مجتبی‌ زمانی‌: نگاهی به ساختار شر در ادبیات داستانی

مقدمه

این نوشته، جستاری است که به واکاوی ایدۀ شر در ادبیاتِ داستانی بپردازد. ابتدا با پرداختن به ادبیات داستانیِ غرب تلاش می‌کنیم تا ساختاری برای ظهور ضد قهرمان‌ها (antagonist) بیابیم و به نقش آن‌ها در ساختارِ جامعه معاصرشان  بپردازیم. سپس با مقابل هم قراردادن ساختار کشف‌شده با ادبیات داستانیِ فارسی، به پاسخ این سوال می‌پردازیم که «چطور ادبیات داستانی فارسی از بازنماییِ واقعیت‌های جامعۀ عصر خود بازماند؟»

مسئلۀ قابل توجه این است که در بسیاری از موارد، شخصیت‌های اول (قهرمان‌هایِ)(protogonist) رمان‌های مهم ادبی از کتاب و زمانهۀ خود فراتر رفته‌و حیاتی جاودانی یافته‌اند. نمونه‌‌های روشن این ایده را می‌توان در رمان‌‌هایی از قبیل «بینوایان»، «مادام بوواری» و «جنایت و مکافات» یافت که «ژان والژان»، «اما بوواری» و «راسکولنیکف» از آن‌‌ها بیرون آمده‌ و به زیست ادبی و فکری خوانندگان خود پیوسته‌اند. این جستار قصد دارد در نظرگاهی متفاوت، به بررسی ضد قهرمان‌‌های ماندگاری (antagonist) ادبیات داستانی بپردازد که از اثر ادبی فراتر رفته‌اند و نسبتِ معینی با عصر خود پیدا کرده‌اند. از نمونه‌‌های شناخته شدۀ این ایده می‌توان به «مفستوفلیس» («فاوستِ گوته»)، «هیثکلیف» («بلندی‌‌های بادگیر») و «ولند» (استاد جادوی سیاه در «مرشد و مارگاریتا») اشاره کرد. بخش اول این نوشتار، سعی بر پیدا کردن الگویی منطقی و تدریجی برای این ظهور و پیدایش در ادبیات داستانی غرب دارد. سپس الگوی یافت‌شده را در تقابل با ادبیات داستانی فارسی قرار می‌دهیم. این مقاله در دو بخش به مطالعه‌ی نقشِ شر در ادبیات داستانی می پردازد:

  • نگاهی به مسئلۀ شر در ادبیات داستانی غرب
  • نگاهی به مسئله شر در ادبیات داستانی فارسی
  • نگاهی به مسئله شر در ادبیات داستانی غرب

سؤالاتی از قبیل: «شر چیست؟»، «دلایل وجودی آن چیست؟» یا «حضور شر چه توجیهی در زندگی ما دارد؟»، از دیرباز محل مناقاشاتِ فراوانِ فلسفی و فکری بوده‌اند. مسالۀ فلسفی شر به این عقیدۀ کانتی بر می‌گردد: «انسان، اضطراری ذاتی دارد تا مواجهه‌ای منطقی و خردورزانه با جهان داشته‌باشد؛ ولی همواره با مسائلی روبرو است که توجیه یا توضیحِ آشکاری برای آن‌‌ها ندارد.» به عبارتی، همواره شکافِ عمیقی میان تجربه انسان از جهان (جهان، آن طور که است.) و فهم خردورزانه انسان از جهان (جهان، آن‌طور که باید باشد) وجود دارد؛ شکافی که با درد و رنج‌‌های شخصی، جمعی و تاریخی انسان پر شده است. مواجهۀ معنادار ادبی با مسئله شر، بیشتر به این برمی‌گردد که ادبیات چطور به بازنمایی این شکاف می‌پردازد. اینکه ادبیات چگونه حضور شر در زندگی انسا‌ن را به رسمیت می‌شناسد و جامعه‌ای که سازوکارش با ایدۀ شر آمیخته است در ادبیات عصر خود بازنمایی می‌شود. در این بخش، این مواجهۀ ادبی را در پنج قسمت بررسی می‌کنیم :

  • حضور ‌شیطان در ادبیات داستانی
  • شیطان تجسم انسانی می‌یابد.
  • شیطان خرده‌مالک می‌شود.
  • شیطان سیاسی می‌شود.
  • وجه تمثیلی شر و جهان مدرن

حضور شیطان در ادبیات داستانی

       دین‌پژوهانی مانند «آنه ماری شیمل» و «الساندرو بوزانی» (ابلیس در شعر اقبال لاهوری، ۱۳۷۸: ۳۲)‌ حداقل دو سیمای متفاوت از شیطان را در کتاب‌‌های مقدس ترسیم کرده‌اند :

  • شیطانِ یهودی- اسلامی که ابزار و آفریدۀ خداوند است.
  • شیطانِ گنوسی- مسیحی که نیرویی مستقل است و بر قلمروی شر حکم‌رانی می‌کند.

«گنوسیسم» فرقه‌ای از مسیحیت بود که در قرن دوم پس از میلاد در ناحیۀ بین‌النهرین، مصر و سوریه رواج پیدا کرد. از باورهای مشترک آن‌‌ها، اعتقاد به دو مبدأ خیر و شرِ متفاوت بود و این سوال را مطرح می‌کردند: «چرا خدایی که قادر مطلق است باید جهانی را بیافریند که در آن درد، رنج و بیماری وجود دارد (انجیل‌‌های گنوسی، ۹۷: ۶۱).»

نویسندگان رمانتیک در بیشترِ آثارِ خود متأثر از سیمای گنوسی-مسیحیِ شیطان بوده‌اند. نیرویی مستقل که به زمین می‌آید و با موجودات زمینی، هم‌دست می‌شود یا حتی با ایشان پیمان می‌بندد.

شیطان تجسم انسانی می‌یابد

       گرچه اولین حضور شیطان در ادبیات، به «بهشت گمشدۀ» «میلتون» برمی‌گردد؛ ولی شاید برجسته‌ترین الهام از این سیمای گنوسی شیطان، در «فاوست» «گوته» باشد. «مفستوفلیس» در کسوت شخصی عادی، به دیدار «دکتر فاوست» می‌رود و در ازای تمام لذت‌های زمینی، روح او را از آنِ خود می‌کند. حضور شیطان در منظومه‌ی «فاوست» از دو منظر اهمیت دارد. اول اینکه این حضور به‌رسمیت‌شناختن وجود شر و بدی در ذات انسان و به تعبیری، آشناکردن ادبیات با بخش تاریک انسان است. در «فاوست» از زبان «مفیستوفلیس» می‌خوانیم:

        «حقیقتِ ساده را به تو می‌گویم. اگر آدمی این جهانِ کوچکِ دیوانگی، معمولا خود را چنان می‌انگارد که یک کل است، من بخشی از آن بخشم که در آغازِ پیدایشِ همۀ چیزها وجود داشت. بخشی از آن تیرگی که روشنایی از آن زاده شد.» ( فاوست؛ ۱۳۹۲: ۳۸ )

       دیگر این که شیطان (مفستوفلیس)، در ظاهری عادی و انسانی به میان آدمیان می‌آید که می‌تواند تمثیلی از این امر باشد که دیگر انتظار شرارت از شیطانی با شاخ و دم و سم و سر، نابجاست. شر و بدی، محصول زیستن و زندگی روزمرۀ آدم‌‌هایی عادی در جامعه‌ای متمدن است. در جایی دیگر از زبان «مفستوفلیس» می‌خوانیم:

«این بار تو جان سالم به در می‌بری؛ چون مدت‌‌هاست که هم‌دیگر را ندیده‌ایم. تمدن که سراسرِ جهان را آراسته و پیراسته می‌کند، دامنه‌اش به شیطان هم کشیده شده است. اکنون دیگر اشباح شمالی به چشم نمی‌آیند. دیگر شاخی در کار نیست. چنگال و دمی در کار نیست! و اما پا که نمی‌توانم شرش را از سرم وا بکنم؛ دیده‌شدنش برایم مایۀ دردسر می‌بود. از این رو، از مدت‌‌ها پیش، مانند بسیاری از جوانان از مُد ماهیچه‌‌های ساختگی پیروی می‌کنم.» (فاوست، ۱۳۹۲ :۶۸)

شیطان، انسانِ ساده‌پوش، که دیگر با «گوته» راهش را به ادبیات باز کرده بود، بعد از این موارد، در مضامین و متن شاعران و نویسندگان رمانتیک دیگر مانند «اسکار وایلد»، «ویلیام بلیک»، «لرد بایرون»، با‌‌ هاله‌ای خیال‌انگیز و سودایی تکرار می‌شود.

شیطان خرده مالک می‌شود

تحول مهم دیگر در تجسم ادبی شیطان، در روسیۀ انتهای قرن ۱۹ روی می‌دهد؛ زمانی که سیستم رعیت‌‌داری، ملغی شده و به تبعِ آن سیستم فئودالی در حال برچیده‌شدن است. در فصل نهم، کتاب یازدهمِ رمان «برادران کارامازوف»، شیطان بر ایوان «کارامازوف» ظهور پیدا می‌کند. توصیفِ ظاهر، موقعیت اجتماعی و گفت‌وگوی روی‌داده به تفصیل بیان می‌شود:

«یک آقامنشِ روسی از جنم خاص، که دیگر جوان نبود. موی سرش نسبتا دراز و پرپشت و جز چند تار سیاه بود. ریشش هم کوتاه و نوک‌تیز بود. پالتوی کوتاه ملوانیِ مایل به قهوه‌ای و نسبتا مندرس به تن داشت که پیدا بود خوش‌دوخت است و مد آن دست کم مال سه‌سال پیش بود و اشخاص شیک‌پوش و متنعم در دو سال اخیر، آن را دور انداخته بودند. پیراهن و کراوات بلندِ دستمال‌گردن‌مانندش به همان صورتی بود که شیک‌پوش‌‌ها به تن می‌کنند؛ اما با وارسیِ دقیق‌تر. پیراهنش چندان تمیز نبود و کراواتش هم بسیار نخ‌نما شده بود. دوخت شلوار شطرنجی‌اش عالی بود؛ اما رنگش بسیار روشن و برای چنین مدی بسیار تنگ بود. کلاه ململی سفیدش باب فصل نبود. خلاصه، تمام جلوه‌‌های آقامنشی در مقیاسی تنگ در میان بود. چنین می‌نمود که این شخص به آن طبقه از زمین‌داران فارغ‌بال تعلق دارد که در زمان رعیت‌داری نشو و نما کرده‌اند. او بی‌شبهه زمانی در جمع مرفه‌‌ها و مد‌پرستان بوده؛ زمانی دستش به بالا بند بوده. شاید هم واقعا بند بود اما پس از خوش‌باشی‌‌های جوانی و فقرزدگی، اندک اندک با الغاء رعیت‌داری تا سطح آدمی کاسه‌لیس، طفیلی طبقات اعیان نزول‌کرده بود.» ( برادران کارامازوف، جلد دوم، ۱۳۸۵: ۸۴۵ )

 این توصیف دقیق و پرجزئیات، این اهمیت را دارد که شیطان نقشی اجتماعی و اقتصادی پیدا می‌کند که نسبت مشخصی با مالکیت در روسیۀ تزاری دارد. شیطان، خرده‌مالکی میان‌سال می‌شود تا نشان دهد در جامعۀ روسیه، مالکیت و مناسباتِ اجتماعی ناشیِ از آن، منشا تازه‌ای برای شرارت و بدی می‌شوند. در حقیقت، ظاهرشدن شیطان در رمان «برادران کارامازوف» در نقش خرده‌مالک میان‌سال، تمثیلی است برای وارد شدن شر به مناسبات اقتصادی-اجتماعی جامعه‌ی زمان خود.

شیطان سیاسی می‌شود

با متحول‌شدن مناسبات سیاسی-اجتماعی جوامع غربی، شیطان باز هم به حضورِ این بار سیاسیِ خود در رمان و جهان داستان ادامه می‌دهد. «مرشد و مارگاریتا» اثر «میخائیل بولگاکف»، داستانِ واردشدن شیطان به مسکو در زمان حکومت شوروی است. شیطان (ولند) دیگر موجود ترسناکی نیست؛ حتی غالبا حس مشفقانه‌ای در خواننده بر می‌انگیزد. «ولند» با ترتیب‌دادن نمایشی شبانه، از سحر و جادو یاری می‌گیرد تا واقعیتِ جامعهۀ به ظاهر بی‌طبقۀ مسکو را به ما نشان دهد. در فصل «نمایشی از جادو»، تماشاچیانِ نمایش که در طلب پول و برندهای لباس غربی با یک‌دیگر درگیر شده‌ بودند، در پایان، برهنه در خیابان سرگردان می‌شوند تا سست‌بودنِ جامعۀ بی‌طبقۀ روسی را به خواننده نشان دهد. شیطانِ «بولگاکف» نه شرور است نه حتی خطرناک. او تنها میانجی‌ای می‌شود تا خواننده با واقعیت زندگی در مسکو و سازوکارِ فاسد حزب کمونیست آشنا شود.

«استادِ جادوی سیاه با تأمل جواب داد: «خوب، این‌‌ها هم مثل همهۀ آدم‌‌های دیگرند. از پول زیادی خوش‌شان می‌آید؛ ولی خوب، همیشه همین‌طور بوده‌اند. انسان، عاشق پول است.» (مرشد و مارگاریتا، ، ۱۳۸۹: ۱۳۹)

نمونۀ خوب دیگر از شیطانِ سیاسی، رمان بزرگ «دکتر فاستوس» از «توماس مان» است. «دکتر فاستوس» رمان بزرگ و پیچیده‌ای است که روایتی الهام‌گرفته از «فاوستِ» «گوته» دارد. اینجا هم دکتر فاستوس، آهنگ‌ساز و موسیقیدان برجسته، در ازای دریافت مهلت برای زندگی، با نبوغِ خود با شیطان، که به هیئت مردی از طبقۀ متوسط درآمده‌ است، وارد معامله می‌شود.  رمانی که در سال‌‌های پایانی جنگ جهانی دوم نوشته شده‌است و ارجاعی دارد به پیمان و پیوند ملت آلمان با حزب نازی. این بازگوییِ روایت «فاوست» و معاصرکردنش، سرشتی طنزآمیز و کنایی دارد و از دلایلی است که «آدورنو»، «توماس مان» را مورخ اعظم تاریخ تباهی و زوال می‌داند.  

شیطان و وجه تمثیلی شر در جهان مدرن

در حقیقت با ورود «کافکا» و جهان کافکایی به میدان است که می‌توان نگاه درست‌تری به مسئلۀ «شر » داشت. مسئله این است که نگاهِ رمانتیک  به مسئلۀ شر غالبا به جنبۀ فردی یا محدودبودن اثر شرارت در جهان بسنده می‌کند. تصویر و تجسمِ انسانی از شیطانی منفرد و نزول‌کرده در میان آدمیان در مقایسه با شرارت‌‌های واقعیِ روی داده در زمانۀ ما، که حوادثی از قبیل جنگ‌‌های بزرگ جهانی و منطقه‌ای، «آشویتس» و گولاک را در بر می‌گیرند، تصویر رمانتیک و کودکانه‌ای از شر می‌تواند باشد. (عقل افسرده، ۱۳۹۲: ۱۷۰)

شیطانِ «داستایوفسکی»، شر را به مناسبات سیاسی و اقتصادی جامعه پیوند داد؛ ولی این جهان کافکایی است که می‌تواند تصویر کامل‌تری از شر در زمانۀ ما را ترسیم کند. در جهان کافکایی، همچون جهان مدرن، شرارت و بدی در سازوکارهای اقتصادی-اجتماعیِ مکانیسم‌‌های قدرت نهفته‌اند و سرانجام در شکلِ مجموعه‌ای از روابط و حوادث پیش‌پا‌افتاده خود را نشان می‌دهند. انسان‌‌ها، موجودات بی‌گذشته و بی‌هویتی (همانند «جوزف ک.») هستند که در تار و پود حوادثی ابتدایی اسیر می‌شوند. حوادثی که در عین مسخره بودن، مهلک و کشنده هم هستند. در داستانِ «در سرزمین محکومان» حتی سازندۀ دستگاه، قربانی اختراع خود می‌شود. در رمان «محاکمه»، «جوزف‌ ک.» در محیطی زندگی می‌کند که می‌تواند آزادانه در امور مختلف  تحقیق کند ولی در شرایطی که در نهایت، به معنای واقعی کلمه، بی سر و ته است و در نهایت «جوزف ک.» را قربانی می‌کند. «جوزف ک.» در ابتدای رمان بدون دلیل روشنی در رختِ خواب بازداشت می‌شود و در انتها به طرز فجیعی به قتل می‌رسد. این تمثیلی است از این امر که هر اتفاقِ پیش‌پا‌افتاده‌ای در جهان مدرن می‌تواند سر آغاز یک فاجعه باشد. این روشن‌بینی «کافکا» را می‌توان نگاه پیش‌گویانه‌ای نسبت به دو جنگ جهانی و فجایع بعد از آن دانست: انسان‌‌های بیشماری که لای چرخ‌دنده‌‌های دولت‌‌ها و سیستم‌‌های متجاوز و سرکوبگر له شدند؛ بی‌آنکه دشمنی شخصی یا حتی منافعی شخصی داشته‌باشند. در رمان‌‌هایِ «قصر» و «محاکمه»، بدون اینکه قصر یا سیستم قضایی برای فردیَت یا شخصیت آدم‌‌ها ارزشی قائل باشند، رنجی همگانی و کشنده و بی‌دلیل را به همگان تحمیل می‌کنند. در آثار «کافکا» گرچه خود شیطان حضور ندارد؛ولی همۀ آثار حضور پیشینی او مانند معما، تباهی، ویرانی و… مشهودند؛ گویی شیطان پیش از ما اینجا حضور داشته. شیطانی که دیده نمی‌شود ولی همچنان حاکم قلمروی شر است. تصویر یک، خلاصه‌ای از سیر پیدایش شیطان در ادبیات داستانی غرب را نشان می‌دهد.

نگاهی به مسئله شر در ادبیات داستانی فارسی

جست‌وجو برای یافتن نمونه‌‌های شر شیطانی در پیکرِ نحیف ادبیات داستانی فارسی، جست‌وجوی دور و درازی نخواهد بود. داستان بلند «یکلیا و تنهایی او» از «تقی مدرسی» و داستان نیمه بلند «ملکوت» از «بهرام صادقی»، شاید برجسته‌ترین نمونه‌‌های قابل بررسی باشند که به آن‌‌ها خواهیم پرداخت. «تقی مدرسی»، داستان «یکلیا و تنهایی او» را در تابستان ۱۳۳۳ نوشت. داستان، روایتی خیالی است که با زبانی نزدیک به زبان کتابِ مقدس عهدِ عتیق نوشته شده‌است.

داستان با گفت‌وگوی «یکلیا» و شیطان شروع می‌شود. شیطان روایتی را برای «یکلیا» بازگو می‌کند که او برای مقابله با «یهوه»، زنی زیباروی به نام «تامارا» را به سراغ «میکاه شاه»، نماینده «یهوه»می‌فرستد. «میکاه» دل به «تامارا» می‌بازد و مورد غضب یهوه و خشم مردم قرار می‌گیرد؛ ولی سرانجام، در دوراهی بین عشق و تنهایی تسلیم می‌شود و «تامارا» را از شهر می‌راند. 
«یکلیا و تنهایی او» این نوآوری را دارد که از نثری خواندنی و نزدیک به عهد عتیق بهره می‌گیرد و برای اولین بار پای شیطان را به داستان فارسی باز می‌کند. ولی حضور شر به الگوهای رمانتیک قرن ۱۹ محدود می‌ماند. «تامارا»، زن زیبایِ افسونگری است که می‌خواهد اورشلیم را به هم بریزد و به فیگور «زن فتنه‌جو» در ادبیات رمانتیکِ اروپایی نزدیک می‌شود. حضور شیطان که قصد عصیانگری و بر هم زدن اورشلیم را دارد، فراتر از این ایدۀ رمانتیک که باید شر و بدی را در زندگی انسان به رسمیت شناخت، نمی‌رود (که البته خود،کاری نوآورانه در داستان فارسی است.).

اما نمونۀ درخشانِ بکارگیریِ الگوهای شر در داستان فارسی، داستان نیمه بلند «ملکوت» است. وجود الگوی شر شیطانی، حلقۀ مشترک این دو کارِ داستانی است به‌طوری که در فصل اول کتاب، «دکتر حاتم» کتابی را از قفسۀ کتاب‌خانه بیرون می‌آورد و به منشی جوان نشان می‌دهد:

 – اخیرا این را می‌خوانم. مطالب جالبی برای من در آن وجود دارد. «یکلیا و تنهایی او» را دیده‌اید؟

منشی جوان قد راست کرد، دستانش را به هم مالید و عرق از پیشانیش سترد:
– آه! نه. من وقت بسیار کمی دارم. خیلی کم کتاب می‌خوانم.» ( ملکوت، ۱۳۵۱: ۶۱)


«دکتر حاتم» که حضور شیطان در داستان است، احساس نزدیکیِ خاصی با کتاب «یکلیا و تنهایی او» می‌کند که تنها با در نظر گرفتن الگوهای مشترک شیطانی دو کتاب، قابل درک است.

«ملکوت»، داستان حلول‌کردن جن در بدن آقای «مودت» است که سبب کشیده‌شدن پای شخصیت‌‌های داستان به مطب «دکتر حاتم» می‌شود‌. به‌تدریج با اعترافِ خود «دکتر حاتم» مشخص می‌شود که او آمپول‌‌هایی دارد که از طریق آن‌‌ها زن و مرد و کودک را بی‌دلیل، با رنج و شکنجه می‌کشد. در پایان به جز مرد چاق و آقای «مودت»، بقیه  از آمپول‌‌هایی که برای طول عمر و ازدیاد میل جنسی زده‌اند، کشته می‌شوند.

«ملکوت» داستان درخشانی است که نمونه‌‌های زیادی از حضور نمودهای شیطانی در خود دارد.

به‌تدریج در طول داستان مشخص می‌شود که دکتر «حاتم» خود شیطان است.

«مسئله برای من باور کردن یا نکردن است؛ نه بودن یا نبودن. زیرا من همیشه بوده‌ام. در همۀ سفر‌‌هایم. پای پیاده، در دل کجاوه‌‌ها، روی اسب‌‌ها، درون اتوموبیل‌‌ها. گاهی فکر می‌کنم بازیچه‌ای بیش نیستم؛ خدا هم شورش را در آورده است. او هم بیش از حد مرا بازی می‌دهد.» (ملکوت، ۱۳۵۱: ۱۹)

وجود دکتر «حاتم» به نوعی به‌رسمیت‌شناختن وجود شر و بدی در ذات انسان‌‌هاست. جایی در میانبحث با منشی جوان که هویت او را انکار می‌کند، می‌گوید:

«شما حتی حاضرید فداکاری‌‌های کوچک و بزرگ بکنید. شما نمی‌توانید تصور کنید که بدی وجود داشته باشد.» (ملکوت، ۱۳۵۱ : ۱۶)

دکتر حاتم تا میانه‌‌های داستان، الگویِ شیطانی رمانتیک (شبیه به داستان یکلیا) دارد که بی‌دلیل آدم‌‌ها را می‌کشد و رنج می‌دهد. در میانۀ داستان در گفت‌وگو با مرد چاق به هویت خود اعتراف می‌کند:

«اما این راز را بشنو: من همۀ زن‌‌ها‌، شاگردها و دستیار‌‌هایم را کشته‌ام و از آن‌‌ها صابون و چیزهای دیگر ساخته‌ام. این آمپول‌‌هایی هم که به همۀ مردم این شهر و به دوستان تو تزریق کرده‌ام، چیزی جز یک سم کشنده و خطرناک نیست که در موعد معین، یعنی چند وقتی که من اینجا نیستم، یعنی وقتی که فرسنگ‌‌ها از شهر لعنتی شما دور شدم و به شهر، ده یا سرزمین لعنتی دیگری پا گذاشتم و سوزن‌‌ها و سرنگ‌‌هایم را برای تزریق به مردمانش جوشانده و آماده کرده‌ام‌، اثر خواهد کرد. کودکان را خیلی زود خواهد کشت و بزرگ‌ترها را با فلج‌‌های تحمل‌ناپذیر گوناگون و عوارض وحشتناک از میان خواهد برداشت.» ( ملکوت، ۱۳۵۱ : ۲۴ )

در انتهای داستان، وقتی متوجه می‌شویم دکتر «حاتم» شهر را ترک خواهد کرد ولی آمپول مرگ را به آقای «مودت» تزریق نکرده است، الگوی شر از شیطان رمانتیک فراتر می‌رود و به الگوی شیطان در رمان «برادران کارامازوف» (شر در مناسبات طبقاتی جامعه) نزدیک می‌شود.

آقای «مودت» خرده‌مالکی است که باید به زیست خود در جامعه ادامه دهد تا ادامۀ راه دکتر حاتم/شیطان باشد.

در ابتدای داستان، منشی جوان می‌گوید:

«نه؛ آن‌قدر‌‌ها هم نمی‌خواهم. همین آقای مودت مالک است، ولی به او حسد نمی‌برم؛ زیرا خوش‌بخت نیست.» ( ملکوت، ۱۳۵۱ : ۱۵)

در ادامۀ داستان، دکتر حاتم به مرد چاق اعتراف می‌کند:

«به او (آقای مودت ) سوزن نزدم، زیرا لزومی نداشت. ترا هم بخشیدم. چون به من کمک خواهی کرد.» ( ملکوت، ۱۳۵۱ : ۲۴)

در انتهای داستان، وقتی آقای «مودت» می‌گوید‌: «باز هم سال‌‌ها مثل گذشته زندگی می‌کنم؛ مثل گذشته با همان شیوه و همان حماقت‌‌ها. اما من خودکشی نمی‌کنم. سالم و آسوده سال‌‌ها پس از تو زنده می‌مانم.» (ملکوت ، ۱۳۵۱ : ۹۱) متوجه می‌شویم آقای «مودت» که جن در بدن او حلول کرده بود، خرده مالکی است که به زیست عادی/شیطانی خود در جامعه بعد از رفتن دکتر «حاتم» ادامه خواهد داد.

بحث و نتیجه‌گیری

این مقاله با واکاوی نقش شر در ادبیات داستانی غرب شروع شد تا الگویی از حضور امر شر و پدیده شیطان موجود در جامعه که توسط ادبیات داستانی غرب کشف شده‌‌‌است ارائه دهد. با نگاه نقادانه به نمونه‌‌هایی از داستان و رمان‌‌های غربی ارائه شده، می‌توان به اهمیت نگاه رمانتیکِ اولیه به امر شر و شیطان پی‌برد. رمانتیک‌‌های اولیه مانند «گوته»، «بودلر» و «لرد بایرون» با انسانی کردن شیطان و حضور او در آثار خود، وجود شر و بدی در ذات انسان را کشف کرده و رسمیت بخشیدند. بعدتر رمانتیک‌‌هایی مانند «امیلی برونته» با آفریدن شخصیت‌‌هایی مانند «هیثکلیف» (رمان بلندی‌‌های بادگیر) به ایدۀ جذابیت شر پرداختند و ضدقهرمان‌هایی (antigonist)‌‌ آفریدند که تماما منفی نیستند و برای خواننده جذابیت دارند.ضد قهرمان‌‌هایی که شر و بدی را امری مستقل می‌دانند و آن را به دلیل لذت و شوری که به شرارت دارند، انجام می‌دهند؛ ایده‌ای که به واقعیت تجربه زیستۀ انسانی نزدیک‌تر است. «داستایوفسکی» شر را وارد مناسبات اجتماعی-اقتصادی جامعه کرد. «بولگاکف» و «توماس مان» نقشی سیاسی برای امر شر تعریف می‌کنند و در نهایت «کافکا»، نگاه ما به شر را متحول می‌کند. در جهانِ «کافکا»، امر شر نه در رفتار شخصی انسان‌‌ها، بلکه در ساختار و سیستم‌‌هایی نهفته است که بی‌دلیل شخصیت‌‌های داستانی را خرد می‌کنند. آدم‌‌هایی که بی‌دلیل در سیستم‌‌های ویرانگر له یا کشته می‌شوند؛ تجربه‌ای نزدیک به تجربۀ انسان قرن بیستم که دو جنگ جهانی، آشویتس و گولاک را تجربه کرده است‌. 

نگاه مشابه به ادبیات داستانی فارسی، نشان می‌دهد که داستان فارسی نمونه‌‌های کمی از حضور و به‌رسمیت‌شناختن امر شر داشته‌است. در داستان «یکلیا و تنهایی او» «تقی مدرسی»، شیطان با الگویی رمانتیک حضور دارد. در داستان «ملکوتِ» «بهرام صادقی»، گامی محدود به سمت به‌رسمیت‌شناختن زیست شر در مناسبات اجتماعی جامعه برمی‌دارد.

 نگارنده بر این عقیده است که نقش سیاسی و ساختاری شر در داستان فارسی به کلی نادیده گرفته‌شده‌است و بحران‌‌های سیاسی، اجتماعی و حتی اقتصادی جامعۀ بحران زده معاصر، کمتر مجالی برای نمایش در ساختار داستان و شخصیت‌‌های داستانی پیدا کرده‌اند. خوانندۀ داستان فارسی در شرایطی که زیستی بحران‌زده را تجربه می‌کند و در جامعه‌ای زندگی می‌کند که انسان‌‌ها را بی‌دلیل و گله‌وار به کشتن می‌دهند و حتی غالبا فرصت‌‌ها و امکاناتش در سیستم و ساختار مملو از شرارت از دست رفته‌اند، کمتر اثری از نقش سیاسی یا ساختاری شر در جهان داستان و رمان می‌بیند و تجربۀ داستانی‌اش از تجربۀ زیستۀ روزمره‌اش عقب افتاده است.

از طرفی اگر بپذیریم جهان داستان و رمان، پاسخی به جهان واقعی است و حتی ضدقهرمان های جهان داستانی هم به شناخت خوانندۀ واقعی از زمانه خود می‌افزایند،  در حالی که جامعه‌ای مملو از شرارت‌های فردی و ساختاری، خوانندۀ داستان فارسی را احاطه کرده‌است،  با جهان کوچکی از ضدقهرمان‌هایی مانند دکتر «حاتم»  که دنیا را خراب و ویران می‌خواهند رو به‌روست که تناسبی با واقعیت داستانی مورد نیازش ندارد. اهمیت حضور ضدقهرمان‌های پرمایه به این امر بر می‌گردد که خوانندۀ داستان پس از به‌پایان‌رساندن داستان، احتمالا دچار احساسی برآشوبنده می شود. چیزی تیره، خشن و ناپسند را در جهان داستان کشف می‌کند که در عین حال می تواند تجربۀ مشترک خوانندۀ داستان باشد. اشتیاق پنهانی که او گمان می‌کند در اثر زیستن در اجتماع یا در اثر ایمان، مذهب، فرهنگ و اخلاق برای همیشه از وجودش رانده شده است؛ ولی با کشف دوبارۀ آن در جهان داستان به خود می آید و نگاه تازه‌ای به قراردادها و مناسبات اجتماعی پذیرفته‌شده می‌کند تا با معیارهایی که با بینش تازه‌یافته و الهام‌گرفته از جهان داستان در دست دارد به کشف توحش در زیست روزمرۀ خود بپردازد. ضدقهرمان پرمایۀ جهان داستان، این درس را به خواننده می‌دهد که در ژرفنای وجود شهروندان نمونه، حاکمان و الگوهای جامعه ای که در آن زیست می‌کند به دنبال موجود وحشی بزک‌شده‌ای بگردد که در انتظار فرصتی مناسب کمین کرده تا به میدان بتازد و انتقام بگیرد.

به‌‌رسمیت‌شناختن شر و وجودِ ضدقهرمان‌های پلید و بدکار در جهان داستان، به مواجهۀ باورپذیر و حتی راستین‌تر خوانندۀ فارسی زبان با ادبیات کمک خواهد کرد. در واقع  ادبیاتی که از گفتن همۀ بدی‌های نهاد بشر طفره نمی رود احتمالا فضیلت‌های باورپذیرتری هم به خوانندۀ خود ارائه خواهد داد.

«لویی فردینان سلین»، نویسندۀ نام‌دار فرانسوی، در جایی گفته است : «همۀ ما آزادتر می شدیم اگر همۀ حقیقت‌ها دربارۀ بدسگالی آدم‌ها بالاخره گفته می‌شد.» (Death on credit, 2009:11)

منابع

۱) انجیل‌‌های گنوسی، الین پیگلز، ماشالله کوچک میبدی، انتشارات علمی، فرهنگی، چاپ سوم، ۱۳۹۷
۲) فاوست، یوهان وولف گوته، ترجمه م.ب. اذین , انتشارات نیلوفر، ۱۳۹۲
۳) برادران کارامازوف، فیودور داستایوفسکی، ترجمه صالح حسینی، انتشارات نیلوفر، ۱۳۸۵

۴) مرشد و مارگاریتا، میخاییل بولگاکف، ترجمه عباس میلانی، نشر نو، ۱۳۸۹
۵ ) دکتر فاستوس، توماس مان، ترجمه حسن نقره چی، انتشارات نیلوفر، ۱۳۹۷

۶ ) یکلیا و تنهایی او ، تقی مدرسی،   انتشارات نیل، ۱۳۵۱
۷) ملکوت، بهرام صادقی، انتشارات زمان، ۱۳۵۱
۸) عقل افسرده، مراد فرهادپور، طرح نو، ۱۳۹۲

بیشتر بخوانید:

از همین نویسنده:

مجتبی زمانی، مریم طوسی : سیاست و آزادی در رمان بار هستی میلان کوندرا – خوانشی سیاسی از یک روایت مدرن

مجتبی زمانی: سوررئالیسم در ادبیات داستانی فارسی؛ روایت یک سقوط

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی