چند بار پلک زد. به خیالش رسید که بالاخره پرهیب مقیسه را دیده، همانوقت بود که صدای مقطع و بغضآلود حامد پیچید توی سرش… «مورچهها! مورچهها!» از خودش پرسید «حالا کجاست؟!» شکاف زیر در را و بعد کنج دیوار را دیدی زد. زیر نور لامپ شصتی که اسیر سقف بود، هر لکهی کوچک سیاهی را وارسی کرد. هیچ کدامشان کمترین تکانی نخوردند. از سر آسودگی نفسی بیرون داد. با خودش غرید که «حامد غرق بود. گیر کرده بود توی خیالات و ترس» و دوباره نگاهی به نوار روشن زیر در انداخت و زیر لب گفت: «اگر نه، مقیسه چه کشکی است؟» صورت حامد در خیالش شکل بست. آن چشمهای درخشان را به یاد آورد و غبغب لرزانش را وقتی که میخندید و آن سفیدی چشمهاش که وقتی از انفرادی آخر برگشته بود، رگههای اناری سطحش را پوشانده بودند. دستش را چنان توی هوا تکان داد که انگار دارد پشهای را از پیش چشم میراند.
چشمش پایههای صندلی فلزی زهواردررفته را گرفت، از روی اسمهایی که قبلیها خراشیده بودند گذشت و آمد بالا. کتاب دعای جیبی پای لیوان فلزی آب چرت میزد. آب دهانش را جمع کرد و غلتاند روی زبانش. نفسی کشید تو و هرچه بود را تف کرد سمت صندلی. حالا میشد رد بزاق دهانش را روی زمین، روی پایههای صندلی تاشو و روی عطف کتاب ببیند. خندهاش گرفت. زیر لب با صدای پُرعشوهای گفت: «اقدام علیه امنیت ملی!» سربازلندوک شیفت صبح را تخیل کرد که به لکههای شفاف جلد چرمی کتاب دعا زل میزند و با خودش فکر میکند که بیچاره چقدر گریسته… خون گریسته! خندهاش را فرو خورد. دوباره چشمش بیهوا غلتیده بود روی زمین.
سرسری گشت و باز بینصیب برگشت به اشیاء دور و برش؛ اشیایی محکوم به حبس ابد در سلولی نمور که چیزی نشده به گور میمانست؛ اشیایی که تعدادشان به زحمت به شمارهی انگشت دستهاش میرسید. به یادش نیامد از سر شب که رسیده بود چند بار دورهشان کرده: تختی که به زمین جوش خورده بود و تشک ابری لچرش، صندلی تاشو، کتاب دعا، یک مهر کوچکِ لبپَر، یک لیوان آلومینیومی پُر لک و پیس، یک لامپ که در ارتفاعی دور از دسترس توی یک قفس کوچک زنگاربسته گیر افتاده بود و یک ظرف یک بار مصرف که طبق درخواست خودش به اندازهی دو پرس چلو گوشت را چپانده بودند توش. خودش از فهرست جمع و جوری که صبح پیش رویش گذاشته بودند، انتخابش کرده بود. چرایش را نمیدانست. شاید خیال برش داشته بود که هر چه سنگینتر باشد بهتر است. بهتر تاب میخورد آن بالا… با این حال حتی نخواست بازش کند. هر بار که چشمش به ظرف میافتاد اسمها را توی سرش مرور میکرد… احمد، نوید، سیامک… از خودش میپرسید که آنها شام آخرشان چه بوده… «حالا کجاست حامد؟»
به این فکر کرد که لابد نور نرمتابِ ماه نشسته روی سقف خانهشان؛ به این که حتما باد دارد هو میکشد لابهلای درختهای تبریزی که حیاط را دوره کردهاند. لب گزید: «دیگر به تو مربوط نیست احمق! به تخمت نباشد!» ساعت گردی را که روی دیوار تخیل کرد، صدای حامد پیچید توی سلول: «یکیشان بوی ترس را میگیرد و میآید تو… آرام و بیصدا. و بعد با حوصله دور تو میگردد و میگردد. طوافت میکند و زیر لب وردی میخواند. تَرسَت را مزهمزه میکند و از نو میگردد. وقتی بفهمد زمانش رسیده، قبل از آنکه شستت تیر بکشد، خبر را به همقطارهاش مخابره کرده.» حالا چشمهاش زمین را موزاییک به موزاییک میگشتند. خاطرات به سرش هجوم آوردند. یک آن نزدیک بود صورت مادرش را تخیل کند حتی. قلبش چنان گرفت که رنگ دیوار طبله کرد. اینطور به خیالش رسید. پیشتر سطحی خاکستری و نسبتا صاف بود پر از خط و خطوطی که قبلیها روش انداخته بودند؛ پر از اسم و فامیل و … حالا اما رنگها ور آمده بودند. صدای خشدار حامد فضای تاریک راهرو را شکافت و از زیر در دوید تو: «ترس، برادر، ترس… مقیسه ترس را بو میکشد.» دوباره چند نفس عمیق را پیدرپی کشید تو و بیرون داد. دوباره برگشت به پیمانی که با خودش بسته بود. به انگار نه انگاری که از او بعید بود. برگشت به ریشخند هر چیزی که به چشمش میخورد. «حواست به آن مورچهی اول باشد رفیق.» حامد را از خیالاتش پس زد و توی گلو فریاد زد: «گورت را گم کن!»
پرونده ویژه قتل عام زندانیان سیاسی و بازتاب آن در ادبیات داستانی معاصر ایران با توجه به برگزاری دادگاه تاریخی حمید نوری در استکهلم سوئد – طرح: همایون فاتح
با این حال دوباره چشمهایش را ول کرد توی اتاق. هنوز نسیم بیرمقی بوی گند مستراح را از زیر در میکشید تو. حالا بزاقش مثل شیشه قسمتهایی از جلد کتاب دعا را برق انداخته بود. لبش شکفت وقتی دوباره به سرباز شیفت صبح فکر کرد. یک آن خیالها، صورتها، مکانهای بیربط در هیات کابوسهایی تو در تو، شبیه تگرگ بر سرش باریدند. مادر آن دورها داشت برای خودش مویه میکرد. چشمش تنگ میشد از فکر کردن به او. هر بار مجبور بود طرز خوابیدن یا نشستنش را عوض کند. یک نفس عمیق بکشد و برگردد سر قول وقرار با خودش. برگردد به مرکز خودش؛ به اصل ریشخند کردن همهچیز؛ به فراموشی هر عمقی؛ به زندگی در سطح اشیاء، آدمها، روابط، مکانها و خاطرات. نتیجهی یک ریاضت چند ماهه باید امشب خودش را نشان میداد. میخواست وقتی در را باز میکنند، گستاختر، بُراقتر، طلبکارتر و در عین حال آرامتر از هر زمان دیگری در عمر سی و هفت سال و هشت ماه و بیست و پنج روزهاش به نظر بیاید. مدام شکل لبخند روی صورتش را در ذهن تصویر میکرد. آن لبخند آخر… آن لبخند مصمم آخر. سمت راس لبهاش را بالاتر میدید. کمی از دندانش پیدا میشد. نگاهش را خالی از توجه به صورت سربازها و گوشهایش را بسته به فرمانها و نجواها تخیل میکرد. ماموریتش تنها و تنها متمرکز ماندن بر نقطه ای کوچک در حد قد و قوارهی یک مورچه در جایی بیرون از زمان و مکان بود.
صدای حامد دوباره آمد: «خودم دیدم. بالاخره تو هم میبینیاش. از زیر در راهش را میکشد و میآید تو. یک مسیری را دور تو پیدا میکند و آنقدر میگردد تا وقتش برسد…» اگر حکم حامد را نقض نکرده بودند، اگر همان بار اول آن مقیسهی بیهمهچیز آویزانش کرده بود، هیچ کس ماجرای مورچهها را از او نمیشنید. لعنتی بار حامد کرد و همانطور خوابیده برگشت به سمت دیوار و چشمش را بست. یادش افتاد چشمِ بسته بیرون از قول و قرارش بود. چشم بستن شروع تخیل بود؛ شروع گیر افتادن توی چنگ خاطرات و آدمها. شروع برگشتن به پدر. ترکهای دیوار به مویرگهای چشم ناظری خسته میمانستند؛ ناظری که یک عمر این پا و آن پا کرده. لابهلای اسمها، اینجا و آنجا چند جملهای را احتمالا با ناخن نوشته بودند که نخواست معنیشان را بفهمد اصلا. برگشت به پهلوی دیگر.
صدای خشخشی آمد. انگار که پاهای یک لشکر مورچه روی برگهای پاییز بکوبند. برگهای زرد و سرخ و قهوهای. کوچههای پاییز را به یاد آورد. بهانه شان کرد و گوشهی لبهاش را کشید بالا. این را از یکی دیگر از بچههای بند شنیده بود: «ادای خندیدن را دربیاور. بدنت پشت سرت راه میافتد و یکباره میبینی داری قهقهه میزنی.» همین هم شد. لبهاش را به هم میفشرد و نفسزنان میخندید. برای اولین بار برگشت به داستان دادگاه حامد. به آنجاش که قاضی مقیسه را وقت بیرون رفتن از دادگاه نگه میدارد و میگوید: «دوبار اعدامم کن!» نفسش دیگر بالا نمیآمد. «حقت بود لافزن! هم دوبار مردنت و هم آن یک هفته که روزی سه پرس کتک خوردی!» همین که اشک از گوشهی چشمهای خندانش سرید پایین سرباز شیفت شب با قنداق تفنگ کوبید به در. و بعد چنان گفت «خفه خون بگیر!» که صداش اول توی راهرو و بعد تا چند دقیقهای در سر او پیچید و پیچید. انگار حکمش را دوباره خوانده بودند. «حالا کجایی حامد؟»
اولین بار حامد هم مورچهها را در چنین وضعی دیده بود. صدایشان میکرد «لشکر مقیسه». «اینطور نیست که یک نفر تو را بکشد. یک لشکرند. منتها همیشه یک نفر خبر را به تو میدهد؛ یک دلقکی که صدایش میکنند مقیسه. همهی آن سربازها مقیسهاند. همهی آن مردم ولنگاری که توی خیابانهای دور و بر دادگاه دارند زندگیهای حقیرشان را نفس میکشند؛ که صدایشان درنمیآید. حتی آن صندلی که روش مینشینی وقتی دارند حکم را میخوانند… آن مورچهها، اسم تکتک آن مورچهها مقیسه است. زبانت که بیفتد بیرون، کارد و چنگال به دست میآیند سراغت پتیارهها…» تنش مورموری کرد و سیبک گلوش تکانی خورد. دوباره تف انداخت به صندلی و از جا بلند شد. زیر لب گفت: «سازماندهی اغتشاش!» آنقدرها که دلش میخواست خندهدار از آب درنیامد. پوزخندی زد فقط و بعد رفت نیم متریِ در ایستاد و از آن بالا زل زد به زیر در؛ به فاصلهی کم دمپاییها و باریکهای که از آن نور راهرو و بوی مهوع مستراح به درون سلول میلغزیدند. مُردد زیپ شلوارش را کشید پایین. لَختی این پا و آن پا کرد. بعد پوزخندزنان قاضی مقیسه را پشت میز دادگاه تخیل کرد که دارد میغرد: «شاشیدن به امنیت ملی!» چشمش را بست و شلیک کرد. زیر لب گفت: «کجایی حامدِ خیالاتی؟ توی شکم مورچهها؟!»
بوی ادرار که سلول را برداشت، چشمش را باز کرد. دید آن سیلاب زرد راهش را دارد باز میکند و میرود به سمت تخت. پا پس کشید و شلوارش را بالا نکشیده دوزانو نشست. با خیال حامدِ توی سرش شرط بست که میرسد به پایهی تخت. حالت کسی را داشت که دارد برای کشتیگیر محبوبش روی تشک کف میزند، برای یکی مثل نوید. با حرص میزد روی پاهاش و زیر لب میغرید: «یالا!! بجنب!». پنجههاش را مشت کرده بود. دندان به هم میسایید و بیصدا کف میزد. توی سرش تیک و تاک عقربههای ساعت را تخیل میکرد. سیلاب که حالا بیشتر به نهر فصلی پیزوری و نیمبندی شبیه بود، چند بند انگشت به پایهی تخت از رفتن ایستاد. تیرهی پشتش لرزید. همان وقت نگاهش به جنبشی جلب شد. سرش که چرخید، قلبش به شماره افتاد. مقیسه بود… شاخکهاش یکبند تکان میخوردند. داشت پاهای سیاه براقش را یکییکی از نهر پیشاب میگذاشت بیرون.
پایان
بیست و هشتم مِیماه – ۲۰۲۱