«کابوس قتل عام زندانیان سیاسی در ادبیات ایران – نسیم خاکسار: از زیر خاک

۱

زیر خاکم، اما نمرده‌ام. نه، ‌ نمرده‌ام. چهارده سال پیش وقتی با کامیون همراه دیگران بارمان کردند و ریختندمان توی چاله من خودم را کشاندم بیرون از خاک. یعنی دستم را کشیدم بیرون از خاک تا عابری که می‌گذرد ببیند ما اینجا هستیم. یک کشیش ارمنی من را دید و بعد همه فهمیدند.

یکی دو هفته بعد دوستان و آشنایان ما یکی یکی آمدند به دیدنمان. اوائل برایشان سخت بود. نمی‌گذاشتند. مادرم می‌آمد با خواهرم. آنطرفتر از آنها پدر پیری و پسرش. هی نگاه می‌کردند به اطراف. توی چشمانشان، هم نگرانی بود از رسیدن آنهائی که ما را زیر خاک کرده بودند و هم موجی از جستجو برای یافتن تکه لباسی و شیئی از ما در این یا آن گوشه خاک که به آنها بگوید ما اینجا هستیم. همان دو هفته اول چند لنگه کفش و یک آستین پیراهن و یک ساعت پیدا کردند و من هم که دستم را کشانده بودم بیرون از خاک.
من را زودتر از بقیه پیدا کردند. دستم که بیرون بود از خاک، آسمان آبی را می‌دید و پرنده‌هائی را که می‌گذشتند و چند لکه ابر سفید را و به بقیه می‌گفت چه دیده است.

آنها، یعنی دوستانم، خوششان می‌آمد که هرچه می‌بینم برایشان بگویم. من هم چون طبع رمانتیکی داشتم همه‌اش به چیزهای قشنگ طبیعت نگاه می‌کردم. من اصلاً نمی‌دانستم طبع رمانتیکی دارم. خیلی جوان بودم که دستگیرم کرده بودند. پر از شر و شور بودم. فرصت نداشتم مثلاً به این کلاغی که روبرویم بر خاک نشسته بود نگاه کنم. به پرهای سیاهش که باد زیر آنها می‌زد و کمی هواشان می‌‌کرد و یا به سرش که هی می‌چرخید به اطراف.

وقتی پیدایم کردند از طرف بچه‌ها پیام خودمان را به دیدارکننده‌های‌مان دادم که برایمان گل و سبزه بیاورید. گفتم برایمان سرو بیاورید یا کاج، و در همین نزدیکیها بکارید. آوردند. اما آنهائی که قرار بود بیاورند، نیاوردند. یک راننده تاکسی آورد. نمی‌دانم از کی شنیده بود. آمد نزدیک من. من آنوقت دیگر زیر خاک بودم، فقط استخوان یک بند انگشتم بیرون افتاده بود جائی روی خاک، ‌ قاطی خاک که کسی نمی‌دیدیش.

با همان یک بند کوچولوی انگشت می‌توانستم هرچه دلم می‌خواست از بیرون را تماشا کنم. حالا دیگر البته ذره‌ای شده‌ام که می‌چرخم. توی هوا. گاهی بر خاک می‌نشینم و سر برگها، گاهی با قطره‌های باران پائین می‌آیم و روان می‌شوم بر سطح خاک و دوباره با خشک شدن زمین با حرکت بادی پرواز می‌کنم.

نسیم خاکسار، کاری از همایون فاتح


سرگردانم و می‌گردم، ‌ اما هستم. همین بیرون. و تماشاتان می‌کنم. و گذارم اگر بیافتد به همان جائی که روز اول چالمان کردند، می‌چسبم به یکی دو نهالی اگر هنوز باشند و دور می‌زنم همه آنروزهائی را که در گوشه‌ای از آن، بر خاک افتاده بودم.

راننده خیلی با احتیاط خاک را گود کرد و دو نهال کاجی را که آورده بود کاشت و رفت. آنقدر هوا تاریک بود که نتوانستم خوب چهره‌اش را ببینم. حالا هر راننده‌ای که می‌آید آنجا و قد و هیکل او را دارد خیال می‌کنم همان کسی است که نهالها را آورده بود. من خودم را رساندم پای کاجها و در بوی تازه‌شان خودم را ول کردم. دوستانم به من حسادت نمی‌کردند. از خوشی من آنها نیز خوشی می‌کردند.

بارها از خودم پرسیده بودم از چیست که آدمی از همه حسها و نیازهای خوار و ذلیل کننده رها می‌‌شود. نه، فکرهای فلسفی نکنید. روبرو شدن با مرگ نبود. شکنجه و این حرفها هم نبود فکر می‌کنم یک چیزهائی دور و برم می‌دیدم که سخت دنیای ذهنی‌ام را به خودش مشغول می‌کرد. آنوقت من خودم را می‌سپردم به همان تصویرها که می‌دیدم. فکرش را بکن. یکی نشسته روبرویت و در شرایط خودت. بعد خیال می‌کند که تو غمگینی مثلاً، یا نگرانی که اگر رفتی بازجوئی چه بلائی می‌خواهند سرت بیاورند. این را مثلاً از کجا فهمیده؟ چون مثلاً چندباری از تو یک چیزهائی پرسیده بود و دیده بود تو فکر هستی. خوب، اول، می‌گذارد تو را به حال خودت و می‌رود تکیه می‌دهد به دیوار. بعد از مدتی می‌بینی دارد یک کارهائی می‌کند که توجه تو را به خودش جلب کند. عینکش را درآورده و گرفته دستش و دارد آنرا هی از چشمش دور و به آن نزدیک می‌کند. تو هرچقدر هم توی فکر باشی کنجکاو می‌شوی بدانی رفیق تو دارد چکار می‌کند. اینها را که گفتم یکروز برایم رخ داده بود. هم سلولی‌ام وقتی دید که توی نخش رفته‌ام به من گفت: ببین می‌خواهی سینما تماشا کنی؟

گفتم: آره


آنقدر دوستانه و با مهر گفته بود که جز این نمی‌تواستم بگویم. عینک طبی‌اش را داد به من وگفت هی ببر دور و بیاور نزدیک ببین چه می‌شود. بردم. دیدم این دیوار روبرو، در، آن دریچه آهنی و لکه‌های روی در همه‌شان رفته‌اند توی یک کادر. درست مثل پرده سینما. بعد که هی دور و نزدیک می‌کردم یک چیزهائی به نظرم می‌آمد که تکان می‌خوردند. چقدر وقت گذشت تا به خودم آمدم، نمی‌دانم. سلول و زندان و فکرهائی را که عذابم می‌دادند پاک فراموش کرده بودم. وقتی عینکش را می‌خواستم برگردانم به او یکهو چشمم افتاد به پای باند پیچی شده و زانوی آش و لاشش. برگشتم و به صورتش نگاه کردم. دیدم تکیه داده به دیوار و خوابیده است. انگار برای همین بیدار مانده بود که من را سر‌‌‌گرم کند. دستهایش را گذاشته بود روی زخم پاهایش یعنی آن قسمتها که خیلی آش و لاش شده بود و خوابیده بود. چرخیدم طرفش و عینک را دوباره گذاشتم روی چشمانم و سعی کردم تا او را بیاورم توی کادری که برایش درست کرده بودم.

از اینها برای دیدن زیاد دارم. این فقط یکی از تصویرهای توی کله‌ام بود. دیدن همینها باعث شد که حسهای تازه‌ای در من رشد کند. حسهائی که می‌فهمیدی دارند تو را به چیزهای خوب و ساده زندگی که قبلاً فرصت نگاه کردن و فکرکردن به آنها را نداشتی وصل می‌کنند. مثل همین تصویر نگاه کردن به خوابیدن کسی در نزدیکت. و بعد یکی یکی اندامش را بردن توی کادر کوچکی و تماشا کردن. وقتی تماشایش می‌کردم یاد نقاشها افتادم. به خودم گفتم برای همین است شاید چیزهائی گاه توی نقاشی آنها برجسته می‌شود. خوب، اگر نقاش بودم خیلی دلم می‌خواست فقط پاهای هم‌سلولی‌ام را می‌کشیدم و بعد، دست‌هایش را که روی آن گذاشته بود. وقتی عینک را می‌بردم دورتر، تصویر کوچک می‌شد و وقتی می‌آوردم نزدیک تصویر بزرگ می‌شد. او هنوز خوابیده بود. من اگر نقاش بودم برای آن پاهای آش و لاش دو دست بزرگ می‌کشیدم. آنقدر بزرگ که بتواند همه آن زخمها را بپوشاند. چون دستها در آن لحظه آن وظیفه را داشتند. خوب، من که اول متوجه آن نشده بودم. وقتی هی عینک را بردم دور و نزدیک و هی تکه به تکه از تن آن آدمی را که تکیه داده بود به دیوار، بردم توی کادر و تماشا کردم متوجه آن شدم. همین کارها فکر می‌کنم چیزهائی را در وجود من بیدار کرد که خوابیده بود در پستوهای تاریک ذهنم. همانها به دستم که بیرون از خاک بود و به بند انگشتم، فرمان داد که تا می‌تواند نگاه کند. ذره ذره همه چیز را نگاه کند. چون همین ذره‌ها دنیائی را که ازش اسم می‌بردیم می‌ساختند.


۲

زمین تا دور دستها خشک و خالی بود. کاجهائی را که راننده آورده بود و کاشته بود چند نفر آمدند کندند و بردند. آن دورها یک ردیف تیر چراغ برق بود. گاهی کلاغها می‌آمدند و رویشان می‌نشستند. چند ساختمان هم بود. با کندن و بردن کاجها همینها شده بود منظره‌های دور وبر. چند روز بعد دو زن آمدند آنجا و گشتی زدند و بعد پسری که همراه‌شان بود عکسی ازشان گرفت. فکر می‌کنم دنبال کاجها بودند. زنها موقع عکس گرفتن پشتشان را به دوربین کردند. رفتم توی فکر.

حتماً یکجائی در عکس، من خیلی ریز پیدا بودم. و اگر این رخ می‌داد و عکس جائی چاپ می‌شد و یا گیرکمیته‌چیها یا زندانبانها می‌افتاد، برایشان دردسر درست می‌کردند. فکرکردم مخصوصاً می‌خواهند من در عکس باشم. خوشم آمد که مردم با هوش شده‌اند.
با هوشی خوب است. با هوشی مثل همه چیز خوب دنیا خوب است. با هوشی مثل کار آن رفیق من در سلول بود. با آنکه خودش خیلی درد داشت توی این فکر بود چطور رفیقش را شاد کند. با هوشی شکل دستهای او بود روی زخمهای پایش. وقتی با هوش باشی می‌توانی خوبتر بجنگی. اگر عینکش را آنوقت همراهم داشتم، می‌گذاشتم سر چشمانم و صورت زنها را می‌آوردم نزدیک ببینم توی چشمانشان، وقتی رویشان را از دوربین برگردانده‌اند، چه می‌گذرد. یا حالت صورتشان چطوری است وقتی دستهاشان را هی از زیر چادرهای سیاهشان درمی‌آوردند. بعد، می‌رفتم روی خود دست‌هاشان تا ببینم چه زاویه‌ای با هم می‌سازند.
اجزاء تن آدمی وقتی حرکت دارد، وقتی آدم زنده است و می‌خندد یا فکر می‌کند، مثل خیلی چیزهای دیگر طبیعت تماشائی است.
بعد، نگاه کردم به لبه چادر زنها که باد تکانشان می‌داد.

آنوقت زنها نشستند روی خاک. نزدیک به من. و من خوب به چشمانشان که حالا خوب می‌توانستم ببینمشان نگاه کردم. نمی‌دانم تا حالا شده به چشمهائی نگاه کنید و بعد سرتان را زیر بیاندازید. آنقدر درد و سئوال تویشان موج می‌زد که نمی‌شد زیاد به آنها‌ نگاه کرد. مثل وقتی نبود که ایستاده بودند و داشتند به اطراف نگاه می‌کردند. نمی‌دانم چطور بگویم. کاش نقاش بودم. همه را می‌سپردم به دستهام و رنگها، تا خودشان بگویند چطور بود.

راستی نقاشی را کی می‌کشد؟ دستها و یا چشمها؟

بعد رفتند.


آن پسری که ازشان عکس می‌گرفت به آنها گفت باید بروند. من نمی‌دانستم خانواده‌ها با هم قرار گذاشته‌اند به نوبت بیایند تا آنهائی که ما را زیر خاک کرده بودند زیاد متوجه حضورشان نشوند. نمی‌خواستند بهانه به دست آنها بدهند تا آنها باز بولدزر بیاورند و همه جا را صاف کنند. وقتی رفتند من فرصت داشتم حسابی از پشت سر تماشاشان کنم.
مثل سایه بودند. مثل تصویر سایه‌هائی که در آب افتاده باشد و هی با موج تکان تکان بخورد. اینطوری می‌شدند توی آفتاب. جلوی چشمانم. تا رفتند و توی همان آفتاب ظهر ذوب شدند.

من دلم می‌خواست به بچه‌ها که آن پائین منتظر حرفها و خبرهای من بودند بگویم آنروز چه دیده‌ام. اما کمی معطل کردم. هی می‌خواستم یک چیز دیگری هم ببینم. آنروز، نه کلاغی روی یکی از تیرها نشسته بود، نه لکه ابری توی آسمان بود. ساختمانهای دور و اطراف هم چیز تماشائی نداشت. اما وقتی باز دوتا زن دیدم و بعد یک پسر دیگر، رفت توی ذهنم که خانواده‌ها سرزدن به ما را نوبتی کرده‌اند. تا آنها برسند هول هولکی خبر را دادم به بچه‌ها. می‌دانستم خوشحال می‌شوند. نه به این خاطر که خانواده‌ها به ما سر می‌زنند و یا ما را فراموش نکرده‌اند. اینها را از پیش هم می‌دانستیم. این موضوع که آنها فکرهایشان را بکار انداخته‌اند. و این هوش، هوش آنها بود که ما را خوشحال می‌کرد. زنها از زیر چادرشان دو نهال تازه آورده بودند که جای خالی نهالهای قبلی را پر کنند. یک کاج بود اینبار و یک سرو. من هر دوتاشان را دوست دارم. یک خوبی که این درختها دارند در تابستان و زمستان سبزند. کاج کوچولو با برگهای نازک و پیش آمده‌اش در پائین، آنقدر نزدیک به من بود که می‌توانستم خودم را بمالم به برگ‌هایش. توی عالم خودم بودم که باز صدای چند پا را شنیدم. از همینجا بود که فهمیدم خانواده‌ها با هم قرار مدار گذاشته‌اند کارهائی بکنند. چون همان پسر اولی را دیدم که با پسر دومی دوتائی دارند در جاهای دیگر بوته‌های گل سرخ می‌کارند. بوته‌ها، هنوز گل نداشتند. خیلی کوچولو بودند. اما، خوب، از خارهای کوچولو و برگهایشان می‌توانستی بفهمی چه بوته هائی هستند. وقتی زنها رفتند و پسرها هم رفتند من اول رفتم در جائی که پسر اولی از زنها عکس گرفته بود ایستادم و سعی کردم ببینم توی عکسی که از اینجا گرفته بود، قرار است چه بیافتد. وقتی خوب به آن قسمت نگاه کردم غمگین شدم. جای خالی آن بوته‌های اولی را می‌توانستم ببینم. البته در آن وقت دیگر خالی نبودند. و همین خوشحالم می‌کرد. خوشحالم می‌کرد که هنوز آنجا دو بوته گل سرخ هست و دو نهال کاج و سرو. داشتم می‌رفتم نزدیک به بوته‌ها که باز صدای پا شنیدم. این صدای پاها مثل آن صداهای پاهای قبلی نبود. سرم را که بالا کردم شناختم‌شان. خودشان بودند. همانهائی که کاجها را کنده بودند. اول رفتند سراغ بوته‌های گل سرخ. آنها را با پا له کردند و بعد رفتند سراغ کاج و سرو. آنها را از ریشه در آوردند، تکه تکه کردند و بر خاک انداختند. وقتی رفتند، عکسی را که آن پسر اولی از اینجا گرفته بود به وضوح در برابرم میدیدم: له شدن نهالها و بوته هارا.

به دوستانم در پائین نگفتم.

فقط نشستم و به آنها که در تاریکی دور می‌شدند نگاه کردم. تا وقتی که دیگر خود تاریکی شدند.

چند روزی گذشت. هیچکس سراغ ما نیامد. من تک و تنها لم می‌دادم روی خاک و به دورها نگاه می‌کردم. گاهی وانتی می‌گذشت. از دور صدایش می‌آمد. من‌گوش می‌دادم به صدایش. و به بچه‌ها می‌گفتم. بعد که خود وانت هم پیدایش می‌شد به بچه‌ها می‌گفتم. دور هم که می‌شد باز به صدای دورشدنش گوش می‌دادم و همه را به بچه‌ها می‌گفتم.


۳

صدا خوب است. هر صدائی که تو را وصل کند به زندگی خوب است. صدا که هست، سکوت نیست. آنوقت تو پی‌می‌بری به چیزی که بیرون از تو است. میل گوش دادن به صدای پیرامون و بعد میل دیدن در تو پیدا می‌شود. و آنوقت اشیاء پیرامون تو هرچقدر هم که ساکن باشند و تصویرهای ثابتی داشته باشند شروع می‌کنند به چرخش و حرکت. صداهای آن وانتی که می‌گذشت و گاهی می‌ایستاد و موتورش غرغر می‌کرد یا وقتی صدای راننده‌اش می‌آمد که ظاهراً داشت سر ماشینش داد می‌کشید، من را می‌برد به خاطرات بچگی‌ام. آنوقت من یکی یکی آن صداها را وصل می‌کردم به صداهای دیگر و یک دفعه می‌دیدم دور و برم حسابی شلوغ شده است. دور و برم که شلوغ می‌شد دیگر یادم می‌رفت که هی نگاه کنم به آن چند ساختمان و یا به آن تیرهای برق که کی کلاغی روی‌شان می‌نشیند.

وقتی به بچه‌ها گفتم که دیگر خوب مطمئن شده بودم حدسم درست است. وقتی صدای چرخها و موتور وانت هی آمد نزدیک و هی نزدیکتر شد، فهمیدم که می‌خواهد خبرهای تازه‌ای بشود. بعد یکی ‌که پیشتر فقط صداهای بلند بلندش را شنیده بودم و حالا خودش را می‌دیدم، پیاده شد و رفت از پشت وانتش یک کیسه درآورد و دست کرد توی کیسه و چیزهایی درآورد از توی آن و پخش کرد در آنجاهائی که ما بودیم. آن وقت، میانه‌ی زمستان بود. صاحب وانت که قد ریزه میزه‌ای داشت تند کارش را کرد و بعد دوباره رفت و درِکاپوت موتور وانتش را زد بالا و سرش را کرد آن تو و شروع کرد باز به بلند بلند فحش دادن. من اول نفهمیدم چرا اینکار را می‌کند. اما وقتی دو نفر پیدا شدند و ازش پرسیدند اینجا چه می‌کند؟ وقتی باز بلند بلند فحش می‌داد به موتور ماشینش، گفت که باید بارش را هرچه زودتر برساند به محلی، اما موتورش هی فس فس می‌کند. و باز بلند بلند شروع کرد به فحش دادن. آنها سرشان را فروکردند توی پشت وانتش، همانجا که کیسه‌ها را گذاشته بود، بعد سرشان را درآوردند، به هم نگاهی کردند و رفتند. آنوقت باز راننده رفت سراغ کیسه‌هایش و باز از تویشان دانه‌هائی را درآورد و پخش کرد.

دو ماه بعد بهار آمد و دانه‌ها شروع کردند به سبز شدن، پهنای خاکی را که ما توش بودیم بوی خوش برگ و ساقه‌های سبزی پوشاند. توی این دو ماه ما همیشه عصر پنجشنبه و روزهای جمعه ملاقات داشتیم. گاهی کم می‌شدند. و ما می‌فهمیدیم جلو آمدنشان را گرفته‌اند. آنها هروقت که می‌آمدند با خودشان همیشه بوته‌ی گلی و یا نهال درختی را می‌آوردند. می‌دانستند که تا بروند، می‌آیند و آنها را از ریشه در می‌آورند اما باز می‌آوردند. ما به همان چند ساعتی هم که با نهالها و بوته‌ها بودیم خوش بودیم. خوش بودیم چون توی کار آنها یک هوش قشنگ می‌دیدیم. یک هوش که مثل خود نهالها از خاک بود و بوی طراوات و رویش می‌داد.
یک روز صبح، وقتی داشتم با دمیدن آفتاب به سبزه‌ها که دیگر بلند شده بودند نگاه می‌کردم یکهو میانشان دو بوته گل سرخ دیدم که گلهایش باز شده بود. گل سرخها خیلی کوچولو بودند. نمی‌دانستم چطور خودشان را قایم کرده بودند لای علفها که دیده نشوند. انگار می‌خواستند آنقدر بمانند که ما بتوانیم گلهاشان را ببینیم. وقتی خوب به آنها نگاه کردم یکهو فکر کردم بیخود نیست که آدمها گل و درختان را دوست دارند. گلها و درخت‌ها با آفتاب و آب می‌آمیزند و با کمک ریشه‌هاشان که می‌رود پائین حرف و رنگ و فکر و حس آنچه را که در دل خاک نهفته است می‌آورند بیرون و در برگها و گلهاشان نشان می‌دهند. این گل سرخها با آن کوچکیشان و با آن لبخند تازه‌شان پیام چه کسانی را قرار بود در بیرون از خاک بازتاب دهند؟

دوباره فکرم رفت طرف همان رفیقم که عینکش را داده بود به من تا سینما تماشا کنم. اگر اینجا بود. قطعه‌ای از او، تکه کوچکی، حالا عینکش را می‌گذاشت روی چشمانش و شروع می‌کرد به نگاه کردن تا ما، همه ما، همه ما که پاره پاره و له زیر خاک خفته‌ایم بیرون بیائیم و به تماشای همین دو گل سرخ بنشینیم. دو گل سرخی که به روشنی می‌دانستیم به هفته نکشیده پاهائی می‌آید تا اول له‌شان کند و بعد دست‌هائی تا از ریشه آنها را ازخاک دربیاورد.

پنجم سپتامبر ۲۰۰۲، اوترخت

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی