کابوس قتل عام زندانیان سیاسی- سرور کسمایی: شام آخر

لنگه‌در کوچک دروازه‌ی بزرگ باز می‌شود. بیرون، آب زیر لاستیکِ خودروهایی که با نزدیک شدن به سرعت‌گیرها آهسته‌ می‌رانند، شره‌ می‌کند. هوا هنوز روشن نشده و آسفالت خیس در پرتوی نور اتومبیل‌ها برق می‌زند. ۲۷۶۴ روز از هنگامی که با دست و چشم‌ بسته به قلعه‌ی پای کوه آوردند‌م، می‌گذرد.

شیب تند جاده قدم‌های ناتوانم را به دنبال خود می‌کشد. عادت راه رفتن از سرم افتاده است، اما از سرعتم نمی‌کاهم. بی‌هدف و بی‌مقصد، ولی با شتاب پیش می‌روم. به کجا؟ به دیدار کی؟ سوسوی چراغ‌های شهر در دوردست و بوی خاک باران‌خورده زندگی سابقم را به خاطرم می‌آورد. چه نقشه‌ها که در شب‌های دراز بی‌خوابی نکشیده‌ام! ‌شتابان خودم را به سرازیری جاده می‌سپارم تا هرچه زودتر از پای دیوارهای بلند قلعه دور‌م کند.

با صدای بوق ماشین از جا می‌پرم. از لب آسفالت کنار می‌کشم و پایم در گل و لای کنار جاده فرو ‌می‌رود. کامیون قراضه‌ای از بغل گوشم رد می‌شود و راننده علامت زشتی حواله‌ام می‌دهد. دوباره که سرعت می‌گیرد، می‌ایستم تا کف کفشم را برانداز کنم. پس از سالیان بار اولی است کفش به پا دارم. گل و لای از سوراخی کهنه نفوذ ‌کرده است. صبح روز دستگیری‌‌ام خیال داشتم پیش پینه‌دوز بروم‌ که آسمان روی سرم خراب شد.

بند ساک آدیداس را روی شانه جا‌به‌جا می‌کنم و از سرازیری تپه لنگ‌لنگان راه می‌افتم. می‌دانم زندگی ارزش زیستن ندارد، اما شتاب دارم همه‌چیز را از ‌همان‌جایی که متوقف شده است، دوباره از سربگیرم.

 طلوع

تق‌… تتق… تلق…

لای چشمم را باز می‌کنم. شب هنوز پشت میله‌های پنجره‌ی کوچک زیر سقف زندانی است. به پهلو می‌غلتم و پاهایم را دراز می‌کنم. تنم خواب رفته‌ است. دنده‌ی شکسته‌‌ام توی پهلویم فرومی‌رود و نفسم را بند می‌آورد.

تق‌… تتق… تلق…

گوش می‌خوابانم. دری به هم نمی‌خورد. بند انفرادی‌ خالی است. تنها اشباح باقی مانده‌اند. من هم یکی‌ از آنها. آخرین محکوم منتظر اعدام. روزها، مثل کرم خاکی گوشه‌‌ای می‌خزم، در تلاش فراموشی. بی‌فایده! خاطرات سماجت می‌کنند، پاره‌پاره و پس‌وپیش. افسوس آزارم می‌دهد. صداها، حتی دوردست و ضعیف، توی گوشم فریاد می‌کشند…

تق‌… تتق… تلق…

به طرف دیوار غلت می‌زنم. چقدر وقت دارم؟ کی انتطار به‌سر می‌رسد؟ هربار از نگهبان می‌پرسم، شانه بالا می‌اندازد و زیرلب می‌گوید: «فردا!»

چشم‌هایم را دوباره می‌بندم. آیا فردا هرگز خواهد آمد؟ این‌جا زمان ایستاده است. هر روز صبح، روز پیش را آغاز می‌کنم و روزهای پیش‌تر از‌ آن. چون آئین تکراری آفتاب روی دیوارهای سلول: سحر، ظهر، غروب. «کلیه‌ی وسایلم» آماده است. ساک آدیداس حاضر است. نوبتی هم باشد نوبت من است.

– جنتلمن، با کلیه‌ی وسایل!

بی‌سروصدا بلند می‌شوم. ساک را می‌اندازم روی دوشم، در سلول را باز می‌کنم و پا به راهرو می‌گذارم. هیچ تنابنده‌ای نیست. نگهبان بند روی‌‌ صندلی‌اش خرناس می‌کشد. از جلوی اتاق بازجویی رد‌ می‌شوم. همان‌جا که شلاق هوا را جر می‌داد. از پله‌ها پایین می‌روم. از کنار سطل‌های بزرگ زباله‌ عبور می‌کنم. باغچه را دور می‌زنم، بی‌آن‌که بوته‌ی گل‌ سرخ را نگاه کنم. طول حیاط را طی می‌کنم و روبه‌روی نگهبانی آنقدر می‌ایستم تا لنگه‌ی در کوچک آهسته باز شود…

تق‌… تتق… تلق…

چشم‌هایم را باز می‌کنم. کفپوش زیر در تاریک می‌شود. گاری قراضه تلق‌تلوق‌کنان می‌ایستد. نگاهم سر می‌خورد روی دستم. روسری آبی را چون آخرین ریسمان هستی‌‌ام چسبیده‌ام. بو‌ می‌کشم. ۲۷۶۴ روز گذشته است و روسری آبی بویی جز عطر دوردست خاطرات ندارد.

کلون در صدا می‌کند. آیا شمارش معکوس آغاز شده است؟ سریع نیم‌خیز می‌شوم و پشت به دیوار می‌دهم. دوست ندارم غافلگیر بشوم. چهره‌ی نگهبان، پشت بخار کتری بزرگ محو است. چای جوشیده را در لیوان پلاستیکی که از شب قبل کنار در گذاشته‌ام می‌ریزد. می‌آیم ازش بپرسم که صدای اذان لای دیوارها می‌پیچد و چراغ‌ سلول روشن می‌شود.

لیوان چای را به دستم می‌دهد و با پوزخند می‌گوید: فردا!

بخار از سوراخ‌های بینی و دهانش تنوره می‌کشد. سرم را پایین می‌اندازم تا دندان‌های کرم‌خورده‌اش را نبینم. پیش از بستن در، جیره‌ی سیگارم را روی زیلو می‌اندازد.

لیوان چای را کنار نایلون نان لواش می‌گذارم. نان را پاره می‌کنم، تکه‌ای پنیر رویش می‌چسبانم و به دهان می‌برم. باد پنجره‌ی زیر سقف را به‌هم می‌کوبد. آسمان پابه‌پای ستاره‌هایش رنگ می‌بازد. باران از سر گرفته است.

درها و پنجره‌ها را خواهم بست

تا شبانه بنا کنم

 قصرهای افسانه‌ای‌ خود را…

 نگاهم به دیوارسیمانی پرمی‌کشد… به‌گمانم با نوک قاشق جایی این بیت را حک‌ کرده باشم. در نور چرک‌مرد مهتابی‌ها، دیوار با شعرها، امضاها و پیام‌هایش چون مقبره‌‌ای فراموش‌شده آرمیده است.

آخرین جرعه‌ی چای را می‌نوشم، لیوان پلاستیکی را توی دستشویی آب می‌کشم و روی جاظرفی طنابی، کاردستی ساکنین قبلی سلول، می‌گذارم. دست‌‌هایم را خشک می‌کنم و پاکت بهمن را از روی زمین برمی‌دارم. نگهبان می‌داند سیگار نمی‌کشم چون هیچ‌وقت ازش آتش نخواسته‌ام، اما سه روز در میان جیره‌ام را وسط سلول می‌اندازد. سابق به سیگاری‌ها می‌دادم یا خرت‌و‌پرتی برای خودم تهیه می‌کردم، ولی حالا روی هم می‌چینم‌شان. ستونی قرمز و سفید که پای دیوار قد کشیده است. امروز صبح اما فکری آزار‌م می‌دهد. میلی گنگ که از کنه بی‌خوابی‌هایم سرکشیده است.

جلد نایلونی را پاره و سر پاکت را باز می‌کنم، سیگاری بیرون می‌آورم. با نوک ناخن درز کاغذ را می‌شکافم و توتون را خالی می‌کنم. کونه‌ی دستم را با احتیاط رویش می‌کشم و صافش می‌کنم‌. برگه‌ی نازک مستطیل‌شکلی به قطع هشت در چهار. توی جیب ساک آدیداس پی خودکار بیک کهنه‌ام می‌گردم و با زبان نوکش را خیس می‌کنم.

چندساعت مانده به پایان، تنها یک آرزو دارم: دو سر ریسمان‌ بریده‌ی زندگی‌ام را بیابم و به هم گره بزنم. تا نوک خودکار را روی کاغذ می‌فشارم، یک‌نواختی زمان ترک برمی‌دارد…

تق… تتق… تلق…

 و فردای نیامده آفتابی می‌شود.

در آپارتمان طبقه‌ی هشتم همه‌چیز همان‌طور است که بود. کاناپه‌ی مخملی، پرده‌های راه‌راه، پنجره‌های سراسری رو به بام‌های آفتاب‌گیر تهران.

کلید را از علی‌آقا پینه‌دوز گرفته‌ام. در دکان را که باز کردم، بوی سکرآور واکس و سیریش به بینی‌ام هجوم آورد. از توی پستو دست پینه بسته‌اش را دراز کرد و کلید را روی پیش‌خوان گذاشت. بی‌هیچ حرف و توضیح. نه او پرسید این‌همه سال کجا بودی، نه من چیزی گفتم.

آسانسور کار نمی‌کرد. کاغذی روی در چسبانده بودند. دوتا یکی پله‌ها‌ را بالا رفتم به امید یافتن پیامی در آپارتمان. انتظارم واهی بود. تا نیمه‌های شب منتظر ماندم تا بالاخره تلفن زنگ زد. مکالمه‌ای از راه دور و تلفنی که بی‌شک شنود می‌شد، اما صدا را از «الو گفتن» شوخ همیشگی‌اش فوراً شناختم: «اَاَاَلو!» خودش بود. در ۲۷۶۴ روزِ قلعه، بار‌ها و بارها این اولین گفتگوی تلفنی‌ را پیش خودم مجسم کرده بودم. گفتگوی پرشور و شوق دو دلداده که سرنوشت ناگهان آنها را از هم جدا کرده است. یک دنیا حرف برای گفتن، اما…

اما حالا او دارد برایم توضیح می‌دهد که باید دنبال کار بگردم، حساب بانکی باز کنم، در مسجد محل اسم بنویسم، دفترچه‌ی آذوقه بگیرم… نه حرفی از دیدار و نه امیدی به زندگی مشترک. آیا می‌داند در قلعه چه بر من رفته است؟ آیا از خودش نمی‌پرسد چطور از چوبه‌ی دار جان سالم به‌در برده‌ام؟… اینها سئوالاتی است که جرئت نمی‌کنم پای تلفن بپرسم، جز یکی: از کجا حدس زدی به دکان پینه‌دوز سر می‌زنم؟

صدای شوخش در گوشم طنین می‌اندازد: حساب سرانگشتی احتمالات! یادت نیست روز آخر، درست قبل از اینکه از در بری بیرون، چی بهم گفتی؟ «ته کفشم سوراخ شده، باید سری به علی پینه‌دوز بزنم.» من هم فکر کردم لابد اولین کاری که بعد از خروج از زندان می‌کنی، رفتن دنبال کفش‌هاست.

در سکوت گوش می‌دهم. حالا به یاد می‌آورم که روز دستگیری‌ فرصت نکردم به دکان پینه‌دوزی بروم. گوشی را می‌گذارم و از خودم می‌پرسم، چه می‌شد اگر امروز هم به آن‌جا سر نمی‌زدم؟ کلید را از کی می‌‌گرفتم؟

 توی آپارتمان پرسه می‌زنم. همه چیز زنم را به یادم می‌آورد. قفسه‌های پر از لباس‌‌، رختخواب و ملافه‌هایش، کتابخانه و دیوان‌های شعرش… نگاهم روی اثاثیه می‌دود. همه جا پاکیزه و مرتب است. نه اثری از گردوخاک هست نه از گذشت زمان. همه‌چیز همانطور است که در خاطرم مانده است. چه دستی همه‌جا را مرتب کرده است؟

قدرت فکر کردن ازم سلب شده است. خستگی استدلالم را فلج کرده است. روسری آبی را از توی ساک آدیداس بیرون می‌کشم. هرشب پیش از خواب کارم همین است. آن را به بینی می‌چسبانم و نفس عمیق می‌کشم تا دلیلی برای زنده ماندن پیدا کنم.

می‌خواهم بخوابم،

بخوابم تا زنده نباشم

 خوابی به دلنشینی مرگ

روی کاناپه دراز می‌کشم،  ….

تهیه کتاب (+)

شام آخر

سرور کسمایی

نشر باران، سوئد
چاپ اول: ۲۰۲۱ (۱۴۰۰)
شابک: ۹-۸۷-۸۵۴۶۳-۹۱-۹۷۸
طرح جلد و صفحه‌بندی: آتلیه باران

در همین پرونده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی