اسفندیار کوشه: ایلیاد پسر ارسلان

خلاصه‌ای از داستان قتل حکومتی ایلیاد رحمانی‌پور را می‌توانید به شکل چندرسانه‌ای در این نشانی (+) خارج از قاب بانگ ببینید و بشنوید و بخوانید.  

تا یازدهم آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاق‌اند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار می‌دهد و با توجه به مستندات موجود و گاه در گفت‌وگو با خانواده‌های جانباختگان بارآفرینی کند. رادیو زمانه از این پروژه حمایت می‌کند.
سه‌شنبه هشتم آذر ۱۴۰۱، ایلیاد رحمانی‌پور، نوجوان ۱۷ ساله اهل فیروزآباد در استان فارس که بیمار هم بود، ناپدید شد. با پی‌گیری‌های خانواده، سه روز بعد پیکر بی‌جان او در نزدیکی ترمینال مسافربری شهر، در حالی‌که چند لیوان یک‌بار مصرف و چند قرص در اطرافش بوده است، پیدا شد؛ گویی که با مصرف هم‌زمان مشروب و قرص، خودکشی کرده است.
خانواده ایلیاد اما می‌گویند این یک صحنه‌سازی است و ایلیاد نه هرگز نشانه‌ای از خودکشی داشته و نه اهل مصرف مواد مخدر و مشروبات الکلی بوده بلکه فقط معترض بوده است.
نویسنده در این روایت به گفته‌‌های نسرین دولت‌یاری، خاله ایلیاد که ساکن هلند است استناد کرده. زمینه این روایت، تأملات او پیرامون این قتل حکومتی‌ست.

«مردان در دام عظمت جاودانگی اسیرند و ما از خودمان می پرسیم: آیا پژواک کارهای ما در طول قرن‌ها طنین‌انداز خواهد شد؟ آیا بیگانگان نام‌های ما را مدت‌ها بعد از رفتن ما می‌شنوند و از خود می‌پرسند که ما چه کسانی بودیم، چه‌طور شجاعانه جنگیدیم و تا چه حد عاشق بودیم؟»

ایلیاد

مرد کلاهش را کشید روی پیشانی‌اش. ماسکش را روی دماغش جابه‌جا کرد و کارت را گرفت سمتِ من. کارت شرکت تعاونی اتوبوس‌رانی بود.  تکلیفم چه بود؟ نمی‌دانستم. شبیه خیابان‌خواب‌ها اما صدایش محکم بود و لهجه نداشت. سرش را از روی کلاه خاراند. دوباره کارت را جلوی صورتم گرفت: «بیا آقا زنگ بزن به خانواده‌ش بنده خداها منتظرند. شاید دارند دنبالش می‌گردند. »

کارت را گرفته نگرفته گفتم: «چرا خودت زنگ نمی‌زنی؟»

موبایل درب وداغان کوچک را از جیبش درآورد: «شارژ ندارم.»

 پسرک در پس‌زمینه، پشت به دیوار پاهایش را بغل کرده و نگاهش را به سمت ابدیتی مبهم دوخته بود. چند دراژه‌ی قرص کنارش افتاده بود و چند تا لیوان یک‌بار مصرف. آستینم را پایین کشیدم و  با احتیاط یکی از لیوان‌ها را برداشتم و بو کردم. بوی ویسکی می‌داد. اما شیشه‌اش کجا بود؟ شاید پسرک جایی رهاکرده بود شیشه را. در تاریک روشنای عصرِ آن جمعه‌ی پاییزی، سمت چپ صورتش به کبودی می‌زد. انگار که پیش از خودکشی باصورت روی زمین افتاده باشد.

 مرد ژنده‌پوش گفت: «زودباش زنگ بزن تا بدنش هنوز گرمه. »

گفتم:« اما مُرده. دیگه فایده‌یی نداره. »

با لحنی پیشگویانه گفت: «خانواده‌ی آدم گم‌شده تا جنازه‌ی عزیزشون رو نببینند دلشون آروم نمی‌گیره.»

گم‌شده؟ پرسیده نپرسیده نگاهش کردم.

« خب شاید گم‌شده باشه!»

چند بار کارت را توی دستم چرخاندم. یک شماره‌ی یازده رقمی انگار بدون هیچ اضطرابی با خودکار پشت کارت نوشته شده بود. ادای شماره گرفتن درآوردم کمی بعد گفتم:« اشغاله.  برم سر خیابون زنگ بزنم.»

کم‌کم آدم‌ها جمع شدند دور پسرک. خزیدم توی ترمینال. سرمای هوا رفته بود.سایه‌یی دنبالم می‌کرد. ترس افتاده بود به جانم: چرا من؟

 برای پیدا کردن یک تلفن همگانی خیلی گشتم. نزدیک رستوران آبشار یکی بود. زنگ زدم. زنی جواب داد: «ایلیاد!؟ مامان. خودتی؟»

صدایم را در شال گردنم قایم کردم و تو دماغی گفتم: «متاسفانه پسر شما نزدیک ترمینال خودکشی کرده. »

سکوتش طولانی‌تر از آن بود که بخواهم صبر کنم. پیش از آن‌که قطع کنم گفت: «شما کی‌هستید؟»

من کسی نبودم. من یک شبح بودم. یک رهگذر که از اقبال بد داشتم از کنار ترمینال می‌گذشتم.

برگشتم. مردِ ژنده‌پوش رفته بود. احساس کردم آن‌که داشت تعقیبم می‌کرد، خودش بوده. شاید می‌خواست مطمئن شود که من خبر را به خانواده‌ی ایلیاد (اسمش این بود!) رسانده‌ام.   

چند دقیقه بعد مردی سراسیمه جمعیت را کنار زد و خودش را رساند کنار جنازه‌ی ایلیاد. به صورتش دست کشید و نبضش را گرفت. گوشش را به سینه‌ی ایلیاد چسباند. رنگش پریده بود: «حالا جواب مادرش رو چی بدم؟»

یکی پرسید: «شما پدرشی؟»

مرد گفت:« نه. برادر خانمم الان عسلویه‌ست . پدر بدبختش، کارگر پارس جنوبیه. (سرش را توی دست‌هایش پنهان کرد و فریادی خفه کشید) خدایا… چه کنم. چرا من؟ مادرش به من زنگ زد گفت: یکی زنگ زده گفته ایلیاد این‌جاست. این آشغالا چیه دورش ریخته؟ این بچه اهل این چیزا نیست اصلا.»

چند دقیقه بعد آمبولانس آمد و  پلیس.

یک نفر از صحنه عکس ‌گرفت و خیلی زود جنازه‌ی ایلیاد را روی برانکارد گذاشتند و بردند. مرد پریشان پرسید: «کجا می‌بریدش؟»

راننده‌ی آمبولانس سیگارش را روی زمین انداخت و گفت: « حاجی مثل این‌که این‌جا زندگی نمی‌کنی. معلومه! می‌بریمش پزشکی قانونی. »

مرد آه کشید. یکی گفت: «فکر نکنم جنازه رو بهتون بدند. تیکه پاره‌اش می‌کنند و بعد خودشون یک جایی خاکش می‌کنند.»

 دیر شده بود. آمبولانس رفته و مرد مستاصل نمی‌توانست به آن برسد.

مردی دیگر که یک بچه بغلش بود گفت: «کاملا مشخص بود صحنه سازیه. چرا پلیس مدارک رو با خودش نبرد؟»

شوهرعمه‌ی ایلیاد زیر لب گفت: « لعنت بهتون. این بچه مریض بود. با مادرش رفته بود درمانگاه.» حرفش را ناتمام گذاشت و دوید به سمت ماشینش.

موتورم را روشن کردم و گاز دادم به سمتی که مرد رفته بود. پنج دقیقه بعد ماشینش را پارک کرد و با زانوهای لرزان به سمت خانه‌یی رفت که انگار خانه‌ی ایلیاد بود.

یک پژوی خاکستری جلوی همان خانه ایستاد. چهار مرد از آن پیاده شدند. قیافه‌هاشان شبیه به لباس‌شخصی‌ها بود.یکی‌شان متوجه من شد. برای این‌که رد گم کنم سیگاری درآوردم و آتش زدم. آرام توی کوچه‌یی خلوت پیچیدم  و به خانه رفتم. شب شده بود.

حالا از روزی که ایلیاد را  پشت دیوارهای ترمینال فیروز آباد دیدم، دو روز گذشته‌است. نمی‌توانم درست بخوابم.  شب‌ها کابوس می‌بینم. کارم شده ورق زدن ایلیادِ هومر. انگار بخواهم در میان کلماتش رمزی پیدا کنم.

در میان سطرهای کتاب این جمله‌ها را می‌بینم:« مادر! به هرچه پیش‌آید تن درده و اندوه خویش در دل نهان‌دار. نمی‌خواهم به چشم خویش ببینم که بر تو که این‌همه دوستت می‌دارم، دست دراز کرده باشند. »

سال‌ها پیش در حاشیه‌اش با مداد دیالوگی از یزدگرد سوم نوشته‌ام: «موبد: مردمان همه سپاهیان مرگ‌اند. ای زن کوتاه کن و بگو که آیا پسر اندک سال تو با پادشاهِ ما هم‌ارز بود؟

زن: زبانم لال اگر چنین بگویم. نه، پسر من با پادشاه هم‌سنگ نبود. برای من بسی گرانمایه‌تر بود.»

نمی‌توانم فراموش کنم و نمی‌توانم بپذیرم که ایلیاد خودکشی کرده باشد. یک پسر هفده ساله چه طور می‌تواند آن‌همه قرص و  ویسکی همراه خودش داشته باشد؟ چرا قبلش کتک خورده. آیا با خانواده‌اش درگیرشده؟ سه روز غیبش زده. کجا بوده؟ چرا پلیس درباره‌ی او دروغ می‌گوید؟ خانواده‌اش می‌گویند از سه روز پیش از پیدا شدن جسدش گم‌شده بود اما پلیس می‌گوید یک روز بعد پیدا شده.

خبرها را می‌خوانم. خاله‌ی ایلیاد مصاحبه کرده و گفته ‌است او اصلا نه افسرده بوده نه اهل قرص و الکل.

حرف‌های نسرین دولت‌یاری را دنبال می‌کنم. چه جوّی برای خانواده‌ی ایلیاد ساخته‌اند. احتمالا همان مردهایی که بلافاصله به خانه‌ی ایلیاد رفتند، حسابی تهدیدشان کرده‌اند. خاله‌ی او اما در هلند است و دست این‌ها به او نمی‌رسد. بالاخره باید یک نفر این قصه را روایت کند.

عصر روز سه‌شنبه هشتم آذر ایلیاد با مادرش به درمانگاه رفته. بدجوری سرماخورده بود. دکتر گفت که برایش سه تا پنی‌سیلین می‌نویسد. اولی را خانم پرستار توی همان درمانگاه به او تزریق کرد.وقتی به نزدیکی خانه رسیدند، ایلیاد به مادرش گفت:« فکر کنم حالم بهتره. می‌رم سری به دوستم بزنم.»

مادر گفت:« ایلیاد جان. خیابان‌ها خیلی شلوغ پلوغه. هر روز دارند بچه‌های مردم رو می‌برند. نری زبونم لال گیر بیفتی.»

ایلیاد گفت: «خیالت راحت مامان . زود برمی‌گردم. »

اما دیگر برنگشت. هیچ‌کس نمی‌داند آن سه روزی که ایلیاد غیبش زد کجا رفته بود. خانواده‌ی ایلیاد به پلیس خبر داده بودند. اما پلیس گفته‌بود که نتوانسته ردی بگیرد. هراتفاقی افتاده ، پیش از رسیدن ایلیاد به خانه‌ی دوستش رخ‌داده بود. همان‌جا وسط خیابان! جایی که گلوله و ساچمه و گاز اشک‌آور تقسیم می‌کردند.

«ما دو خواهر هستیم و برادر نداریم. خواهرم ایلیاد را جای برادر گذاشته بود. پدر ایلیاد در عسلویه کارگر است. ایلیاد آن شب که می‌رود بیرون، دیگر بر نمی‌گردد. خواهرم به جز ایلیاد، دو دختر هم دارد. موقع شام خوردن که می‌شود، دخترها به مادرشان می‌گویند مامان شام بخوریم و مادرشان زنگ می‌زند به ایلیاد ولی تلفن او خاموش بوده است. به دوستش زنگ می‌زند و دوستش می‌گوید اصلا این‌جا نیامده است. خیلی نگران می‌شوند و به بقیه فامیل و دوست و آشنا اطلاع می‌دهند. هر جایی که فکر می‌کردند ممکن است آن‌جا رفته باشد را می‌گردند و او را پیدا نمی‌کنند. به همه آشنا و فامیل خبر داده، به پلیس و اطلاعات هم گفته بودند تا این‌ که روز جمعه، حدود ساعت پنج عصر تماس می‌گیرند و می‌گویند جنازه‌ی ایلیاد را پشت ترمینال مسافربری فیروزآباد فارس پیدا کرده‌اند.»

«همان‌طور که برای این همه جوان صحنه‌سازی کردند، برای این بچه هم کرده‌اند. ایلیاد ورزشکار بود؛ تکواندو کار می‌کرد. خیلی آرام و سربه زیر بود. اهل عیاشی نبود که بخواهد مشروب بخورد، آن هم با آن سن و سال کم! افسردگی هم نداشت و حالش خوب بود. تازه امیدوار بود که شرایط تغییر کند، چون مدام در صفحه‌اش (اینستاگرام) پست و استوری‌های اعتراضی می‌گذاشت.»

«در فضای مجازی فعال بود. ۱۷ سال بیشتر نداشت این طفل معصوم. کلاس یازدهم بود و رشته‌ی برق می‌خواند. خواهرش که متوجه می‌شود او در صفحه‌اش فعالیت دارد، به او می‌گوید داداشم برایت مشکل می‌شود. به خواهرش می‌گوید اگر ناراحت می‌شوی، بلاکت می‌کنم. این را خواهرش به من گفت.»

حالا همه‌چیز برایم روشن می‌شود. آن مرد ژنده‌پوش احتمالا یک مامور اطلاعاتی بوده. او از کجا می‌دانست که باید به چه شماره‌یی زنگ بزنم؟ مسلما به من دروغ گفت که شارژ گوشی‌اش تمام شده. چرا صورتش را پوشانده بود. ترس برم می‌دارد. اما حالا وقت ترسیدن نیست. آدم‌هایی که فکر خودکشی‌اند اضطراب نمی‌گذارد خوش‌خط باشند. شماره‌ی روی کارت با حوصله و بدون هیچ اضطرابی نوشته شده بود. شاید انتخاب شده‌ام که داستانش را بنویسم. ایلیاد نباید فراموش شود.

 یک صفحه‌ی خالی در کتاب ایلیاد پیدا می‌کنم و  می‌نویسم: ایلیاد پسر ارسلان…

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی