ایلیاد پسر ارسلان

اسفندیار کوشه

با طرح‌هایی از همایون فاتح

پسرک در پس‌زمینه، پشت به دیوار پاهایش را بغل کرده و نگاهش را به سمت ابدیتی مبهم دوخته بود. چند دراژه‌ی قرص کنارش افتاده بود و چند تا لیوان یک‌بار مصرف.  در تاریک روشنای عصرِ آن جمعه‌ی پاییزی، سمت چپ صورتش به کبودی می‌زد. انگار که پیش از خودکشی باصورت روی زمین افتاده باشد. من کسی نبودم. من یک شبح بودم. یک رهگذر که از اقبال بد داشتم از کنار ترمینال می‌گذشتم.

چند دقیقه بعد مردی سراسیمه جمعیت را کنار زد و خودش را رساند کنار جنازه‌ی ایلیاد. او شوهر عمه ایلیاد بود.  چند دقیقه بعد آمبولانس آمد و پلیس. یک نفر از صحنه عکس ‌گرفت و خیلی زود جنازه‌ی ایلیاد را روی برانکارد گذاشتند و بردند. مرد پریشان پرسید: «کجا می‌بریدش؟» راننده‌ی آمبولانس سیگارش را روی زمین انداخت و گفت: «حاجی مثل این‌که این‌جا زندگی نمی‌کنی. معلومه! می‌بریمش پزشکی قانونی.» مرد آه کشید. یکی گفت: «فکر نکنم جنازه رو بهتون بدند. تیکه پاره‌اش می‌کنند و بعد خودشون یک جایی خاکش می‌کنند.»

نمی‌توانم فراموش کنم و نمی‌توانم بپذیرم که ایلیاد خودکشی کرده باشد.  خبرها را می‌خوانم. نسرین دولت‌یاری، خاله‌ی ایلیاد مصاحبه کرده و گفته ‌است او اصلا نه افسرده بوده نه اهل قرص و الکل.

عصر روز سه‌شنبه هشتم آذر ایلیاد با مادرش به درمانگاه رفته. بدجوری سرماخورده بود. دکتر گفت که برایش سه تا پنی‌سیلین می‌نویسد. اولی را خانم پرستار توی همان درمانگاه به او تزریق کرد.وقتی به نزدیکی خانه رسیدند، ایلیاد به مادرش گفت: «فکر کنم حالم بهتره. می‌رم سری به دوستم بزنم.» مادر گفت:« ایلیاد جان. خیابان‌ها خیلی شلوغ پلوغه. هر روز دارند بچه‌های مردم رو می‌برند. نری زبونم لال گیر بیفتی.» ایلیاد گفت: «خیالت راحت مامان . زود برمی‌گردم. »

اما دیگر برنگشت. هیچ‌کس نمی‌داند آن سه روزی که ایلیاد غیبش زد کجا رفته بود. خانواده‌ی ایلیاد به پلیس خبر داده بودند. اما پلیس گفته ‌بود که نتوانسته ردی بگیرد. هراتفاقی افتاده ، پیش از رسیدن ایلیاد به خانه‌ی دوستش رخ‌داده بود. همان‌جا وسط خیابان! جایی که گلوله و ساچمه و گاز اشک‌آور تقسیم می‌کردند.

خاله ایلیاد می‌گوید:  

«ما دو خواهر هستیم و برادر نداریم. خواهرم ایلیاد را جای برادر گذاشته بود. پدر ایلیاد در عسلویه کارگر است. ایلیاد آن شب که می‌رود بیرون، دیگر بر نمی‌گردد. خواهرم به جز ایلیاد، دو دختر هم دارد.

موقع شام خوردن که می‌شود، دخترها به مادرشان می‌گویند مامان شام بخوریم و مادرشان زنگ می‌زند به ایلیاد ولی تلفن او خاموش بوده است. به دوستش زنگ می‌زند و دوستش می‌گوید اصلا این‌جا نیامده است. خیلی نگران می‌شوند و به بقیه فامیل و دوست و آشنا اطلاع می‌دهند. هر جایی که فکر می‌کردند ممکن است آن‌جا رفته باشد را می‌گردند و او را پیدا نمی‌کنند. به همه آشنا و فامیل خبر داده، به پلیس و اطلاعات هم گفته بودند تا این‌ که روز جمعه، حدود ساعت پنج عصر تماس می‌گیرند و می‌گویند جنازه‌ی ایلیاد را پشت ترمینال مسافربری فیروزآباد فارس پیدا کرده‌اند.»

نشریه ادبی بانگ با حمایت رادیو زمانه