
سهشنبه ۱۹ مرداد / ۱۰ اوت محاکمه حمید نوری با نام مستعار حمید عباسی، دادیار سابق قوه قضائیه و شکنجهگر زندان گوهردشت، به اتهام دست داشتن در کشتار زندانیان سیاسی در سالهای دهه ۱۳۶۰ در استکهلم آغاز شد. فرصتی پدید آمده است برای شهادت جان به در بردگان از آن کشتار در پیشگاه محکمه در کشوری مستقل از جمهوری اسلامی ایران.
آثار متعددی از خاطرات زندانیان سیاسی از آن ایام منتشر شده است. آثاری هم در زمینه ادبیات خلاق برای بازنمایی گوشههایی از این فاجعه ملی در خارج از ایران پدید آمده است. برخی از آثار دولبه را هم در ایران میتوان سراغ گرفت. در مجموع در بستر فرهنگی ایران کشاکسی در جریان است بین روایت رسمی که صدای بازجو و شکنجهگر را بازتاب میدهد و روایت مستقل و ممنوع از انتشار در ایران که صدای زندانی و جان به دربردگان و توابان و خانواده قربانیان در سطر سطر آن به گوش میرسد.
دادگاه حمید نوری تا تابستان سال ۲۰۲۲ ادامه دارد. به این مناسبت پروندهای مختصر فراهم کردیم از برخی آثار که درباره فاجعه کشتار زندانیان سیاسی در نخستین دهه بعد از انقلاب پدید آمده، صرفاً به عنوان چند نمونه و با این یقین که حتی گوشهای از حقیقت رنج انسان آزادیخواه، عدالتطلب و آرمانگرا در آن زمان در بیان نیامده است.
نسیم خاکسار در مقالهای که در «آرش» ۱۱۰+۱ منتشر کرده بود، نوشته است:
«ادبیاتی که میخواهد مدافع محرومان از حقوق انسانی در جامعه باشد، همیشه در ذات خود شکست خورده است. و چه بسا راز دشوار نزدیک شدن به واقعیت هولناکی که کلمه توان بازگوئی آن را ندارد در همین نکته نهفته است. نکتهای که سبب شده آدرنو بعد از برخورد با فاجعه بزرگی بشری در جنگ جهانی دوم و قتل عام میلیونها انسان به این حرف برسد که بعد از آشویتس از ادبیات دیگر کاری ساخته نیست (…) ادبیات در همین ذات شکستخوردهاش هست که از کاروان شکست خوردگان در طول تاریخ انسانی دفاع کرده است. سوفوکل در نمایشنامهاش، زبان رسای آنتیگونه، زنی میشود که مویهکنان برابر کروئون ایستاده است تا علیرغم حکم او، جسد برادر به خاک بسپارد.» (منبع +)
میخوانیم:
شهریار مندنیپور: سلطان گورستان
… از پای دیوار خرابۀ پنجمی، نه قدم سمت زبان گنجشک بعد هفت قدم سمت راست.
میگویم: مارخ خانم! فقط قبر پسر شما که نیست، پسر من هم هست. مطمئنم همین اینجا بود. این بوته خاری هم که میگویید قبلنا نبوده، کاملا درست میگویید. منتها همین مدتی که نیامدهایم سبز شده.
خب سخت هم هست. توی یک تکه زمین گندۀ بایر آدم چطور بفهمد دفعۀ قبل کجا بود که قبر بچهاش بود.
میگویم:به تشخیص من پیرمرد خاطرجمع باشید. همۀ این قبرستان را من مثل کف دستم میشناسم. اگر شک دارید امتحانم کنید. از وسط این خرابهها که برویم توی قبرستان ، همین راسته که برویم میرسیم قطعۀ سیصد و بیست و هفت. قبر اولش که دو تا شمعدان سنگی بالایش هست، مال حاج آقا «سمیرمی» هست: بزرگ خاندان، هزار و سیصد پنجاه و دو مرحوم شده. آن ورترش «بیبی خاتون» مادر مهربان و زحمتکش خوابیده. بعدش قبر آقا یدی هست، خیلی مظلوم… همینطور برویم جلو، میرسیم به یک سنگ مرمر تا همین بالای زانویم بلندیاش، خیلی خوشکل و به قاعده: «کاظم خان رابندی» بازنشستۀ عالیرتبۀ آموزش پرورش… باز هم بگویم؟ [ادامه+]
نسیم خاکسار: از زیر خاک
زیر خاکم، اما نمردهام. نه، نمردهام. چهارده سال پیش وقتی با کامیون همراه دیگران بارمان کردند و ریختندمان توی چاله من خودم را کشاندم بیرون از خاک. یعنی دستم را کشیدم بیرون از خاک تا عابری که میگذرد ببیند ما اینجا هستیم. یک کشیش ارمنی من را دید و بعد همه فهمیدند.
یکی دو هفته بعد دوستان و آشنایان ما یکی یکی آمدند به دیدنمان. اوائل برایشان سخت بود. نمیگذاشتند. مادرم میآمد با خواهرم. آنطرفتر از آنها پدر پیری و پسرش. هی نگاه میکردند به اطراف. توی چشمانشان، هم نگرانی بود از رسیدن آنهائی که ما را زیر خاک کرده بودند و هم موجی از جستجو برای یافتن تکه لباسی و شیئی از ما در این یا آن گوشه خاک که به آنها بگوید ما اینجا هستیم.
حسین آتشپرور: خاکسترها و ققنوس
صبوری بی آن که چیزی به تهمینه بگوید، یا اصلن تهمینه خبر داشته باشد، از خانه بیرون زده بود و اتوبوس او را یکراست به اول «سنتو» برده بود. به کمک راننده رُک چشم دوخت: «پس این جا بهشت رضا نیست؟»
کمک راننده خسته، صبوری را نگاه کرد: «اشتباه سوار شدی پدر جان!»
هر چه به مغزش فشار آورد، درست سوار شده بود. پاسبان راهنمایی، ایستگاه را نشان داده بود. راننده وقتی دید صبوری گیج دور خودش میچرخد، گفت: «عیبی نداره برمیگردیم سرجای اول.»
در «گُلکاری آب» شیشهی بغل را پایین کشید. از داخل اتوبوس ایستگاهرا نشان داد. صبح از همان جا سوار شده بود. خوبنگاهکرد: میلهها، تابلوِ ایستگاه، آدمها. دوباره در صف طولانیِ اتوبوس ایستاد.
مجتبی زمانی: نگاهی به ساختار شر در ادبیات داستانی
این نوشته، جستاری است که به واکاوی ایدۀ شر در ادبیاتِ داستانی بپردازد. ابتدا با پرداختن به ادبیات داستانیِ غرب تلاش میکنیم تا ساختاری برای ظهور ضد قهرمانها (antagonist) بیابیم و به نقش آنها در ساختارِ جامعه معاصرشان بپردازیم. سپس با مقابل هم قراردادن ساختار کشفشده با ادبیات داستانیِ فارسی، به پاسخ این سوال میپردازیم که «چطور ادبیات داستانی فارسی از بازنماییِ واقعیتهای جامعۀ عصر خود بازماند؟»
علی علیین: کفشدوز
کوچهی دوم نبود، کوچهی سوم بود، آره کوچهی سوم. خوب کوچهی سوم سمت چپ خیابان آذربایجان. خیابان آذربایجان را نمیشه مثلن با خیابان نواب قاطی کرد، ولی کوچهها را میشه. خوبه که خیابونهای تهرون پر از کوچه است. خیلیهاشون هم شبیه هم هستند.
سلام. تو کجا بودی؟ قربونت برم از کجا آمدی؟ راه دیگهای نیست. حتمن از زیر این در آمدی و من ندیدمت. یواش باهات حرف میزنم. این پاسداره ممکنه پشت در گوش واسته. با خودم هم که حرف بزنم میخواد سر دربیاره چی میگم. منو باش! برای تو که فرقی نمیکنه بلند بگم یا یواش. من یک ساله تو همین سلولم. تنهای تنها.
«شاه سیاهپوشان» هوشنگ گلشیری، گفتاری از بهروز شیدا
شاه سیاهپوشان، یکی از مهمترین آثاری است که با درونمایه قتل عام زندانیان سیاسی در سالهای دهه ۱۳۶۰ پدید آمده است. این اثر پیش از آنکه به فارسی منتشر شود، در سال ۱۳۷۴ (۱۹۹۵ میلادی) در آمریکا به زبان انگلیسی با نام مستعار منوچهر ایرانی و با ترجمه دکتر عباس میلانی منتشر شد.
دکتر بهروز شیدا، پژوهشگر در این گفتار ابتدا خلاصهای از داستان را به دست میدهد و سپس به مقایسه این اثر با داستان شاه سیاهپوشان هفت پیکر نظامی میپردازد و از اینجا به دلایل مرگکامی راوی شکنجهدیده و توابِ داستان راه میبرد.
فریدون نجفی: سرآمد معین
دیشب از گرما اصلن نخوابیدیم. مخصوصن که ساعت چهار صبح نگهبان فلاکس چای را داد داخل و از بد شانسی چون من کارگر روز بودم باید دور فلاکس بزرگ چای را با پتو میپوشاندم تا برای صبحانه گرم بماند. این بود که بعد از آن دیگر خوابم نبرد. عجیب بود. همیشه فلاکس چای را ساعت شش میدادند داخل.
با این حال صبح طبق معمول همه سرساعت شش بیدار شدیم. ساعت هفت صبح، بچهها دور تا دور سفره نشستنه بودند منتظر چای تا صبحانه را شروع کنند که در فرعی ناگهان باز شد و نگهبان داد زد، مجید معرف خانی سریع بیاد بیرون.
همه نگاهها برگشت به طرف مجید.
سرور کسمایی: شام آخر
لنگهدر کوچک دروازهی بزرگ باز میشود. بیرون، آب زیر لاستیکِ خودروهایی که با نزدیک شدن به سرعتگیرها آهسته میرانند، شره میکند. هوا هنوز روشن نشده و آسفالت خیس در پرتوی نور اتومبیلها برق میزند. ۲۷۶۴ روز از هنگامی که با دست و چشم بسته به قلعهی پای کوه آوردندم، میگذرد.
شیب تند جاده قدمهای ناتوانم را به دنبال خود میکشد. عادت راه رفتن از سرم افتاده است، اما از سرعتم نمیکاهم. بیهدف و بیمقصد، ولی با شتاب پیش میروم. به کجا؟ به دیدار کی؟ سوسوی چراغهای شهر در دوردست و بوی خاک بارانخورده زندگی سابقم را به خاطرم میآورد. چه نقشهها که در شبهای دراز بیخوابی نکشیدهام! شتابان خودم را به سرازیری جاده میسپارم تا هرچه زودتر از پای دیوارهای بلند قلعه دورم کند.
ساناز اقتصادینیا: زندگی دردمندانه آقای بازنده
شام آخر، آخرین رمان سرور کسمایی که چندی پیش به همت نشر باران منتشر شد، داستان زندگی و خیالات یک زندانی سیاسی محکوم به اعدام دهه شصت است. نویسنده ما را با شخصیت اصلی بینام داستان که به خاطر فراری دادن زنش از دست ماموران اطلاعات، به جنتلمن ملقب شده همراه میکند تا شاید بتوانیم از پشت میلههای زندان به دوهزار و هفتصدو شصتوچهار روزی که او در ترس و تنهایی و شک زندگی کرده است نزدیک شویم.
نویسنده به درستی، از ریز به ریز و جزئیات فضای زندان نمینویسد. به حد اکتفا مینویسد. تا جایی که بشود بوی گند، بوی عرق، بوی خون را زیر شکنجه حس کرد، صدای تق…تتق… تتلق گاری قراضه را در راهروی زندان شنید و از مصیبتی که پشت میلهها میگذرد با خبر شد. فضاسازیهای نویسنده در شام آخر سنجیده و ستودنیست.
امین انصاری: مقیسه
چند بار پلک زد. به خیالش رسید که بالاخره پرهیب مقیسه را دیده، همانوقت بود که صدای مقطع و بغضآلود حامد پیچید توی سرش… «مورچهها! مورچهها!» از خودش پرسید «حالا کجاست؟!» شکاف زیر در را و بعد کنج دیوار را دیدی زد. زیر نور لامپ شصتی که اسیر سقف بود، هر لکهی کوچک سیاهی را وارسی کرد. هیچ کدامشان کمترین تکانی نخوردند. از سر آسودگی نفسی بیرون داد. با خودش غرید که «حامد غرق بود. گیر کرده بود توی خیالات و ترس» و دوباره نگاهی به نوار روشن زیر در انداخت و زیر لب گفت: «اگر نه، مقیسه چه کشکی است؟»
ندا کاووسیفر: حسن یوسف
پارچ قرمز را گذاشته بودم لب پنجره جلوی حسن یوسفها که یعنی وضیعت عادی است. نشانهی خانهی ما این بود. هرکسی برای خودش یک علامتی گذاشته بود، بعضیها مثلا یک لباسقرمز میانداختند روی طناب یا یک سطل آبی رنگ، میگذاشتند لبهی ایوانشان.بچه توی دلم بدطوری لگد میزد. نُه ماه را بیست روزی کم داشتم. دوروز بود که تورگشت پشت پنجره نیامده بود.
حسین نوشآذر: دجال
ز سازمان بهشت زهرا زنگ زده بودند که جنازه معدوم قابل دفن نیست. مشخصات اعدامی را پشت تلفن از روی گواهی دفن برایم خوانده بودند. کِی بود؟ گمانم پنج و شش بعد از ظهر. داشتم دیگر جمع میکردم. یادم نیست دقیقاً چی گفتم. گفتم: نامه بزنید در اسرع وقت رسیدگی میکنیم. شاید هم گفته بودم مراجعه کنید به اداره زندانها. یارو کم مانده بود پشت تلفن بزند زیر گریه. گفتم آقای محترم به خودت مسلط باش. اتفاقی نیفتاده. اعدامی توی قبر جاش نمیشه؟ خُب، نعشاش رو بذارید در سردخانه تا من فردا سر فرصت به این کار برسم.
فرخنده حاجیزاده: من، منصور و البرایت
یکو رفت کنار. مرگ از شکاف دستگاه سیاه رنگ فکس آویزان شد. دویدم طرف دستگاه. بس بود، باید مرگ را از خانه بیرون میکردم. روی کفن کاغذی نوشته شده بود:
آقای دکتر براهنی باعرض معذرت نتوانستیم با شما حرف بزنیم زمانی که فکس شما ارسال میشد مادربزرگ ما مرد، مثل اینکه مرگ تمامی ندارد.
پیمان ۲۱ آذر هفتادوهفت
حسن حسام: «باران میبارد!»
هر روز، وقتی آفتاب غروب میکند، پس از نماز مغرب شکارچیان میآیند شکارهایی را که قبلاً برچین کردهاند از بندهای مختلف جمع میکنند و میبرند طبقۀ سوم ساختمان شماره یک! آنجا پس از تکمیل پروندهها شکارهایشان را میفرستند اتاق مرگ! سحرگاه اما، قبل از آن که آفتاب طلوع کند، پیس از نماز صبح شکارهایشان را میبرند و تیرباران میکنند! آنگاه، رو به قبله دسته جمعی نماز جماعت میخوانند!
امشب، هفت نفر انتخاب شدهاند، مریم و زهره از بندزنان، اکبر از زیرزمین، شعبان از زندان نیروی دریایی، مجید و یونس از بند شماره دوم و جلال از انفرادی .
کابوس قتل عام زندانیان سیاسی در داستان «باران میبارد» در گفتوگو با حسن حسام
خسرو دوامی: یاس ایرانی
صبح اول فروردین هزار و سیصد و هشتاد و یک، جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم به تکه تکههای پازلی که بهرنگ از صبح زود داشت کنار هم میچید نگاه میکردم. پازل را هفتهی پیش از آن برایش خریده بودم. خانهای آجری، با پنجرههای بزرگ که رو به برکهای پر از مرغابیهای رنگ به رنگ باز میشدند.
مدتها بود که به کارهای خانه نرسیده بودم. بوتهها و علفهای بلند، اسباب بازیهای پراکنده، ظرفها و لباسهای نشسته و دوربین سیاه حالم را بهم میزدند.
رضا براهنی: زنها در تاریکخانه
رضا براهنی، شاعر، نویسنده و منتقد ادبی ۲۵ مارس/۵ فروردین در ۸۶ سالگی در کانادا از دنیا رفت.
آخرین اثر براهنی یک داستان کوتاه اندیشهورزانه در توصیف برخورد انسان شرقی با دنیای غرب است. تنها انتشارِ رمانِ «الیاس در نیویورک» ترجمهایست به زبان فرانسه که در سال ۲۰۰۴ توسط انتشارات فایار منتشر شد. بریدهی کوتاهی ازین رمان تحتِ عنوانِ «برخوردِ نزدیک در نیویورک» در سال ۱۳۸۳ بهوسیلهی نشر جامهداران در تهران منتشر شد. در فرازی از این رمان براهنی در قالب سرگذشت هفت زن محکوم به اعدام در زندان اوین برای کشتار زندانیان سیاسی بیان ادبی استادانهای یافته است: