نیکو رفت کنار. مرگ از شکاف دستگاه سیاه رنگ فکس آویزان شد. دویدم طرف دستگاه. بس بود، باید مرگ را از خانه بیرون میکردم. روی کفن کاغذی نوشته شده بود:
آقای دکتر براهنی باعرض معذرت نتوانستیم با شما حرف بزنیم زمانی که فکس شما ارسال میشد مادربزرگ ما مرد، مثل اینکه مرگ تمامی ندارد.
پیمان ۲۱ آذر هفتادوهفت
تمامی نداشت. شقه شده بودم بین گورستانها. قطعهی ۲۴۰ بهشتزهرا، قطعهی ۹ امامزاده طاهر، مجلس ختم محمد مختاری، مجلس پُرسهی مادرمان خدیجه جاودانی اصفهانی، مراسم تشییع محمدجعفر پوینده، مجلس شبیه در ذکر مصایب استاد نوید ماکان…
صحنهآرایان برای ورود ستوان برآبادی صحنه را آراستند. رُخشید شعری از استاد ماکان خواند. ستوان لبخند زد. سرهنگ نشست روی صندلی پشت میز کارش. کتابم را توی دستش فشرد. دست روی جلدش کشید و با حرکت کندی که صدای برخورد کاغذ و چوب را توی فضا پخش میکرد کتاب را روی میز گذاشت. زل زد توی صورتم و با لبخند کمرنگی گفت «خانم حاجیزاده ما شغلمون اینه، آدم شکار میکنیم.»
صدای زنجیر آمد. دستهای صحنهیاران رفت بالا. صدای زنجیرهایی که به در ورودی میخوردند، پیچید توی سالن. چماقها خورد توی سروصورت ماکان و رُخشید «شما مشکل دارین که کابوس میبینین. مردمی که اینجا نشستن صحیح و سالم بودن. شما کابوساتونُ به اونا منتقل کردین. برای سلامت امنیت ملی شما باید از صحنه خارجشین.» بعضی از صحنهیاران صحنه را ترک کردند. بعضی از روی سن پرت شدند روی سروکلهی تماشاچیها. داد زدم. داد به داد نمیرسید. ایستادیم روی صندلی. دستهایمان را گذاشتیم بیخ گوشهایمان. بلند جیغ کشیدیم «کابوسهای ما ربطی به این نمایش ندارد. ما سالهای سال است که کابوس میبینیم. ما گاه کابوسهای مشترک میبینیم.»
صحنهآرایان چماقها را به پشت صحنه منتقل کردند. دستهای چماق به دستان روی گوشهایشان فشار آورد. تماشاچیها یکییکی از پلهها بالا رفتند. روی سن کابوسهایشان را توضیح دادند.
ایستادم روی صندلی بالکن تأتر شهر. صدایم پیچید توی سالن و برگشت توی سر خودم «اولین کابوسم ساده بود. میان جمعی که برخی از آنها مدیران و مسؤولان ادارهام بودند، حیران ایستاده بودم. باد روسریم را توی هوا میغلتاند. دستهایم دامنم را میبرد طرف سرم. جورابهایم نبودند. پاهایم برهنه بود. حالا نه جورابهایم هستند نه پاهایم. دیگر کابوسهایم ساده نیستند. کابوسهایم از خوابها و رؤیاهایم به بیداری منتقل شدهاند. من روح جمعی کابوسهای ملتم هستم.»
صدا توی سرم دور برمیداشت که صحنهیاران گفتند «هیس؛ شهربانان همیشه بیدارند. تماشاچیان عزیز در جاهایی که برای آنها درنظر گرفته شده، بنشینند.»
تماشاچیان نشستند روی صندلیهایشان. رُخشید نشست روبهروی دکتر بیرنگ. من نشستم روبهروی دکتر داود معظمی؛ صدایم لرزید.
تَهِ سالن مرجع، پشت میز قهوهیی چوبی نشسته بودم. از طبقهی دوم یکی از قفسهها، از دل یکی از کتابا دیو هفت سر پرید بیرون، راهتُ بست.
داد زدی «میخوام برگ ظلماتُ بچینم.» دیو شمشیرُ از غلاف کشید بیرون و فرو کرد توی سینهت. خون فواره زد. پیش چشمام تار شد. خطی از خون از روی سنگای مرمر سر خورد و اومد؛ اومد و اومد تا رسید زیر پام. روی خونت ایستاده بودم. صدای شکستن شیشهها میاومد. آدما از شیشههای شکستهی پنجرهها، از قفسهها، از توی کتابا با چوب و چماق و چاقو و تفنگ میپریدن بیرون. کارد میوهخوری از توی بشقاب، از کنار سیب پرید بالا، نشست روی لبم. قاچقاچ لبمُ برید و پرت شد توی بشقاب. سیب سبز افتاد وسط خون. دیو هفت سر خنجرشُ از سینهت کشید بیرون. از روت رد شد و خواست بیاد طرفم که دونهدونه کتابا از قفسهها پریدن بیرون. روی مرمرای خونی دایره زدن دورت. توی دایرهی وسط، کنارِ بدنِ غرقِ خونت، ملاباجی داد میزد «چه طور خواهری هستی! بیا استخوناشُ جمع کن تا روبه قبله، توی باغچه چال کنم و چهل شب روش آب و گلاب بپاشم و ورد جاوید بخونم تا بیاد برات بخونه «بلبل سرگشته منم / صد کوهوکمر گشته منم.» بخونه، بخونه و شاخ نباتُ بندازه توی دهنت.»
جیغ زدم «نه، نمیتونم نگاش کنم. نه، مارو کور کردن. ما نمیبینیم ولی من خواهر بدی نبودم ملاباجی! نزدیک چهل شب، دعای زینب خانمُ گذاشتم زیر سرم.»
جیغم شنیده نمیشد. صدای یکی که پشت پیت حلبی ضرب گرفته بود، کتابخانهرو پر کرد. «دیمبول و دیمبول ناقاره / حاکم عرضه نداره.» کتابا با صدای ضرب میچرخیدن و میخوندن «دیمبول و دیمبول ناقاره / حاکم عرضه نداره.»
حتماً جیغم توی صداها گم شده بود که هیچکس به فریادم نمیرسید. نفهمیدم کتابا چنبار دور خودشون چرخیدن، جا عوض کردن و خوندن «دیمبول و دیمبول ناقاره…»
لیوان شربتُ گذاشتم روی میز. نسرین دکمههای ژاکتمُ بست، پالتوشُ انداخت روی شونههام، اشکاشُ پاک کرد، سرمُ گذاشت روی شونهش و پرسید «بگو، چی شده؟ کسی طوری شده، تلفن زدن؟ بازم تهدیدت کردن؟»
گفتم «اشتباه نمیکنم، مطمئنم. حتماً وقتی بُردینَم درمونگاه، ریختن خونارو پاک کردن، کتابارو چیدن سرجاش. به تو دروغ نمیگم نسرین! خودم دیدم ملاباجی از توی این قفسه پرید بیرون؛ باور نمیکنی؟ بیا نشونت بدم. یک کتاب اونجاست که روش نوشته القاتل.» نسرین گفت «توَهمه عزیزم. ازبس فکر میکنی. اینقدر به خودت و بچههات ظلم نکن فرخنده!» گفتم «به خودم ظلم نکنم چه کار کنم؟ مگه ندیدی هرکی بخواد برگ ظلماتُ بچینه، خنجر میزنن توی سینهش.»
نسرین کیسهی دارو رو داد دست فروز. کیسهرو از دست فروز گرفتم، پرت کردم توی سطل زباله «مشکل من با دیازپام و اگزازپام و لورازپام و کوفتپام و مرگپام حل نمیشه. میفهمین؟» فروز سرمُ گذاشت روی شونهش «ما مشکلمونُ خودمون حل میکنیم؛ با کمک هم.»
کتابُ از قفسه کشیدم بیرون. به فروز گفتم «به نسرین گوش نکن. تو اینُ چی میخونی، این الف و لام نیست؟» فروز گفت «هست» گفتم «دیدی نوشته القاتل.»
گفتم مقتولهای مورد نظر، حتی قاتلهای آنها، کسانی نیستند که بتوانم به آسانی از کنارشان بگذرم؛ خصوصاً یکی از آنها که تصویر درخشانش را در ذهن دارم و اینقدر به من نزدیک است که همین لحظه آستین پیراهن چهارخانهش را کنار دستم حس میکنم و بر که میگردم میبینم با همان صورت سیهچرده، ابروهای درهم کشیده و عینک ذرهبینیِ چهارگوش ایستاده و زلزده توی صورتم و بیآنکه تسلیت بگوید آب دهنش را قورت میدهد و میرود روی یکی از صندلیهای آخر مینشیند. وقت خداحافظی دستش که تا نزدیک شانهم میآید و روی هوا معلق میماند، تأثیر قرصهای آرامبخش و تلقینهای دوستان «یه امروزو دندون بذار رو جگر» از بین میرود و نمیدانم از کلمهی ممنونی که قاطی هقهق میشود چند حرف به گوشش میرسد که میگوید «نه، گریه نه» و میرود؛ تندِتند میرود.
سرم را از روی کاغذ بلند میکنم و میچرخانم طرف قفسهی کتابها. سه قابعکس پشت به من و رو به قفسه گذاشته شده. میدانم عکس او توی قاب سمت چپ است؛ با پیراهنی چهارخانه، ابروهایی درهم کشیده و عینک ذرهبینی چهارگوش. چند سال از وقتی که این عکس را قاب گرفتهام و همراه دو عکس دیگر رو به کتابها گذاشتهام میگذرد. این آخرین عکسی است که از او گرفتهاند. [آن عکسها را نادیده میگیرم؛ گویا قاتلینش قبل و بعد قتل از او عکس گرفتهاند. ] تمام عکسهایی را که توی روزنامهها و کتابها از او چاپ شده دیدهام و ساعتها به لبخندش که پشت انگشت اشاره پنهان شده و به نگاهش که از پشت عینکِ ذرهبینیِ چهارگوش برق میزند، خیره ماندهام؛ [عکس رنگی پشت جلد کتاب تمرین مدارا]. عکس توی قاب اما فرق میکند.
پرونده ویژه قتل عام زندانیان سیاسی و بازتاب آن در ادبیات داستانی معاصر ایران با توجه به برگزاری دادگاه تاریخی حمید نوری در استکهلم سوئد – طرح: همایون فاتح
مداد را روی کاغذ گذاشتم. بهطرف قفسه رفتم و با دستی که میلرزید، بیآنکه نگاه کنم، عکست را بهطرف خودم برگرداندم. چشمهایم را که بستم، صدایت توی گوشم پیچید «قربونتون بشم.» صف مورچهها زیر پوستم راه افتاد؛ مورچهها وول خوردند، پاهایم لرزیدند. نشستم کنار قفسهی کتابها روی قالیِ زمینه آبی. پاهایم را دراز کردم. صورتت زیر دستهایم بود. خوابیده بودی، پاهایم تکان میخورد و میخواندم «الالالای لالایی / برو لولوی صحرایی / برو لولو جهنم شو / برو لولو پی دیوار / که…»
گونهها و بلوزم که خیس شد، صدایم گرفت. دستهایم شل شدند و از روی صورتت افتادند روی گلهای قالی.
چشم که بازکردم، توی صورتت همان ابروهای درهم کشیده، لبخند محو و چینهای روی پیشانی را دیدم؛ همانها که از دیدار آخر یادم مانده بود. از چه میترسیدم، از یادآوری آن روز لعنتی یا از اینکه دیگر هیچ عکاسی نمیتواند از تو عکسی بگیرد؟ این عکس آخرت بود؛ جز آن عکسهای…
به صورتت خیره میشوم، نگاهم از چهارخانهها و دکمههای سفید پیراهنت رد میشود و میرسد به یقهی بازت. برآمدگیِ گلویت را میبینم و خطی را که از کنارش شروع میشود و میرود تا زیر یقه و میبینم «دستی به دور گردن خود میلغزانی / سیب گلویت را چیزی انگار میخواسته له کند.» و تو «در کپهی زباله بهدنبال آینه میگردی / چشمت به روی دیوار زنگار بسته میماند / خطی سیاه و محو نگاهت را میخواند.»
۶ بعدازظهر روز یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۳ است. ساعتی پیش رسیدم. به صورتم آب زدم و یک کیسهی چای فوری انداختم توی لیوانی که از شیر آب داغ ظرفشویی پر کرده بودم و آمدم ایستادم روبهروی عکست که پَرت شده بود روی قالی زمینه آبی. چای را که سر بکشم میخی به دیوار میکوبم و قاب عکست را آویزان میکنم کنار قفسههای کتاب.
۱۰ صبحِ امروز عکست که افتاد کف اتاق، پریدم به تاکسی تلفنی زنگ زدم.
مریمها را که پرپر میکردم، صدایت آمد توی گوشم. حرفهایت شد ترجیعبند ذهنم. «من مثل یه برادر بزرگتر، من مثل یه برادر بزرگتر، من مثل یه برادر بزرگتر…»
برادر بزرگتر و برادر کوچکتر هردو به قتل رسیده بودند و مادر که تو، برادر بزرگتر را فقط یکبار روز ختم برادر کوچکتر دیده بود، دستش را گذاشت روی عکست. آه کشید. گریه کرد و گفت «سلام منُ به پسرم برسون.»
مادر گریه کرد. سینهش به خسخس افتاد. تلفن زنگ زد. صدایی که بغض داشت از آنطرف جهان رسید «لطفاً دکمهی فکسُ بزنین.» دستم دکمه را زد و چشمهایم دید رنگ مادر سفید شد.
دستگاه جیرجیر کرد. کاغذ از شکافش بیرون خزید. خط اول کاغذ توی ذهنم حک شد:
نکند پاره کنم سینهی سهرابم را۱*
قهرمان قدرقدرت شاهنامه نبودی که خنجری و زوروبازویی و جنگ جنگ ایران و توران نبود تا چشمت بازوبندِ سهرابت را نبیند و سرانجام تو بمانی و سینهی شکافتهی سهراب و حسرت نوشدارو. در دستهای مظلوم و بیپناه تو قلمی بود و چند صفحه کاغذ، و گاه پیشنویس فیشها و شعرهایت، کاغذهای سفید سیگاری بود که دود میکردی و از میان قهرمانان شاهنامه سیاووش را عاشقانه دوستداشتی. آخرین دیدارمان، آخرین شب که یادت هست! (راستی آنجا که هستی از یاد و خاطرهها خبری هست؟ یا تو در آرامش مطلق به سر میبری و یاد و خاطرهها را برای ما برجاگذاشتهای تا فراموش کنیم حال را و تجربه کنیم بیتوبودن را، و غلت بزنیم در خاطرههای دور که نزدیک میشوند و چهرهی مظلوم کودکیمان که برجسته میشود میان ۳۶۵ روزِ یک سال به تداوم یک قرن نبودن تو.)
از زیبایی سیاووش میگفتی که با اسب سفید از سرخی آتش گذشت. دلم برای سودابه سوخت و تو چهرهی مهتابیت از خشم گُر گرفت. پا کوبیدم مثل لجبازیهای کودکیمان. پنجههایم میان موهای سهرابت چرخید و گناه همه چیز را زیر سر کاووس پدرسالار دانستم. ما طعم تلخ پدرسالاری را از همان سالهای نخستین و اولین سالهای درس چشیده بودیم.
از همان روز که بابای مدرسه پاهای کوچکت را از نردبان چوبی آویخت. بابای مدرسه میرفت و میآمد و هر از گاه چشمهایت را نگاه میکرد. دست روی قلبت میگذاشت و تا دفتر مدرسه میدوید. من زوزه میکشیدم. مثل زوزههای مادر بعد از مرگ تو. مادر زوزه میکشید و من آرزوی مرگش را میکردم. باور میکنی؟ من خواب ندیده بودم که کسی میآید. من خواب مرگ تو را دیده بودم و چه تلخ تعبیر شدی. هواپیما پشت ترافیک زمانگیر کرده بود و سالنش خالی از اکسیژن. سکوت بود و هیچ کس در جوابم وقتی میپرسیدم: «بگین، بگین دیگه، کی مرده؟» چیزی نمیگفت تا صدایی گفت: «همه، همه مردن.» و من درست از همان لحظه آرزو کردم مادر مرده باشد.
بیچاره پیرزن جان میداد. صدایت میکرد و من سراسیمه و پابرهنه پلهها را تا وسط کوچه میدویدم و در آن نیمه شب ۲۱ آذر کوچه را تا ته برای رسیدن پزشک اورژانس میدیدم.
تلاشم برای زنده ماندنش عمق نداشت. من از آخرین نگاه مادر که در سکوت تو را از من میخواست گریخته بودم.
۸۱ روز از نگاه و زوزهی مادر گریخته بودم. ولی حالا دلم برای مادر تنگ شده. مادرِ بی تو! نه، مادرِ قبل از ماههای آخر که با خنده و انگشتی گوشهی لب از کودکیمان میگفت و از شیطنتهای تو، از روزهایی که از قانون مدرسه گریخته بودی و مرا هم با خود برده بودی. سه روز تمام. همان روزها که رفتیم مورچهها را از کوچهها جمع کنیم تا زیر پای رهگذرها له نشوند. تو به مرگ مورچهها، کلاغها و قانون فنا حساس بودی. یادت میآید پیشی که مرد روی قبرش دو تکه چوب به علامت صلیب گذاشتی و دو تا از پیراهنهای مشکی هیئت را از صندوق روضهخوانی پدر کش رفتی؟ چند روز تو و محمد مشکی پوشیدین و پدر غر زد: «ناخلف این پیرهنها مال دستهی سیدالشّهداست.» و من که هیچ چیز مشکی دخترانهای میان صندوق روضهخوانی پدر پیدا نکردم گفتم: «باشه، دلمُ سیاهپوش میکنم.» و نشستیم و فاتحه خواندیم و طلب آمرزش برای پیشی.
مادر چادر به سر به مدرسه رسید. یادت میآید چه قشقرقی به پا کرد؟ که با بدبختی بچههایش را راهی مدرسه میکند تا درس بخوانند، دانشگاه بروند و آدم شوند و شما صاحبان مدرسه عین خیالتون نیست. مادر سه روز غیبت ما را از مدرسهای که هیچ کس به هیچ کس نبود کشف کرده بود. مادر نفهمید که بعد از رفتنش بابای مدرسه تو را از نردبان چوبی آویخت.
صف تشکیل شد. آقای ناظم پیشنهاد داد اخراجت کنند. آقای مدیر اجازه نداد و من فکر کردم: اگر تو را از مدرسه بیرون کنند وقتی آقای بازرسِ ادارهی فرهنگ با کت و شلوار اتو کرده و کفشهای ورنی برای بازرسی میآید چه کسی شعر حافظ و سعدی میخواند تا آقای مدیر پز بدهد، یقهی کتش را صاف کند، دستش را روی سینهاش بگذارد و سرش را پایین بیندازد؟
ما ماندیم تا برای بازرسهایی که از استان میآمدند بخوانیم: «بنی آدم اعضای یکدیگرند.» تا آنها دستهای تمیز و سفیدشان را روی شانهمان بگذارند و پشت سر هم بگویند: «احسنت، احسنت.»
آقای بازرسی که کت و شلوار آجری میپوشید و کفشهای ورنی مشکی، یادت میآید؟ دست چپش ارا روی شانهام گذاشت و با دست راستش چانهام را بالا گرفت و توی چشمهایم نگاه کرد؟
نگاه آقای بازرس به طرف آقای مدیر برگشت که چیزی بگوید. نگاه من چرخید طرف نیمکت جلو. دیدم رنگ چشمهای ماهرخ، سکینه، خوبیار، حسین و علی پرید. دست آقای بازرس روی شانهام سنگین شد. شانهام فرو رفت. صدای آقای بازرس را که چیزی به آقای مدیر میگفت نشنیدم و فکر کردم اعضای بنی آدم از همدیگر جدا هستند و وقتی آقای مدیر از سر در سازمان ملل و شعر سعدی حرف زد، خنده روی لبم کج شد. دلم خواست هیچوقت آقای بازرس کت و شلوار آجری و هیچ آقای بازرس دیگری به مدرسهی ما نیاید. اما مدادهای مشکی، قرمز و خودکارهای رنگی و کاغذهای امتحانی یک جوری به دستمان برسد، تا بابا هر چند روز یک بار مجبور نباشد بگوید: «خُب برو دکون علی شیر بگو بابام گفت یه مداد قرمز، یه مداد مشکی و ده ورق کاغذ امتحانی بده، ایشاءالله بعداً حساب میکنیم.»
آقای مدیر پشتش را به تنهی بید مجنون داد. آقای ناظم، بابای مدرسه و دو تا معلم که به همهی کلاسها درس میدادند، روبهرویش ایستادند. تو از صف بیرون کشیده شدی و به ۸۰ ضربه چوب محکوم. دلم لرزید. تو باید چوب میخوردی و نمیشد به آقای مدیر گفت که بابام میگوید: «نزنین ایشاءالله بعداً حساب میکنیم.» یا: «آقا ضربهای چنده؟ تو رو خدا نزنین! حساب کنین. ما چند ماهه پولشُ میدیم. باور کنین آقا تخم مرغ میخریم و میفروشیم. آقا تخم مرغهایی را هم که عیدی میدن میذاریم روش.»
مثل همیشه از صف بیرون دویدم. دستهایم را جلوی آقای ناظم گرفتم و گفتم: «آقا، آقا خواهش میکنم بزنین به من.» کار همیشهی ما بود. تو به جرم شیطنت محکوم میشدی. دستهای من جلو میآمد، کسی واسطه میشد و تو بخشیده میشدی. اما این بار چارهی کار نبود. تو قانون مدرسه را زیر پا گذاشته بودی و مهمتر از آن مرا هم که کوچکتر بودم فریب داده و با خودت همدست کرده بودی. تازه قضیهی اصلی این بود که آنها متوجه غیبت ما نشده بودند و آبروی مدرسه…
دستهای من جلوی صورت آقای ناظم دراز مانده بود و التماس میکردم: «آقا خواهش میکنم منُ، منُ…
آقای افراسیابی زل زده بود به دهان من و با نگاه میگفت: «بگو، بگو، بازم بگو.» و تو که هنوز پیراهن هیئت تنت بود داد زدی: «نه، هیچ کی حق نداره اونُ بزنه. اگر اونُ بزنین پدرِ…
حرفت تمام نشده بود که آقای مدیر گفت: «بزنین، خواهرشو، ولی ده تا.»
آقای افراسیابی جلو آمد. سینه به سینهی آقای مدیر ایستاد. آقای مدیر داد زد: «نه آقا اینجا مدرسه است، مدرسه کارخانهی آدم سازیه، باید آدم بشن از اینجا برن بیرون. به نفع خودشان و جامعه است.»
بابای مدرسه با لبخندی معصومانه و قدمهایی استوار رفت که برای آدمسازی ما ترکههای بیدِ خیس خورده را از حوض بیرون بکشد. ده، دوازده جفت دست جلوی آقای ناظم ردیف شد: «آقا به جای ده تا صد تا کف دست من، آقا تو رو خدا، آخه اون دختره…
همان پسرهایی که هنوز هم به اسم کوچک صدایم میکنند و وقتی متوجهی چشمهای گردشدهی همسر، دختر یا پسرشان میشوند، توضیح میدهند.
فریادها و فحشهای تو که اوج میگرفت، ترکهها محکمتر کف دست من میخورد و با جیغهای من پرّههای گوش تو میپرید.
بابا و مادر هر دو گریه کردند. مادر خودش را نفرین کرد. تاولها را پاره کرد و خون را شست. بابا پاشنهی گیوههایش را کشید و راهی مدرسه شد تا بشنود: «دوستمان دارند، میخواهند از ما آدم بسازند و هدف این است که ما بیاموزیم که از قانون مدرسه سرپیچی نکنیم.»
اما ما نه به قانون مدرسه پایبند شدیم و نه به شیوهای که آنها میخواستند آدم شدیم.
تو که همه را میبخشیدی بعدها راحت از آن روزها حرف زدی. ولی من نه تاول دستهایم را فراموش کردم و نه هراسی را که از همان روز ته حنجرهی تو مخفی شد و در صدایت نشست.
آقای افراسیابی از صف سیاهپوش مردان جدا شد. آمد طرف مجلس زنانه. روبهرویم که ایستاد به زور خودم را از بغل زنی که محکم گرفته بودم بیرون کشیدم. به دیوار تکیه دادم و دیدم دست آقای افراسیابی به طرف شانهام دراز شد و صدایش لرزید: «دخترم…
اشکهایش از شاخهی ریشش پایین ریخت. آقای افراسیابی دستش را که توی هوا نزدیک شانهام معلق بود کنار کشید. پشت کرد و رفت. مثل همان روز که پشت کرد از در مدرسه رفت بیرون و من سی و چند سال ندیدمش. تا آن روز لعنتی که حتماً آمده بود بگوید: «دخترم پس دستهای تو کجا بودند؟ چرا گذاشتی دستهایش را ببرند؟ دستهایت جلو نیامد؟»
من، من کجا بودم؟ از آن جمع ۵۰ نفری هیچکس نبود؟» نمیدانم. کسی چه میداند شاید هم از همان جمع دستی بیرون آمده باشد! تو بهتر میدانی. من فقط اینقدر میدانم که آقای افراسیابی زنگ علم الاشیاء حافظ میخواند و من خواب دستهای تو را ندیده بودم. من خواب دیده بودم که رفتهای. هزاران کیلومتر فاصله است و دستهای کوتاه من کوتاهتر شدهاند.
پزشک قانونی و بازپرس قتل گفتند: «آن وقت که خواب دیدم تو رفته بودی.»
و هیچ کس نگفت در آن دل تاریکی دستهای چه کسی را صدا کردی تا دست کوچک و نازنین کارون پیش بیاید و من هر شب به امید آمدن تو بخوابم و تو هیچ نیایی و هیچ نگویی تا من روزها بنشینم و فکر کنم که تو باز هم از راه مدرسه با یک بغل شقایق میرسی و با شیطنت شقایقها را طوری به طرف من دراز میکنی که گلها به دست من که رسید زمین از خون گلبرگهای شقایق رنگین شود و من داد بزنم، پا بکوبم و گاه سرم را به دیوار کاهگلی حیاط که: «ببین پرپرشون کردی!» بگویم، بگویم، تا دلت بسوزد. سرم را روی شانهات بگذاری و بگویی: «خب، فردا غنچههاشو برات میآرم تا پرپر نشن.» و ندانی شبی که بیرحمی اوج میگیرد و چهرهی انسانیت در وجود قاتلانت رنگ میبازد؛ غنچهها هم پرپر میشوند تا تراژدی غمبار مرگ پدر و پسری را در دو قدمی هم رقم بزنند تا در دل سیاهی شب خون «سحر**» جاری شود! کارون بخروشد و دستی با شقاوت سینهاش را بشکافد تا رنگ عسلی چشمهایش در سبزی چشمهای تو در خون بغلطد تا کودکان قوم خواب ببینند که تو آمدهای و میگویی: «خون رنگ زعفران است.» و بچههای شهر سرمشقهای کلاس خوشنویسیِشان را از شعرهای تو بگیرند و نام «کارون» بر زبان کودکان فردا جاری شود.
۳۱ شهریور ۱۳۷۸
پانویسها:
۱. چاپ شده در ماهنامه «بایا» شماره ۷- ۶ و کتاب «گزارش قصهی ۱ (سینهی سهراب)»
*. مصرعی از غزل «روح اسکندر» زنده یاد حمید حاجیزاده
**. «سحر» تخلص زنده یاد حمید حاجیزاده
*** این گزارش قصه به لطف دکتر محمد مهدی خرمی ترجمه و در کتاب «Sohrab’s Wars» به چاپ رسیده است.