کابوس قتل عام زندانیان سیاسی – حسین آتش‌پرور: خاکسترها و ققنوس

۱

صبوری بی آن که چیزی به تهمینه بگوید، یا اصلن تهمینه خبر داشته باشد، از خانه بیرون زده بود و اتوبوس او را یکراست به اول «سنتو» برده بود. به کمک راننده رُک چشم دوخت: «پس این جا بهشت رضا نیست؟»

کمک راننده خسته، صبوری را نگاه کرد: «اشتباه سوار شدی پدر جان!»

هر چه به مغزش فشار آورد، درست سوار شده بود. پاسبان راهنمایی، ایستگاه را نشان داده بود. راننده وقتی دید صبوری گیج دور خودش می‌چرخد، گفت: «عیبی نداره بر‌‌می‌گردیم سر‌جای اول.»

در «گُلکاری آب» شیشه‌ی بغل را پایین کشید. از ‌داخل اتوبوس ایستگاه‌را نشان داد. ‌ صبح از همان جا سوار شده بود. ‌ خوب‌نگاه‌کرد: میله‌ها، تابلوِ ایستگاه، ‌آدم‌ها. دوباره در‌ صف طولانیِ ‌اتوبوس ایستاد.

نزدیک‌های ظهر اتوبوس آمد. جمعیت او را با خود به داخل برد. فقط توانست میله‌ی وسط را بچسبد و به آن تکیه کند. پسر بچه‌ای با لبخند جایش را به او داد. نشست؛ نفسِ راحتی کشید. دیگر چیزی نفهمید تا این که کمک راننده به شانه‌اش زد: «بلند شو پدر جان. رسیدیم: آخر خط بهشت رضا.»

چیزهایی را که به خاطر داشت با نشانی‌هایی که از این و آن پرس و جو کرده بود، چند باردر ذهنش مرور‌ کرد. سرش‌ را پایین انداخت و در امتدادِ‌ درختانِ‌ لخت سپیدار به‌راه افتاد. دسته‌ای کلاغ بر لاجوردی آسمان خطی دلگیر کشیدند و قارقاری سیاه به جا گذاشتند. از نرده‌ها و محدوده‌ی بهشت رضا گذشت. بیابان بود با تپه‌های زباله، بُشکه‌های خالی قیر، خیار شورهای کپک زده، پیت‌های مچاله شده‌ی روغن نباتی و پنیر هلندی، لاستیک‌های نیم سوز. سرش همچنان پایین بود. تمام تپه‌های زباله و کپه‌های خاک را یک به یک گشت. آخرسر، مستاصل روی کپه‌ی خاکِ تازه‌ای نشست و سیگاری روشن کرد. یک گلّه سگِ سیاه رو به او زبانشان را بیرون آورده بودند یا او این طور حس می‌کرد.

وقتی دید به جایی نمی‌رسد، از همان راهی که رفته بود برگشت. به پشت دست نگاه کرد: سه و بیست دقیقه‌ی بعداز ظهر بود. روی نیمکت قهوه خانه‌ی کنار غسالخانه نشست. قهوه چی برایش دیزی آورد. لقمه‌ی سوم را به دهان گذاشته و نگذاشته، نعش کشی از راه رسید. جلو غسالخانه ترمز کرد. راننده درِ عقب را باز کرد. بغل دستی تابوت را بیرون کشید. راننده پا به پا کرد و با نگاه به جستجوی اطراف پرداخت. صبوری دید که دو نفری نمی‌توانند تابوت را بردارند. بی اراده لقمه را نیمه تمام گذاشت و لحظه‌ای بعد بدون آن که متوجه باشد، پایه‌ی سوم ِتابوت روی شانه‌اش بود. داخل غسالخانه شدند. تابوت را کنار تختِ مرده شورخانه گذاشتند. صبوری بی اراده برگشت دم در. سرِ پا نشست و سیگاری دود کرد. میّت که شسته شد، دوباره پایه‌ی تابوت بر شانه‌ی صبوری بود و با آن می‌رفت. بیرون ردیف قبرها تابوت را به زمین گذاشتند. در تمام این مدت کلامی بین آن‌ها رد و بدل نشد. اشک‌های صبوری خود به خود بر گونه‌هایش می‌غلتید. گور کن، تا فارغ شد، صبوری اورا به کنار کشید. سیگاری که آتش زده بود به دستش داد و چپ و راست را خوب نگاه کرد بعد آهسته پرسید «کی مرده؟»

گورکن گفت: «نصف شب کنار خیابون از سرما خشک شده سن و سالی هم نداشته.»

وقتی گورکن صحبتش تمام شد، بی توجه راهش را کشید و رفت. صبوری همان جا نشست و با خود گفت: «زندَش که بی صاحب بوده بگذار مُردش بی کس و غریب نباشه.»

و به فکر فرو شد: سهراب را که می‌دانست و سیاوش هم خبرش را به او داده بودند. هنوز رو در روی تهمینه نایستاده بود و از کوره در نرفته بود که: «این دختره به کدام گوری رفته.»

تمام اتاق‌ها را گشت. کسی نبود. چند روز بود که دلش شور می‌زد و علتش را نمی‌دانست. تهمینه هم چیزی بروز نداده بود. وارد اتاقِ پروانه شد. آینه‌ی اتاق، تاریکی را نشان می‌داد. کورمال کورمال کبریت را پیدا کرد. گرد سوز را گیراند. با اکراه در پای آن نشست تا تهمینه پیدایش شود. خواب نبود، بین خواب و بیداری پروانه آمد. دستپاچه به گوشه‌ی اتاق پناه برد. شرم همیشگی گونه‌هایش را گل انداخته بود. سرش را پایین انداخت و به زمین چشم دوخت. روی روپوش، کاپشن داشت. هنوز کفش‌های اسپرتش را در نیاورده بود. کسی در زد. از پروانه دل نمی‌کند. به ناچار پله‌ها را پایین رفت و در را باز کرد. کوچه سیاه می‌زد. کبریت زد. کسی نبود. پله‌ها را بالا آمد. تازه می‌خواست پروانه را سیر ببیند. پروانه نبود. کناره‌ی لامپ گرد سوز ترک برداشته بود. سایه‌ی سیاه و دود گرفته‌ی پروانه در آتش می‌چرخید. درست وسط آتش بود. پروانه‌ها زیاد شدند. تا سه تایشان را شمرد. آتش، دیوانه وار شلاق می‌زد و پروانه زیر شلاق می‌سوخت.

لرزید. چیزی به یادش آمد. بلند شد. صبح به همین خاطر راه افتاده بود. سرِ راه به عکس‌ها خیره شد. همه‌شان را دیده بود، یا این طور به نظرش آمد. زیر لب فاتحه‌ای خواند و رفت به طرف قطعه‌های بعدی. یک به یک قبرها را گشت. سنگ قبرهایی را که خوانده نمی‌شد با دست پاک کرد:

جوانِ ناکام…

مرحومِ مغفورِ جنت مکان خُلد آشیان…

باورم نیست پدر رفتی و خاموش شدی

ترک ما کردی و با خاک هم آ غوش شدی.

خانه را نوری اگر بود زرُخسار تو بود.

‌ای چراغ دل ما از چه تو خاموش شدی

عزیز پرپرشده…

مرحومه‌ی مغفوره…

وقتی دید به جایی نمی‌رسد، دوباره برگشت سر همان خاکِ اول. نشست. بین خواب و بیداری گورکن تکانش داد: «بیدار شو پدر جان چرا نمی‌ری خانه؟

بهت زده وا چرتید: «همین طوری ماندم.»

گورکن گفت: «مگر نمی‌بینی شب شده. خوبیت نداره که در قبرستون بمونی. اتوبوس‌ها کم کم تعطیل می‌کنند.»

صبوری فقط شَبَح ِگورکن را می‌دید. چراغ‌های حاشیه‌ی بهشت رضا تک و تو کی روشن شده بود.

«به گمونم باید اتوبوس آخری هم رفته باشه. بیا تا به راننده‌ی نعش کش سفارش کنم همین طور که می‌ره، ببردت به شهر.»

صبوری که تنها صدا را شنیده بود، هر چه چشم گرداند جز تاریکی چیزی را ندید.

۲

تهمینه دست را سایبان چشم کرد و دور خود چرخید. پرنده پر نمی‌زد: «خدا یا با این تنِ علیل و قلب خراب چطور قبرستان به این عظمت را گشتم؟»

وانتهای قبرستان را‌ نتوانست ببیند. قبل‌از آن که دور خود بچرخد، کنار قبری ایستاد. خم شد و چشم‌هایش را مالید. نشست و سنگ قبررا با دست پاک کرد:

در فصلِ بهار نوجوانی آمـد اجـلت بـه ناگهـانـی

ناچیده گلی زباغ ِدنیا رفتی تو از این جهان فانی

راه افتاد. چیزی به نظرش آمد. مکث کرد. برگشت. کنار قبر دیگری ایستاد. به گلدانِ شمعدانیِ خشک شده‌ی بالا سر قبر زُل زد. زنبیل‌سیب را به زمین گذاشت و کمر راست کرد.

پروانه دودل برگشت و در صورت مادر خندید. پارچ آب را قبلن از تاقچه برداشته بود. رفت طرف شمعدانی. تهمینه گفت: «بیشتر به فکر باش مادر!»

پروانه که شمعدانی را آب می‌داد، گفت: «چطور به فکر نیستم مامان!»

تهمینه گفت: «نمی‌خوای بگی کجا می‌ری مادر؟»

پروانه به گل‌های قرمز شمعدانی نگاه کرد و کمرنک خندید: «جایی نمی‌رم مامان.»

تهمینه هنوز به گلدانِ شمعدانی خشک شده‌ی بالای قبر خیره بود. چیزی در ذهنش گذشت. با کمر خم راه افتاد و قوطی خالی کمپوتی را از آشغالدانی پیدا کرد. چادر به کمر گره زد و قوطی را از گودال، آب کرد. در کنار شمعدانیِ خشک شده نشست. همچنان که آن را آب می‌داد، اشک‌هایش خاموش می‌ریخت و سرش به پایین و بالا خم و راست می‌شد:

از مرگ ناگهانی‌ات‌ای نو شگفته گل

بیگانه سوخت تا چه رسد به آشنای تو

غروب بود و آینه، غُبار سُرخی را نشان می‌داد. پروانه از این که گفته بود: «جایی نمی‌رم» انگار پشیمان شده باشد. لبش را گزید: «می رم عروسی، مامان.»

تهمینه نرمه‌های سبزی را در سینی ریخت و ناچار گفت: پس زود برگردی مادر!»

هردو با هم خندیدند.

وقتی پروانه رفت، سبزی آش پاک می‌کرد. کاپشن تنش بود. روسری را از جالباسی برداشت و خود را در آینه ورانداز کرد. تهمینه نگاهش کرد. برگشت تا در صورت مادر بخندد. چشم‌های تهمینه به اشک غلتیده بود.

صبوری بی آن که چیزی به تهمینه گفته باشد، یا به روی خود بیاورد، گیج دورش می‌چرخید تا این که عاقبت طاقت نیاورد و رو در روی تهمینه ایستاد: «اصلن معلوم هست این دختره به کدام گوری رفته؟»

تهمینه به صبوری گفت: «گفت می‌رم عروسی.»

صبوری به جای خشمی که فرو داده بود سر تا پای تهمینه را با تمسخر بر انداز کرد: «نمی‌خواست بره عروسی. می‌خواست خودش جواب بده.»

تهمینه یادش آمد و این که پروانه به مادر گفته بود: «لج بازیم با شما چیه مامان. یعنی من دوست دارم که شماها عذاب بکشین. اتفاقن جواب ندادم تا شماها روسر بلند‌کنم. نظرش را پرسیدم. حرف‌های زیادی زد. راست و دروغ و یک مشت تعارف. بعد‌ درست‌ترین حرفش تکانم داد. استفراغم گرفت؛ نه از او، از حال و روز خودمان. آخرش تشکر کردم که آینه را گرفت جلوی صورتم. گفت: پروانه خانم از شما چه پنهان یک کُلفت اگر بخوام بگیرم، در ماه باید کُلی پول بدم. تازه شما ماشالا هزار ماشالا معلم هستین و سرِ برج حقوق دارین. دانشکده‌تان هم تمام می‌شه.»

این بود که تهمینه مانده بود جواب صبوری را چه بدهد.

وقتی از پروانه خبری نشد، چادر به سر کرد. یک لقمه نان خشک به دهان گذاشت و نگذاشت، با گریه‌ی درون را ه افتاد؛ همان طور که برای سهراب وسیاوش راه افتاده و خود را از پا انداخته بود:

«نداریم»

«اسمش نیست.»

«نمی دانم»

«اصلن جنازه‌ای به این اسم ثبت نشده.»

تهمینه هر چه این پا و آن پا کرد، خبری نشد. وارد که شد، مثل همیشه اول اسمش را داده بود. به دفتر مراجعه کرد. مسؤل دفتر ردیف اسم‌ها را از شکاف چشم‌های مُوربش گذارند. دست آخر، ‌کِسِل، ‌در‌صورت تهمینه‌خمیازه کشید: «این طور‌اسمی نداریم.»

تهمینه گفت: «همین جا بوده.»

و گریه امانش نداد.

مرد گفت: «‌حالا که نیست. ‌از اولم نبوده. اختلال حواس‌پیدا کردی ‌مادر.»

بهت زده سر پا خشکش زد. شقیقه‌هایش تیر کشید و چشم‌هایش به پِرپِرافتاد. در تاریک روشن ذهنش پروانه پشتِ شیشه‌ی دو جداره، مسخ ایستاده بود. تهمینه با بغضِ در گلو گفته بود: «مگر نگفتی می‌رم عروسی مادر؟»

صدای پروانه با لرزشی آشکار آمده بود: «من که به شما دروغ نگفتم مامان.»

تهمینه دیگر یادش نمانده بود که پروانه چه گفته بود. فقط همین را به خاطر داشت که سرش را پاین انداخته بود و هِق هِقی را که از گوشی و دهنی شنیده بود، مثل زنبور در کاسه‌ی سرش صدا می‌کرد.

نفس نفس زد. بعد یکباره از جا پرید و صورتش را خراش داد: «پروانه، پروانه، مادر!»

و دهانش قفل شد.

مرد مثل این که با دیوار بوده باشد، صدا در گلو انداخت: «برو بیرون. چرا الم شنگه راه می‌ندازی مادر؟»

زنی زیرِ بغل تهمینه را گرفت. او را بیرون برد و در هوای آزاد روی زمینِ سیمانیِ زُمُخت نشاند. با مشتش از دستشویی آب آورد و به صورتش پشنگ کرد. تهمینه تکان خورد. غیه‌ای کشید و به لرزه افتاد. زن، سرِ تهمینه را به زانو نهاد: «گریه نکن خواهرم!»

تهمینه چیزی نگفت. بهت زده و لال به دورها نگاه می‌کرد. دو گلوله‌ی اشک از روی گونه‌هایش آرام پایین خزید. یک لحظه به شک افتاد: «شاید بی خودی با صبوری شب تا صبح و صبح تا شب می‌گردیم: شاید اصلن ما بچه‌ای نداشتیم!»

سرش همچنان می‌چرخید و در این چرخش سهراب و سیاوش بود و نبود:

وقتی سهراب خواست برود، گفت: «مواظب باش مادر!» و دلش شور زد. بعد‌که کار از کار گذشت غیرِ ریختنِ اشک، چه کاری از دستش ساخته بود. تا مدت هااز خواب و خوراک افتاد. سیاوش را هم صبوری از او پنهان می‌کرد. اما هر وقت پلک بر هم می‌نهاد، می‌دید که صبوری از بغل دستِ وانت پیاده شد. رفت عقب. سرِ جسد را گرفت و روی کپُه‌ی خاک گذاشت. برادرش گویا قبلن زمین را چال کرده بود. جسد را دو نفری در گودال گذاشتند. حتا صدای پارس یک گلّه سگ که حواس صبوری را به تاریکی برده بود، تهمینه می‌شنید. و سایه‌ی صبوری که تند تند بیل را در خاک فرو می‌کرد، در نور چراغ‌های وانت می‌دید. بعد از آن روز که مسؤل دفتر چشم‌های قی کرده‌اش را مورچه وار روی ردیف اسم‌ها، دواند و سرِ آخر آب سردی روی تهمینه ریخت، از پا ننشت:

غروب از سرِ خاک برگشته بود و در ایستگاه منتظر اتوبوس بود. خواست از بغل دستش بپرسد: «پس این اتوبوس لعنتی چه وقت می‌رسد؟»

چشم‌هایش گرد شد. بهت زده گفت: «خاکِ عالم به سرم مادر! من با این تنِ علیل و قلبِ خراب رفتم سرِ خاکت و تو گرفتی این جا نشستی دختر!؟»

پروانه سرش را پایین انداخت و لبش را جوید: «هیچ وقت به زحمت شما راضی نبودم مامان.»

«پس چرا این قدر گرفته‌ای دختر؟»

«سرِکلاس حاضر و غایب می‌کردم. به اسم سهراب رسیدم جواب نداد. او را با چشم‌هایم دیدم. لبخندش هنوز یادم هست. گفتم: سهراب صبوری.

پشتِ سری گفت: غایب.

من گفتم: حاضر.

دسته جمعی گفتند: غایب خانم.

پشتِ سری شباهت زیادی به سیاوش داشت. چشم از کف خونالود سیمانی کلاس برداشتم تا به شاگرد‌ها بگویم: می‌بینید!

سیاوش را پدرم صبوری شبانه در «تپه سلام» خاک کرد. خاکش سبز است و سبزش شقایق.

شاگردها که چهره نداشتند، همه با گردن‌های باریک، به ترتیب دفتر نمره، پژمرده شدند.

تهمینه، پروانه را همچنان گوشی به دست می‌دید. عصبی و یک ریز حرف می‌زد. محو و کشیده و درهم. بعد جلوش پرده‌ی سیاهی افتاد.

«بخر و بِبَر!»

تهمینه چشم بازکرد. گاری دستی هنوز جلو ایستگاه بود. سرِ خاک که می‌رفت، کنارگاری ایستاد. به سیب‌های سرخِ روی گاری زُل زد. مرد گفت: «ببر خواهر، شب خیراته!»

و زنبیل تهمینه را پر از سیب کرد.

پای تهمینه روی نیمکت ایستگاه بی حس شده بود اما هنوز اتوبوس نیامده بود. همچنان به‌سیب‌های سرخِ روی‌گاری مات بود. یادش نبودچه وقت ازکنارگلدان‌ِخشک‌شده برخاسته بود. چند قدم که رفته بود، یادش آمدکه زنبیل سیب را جا‌گذاشته است. برگشت و‌آن‌را برداشت. به حاشیه‌ی قبرستان رسید: کُپه‌کُپه خاک بود. زیر لب گفت: «نه صورت قبری، نه چیزی، نه، خدایا!»

چشمش به سنگی افتاد که به درازا در‌کُپه‌ی ‌خاک فرو شده بود.

«شب خیرات، بیا ببر!»

تهمینه به سنگِ فروشده در خاک خیره شد: «بگذار ببینم، مثل این که به سنگ‌ها، نوار قرمز به نشانه بسته‌اند.»

یکی از سنگ‌ها با نشانه‌ی قرمز جان گرفت و پیشش آمد. تهمینه بغل بازکرد: ‌ «پس‌کو‌ برادرت‌سهراب؟» ‌و‌کاکل‌ِخونی‌اش‌را‌ بوسید. سیاوش سنگ‌ها و‌کپه‌های‌خاک‌را با انگشت نشان داد. تهمینه‌که‌‌از شوق‌گریه‌ سر‌داده بود، سیبی از زنبیل برداشت تا به‌سیاوش بدهد. از آن طرفِ کپه‌ها، سگ سیاهی رو به او زبان سرخش را در آورد. جیغ بلندی کشید. چشم‌هایش محو و درهم سیب‌های سرخ را درهوا می‌دیدند. سیبی را در سراشیبی جلو ایستگاهِ اتوبوس دنبال کرد. سیب‌ها، همچنان‌در‌سراشیبی می‌غلتیدند. سیبی از‌ لبه‌ی ‌جوی‌در‌میان لجن‌ها افتاد وصدای بَمی به جا گذاشت. یک لحظه گم شد. بعد‌، گلوله‌ای سیاه، کثیف و بویناک، آهسته بالا‌ آمد. تهمینه یکباره به خود آمد. سر بلند کرد. جوانک زردنبویی که رخت پاسبانی پوشیده بود، کنار گاری چپ شده، بی تفاوت ایستاده بود. تهمینه با خودش گفت: «لا اله الا الله. پس این اتوبوس لعنتی کی می‌آد؟ پام شَل شد.»

۳

کلّه‌های سیاه گوسپند را پشتِ پیشخوان قصابی چیده بودند. زبان‌ِ سرخشان ازمیانِ دو ردیف دندان‌های ِسفیدِ قفل شده، بیرون زده بود. تهمینه نفهمید چه وقت داخل قصابی شد؛ فقط چراغ زنبوری قصابی سوسویی زرد می‌زد. وارد کوچه شد. روبه‌رو‌ی قصابی پا به‌پا کرد و به اول وآخر‌کوچه که در ظلمت فرو رفته بود، نگریست. چشم‌های میشی گوسپندها به یک نقطه وق زده بود وآن نقطه تهمینه بود که هنوز داشت به چشم‌ها فکر می‌کرد.

«کلّه‌هاش تمیزه.»

حرفِ قصاب را نشنید. حتا وقتی‌که وارد شده بود، قصاب را که جثه‌اش از لاشه‌ای که از چنگک آویخته بود و آن را شقه می‌کرد، کوچکتر بود، ندید. با وارد شدن تهمینه دست از شقه کردن کشید و به سر تا پایش نگاه کرد: «کلّه‌هاش تمیزه.»

بیشتر از آن که قصاب او را به خود آورد، لقی دندان‌های مصنوعی‌اش حـال تهمینه را به هم زد. تهمینه غافلگیر شد:

«گوشت می‌خواستم»

گوشت نمی‌خواست. قصاب کوتوله جواب داد:

«گفتم کلّه‌هاش تمیزه.»

و کارش را از سر گرفت.

تهمینه چیزی نگفت و پا را از چهار‌چوب ِ در بیرون گذاشت.

نمی‌دانست که چرا از غروب که در ایستگاه به انتظار نشسته بود، وقت و بی‌وقت سیاوش به نظرش می‌آمد، و حالا تاریکی و کوچه اورا به یاد شبی انداخته بود که صبوری از حواس پرتی فراموش کرده بود عینکش را بردارد. بعدها درجواب اصرار تهمینه که: «هیچ جایش یادت نیست مرد؟»

صبوری باز تکرار کرده بود: «از بیراهه می‌رفتیم.»

تهمینه این راکه خودش می‌دانست. وقتی بیشتر پافشاری می‌کرد، صبوری جواب می‌داد: «عقلم کار نمی‌کرد، چیزهایی می‌دیدم. صد با ر گفتم که تار می‌دیدم زن.»

تهمینه این‌ها را هم می‌دانست. حتا‌ خبر داشت که راننده‌ی وانت، برادر صبوری ‌بوده است و صبوری در بغل دست، مثل بچه‌ها لب ورچیده بود و از بیراهه رفته بودند. در همین فکرها بود که به خانه رسید. صبوری دم در نشسته بود. تهمینه گفت: «چرا این جا؟»

صبوری سر را از روی زانو بلند کرد و در تاریکی گفت: «دیدم از تو خبری نیست، بعد هم برق رفته بود. کبریت زدم و گردسوز را روشن کردم. صدای در آمد. فکر کردم آمدی. یادم نبود که کلید‌داری. وقتی آمدم دم در، هیچکس نبود! رفتم بالا و سماور را روشن‌کردم. چشم‌هایم تازه داشت گرم می‌شدکه دوباره در زدند. تا در را باز کردم دیدم یک آدم کوتوله پیش روم سبز شد. کبریت زدم. خون چشم‌هایش را گرفته بود. به گمانم «فتاحیِ قصاب» بود. گفت: سلام.

گفتم: فرمایش؟

گفت: منزل آقای صبوری؟

گفتم: این طور شخصی نداریم.

گفت: اجازه می‌فرمایید؟

حرفش را ناتمام گذاشتم و در را محکم به هم زدم و گفتم: شخصی به اسم صبوری نمی‌شناسم. اشتباه آمدی. صبوری مرده.

رفت. پشت به در بسته نهادم و برای مرده‌ی صبوری گریه کردم.

نفس تازه کردم. دیدم نیامدی. این بود که دوباره آمدم دم در. حالا بگو تا این وقت شب کجا بودی؟

از پله‌ها بالا رفتند. تهمینه گفت: «سرِ خاک.»

صبوری در تاریکی جلو تهمینه ایستاد: «صد با رگفتم قبرستان برایت خوب نیست، حالت بدتر می‌شود.»

تهمینه مثل همیشه اول گوش کرد بعد لبخند کمرنگی زد: «کجا دارم برم؟»

و برای صبوری حدیث آورد: «مؤمنین در دو هنگام باید به قبرستان بروند. یکی وقتی‌که‌خوشحالندو‌دیگر وقتی که دلشان گرفته است.»

و با حسرت سر تکان داد: «خوشحالی که افسوس، صبوری! خودت بهتراز من می‌دانی. دلم گرفته بود. با خودم گفتم بروم فاتحه‌ای برای اهل قبور بخوانم، شاید دلم باز شود.»

به اتاق رسیدند. پای گردسوز نشستند. کناره‌ی لامپِ دود زده ترک برداشته بود. صبوری در این فاصله از دلواپسی بیرون آمده بود و همین بود که در جواب تهمینه چیزی نگفت. تهمینه همچنان سرش درد می‌کرد. رو در روی صبوری دو زانو نشست و چشم در چشمش دوخت. یکباره با دو دست یقه صبوری را چسبید و او را به شدت تکان داد و زد زیر گریه: «این قدر خون به جگرم نکن مرد! چطور از آن شب یادت نیست؟!»

صبوری در سیاه روشنِ اتاق، آب دهان را قورت داد وجواب همیشگی از دهانش بیرون آمد: «تاریک بود بعد هم ما از بیراهه رفته بودیم.»

و خاموش شد. تهمینه که در انتظار، با خاموشی صبوری رو برو شده بود، دست‌هایش شُل شد و گفت: «فقط همین!؟»

صبوری یادش آمد که برادرش گفته بود: «پیاده شو داداش. رسیدیم به «تپه سلام»

ولی چیزی به تهمینه نگفت. در عوض گذاشت تا سیر گریه کند.

گریه‌ی تهمینه که فروکش کرد، درمانده، سر را تکان داد. بدون آن که به چشم‌های صبوری بنگرد، گفت: «بچه‌ها را تو خاک کردی صبوری!»

صبوری که در امتداد گرد سوز چشمش به اتاقِ پروانه بود، سرش را پایین انداخت و گفت: «هر چه بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم ما اصلن بچه‌ای نداشتیم پروانه. بیخودی می‌گردیم.»

بلندشد. کلیدچراغ را زد. هنوز برق نیامده بود. به تهمینه گفت: «پروانه با تویم. وقتی نبودی سماور را روشن کردم بلند شو چایی دم کن. دهانم خشک شده. به گمانم سماور می‌جوشد».

آبان ۱۳۶۹

در همین زمینه:

مجتبی‌ زمانی‌: نگاهی به ساختار شر در ادبیات داستانی

کابوس قتل عام زندانیان سیاسی در ادبیات ایران – شهریار مندنی‌پور: سلطان گورستان

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی