آیا تجربهای در زندگی شما وجود داشته که بر اساس آن داستانی نوشته باشید؟ آن تجربه چه بوده و در داستان شما به چه شکل تغییر ماهیت داده؟
ما این نظرخواهی را با نویسندگان در میان میگذاریم با این هدف که به درکی از سهم تجربه در آفرینش ادبی برسیم.
بیژن بیجاری پاسخ میدهد:
راستی، آیا مگر میشود قصّهای نوشت ــ که کم یا زیّاد ـ پایابش، بهنوعی برنگردد به” تجربه/ واقعیّت”ی که در بیرونِ از” واقعیّت” و حتّا بیرونِ از ذهن و تخیّلِ شخصیِ خالقِ آن اثر جریان داشته؟ تصورش برای من که دشوار ست.
نزدیک یک هفته ست دارم میگردم در میانِ همهی آنچه ــ چه بلند یا کوتاه ــ نوشتهام تا پیدا کنم نوشتهای که آغاز نوشتنش بر نگردد به یک تجربهی بیرونی. حتّا اگر آن نوشته سرچشمهاش یک کابوس/ رؤیا بوده بوده باشد و مثلن اصلن ” آن جرقّه”ی اصلی، اصلن ربطی هم پیدا نکند با حاصلِ کار. مثلن مشامیدن یک بو؛ دیدن یک تابلوی نقاشی؛ تماشای پروازِ یک پروانه؛ خواندنِ خبری در روزنامه؛ ووو. اینها همه و “تأملِ” در هر یک میتواند، بهمثابهی اندیشیدن به یک نوشتهی جدید و در پیِ همان ” جرقّه”ی آغازین بهمنصهی اجرا در آید ــ هرچند در نهایت و در روند نگارش اصلن آن “جرقّه” حذف شده و خوانده/ دیده نشود.
نه! نوشتهای نیافتم که ” جرقّه”ی اولیّهاش، دستکم ربطی نداشته باشد به یک واقعیّتِ بیرونی.
با پوزش ازخوانندهگان این متن، بهناگزیر از خود و نوشتهی خود مثال میزنم ــ چون بههرحال، ظاهرن پرسش “بانگ” برمیگرد به شخصِ نویسنده ــ باری، مثلن، قصّهی ” مِشکیِ” من با این سطر شروع میشود: ” بوی یاس میآمد؛ امّا هرچه دور و برش را گشت، یاسی ندید…” [عرصههای کسالت. تهران: نیلوفر، بهار ۱۳۶۹، چاپ اوّل، صفحهی ۹۳ ]، در حالی که، واقعیّتش این ست که، سرچشمهی اصلی/ واقعیِ این قصّه برمیگشت به بویِ گَندی مشامآزار در راهروِ آپارتمانی که من و همسرم در آن زندهگی میکردیم: باید حدود سالهای ۵۸/ ۱۳۵۹ بوده باشد: من حدود ساعت ۴/۵ عصر داشتم از اداره برمیگشتم خانه که، در راهرو و پلکان خانه، ناگهان یک بوی گَند و غیر عادیای که سراسرِ راهرو را آکنده بود، وادارم کرد که به محضِ ورود به خانه از همسرم بپرسم که: ” این بوی گَندِ چیه؟ “
خلاصّهاش اینکه، ما آن شب میهمان داشته بودیم و همسرم، میخواسته که شام با ” باقالی پُلو و بَرّه تو دِلی” از میهمانانمان پذیرایی کند. برای همین رفته بوده خیابان استانبول و از یک بابایی که بساطش محدود بوده به یک لاشه گوشت که زیزش هم یک لُنگی گسترده بوده بر یک جعبهی چوبیِ پرتقال، و فروشنده هم ادّعا میکرده این لاشهی یک برّه تو دلیِ ست و… و باری، دقایقی بعد از ورودِ من به خانه، مادرِ همسرم هم سر رسید و با همان پرسشِ من که: این چه بوی گَندی ست ووو. به هرحال، مادرِ همسرم وقتی رفت بالای سرِ دیگِ زودپَز و درَش را برداشت، فریاد برآورد که: ” این گوشتِ سگ ست!”…
و، پس چه شده که آغازِ این قصّه این ست که: ” بوی یاس میآمد…” ؟ پاسخ را ظاهرن باید در روندِ نگارشِ متن، پس از ظهور آن”جرقّه” جُست: “تداعی”ها؛ تغییرات؛ تحولِ متن؛ “انتخاب”های خالقِ نوشته ووو
ــــــــــــــــ
باری، برای توضیح بیشتر ناگزیرم به قصّهی” روخوانی یادداشتهای فَست فود” [ برگرفته از مجموعه قصّهی کوتاهم ” خانهآخر” که به همّت آقای مسعود مافان عزیز و نشر باران در سوئد به سال۱۳۸۷ منتشر شد] برگردم که در “بانگ” هم منتشر شده ست. شاید با بیان این توضیحات برای خوانندهگان “بانگ” که آن قصّه خواندهاند، حرفهای امروزم، و در ارتباط با پرسشِ ” بانک ” و آغاز روندِ نگارش از همان تماشای همان”جرقّه”ی اولّیه؛ تداعیها؛ تغییرات؛… و از همه مهمتر “انتخاب”های نویسنده، روشنتر بهدیده در آید. اینکه آیا حاصلِ کار چگونه ار آب در آمده، البتّه که در این مقال جایی ندارد. باری حدودن آپریل سالِ ۲۰۰۲ بود که من کارم را در یک ” فَست فودِ” نزدیک خانه در شهر”تورنس” در جنوب کالیفرنیا آغاز کردم. محیط و فضای محل کارم برایم بسیار تازّهگی داشت. چند روز بعد تر دیدم همهی مشتریان هم هریک، بهفراخور سر و وضع و ارتباطاتشان متفاوت بهنظرمیآیند. “اوّلین جرقّه” وقتی زده شد که یادم آمد هر روز پیرزنی را دیدهام که ساعتها و در یک جای بخصوص مینشیند و یادم آمد که هروز کلاهی جدید به سرمیداشته بود. نمی دانم چرا تماشای او مادرم را ” تداعی” کرد. با خود به تنهاییِ او اندیشیدم و اینکه، او هم همچو مادر من، فرزندی دارد که از او دور ست ووو. چند روز بعد در محلِ کارم، زن و شوهری امریکایی دیدم که پیرزن بعدازخوردنِ سالادش در تمام مدّتی که در رستوران بودند با کتابی در دست به آرامی متن کتاب را میخواند برای همسرش که بریک صندلی چرخدار و رو به پنجره نشسته بود. و خلاصّه هر روز توجهام جلب میشد به آدمهای جدیدی که میدیدم. پس و، حدود یک ماه بعد از شروع کارم در آنجا، شروع کردم به یادداشت برداری از آدمهایی که در محلِ کارم میدیدم. امّا هرچه جلوتر میرفتم و دیدارهایم با آن پیر زن و کلاههایش بیشتر میشد، با خود میاندیشیدم که او حتمن یکی از شخصیّتهای اصلیِ قصّه/ رومانم خواهد شد…
سه سال بعدتر، ما به شهر دیگری و ۸۰ مایل دورتر نقل مکان کردیم و من باز کارم را ادامه دادم در یکی دیگر از “فست فود”های همان کمپانی. آنجا هم عینن ظاهر و فضایش مشابه فست فود قبلی بود. اینجا هم من هر روز به یادداشتبرداریهایم ادامه می دادم. باری، تا آن روزها، هفت/ هشت شخصیّت نوشته بودم.
خلاصّه کنم: نهایتن و در روند نگارش، دو مکان را یکی کردم؛ ” راوی”؛ “پرندهاش/ بی بی”؛ و” پیر زن”ی که هر روز کلاهی جدید بهسر داشت و نامش “اِما” گذاشته بودم را از “تورنس” با خود آوردم و ــ در متنی که در ادامه مینوشتم ــ گذاشتم کنارِ “جاستین” همان همکار معلول و شاعرم و” چارلی” که در متن، درخت کریسمس صدایش میکنند. ووو
و، یک هفته پس از نوشتنِ همین قصّه، سرنوشتم این بود که دیگر کار در ” فَست فود” رها کنم. شاید چون دیگر آن کار، جذابیّتش برایم از دست داده بود.
…
فکر می کنم تا جایی که میشد، و همخوان با این بضاعت حتّیالمقدورم و با این احوالاتِ آخرالزمانیِ اکنونمان، پاسخ داده باشم پرسشی که ” بانگ” مطرح کرده ست. و تا یادم نرفته بهعنوانِ یک “تجربهنویس” عرض میکنم که:
در هر حال، هرکدام از ماها “یکجوری میروَد سیزده بدر”. منظورم اینست که، آن “تأملِ در تماشاها” ؛ “تأمل درانتخابها” ؛ ” ظرفیّتهای متن”؛ ونهایتن “ضعفها/ تواناییها/ تجربیّاتِ” نویسنده و مهمتر از همه، این توانایی/ ناتوانیِ در درآمیختنِ متوازنِ همهی اینها، بابهرهگیری از “تخیّل“ست که جان میبخشد به یک نوشتهی خلاق ــ آن تخیّلی که، همانا جانمایهی همهی هنرهاست و در”نوشتنِ خلاقه” نیزهمانا در حکمِ دَم مسیحا ست ــ وگرنه که آن متنِ مبتنی فقط بر واقعیّتِ صِرف، دست بالا یک”گزارش ِجدّی” ست که ربطی ندارد به ادبیاتِ خلاقهی قصّوی.
چهارم سپتامبر۲۰۲۱/ جنوب کالیفرنیا
در همین زمینه:
در همین زمینه:
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – مسعود کدخدایی: در پسِ هر داستانی واقعیتی هست مرتبط با تجربههای نویسنده
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – بدون تجربه زیسته، نویسنده چارهای جز توسل به بازیهای زبانی ندارد
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – آوات پوری: تجربه زندگی در داستان فرم و ساختار پیدا میکند و به شکلی نیرومندتر و واقعیتر از آنچه بوده به بیان درمیآید
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – کوشیار پارسی: واقعیت آشنای روزمره تنها دستمایه برای ساختن واقعیت ِ ادبیات خودمختار است
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – امیلیا نظری: امکانهای نامحدودی در برخورد با یک تجربه وجود دارد