کومار یعنی جمهوری!

روژان کلهر

وسط کوه‌های سر به فلک کشیده که برف سپیدشان کرده، پدر با اشک‌هایی خشکیده روی گونه‌هاش به همسرش نگاه می‌کند که چنگ‌زنان و مویه‌کنان دست می‌کشد روی پارچه‌ی سرخی که قبر پسرشان را پوشانده تا برف‌ها را کنار بزند.‌ چنگ می‌زند و اشک‌هایش قطره قطره می‌بارد روی تن برف‌ها، ناله‌کنان زار می‌زند: "کومار گیان."1می‌ترسد پسرش سردش شود. نمی‌خواهد تن پسرش، چشم‌های همیشه مهربانش، لبان معصومش و گونه‌هاش که دلش لک زده برای بوسیدن‌شان، یخ بزند.

هشتم آبان هزاروچهارصدویک، همه درحال آماده شدن برای رفتن به عروسی‌اند.‌ کومار اما گوشه‌ای نشسته پدرش هر چه اصرار می‌کند می‌گوید به عروسی نمی‌آید. پدرش از او می‌خواهد مبادا بیرون برود و او می‌گوید می‌خواهد فوتبال ببیند. اینستاگرامش را باز می‌کند و خبر اعتراضات را دنبال می‌کند:

حسی غریب سراغش آمده، به یکی از پست‌های اینستاگرامش نگاه می‌کند: «باید زیست‌ گاهی با یک گل سرخ، گاهی با دلی تنگ، گاهی با اندکی امید» پستی جدید می‌گذارد. شعری را که روزهاست در ذهنش می‌پیچد ناخودآگاه می‌نویسد: "ما مردم خاورمیانه هستیم، بعضی‌هامان در جنگ کشته می‌شویم، بعضی در زندان، بعضی در جاده، بعضی در دریا، حتی بلندترین کوه‌ها هم انتقام تنهایی‌شان را از ما می‌گیرند، چرا که ما شغل‌مان مردن است." 

پدر کومار توی بیمارستان به این سو و آن سو می‌رود. آهنگ عروسی به شکلی حزن‌انگیر در گوشش می‌‌پیچد و صدای کومار که او را صدا می‌زند. "باوه باوه‌گیان." هرچه پرس ‌و جو می‌کند به او نمی‌گویند نام بچه چیست. می‌گویند دستور داده‌اند نامش فاش نشود. ناگزیر با یکی از اقوام‌شان که در فرمانداری‌ست و کارمند است تماس می‌گیرد. او هم با فرمانداری تماس می‌گیرد و می‌‌فهمد کومار است‌. تمام بیمارستان، تمام پیرانشهر، تمام کردستان و ایران و جهان گویی روی سرش خراب می‌شود‌.

پدر را احضار کرده‌اند. به او می‌گویند این سلاحی که با آن به کومار شلیک شده سلاح ما نبوده و پسرش را گروهک‌های کرد مخالف جمهوری اسلامی کشته‌اند و فرار کرده‌اند. ما قاتل را پبدا می‌کنیم. از او می‌خواهند فاش کند که کومار را گروهک‌ها کشته‌اند. پدر اما باور نمی‌کند. می‌گوید چطور ممکن است این سلاح مال شما نبوده باشد؟ شما اگر بخواهید یکی را بگیرید می‌دانید شب چی خورده و چگونه می‌خوابد. مگر شهر هر کی به هر کی است؟ داخل شهر پسر مردم کشته بشود و بعد بگویید نمی‌دانم و سلاح مال ما نیست؟

مراسم خاکسپاری کومار است. پدر رو به مردم گریه‌کنان فریاد می‌کشد که پسرم بیست‌وپنجم مرداد به دنیا آمد اسمش را کومار گذاشتم، کومار! خوشبختم که در راه آزادی و وطن شهید شده است، خوشبختم که شهید شد، درد جانسوزی است‌ شما نمی‌دانید، شما نمی‌دانید‌! از دیشب جگرم تکه تکه شده اما فدای این خاک شد و فدای آزادی شد، به خدا همه ما را خواهند کشت، به خدا بیگناه بود، پسرم هیچ مشکلی نداشت سلامت بود او را کشتند آنها به هیچکس رحم نمی‌کنند. برایشان جاسوسی نکنید خودتان را نفروشید. مردم را نفروشید.

بشنوید:  با صدا و اجرای نویسنده

نشریه ادبی بانگ