خوآن مادرید، پوستر، کاری از ساعد
یک روز به من گفتن که باید چیزی بنویسم که به آدم روحیه بده، که فکر نکنن همه چیز گموگور شده، که نشون بده این بحران رفتنیه، مگه رفتنی نیست؟ منظور اینهکه از من میخواستن یک قصه بنویسم با پایان خوش. اما این جور قصهها از قلم من چندان دندانگیر از آب در نمیآن.
بعد یادِ قصهی عبدالرحمان افتادم و فکر کردم بشه ازش یک قصهی خوب با پایان خوش سرهم کرد تا شاید به این تصور از من که قصهگوی دلهرهها هستم پایان بده.
حالا ببینم از این یکی خوششان می آید یا نه.
عبدالرحمان اسمش عبدالرحمان نبود اما فرقی نمیکنه. یکی از آدمای بدشانسی بود که همه شماها میشناسین. هر وقت یورشی شروع میشد این عبدالرحمان بود که شکار میشد. هیچوقت چیزی جلو چشم کسی تو دستش نبود اما اگر اتفاقی یک روز سه گرم همراش بود درست همون روز مچش گیر میافتاد و شکار میشد.
یک آدمی بود واقعا بدشانس. با بیستوسه سال سن پنجبار حکم تعقیب و دستگیری داشت و بیشتر از هر کدام دیگهای که تو میدانهای شهر وول میخورن زیرمیزی سُلفیده بود. جالب اینه که آدم بدی نبود. درسخونده و بیادعا بود و هیچوقت مرافعه راه نمیانداخت و وقتی قاطی میکرد دریوری نمیگفت.
یک شب توی بار “لامانوئلا” تو میدان “سن بیسنته فرر” دیدمش که داشت برای “خوآن”، صاحبکافه میگفت میخواد بره اداره پلیس خودشو معرفی کنه و آدم صادقی باشه.
به خوآن گفت: لطفا یه ایرلندی مهمونم کن.
خوآن جواب داد: آخه واسه چی؟
-می دونی؟ این دیگه قراره آخرینبار باشه. به این میگن “بیزندگی”، وقتی دادگاه تموم بشه دیگه آروم میشینم.
همهمون حرفشو فهمیدیم و خوآن یک ایرلندی مهمونش کرد. عبدالرحمان به ماها گفت که منتظر میمونه تا یک جفت پلیس که میان رد شن، بره خودشو بشون معرفی کنه.
مدتی گذشت و کسی رد نشد. بعضیها فکر کردن عبدالرحمان خالی بسته تا مهمونش کنن. بعضیها هم بودن که اوقاتشون تلخ شد.
ولی راست گفته بود. عبدالرحمان میخواست زندگی تازهای شروع کنه. چند دقیقه نگذشت که دیدیم یک ماشین پلیس داره رد میشه و عبدالرحمان مثل تیر از کافه بیرون پرید و دوید طرفشون.
چند نفر از ما که اونجا بودیم همانکار را کردیم. دیدیم که چه جوری عبدالرحمن با پلیسها حرف زد و بعد ورقه شناسائیشو که در “ملیلیا” گرفته بود به آن ها داد. همهمان فکر کردیم که حالا میاندازنش تو ماشین یا یک کاری میکنن، ولی اینجوری نشد.
پلیسها رفتن و عبدالرحمان برگشت.
-بم گفتن صبر کنم چون ماموریت دارن. بعدا میان منو میگیرن میبرن کلانتری.
توی بار ماندیم و ایرلندهای بیشتری مهمانش کردیم. و مدتی گذشت و ماشین نیامد.
یک “خوآن” دیگه ازش پرسید: ببین عبدالرحمان، حقیقت رو بشون گفتی که میخوای دستگیر بشی؟
-آره سینیور خوآن، عینا همینو بشون گفتم. اینم گفتم که پنج تا قرار تعقیب و دستگیری دارم.
-اونا هم باور کردن؟
-اول فکر کردن شوخیه، اما به مرکزشون تلفن زدن و فهمیدن حقیقت داره. من واقعا میخوام دستگیر بشم، به خدای بزرگ قسم.
-قبول! نگران نباش. یه ایرلندی دیگه می خوای؟
ادبیات غرب، کاری از همایون فاتح
-بله سینیور خوآن.
صاحبکافه یکی دیگه از همان دَمکشیدهها بش داد. من اما کار داشتم و نمیتونستم تمام شب آنجا بمونم و منتظر باشم بیان ببرنش زندان، این بود که خداحافظی کردم، پول خودمو دادم و رفتم.
مدتها بعد، دمدمای صبح، داشتم از همان کوچه به خانهام برمیگشتم که دوباره عبدالرحمان رو دیدم که باز داشت با همان دوتا پلس حرف میزد.
صحبتشان به نظرم دوستانه آمد اما قدم هامو تند کردم که بشون برسم. وقتی رسیدم پلیسها رفته بودن و عبدالرحمان داشت با خوآن صحبت میکرد:
-قسم میخورم سینیور خوآن که همینو به من گفتن. به خدای رحمانِ رحیم قسم میخورم.
خوآن داشت می گفت:
-باور نکردنیه. اگه به چشم خودم ندیده بودم باور نمیکردم.
-حالا میبینین.
من ازش پرسیدم: چی شد؟ میبرنت عبدالرحمان؟
– نه بابا، توجه کن شما. گفتن که تازه گشتشونو تمام کردن و خستهان و میرن خونه. به من گفتن اگه واقعا میخوای دستگیر بشی فردا بیا اداره پلیس اونجا دستگیرت میکنیم.
خوآن وارد صحبت شد: همه رو خودم شنیدم. از سر تا تهاش راسته. بش گفتن فردا بیا خیابان “لونا”.
-حالا من مهمونت میکنم. چی میل داری؟
-ایرلندی، بیشتر از همه چیز دوست دارم. با شیر زیاد.
وارد کافه “لامانوئلا” شدیم و عبدالرحمان دوتا قهوه ایرلندی دیگه خورد. از زیادی کافئینی که بالا انداخته بود چشماش مثل دوتا سنگ خیس خورده شده بود ولی خودش انگار نه انگار.
یادم نیست چه ساعتی از هم خداحافظی کردیم ولی خیلی با هم رفیق شدیم. عبدالرحمان برام قصهشو از “ملیلیا”، از مدرسهش، از پدرومادرش و دوستان نابابش و خیلی چیزهای دیگه تعریف کرد. دستبهگردن از کافه درآمدیم و من بش قول دادم که براش تو زندان بادامسوخته عسلی ببرم که بعد از قهوه ایرلندی خیلی دوست داشت بخوره.
واقعیت اینه که دیگه یاد عبدالرحمان نیافتادم تا اینکه یکهفته بعد دوباره دیدمش که به پیشخوان یک کیوسک توی میدان تکیه داده بود.
روشنه که داشت چی مینوشید، قهوه ایرلندی، و سر حال بود.
ازش پرسیدم: چی شد؟ از زندان درآمدی؟
-نه، نه سینیور، از زندون در نیامدم.
-چی پس؟
-زندون نرفتم.
-زندان نرفتی؟
-نه بابا، حالا بتون می گم. ببینین، روز بعد رفتم کلانتری و به آقایون گفتم که جریان چی بود. اونا به من گفتن خیلیخوب، برو خونه لباس گرم و اینجور چیزا بیار و دوباره برگرد اینجا تا زندونیت کنیم. ولی میدونین؟ من نه لباس دارم نه پالتو. لباسم همینه که تنمه و فهمیدم که تا پول جمع نکنم نمیتونم برم زندون. واسه اینه که حالا دارم اینجا پول پسانداز می کنم. منو یه چیزی مهمون میکنین؟
در این لحظه فکر کردم که این میتونه تِم قشنگی باشه برای یک قصه با پایان خوش.