محمود فلکی: مرگ دیگر کارولا

محمود فلکی

متولد ۱۳۳۰ (۱۹۵۱) رامسر، فعالیت ادبی‌اش را در ۱۳۵۱ با چاپ شعر در مجله‌ی “فردوسی” و سپس “نگین” آغاز کرد. در ایران، در رشته‌های شیمی و کتابداری تحصیل کرد و ویراستار دانشگاه آزاد در تهران بود. در سال ۱۳۶۲ (۱۹۸۳) به آلمان مهاجرت کرد.
در آلمان، در رشته‌های زبان و ادبیات آلمانی و ایرانشناسی تحصیل کرده و دکترایش را در همین رشته‌ها در دانشگاه هامبورگ دریافت کرد (موضوع رساله‌ی دکترا: “گوته و حافظ: درک یا کژفهمیِ متقابلِ فرهنگ ایرانی و آلمانی”).
فعالیتِ ادبی فلکی پهنه‌های شعر، داستان و نقد و پژوهش را دربرمی‌گیرد، که تاکنون بیش از سی کتاب از او منتشر شده. سه مجموعه شعر و داستان و رُمان‌های “سایه‌ها” و “مرگ دیگر کارولا”ی او به زبان آلمانی و پاره‌ای از شعرهایش به پنج زبان دیگر منتشر شده‌اند.
فلکی به زبان آلمانی هم می‌نویسد که افزون بر دو مجموعه شعر، یک رُمان و مجموعه داستانی از او با عنوان „Ich bin Ausländer und das ist auch gut so! “ (من خارجی هستم…) منتشر شده که با استقبال خوانندگان آلمانی مواجه شده و به چاپ پنجم رسیده است. برخی از داستان‌های این مجموعه توسط یک گروه تآتر آلمانی به اجرا در آمده. در پیوند با همین کتاب، زندگینامه‌ی فلکی و داستانی از این مجموعه در کتاب‌های درسی آلمان درج شده است.
او همچنین سه جلد کتابِ درسی فارسی نیز برای آلمانی‌زبان‌ها تألیف کرده است.

فصلی از رمان «مرگ دیگر کارولا» قبل از انتشار جستاری از دکتر بهروز شیدا در نقد و بررسی این اثر در بانگ.



منتظر اتوبوس بود. در ایستگاه، یک میز بود و سه صندلی. زن و دختری سه-‌ چهار ساله پشت میزی چهارگوش یا گِرد، درست به یاد نمی‌آورد، در صندلی‌ها فرو رفته بودند. در دستِ زن لیوانی بود با مایعی سرخ‌رنگ، دختر با چیزی بازی می‌کرد شبیه قفل. نه فصل را به خاطر می‌آورد و نه موقعیت هوا را. فقط می‌دانست که سکوت‌ بود. دری که از آن بیرون آمده بود تا به ایستگاه اتوبوس برود، به بیابانی ختم می‌شد؛ انگار جهان یک در بود و یک بیابان. نمی‌دانست از کجا آمده بود. اما می‌دانست مسافر بود، از جایی دور، شاید با هواپیما به اینجا رسیده بود و حالا باید با اتوبوس به مقصد می‌رسید. اصلا به مقصد بعدی فکر نکرده بود. مقصدی نبود تا به آن فکر کند. نمی‌دانست چه مدت منتظر اتوبوس بود. نگاهش را از آن دو نفر برگردانده بود. به جهتی نگاه می‌کرد که باید اتوبوس از آنجا می‌آمد. بار دیگر که به آن دو نفر نگاه کرد (نمی‌دانست چقدر طول کشید تا نگاهش را از مسیر اتوبوس در بیابانِ بی‌جاده، به سوی آنها بچرخاند)، صندلیِ  سوم پیکری را در خود گرفته بود. پسر بچه‌ای روی صندلی کنار آنها نشسته بود و به او نگاه می‌کرد. عجیب شبیه خودش بود. خوب که دقت کرد، متوجه شد که کودکی خودش بود که به او نگاه می‌کرد…

سه سال بود که این خواب، آخرین رؤیای شبانه‌اش بود. در انتهای شبی آن را می‌دید که باید فردایش سرِ کار می‌رفت. اما روزهای تعطیل (آخر هفته‌ها و روزهایی که نمی‌دانست برای چه تعطیل‌اند) به سراغش نمی‌آمد. گمان می‌کرد شبهایی که فردایش تعطیل بود اصلاً خواب نمی‌دید.

  

ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه‌ی صبح جمعه ۲۳ مه ۱۹۹۷ با همین خواب بیدار شد تا خود را برای کاری آماده کند که اصلاً‌ آمادگی‌اش را نداشت. این بار اما در خواب، به جای کودکی‌اش، خودش روی صندلی نشسته بود و به او نگاه می‌کرد. صندلی دختر خالی بود. زن اما آنجا صندلی را پر کرده بود، در پیراهنی سیاه با گلهای ریز، ریزِ سفید یا نارنجی.

مثل همیشه زنگ ساعت او را از روشنایی ِ روز متنفر کرد که با سماجت به خوابش تجاوز کرده بود. به جای خالی ِ زنی نگاه کرد که هفت سال در همین رختخواب به او چسبیده بود: «هفت سال»

با صدای خفه‌ای آن را دوبار تکرار کرد و فکر کرد چگونه توانسته سالها خودش نباشد، آن همه شب‌ها، تنش را و مهمتر از آن، خوابش را با زنی قسمت کند که دیگر رؤیا را نمی‌فهمید. «تقسیم تن؟» فکر کرد آیا غیر از تقسیم تن راه دیگری وجود ندارد تا آدم باشی؟ تن باید تقسیم می‌شد تا یادت نرود که آدمی: وقتی که کار می‌کنی، موقع عشقبازی، وقتی که بچه‌دار می‌شوی و تن در گوشت‌های کوچکتر پخش می‌شود… به بدن‌اش فکر کرد که مثل مجسمه‌ی «تفکرِ» رودن روی تخت چمپاتمه زده بود. وقتی دست راستش از زیر چانه کنده شد تا انگشت‌ها بر سینه‌ی پرمویش بلغزد‌، از نرمی ِ شکم بگذرد و آرام پایین‌ترسُر بخورد و وارد شورتش بشود، نگاهش به ساعت افتاد. عقربه‌هایش خطی عمودی ساخته بودند. دوباره از خودش بیرون آمد. فکر کرد ساعت برای این اختراع شده تا خودت نباشی. زمان را پیشخدمت باوفایی دید که از شدت نظم و وفاداری حال آدم را به هم می‌زد. این پیشخدمت از شدت تسلط بر زندگی، ارباب واقعی شده بود. او بود که دستور می‌داد تا صاحبخانه چه وقت بیدار شود، چه وقت غذا بخورد، کی پیر شود و چه هنگام بمیرد، چه وقت دستش را از شورتش در بیاورد و دوباره از خودش بیرون بیاید و به شکل همه‌ی مردهای بی‌شکل و بی«خود»، ریشش را بتراشد، موهایش را شانه کند، لباس بپوشد و از در بیرون برود.

باید از عرض خیابانی عبور می‌کرد که در آن سو اتومبیلش پارک شده بود. اتومبیل را همیشه سمت راست خیابان پارک می‌کرد تا مجبور نباشد، صبح سر و ته کند. از بس اتومبیل را سمت راست پارک کرده بود، حتی زمانی که جای پارک پیدا نمی‌شد، به این فکر نمی‌افتاد که می‌تواند آن را در سمت چپ هم پارک کند. آنقدر می‌راند تا در همان سمت جای خالی بیابد. گاه می‌شد که چند خیابان آن‍‌طرف‌تر پارک کند، بی آنکه حتی نگاهی به سمت چپ خیابان بیندازد.

وقتی ساعت شش و بیست و پنج دقیقه خواست از عرض خیابان عبور کند،‌خیابان خلوت بود. در سمت چپ، ماشینی را دید که در دویست متری به سویش می‌آمد. فرصت کافی برای عبور داشت. به وسط خیابان که رسید، فکر کرد اگر آن ماشین در همان لحظه با سرعت دویست متر در ثانیه حرکت می‌کرد به او می‌‌رسید و زیرش می‌گرفت. فکر کرد بین بودن و نبودن نباید مرزی وجود داشته باشد. در همان لحظه که وجود داشت می‌توانست نباشد. ترمز ماشینی از سمت راست، همراه با صداهایی که اسمش را «فحش» گذاشته‌اند، باعث شد تا ادامه‌ی فکرش را گم کند. وقتی به آن سوی خیابان رسید توانست ادامه‌ی فکرش را پیدا کند، که حالا مثل خط ترمز ماشین، سیاه می‌زد. مثل مرگ؛ نه، خودِ‍‌ مرگ بود. از اینکه یک لحظه بین هست و نیست گیر افتاده بود، احساس کرد آن روز حادثه‌ای می‌بایست روی دهد که مرگ را نزدیک می‌کرد یا شاید به خود مرگ می‌رسید. برای اولین بار در زندگی‌اش، که چهل خرداد از فراز آن عبور کرده بود، صدای مرگ را که بوی تحقیر و علف ته‌تراش شده می‌داد، شنید.

ساعت هفت درِ فروشگاه را که باز کرد، یک قطره خون که هنوز کاملاً خشک نشده بود، نگاهش را بر موزائیک کف فروشگاه دواند. به دزدی فکر کرد. روزنامه‌ها و مجله‌ها در دو سوی فروشگاه با آرامش همیشگی هنوز کنار هم خوابیده بودند. به طرف پیشخوان رفت. صندوق و عددها دست نخورده بودند. سیگارها هم، همچنان در انتظارِ دود شدن به صف ایستاده بودند. به انباری رفت. پنجره بسته بود و مگسی خود را به آن می‌کوبید. همه چیز همانگونه بود که ساعت شش بعد از ظهر ِ روز قبل، پیش از بستن فروشگاه. تنها وقتی پارچه را خیس کرد تا قطره خون را پاک کند، متوجه شد که چند مجله، بی‌نظم و درهم شده روی زمین پخش بودند و ترشحات خون مثل سوزن‌های ریز بر آنها پاشیده شده بود.

می‌آمدند، مجله‌ها را ورق می‌زدند، نامنظم آنها را جا می‌گذاشتند. فکر کرد لابد آخرِ وقت، مثل همیشه، شتاب در فرار از آنجا باعث شده بود که به آنها توجه نکند. اما قطره خون چی؟

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی