کوچهی دوم نبود، کوچهی سوم بود، آره کوچهی سوم. خوب کوچهی سوم سمت چپ خیابان آذربایجان. خیابان آذربایجان را نمیشه مثلن با خیابان نواب قاطی کرد، ولی کوچهها را میشه. خوبه که خیابونهای تهرون پر از کوچه است. خیلیهاشون هم شبیه هم هستند.
سلام. تو کجا بودی؟ قربونت برم از کجا آمدی؟ راه دیگهای نیست. حتمن از زیر این در آمدی و من ندیدمت. یواش باهات حرف میزنم. این پاسداره ممکنه پشت در گوش واسته. با خودم هم که حرف بزنم میخواد سر دربیاره چی میگم. منو باش! برای تو که فرقی نمیکنه بلند بگم یا یواش. من یک ساله تو همین سلولم. تنهای تنها.
خوش اومدی، از الان تو مهمون منی. راستی اسمت چی بود؟ یادم آمد اسمت کفشدوزه. من هم کیوانم. اسمت یادم رفته بود، اما آدرسهای لعنتی بچهها رو یادم نمیره. این طوری قاطی پاتی میشه. کوچهی سوم بود. آره کوچهی سوم. خوب کوچهی سوم سمت چپ، خیابان آذربایجان. چه رنگت قشنگه، این خالهای کوچک قرمز روی رنگ سبزت منو یاد باغچه خونمون میندازه. یادش به خیر. راستی تو چقدر شبیه فولکس واگن بابامی. چه روزهایی بود. باهاش میرفتیم شمال.
میدونی چه خوب شد که تو این جایی تا برات بگم، تا نیامدهاند سراغم باید تمرین کنم. اگر این حاج حسن بدونه آدرس نسترن را میدونم اون قدربا کابل میزنه تا بگم.
باید تمرین کنم تا آدرسها را تو کلهام قاطی پاتی کنم. خوب خانه نسترن کوچه سوم بود. سمت راست بود.
از اول هم از کابل خوردن نمیترسیدم، از این میترسم طاقتم تموم بشه و دهنم باز بشه. چرا من باید این همه بدونم. آدمها و آدرسها. آدرس و آدرس بدترینه. قرار میسوزه و تموم میشه، ولی این خونه لعنتی سر جاشه. تف به این آجر و آهن لعنتی که هیچ جا نمیرن. بچهها هم، مثل خود من چند روزی میرن خونه عمه و خالهشون و بعد خبری که نشد، برمیگردن خونه خودشون. اگه نسترن به خونهشون برگشته باشه، شاید هم برگشته، چون دیده یک سال گذشته و کسی به سراغش نیامده.
دیروز حاج حسن درجا گفت: «آدرس نسترن رو بنویس.»
گفتم: «نسترن؟ من نمیشناسم.»
«نمیشناسی؟ بنویس. همونیه که چشمهای آبی داره و باهاش رابطه عاطفی داشتی.»
«نمیشناسم.»
زد زیر خنده.
صداش زدند.: «برادر برادر.»
چند روز پیش یک کوکلوس کلان دیگه رو پاسداره آورد. از اون کوکلوس کلانها که یک کیسه روی سرشونه و جای چشمهاشون دو تا سوراخ ریز روی کیسه است. این یکی قدش بلند بود. مُردم و زنده شدم. شاید اون من رو شناخته و گفته من آدرس نسترن رو میدونم.
نیم ساعتی گذشت و حاج حسن نیامد. یکی آمد و من رو برگردوند به سلول.
راستی رابطه عاطفی رو گفت که منو بترسونه، تا از ترس این که جرمم سنگینتر بشه نسترن رو لو بدم و ثابت کنم که این طوری نبوده. اما خودمونیم، شانسی درست دراومد.
کفشدوز جون تو اولین کسی هستی که دارم بهش میگم. من نسترن رو هنوز هم دوست دارم. نه دوست داشتن معمولی، یه عشقی که آن قدر بزرگ بود که هیچ وقت روم نشد بهش بگم.
پرونده ویژه قتل عام زندانیان سیاسی و بازتاب آن در ادبیات داستانی معاصر ایران با توجه به برگزاری دادگاه تاریخی حمید نوری در استکهلم سوئد – طرح: همایون فاتح
سال ۵۹ بود، یک بار که اعلامیهها را برده بودم در خونهشون که بهش بدم، دستم خورد به دستش هردو سرخ شدیم. نسترن لبخندی زد و هنوز اون لبخندش جلوی چشممه.
کفشدوز جون چه کار کنم؟ کاش میشد کوچک میشدم. مثل تو میشدم و از زیر شکاف در سلول میرفتم بیرون. فرار میکردم. چه کیفی داشت اگه میشد. نه من دیوانه نمیشم اینها نمیتونند من رو دیوانه کنند.
من تو کتابها خوندم که شماها فقط یکی دوسال عمرتونه. من هفده سالمه. بد جوری گیرافتادم. رو این دیوار گچی روزها و ماهها رو علامت میزنم، هرخط واسه یه روزه، و این ضربدرها واسه آخر هر ماهه. میدونم حاج حسنِ شماها، پرندهها و حشرههای بزرگ هستن که شکارتون میکنن. ولی شما یک بار میمیرین. من این جا صد بار مُردم و زنده شدم.
خالهای قرمز پشت شماها، شکارچیهاتونو میترسونه که سمی هستین و شما رو شاید نخورن. اما من هیچی ندارم که حاج حسن از من بترسه و من رو نزنه. یک بار خودم رو به مردن زدم. نبضم رو گرفت و گفت بیهوش شده. دکتر آوردن. معاینهام کرد و گفت هیچ چیاش نیست. شما هم خودتون رو به مردن میزنین، به پشت و بیحرکت دراز میکشین، خون کمی از پاهاتون بیرون میارین و برای گول زدن شکارچیها بوی بد ول میکنید، بوی بد ول میکنید، تا فکر کنن مردید و فاسد شدید. اما اگر حاج حسن شکار چیتون باشه، گول نمیخوره و باز هم با کابل میزنه کف پاهاتون.
کجا دری میری، ترسیدی؟ نه من حاج حسن نیستم. من تورو دوست دارم. میبخشی که با زیر پیراهنی و شورت اضافی، زیر شکاف در را بستم. نمیخوام بری و تنها بمونم.
وقت دستشوی که شد تو باید با من بیایی. میگذارمت توی جیب شلوارم. توی دستشویی آب میزنم به صورتم، نمیدونی چقدر کیف داره.
نمیتونم تو رو این جا بگذارم، چون ممکنه از زیر در بری و باز من برای یک سال دیگه تنها بشم. شوخی کردم، من قرار نیست یک سال دیگه تو این جهنم بمونم و از اون بدتر زندانبان تو بشم. خدا رو چی دیدی شاید حاج حسن فکر کرد تخلیه اطلاعاتی شدم و ولم کرد برم بند عمومی. ننهام که مییاد ملاقات، میگه چند تا از دوستات رو بردن به بندهای عمومی.
تو خیلی نازی. تو باعث شدی من از تنهایی دربیام و با یکی حرف بزنم. اما هرچه فکر میکنم میبینم بهتره بگذارم بری و یک کاری برای من بکنی. بیا برو، نسترن مهمتره، من که این مدت تنها بودم، این هم روش.
ببین از زیر این در که رفتی بیرون. جون هرکسی را که دوست داری، یکی یکی برو به بندهای عمومی. وقتی رفتی توی اولین بند. سراغ فرهاد آزاد رو بگیر. باید تو یکی از بندهای همین اوین باشه. غیر از من و تو هیچکس نمیدونه نسترنی که حاج حسن دنبالشه، خواهر فرهاده. حتمن پیداش کن بگو به خواهرش نسترن یک جوری بگه کیوان گفت: «من اگر طاقتم تموم بشه و آدرسش رو بگم و نسترن خونه باشه، نابود میشم.»