنتالهدی» را بالا بردهاند. جلوی سردر میایستم. سایهی محو دو زن محجبه در پسزمینهای سبز، زشتی اسم مدرسه را تکمیل کردهاند. شنیده بودم زمین این مدرسه را خانم توران عضدی یکی از نوادگان فتحعلی شاه قاجار که در شاهرود زندگی میکرد به اداره آموزش و پرورش هدیه داده بود، ولی امروز نامش حذف شد. وارد حیاط میشوم. باد ملایمی که از سمت کوه میوزد، کاجها را نرمنرم تکان میدهد. بچههای انجمن اسلامی گُله به گُله زیر درختها جمع شدهاند و پچپچ میکنند.
میروم توی سالن. دستهای دیگر از بچههای انجمن جلوی در کتابخانه ایستادهاند؛ کتابخانهای که بیشتر به صندوقخانه میماند، ولی تا سقفش کتاب چیده شده است؛ از داستانهای علمی تا رمانهای عشقی. حال و هوایی تازه در پیرامونم میچرخد. نمیدانم چیست، فقط موجش را احساس میکنم. زنگ کلاس را میزنند.
سر جام کنار پنجره مینشینم. دبیر اقتصاد میآید و راجع به ارزش پول و کالایی شدنش حرف میزند. حواسم به رفت و آمدهای توی حیاط است. فریماه که حالا نامش را به زینب تغییر داده، با دستهای کتاب دور حیاط میچرخد. ام البنین و چند دختر دیگر هم پشت سرش میآیند. آنها هم کتاب دستشان است. همه را روبهروی سالن ورودی پرت میکنند.
قمر، رئیس انجمن اسلامی با یک دست چادر زیر بغل زدهاش را جمع میکند و با دست دیگر پیت نفت را میکشد. خانم زمانی، فراش مدرسه میدود و کمکش میکند تا نفت را روی کتابها پخش کند. دلم میریزد. پدربزرگم میگفت، عُمَربن خطاب کتابخانهها را سوزاند چون نمیخواست ایرانیها بدانند کی بودند و چهکار کردهاند و به چه باور داشتهاند. برای همین هم ما از گذشتهی خودمان بریده شدهایم و بیهویت و سردر گم از این ریشه به آن ریشه میچسبیم. باورم نمیشود که اینها هم میخواهند همان کار را کنند.
اجازه میگیرم و از کلاس بیرون میآیم. میروم توی حیاط و به پشتهی کتابهای خیس نگاه میکنم. باد از «فلسفه چیست» تا «اقتصاد به زبان ساده» را ورق میزند و بوی نفت را میپراکند. چشمم میافتد به «چگونه انسان غول شد.» این کتاب جیبی را خوانده بودم و خیلی هم دوست داشتم. به محض اینکه بچههای انجمن برمیگردند توی سالن تا بقیهی کتابها را بیاورند، با یک پا کتاب را میکشم جلو. هنوز نفتی نشده است. مینشینم نزدیکش و ادای بند کفش بستن را در میآورم. دور و بر را نگاه میکنم. کسی نیست. تندی کتاب را میگذارم زیر پاچهی گشاد شلوارم و بعد هم توی ساق جورابم.
یکهو قمر کبریت به دست جلوم ظاهر میشود. قلبم میریزد. «خواهر برو کنار.» کلاس چهارم دبیرستان است و فقط یک سال از من بزرگتر است، ولی مثل مادربزرگها حرف میزند. قدکوتاه و ریزه است و صورت مهتابیش مثل نامش قرص قمر است. باورم نمیشود که این چشمهای زیبا، این روح پرشور و این چهرهی شاداب این همه استعداد دارد که دنیا را از توی سوراخهای گونی ببیند.
خودم را میکشم کنار. بچههای انجمن دور کتابها حلقه میزنند. زنگ تفریح را میزنند. دانشآموزان میریزند توی حیاط. قمر که منتظر همین است، کبریت را میکشد و میاندازد وسط کتابها. باد آبانماه در کاغذها میدمد و آتش در ورقها میدود، در هوا میچرخد و در چشمهای خمار قمر پیچ و تاب میخورد.