«یکی هست و یکی نیست» مرثا شیرعلی با تأکید بر تن شروع میشود و بعد به تدریج به رابطه میرسد و دوباره به تن برمیگردد. به مشکل بزرگی هم اشاره میکند که مشکل بسیاری از زنان است. سرطان سینه و مسأله فقدان.
این داستان متکی بر یک موقعیت وجودی است. نویسنده در توصیف دلهره و درد هم موفق بوده است.
مرثا شیرعلى (۱۳۶۴ اهواز) دانشآموخته زبان و ادبیات فارسی (در ایران) و طراحی داخلی ساختمان (در استرالیا) است. در ایران خبرنگار نشریههای محلی استان خوزستان بود: کار را با روزنامه همسایهها آغاز کرد و با همکاری با ضمیمه روزنامه همشهرى در خوزستان، آفرینش، صدای عدالت و ابتکار هم به کار روزنامهنگاریاش تداوم بخشید. هشت سال است که به استرالیا مهاجرت کرده. میگوید:
«داستاننویسی را با شرکت در کارگاه داستاننویسی منیرو روانیپور شروع کردم و در کارگاه داستاننویسی عباس معروفی ادامه دادم. نمیدانم گفتنش ضروریست یا نه اما در دهمین دوره جایزه ادبی لیراو، برگزیده نهایی/ رتبه اول شدم. در مجموعه برگزیده داستانهای دومین دوره جشنواره بلوطیکا، داستانی با عنوان «صفهواز» دارم که در شماره ۱۰۳ مجله همشهری داستان هم کار شد.»
بانگ
مثل یک گنجشک یا کلاغی به همه جای تنم نوک میزد. اول خیال کردم توی لاله گوشم لانه کرده است و میشود با یک گوشپاککن بیرونش کشید و دیگر صدایش را نشنید: «لیموهای زرد و درشتِ باغچه و پرتقالِ گندیدهای که هفتههاست توی کشوی میز مانده در تاریکی میتوانند توپهایی باشند که به هر سو میغلتند. وقتی چراغ اتاق را خاموش کنیم و من به خیالم لمست میکنم، دیگر چه فرقی دارد زیر سرانگشتهات نرمه بافتی از چربی و گرمی خون باشد یا کیسههای سیلیکونی که در پستانهات میکارند…»
چیزی توی پستوی فضای مجازی باقی نمانده. چیزی که بتواند تکانم دهد پیش از اینکه توی تخت دفن شوم. جای بهتری هم وجود دارد؛ مثل رفتن به معبد یادبود کشتهشدگان جنگ جهانی اول که درنزدیکی میدان ویکتوریاست. روی قبر خالی یکی از سربازها بخوابم با کمترین حرکت. فقط لبهام بجنبند: «قطعه قطعهام کنید. سر و سینهام را بِبُرید و سلاحی کنید برای ترساندن جنگزدههای جنگهای نامریی!»
پخی میزنم زیر خنده و لپتاپ را به نرمی از روی شکم و سینهام سُر میدهم. لحاف روی تخت، باغ کوچکی است پر از لیلیومهای سفید.
کاغذهای چرکنویس دیشب را از روی گلها پر میدهم. اوج کوچکی میگیرند و آهسته فرود میآیند روی زمین. برایش نوشته بودم: «کثیف و یکدست خاکستری تیرهای… چشم من آینه ست… نگفتم؟!»
جان میکَنم تا جلوی آینه بیاستم. شال مشکی حریرم، گلآویز چوب لباسی است. چند بار دور گردنم تابش میدهم. اصلا هرچه دم دست بیاید مناسبترین لباس است؛ یک کت مشکی و شلوار جین تیرهای که توی سبد لباسهای چرک افتاده.
تیزر داستان با صدای نویسنده (موسیقی و فیلم کاری از بانگ)
به صورتم کمی پودرطلایی میمالم. انگار آفتابسوخته هستم. دستهی کم جان موهام را جمع میکنم روی شانه چپم. به گرههای تنکش چنگ میکشم؛ مارهای مرده روی سرم از هم جدا میشوند. ماتیک صورتی کمرنگی میزنم و با ناخن وسط لب پایین قاچ میاندازم؛ یک کویر کوچک توی صورتم میتواند تصویر سربازی را کامل کند که موازی قد من روی دیوار اتاق افتاده. صورتم را یکبار به چپ و بار دیگر به راست میچرخانم. سایهها تشنه لب نیستند. روی دیوار، تصویر یکدستی افتاده. بدون خطی که جز ظریفی از من باشد.
از لای در بوی لیمو و باران میآید. چکمههای بلند مشکیام توی جاکفشی جا نمیشوند؛ همیشه افتادهاند گوشهای از این اتاق یکمتری. سطح خاکآلودشان را یک به یک میکشم پشت ساق پاهایم و از خانه بیرون میزنم: «جای پوتین سرباز توی جاکفشی نیست!»
نصف لقمه نان و پنیر دیشب مانده برای گنجشکها. نصف دیگرش را همان دیشب بالا آوردم.
وقتی گنجشکها لا به لای درخت لیموی باغچه لانه کردند خوشحال شدم؛ فکر تمیز کردن کثافتشان نبودم.
خردههای نان را میریزم درست جایی که لکههای کثافت مانده و باران دیشب هم پاکش نکرده. گنجشکها، سر تکههای درشتتر با هم جنگ میکنند. تا شب که برگردم، کف حیاط را روفتهاند. سرشان داد میزنم: «از کجا ماموریت دارید برای غارت من؟!» جیک جیک میکنند و نمیپرند. انقدر که جان از تنم میرود و یخ میکنم.
هوای ماه مه، سرد است و روی پوست آدم سنگینی میکند. چشمم به آسمان است؛ لکهلکه. خاکستری، کمی آبی روشن و بیشترش اخرایی. ابرها به هم سر میکوبند و از بالای سر معبد میگذرند. همیشه می-شود صحن خلوت معبد را سر به هوا طی کرد تا پات بگیرد به اولین پله و بالاخره بیاستی.
زن جوانی از شعله ابدی یادبود جنگ جهانی دوم، عکس میاندازد. شعلهاش روی کفپوشهای مرمر میلرزد و آتش میزند به سایه مردی که بر اولین پله نشسته و دارد روی کاغذ چیزهایی طراحی می-کند؛ درست مثل او. هفت سال پیش بود. نشسته بود روی پلههای چغازنبیل و چیزی طرح میزد که اصلا شبیه اطرافش نبود؛ کلاغی که چشم زنی را میدرید. خم شدم روی کاغذهاش و دوباره نگاه کردم: «این چه جور گنجشکیست؟»
گفت: «فرق گنجشک و کلاغ را نمیدانی؟» سرانگشتهای ظریفش به آن دستهای پهن و گوشتآلود نمیآمد. ضربهای به عینکش زد و فریم نقرهای چسبید به پلکهای گندمیتیرهاش. گفت: «شما خانوم فلانی هستید؟ از صبح چندباری شنیدم بچههای تور شما را خانوم فلانی صدا میزنند! چقدر تغییر کردهاید.»
پرسیدم از کجا من را میشناسد. گفت: «یک آشنای دور»
«به دوریِ اولین قصهها؟»
…
پا میگذارم روی سایهی مرد و از پلههای بعدی معبد آهستهتر بالا می-روم؛ به سمت ضلع شرقی. پاتوق همیشگیام. زیر ردیف یادمان پرهیزکاران مینشینم. تکیه میدهم به مجسمه قربانی. پاهای مرمرش، سردِ سرد است و کمرم را میسوزاند. هرچه توی کیف دارم روی زمین میریزم؛ کتابها و جزوههای درسی و لپتاپ. یک خودکار قرمز. کیف پولی و یک ماتیک صورتی. هلشان میدهم گوشه دیوار. روی سنگهای سرد سُر میخورم و کیف را زیر خودم جا میدهم. شروع میکنم به زمزمه کردن سرود ملی استرالیا که به تازگی از بر شدهام. آهسته میخوانم اما صدام توی معبد میپیچد. آدمهای دور و برم، چند لحظهای مثل مجسمههای سنگی میشوند. نگاهم میکنند؛ نگاهم میکنند… اعتنایی نمیکنم و همانطور که لپ تاپ را روشن میکنم به زمزمه کردن، ادامه میدهم.
صدای پیامها از اپلیکیشنهای مختلف بیرون میزند. پیامهای گروه فامیلی را رد میکنم. کانالهای اخبار را یکی در میان باز میکنم؛ انگار همهشان برای جنگ جهانی سوم تبلیغ میکنند. پیام بعدی، پیام اوست. عکسی از خودش فرستاده. باید روبروی بلوار دانشگاه باشد. همان نزدیکی خانهشان. توی شهری که من دیگر در آن نیستم. اما او هست و دارد از توی عکس به من نگاه میکند. کاپشن مشکی پوشیده و چند تار موی سفید از زیر یقه قرمز تی شرتش بیرون زده. از خودم عکسی میگیرم و بلافاصله میفرستم.
به عکس نگاه میکنم. آفتاب از بالای یادمان گذشته و نشسته روی سرم. نور، دسته کمجان موهام را برده. کلهام برق افتاده؛ یکطوری که انگار اصلا از اول هم مو نداشتهام. تند تند چیزکی مینویسم: «ماچ به پلک و پیشونیت…» آنلاین میشود. شکلک لبخند میفرستد و یک قلب قرمز، مینویسد: «نمیتوانم تایپ کنم… صفحه موبایل خیس میشود… اینجا باران آمده… برسم دفتر…»
مینویسم: «اینجا هم باران بود!»
پیامم را نمیخواند. باید موبایل را با دست چپ توی جیب راست کاپشنش گذاشته باشد. بعد خم میشود روی پیشخوان دکه روزنامهفروشی و یکی از مجلهها را برمیدارد؛ لابد سازندگی. حلقه توی دستش میخورد به پیشخوان آهنی و تقهای میکند. باز ویر وراجی گرفته. مجله را ورق میزند؛ از سرتیترهاش، تحلیلهای پرت و پلا در میآورد و میخوراند به روزنامهفروش.
فشار میآورم به انگشتهای مجسمه یادمان مثلا دست او را گرفتهام. داغی انگشتهام از سرمای سنگ مرمر بخارمیشوند و از کیبورد لپ تاپ بالاتر میروند. مینویسم: «باز مخ کسی را ترید میکنی؟! اطمینان میدهی همه چیز درست میشود! مملکت را باید ساخت! انگار ما ویرانش کردهایم… نمیشود تو را شناخت… کجایی؟»
از دکه سر خیابان تا دفتر او فاصلهای نیست. باید تا حالا رسیده باشد. پلهها را دوتا یکی بالا میرود. نگاهی به گلدانهای توی تراس میکند و چندتا برگ خشکیده از ساقهها میکَنَد. کلید را توی قفل در میاندازد و با فشار دستش، دندانههای کلید و زبانه قفل روی هم میافتند و در باز میشود. سرش را میبرد زیر لایه سفید پردهها. پنجره را باز می-کند. حاشیه سبز پرده میگیرد به لولا. نباید اعتنایی کرده باشد. کیف چرم قهوهایش را از روی شانه برمیدارد و میاندازد سمت اولین مبل کنار در. مینشیند پشت میز کارش. پیش از بالا آمدن سیستم، موبایل را از توی جیبش در میآورد. تا سه میشمارم؛ یک… دو… سه… الان تایپ میکند: «درس داری؟! بیا بغلم». صدای پیامها در میآید و من خیال میکنم اول لالهی گوشم را میبوسد. آهسته و آهسته لب-هایش را میکشد روی گردنم. قطرههای درشت عرق از روی پوست شکمم میآیند پایین و پایینتر. مینویسم: «خانه نیستم… قبل از بیمارستان آمدم معبد» مینویسد: «دیدی همهجا باید بجنگی… از شکلی به شکل دیگر…» جوابش را نمیدهم. حس میکنم اسب کوچک بالداری از تنم خارج میشود. مرا فرسنگها دنبال خودش روی زمین میکشد. سیبهای لهیدهای روی قفسه سینهام سنگینی میکنند که پیش از این خوراک اسبم بود. حالا دیگراز میدان جنگ دور شدهام…
صدای پیامها پشت هم میآیند. اعتنایی نمیکنم. چشمم میافتد به گروهی از بازدید کنندگان که روبروی تابلوی تاریخچه معبد ایستادهاند و دارند با دقت اسامی سربازها را میخوانند.
لپ تاپم با پیامهای پی هم به رگبار بسته میشود؛ صفحه روبه رویم، سپر. نگاهی میاندازم. همانجایی که نوشته «قوی باش مثل پنج نقطه کلمه هیچ که به زیر کشیده شدهاند اما جهانی را با خودشان فرو می-برند؛ هیچگاه… هیچکس… هیچمپرس… هیچ و هیچ و هیچ» همان خط را نشانه میروم؛ انگشتم کمتر از یک ثانیه روی پیام میماند تا یک جعبه کوچک ظاهر شود با چندین گزینه. انگار که جعبه مهمات است. ریپلای را انتخاب میکنم. وقتش رسیده ماشه چکیده شود: «تو چرا خود ارضایی میکنی؟!» تیرم به هدف خورده، مینویسد: «گفتی سیزده ساله هستی یا سی؟ کسی که از مملکتش قهر میکند عقلش به هیچچیز نمیرسد. ما عشقبازی میکنیم… یا لذتش را ببر یا فکر کن تجربه ست و رهاش کن!»
صدای جیغ دختربچهای همه بازدیدکنندگان محراب را عاجز کرده. گوشه پیراهن مرد همراهش را به سمت در خروجی میکشد. دوباره صفحه لپتاپ روشن میشود؛ یک شکلک متعجب میفرستد و می-رود.
آهنگ یکنواخت باد که توی معبد میپیچد، سرما، سوزن سوزن می-شود روی پوستم. میسوزم. هربار سوزانتر. انگار تکهای از پیراهنش را روی دنده چپم آویزان کردهام و با هر شعله لرزانی دودش میدهم. همان پیراهنی که بو نکشیدم؛ خطوط سفید و مشکیاش از این سر شانه تا آن سر، خانهها کشیده بودند. از روی عکسهای سفر چغازنبیل آن سال هم نتوانستم بشمرم چند خانه! بو میکشم… معبد بوی دود گرفته. دخترک، برگهای خشک روی زمین را جمع کرده و مشت مشت میریزد توی مجمر شعله ابدی. روی لب مرد لبخند نشسته؛ تکیه میدهد به یکی از ستونهای ورودی معبد و به نقطهای خیره میشود. انگار خیالش راحت شده که دختربچه دیگر جیغ نمی-کشد.
از معبد، یکراست میآیم بیمارستان. میخواهم نوبت عملم را عقب بیاندازم. بعضی از زنها پشت در اتاق دکتر، مبهوت به بدن یکدیگر زل زدهاند. پیاله گود زیر چشمهایشان خیس است.
حس میکنم درد، کم کم از گوشت و پوستم رد شده و دارد استخوان-هایم را تُرد میکند. روی موهایم نشسته و سنگینترشان کرده؛ آنقدر سنگین که دیگرروی سرم نمیایستند. دکتر میگوید عوارض شیمی-درمانی است و مدتی طول میکشد. با عقب انداختن عمل موافقت می-کند: «جای نگرانی نیست… فقط اینکه نمیتوانیم فرصت را از دست بدهیم! نوبت عمل شما میافتد برای سه روز دیگر! خوب است؟ جلسه-ها با روانشناس چطور پیش میرود؟!».
فقط سه روز بیشتر برای داشتن دو پستان. خندهدار است. موبایلم را چک میکنم. پیامی از او آمده: «خبر سلامتیت را بده». جوابی نمی-دهم. از دکتر تشکر میکنم و میروم سر به اتاق مشاوره میزنم. همه چیز انگار در امن و امان است. تنم از اینجا و آنجا پر شده بود؛ قرار است کمی خالی شود. چه بهتر. سبکتر میشوم. شاید به جایش بال در بیاورم. دستهایم را از دو طرف میکشم روی هوا و تا خانه تمرین پرواز میکنم.
برخلاف عادت همیشه توی خانه سیگار روشن میکنم؛ فقط یکی… با پک اول، محکمترین حلقه را به کام اتاق مینشانم. گریهام میگیرد. دکتر هشدار داده، گریه از عوارض چیزهاییست که بر سرم رمبیده. خیالم راحت میشود که فقط عوارض است؛ پس بیشتر گریه میکنم.
با هر پک، حلقهای دود از دهانم بیرون میدهم؛ حلقهها بهم پیوسته و پشت هم میآیند و محو میشوند. گریهام بند نمیآید. پکها اینبار ابرهای کوچک سفیدی میشوند و تا سقف اتاق بالا میروند؛ با دست میرانمشان؛ میپاشند.
مگر وزن غدههای سرطانی چقدر است؟ به سختی از صندلی پشت میز تحریر بلند میشوم. رد از هم پاشیدگی حلقههای دود تا جلوی آینه رسیده. آینه قدی در گوشهای از اتاق قرار گرفته و فاصلهاش تا اجسام دیگر را بغل کرده. طوری که انگار دوری و نزدیکیشان مهم نیست. با نیمه راست بدنم روبروی آینه ظاهر میشوم. چراغ را خاموش می-کنم تا تصویر توی آینه از نیمه دیگرم جدا شود.
لباس خواب سفید و سبکی که از تنم بیرون آوردهام، دور پاهایم روی زمین دایره کشیده. غزن سوتین را از پشت باز میکنم و میاندازم همانجا. با نوک پا از دایره خارج میشوم و میافتم روی تخت.
مدتی است تکههای پارچه و اپل لباسهای قدیمی جمع میکنم. کیسهاش زیر تخت است. طوری از لبه تخت آویزان میشوم که دستم برسد به کیسه. پیدایش میکنم. اینبار بر دنده چپ، نیمخیز میشوم تا بتوانم آباژور کنار تخت را روشن کنم. نور زردی از توی حفره کلاهکش میپاشد روی اتاق.
کیسه پارچهها گره کوری خورده و باز نمیشود. پارهاش میکنم و تکه پارچهها و اپل لباسها را توی کاپهای سوتین جا میدهم؛ روی دودست بلندش میکنم و با احترام میگذارم گوشهای. سایهشان روی دیوار خیلی درشت است. از دیدنشان خندهام میگیرد. میخندم، می-خندم؛ آنقدر که از عقب سر پس میافتم. دست میکشم روی سطح صاف ملافهها که به تن تخت چسبیدهاند. به خودم نهیب میزنم: «بجنگ.»
هنوز تا صبح چند ساعتی مانده. شبها هوا سرد میشود اما دیوارها تب میکنند و گرمای روز را پس میدهند. انگار بخواهند چیزی توی تن من بریزند و آشفتهام کنند.
خودم را بغل میکنم. کمی که آرام شدم، میگذارم انگشتهام از لمس نوک پستانها گربگیرند. نفسم به نفسی گره نمیخورد اما صداش توی گوشم دو ضرب میگیرد. با لرزیدن من رعشه میافتد به پایههای تخت. موهای تنک پایینتنهام مثل چتر سیاهی باز میشوند روی خیسی کف دستهایم.
وقتی اسبهای کوچک دم و بازدم از حرکت میایستند، بدنِ برهنهام روی تخت وا میرود. بالشت را از لای پاهایم بیرون میکشم و زیر سرم میگذارم؛ گریهام گرفته. میترسم، روزی قلبم بیرون بزند از میان کوکهایی که قرار است پوست سینهام را روی سطح صافی به هم برسانند. دوباره به خودم نهیب میزنم: «توی جنگ یکچیزی به غنیمت میبرند…»