از سازمان بهشت زهرا زنگ زده بودند که جنازه معدوم قابل دفن نیست. مشخصات اعدامی را پشت تلفن از روی گواهی دفن برایم خوانده بودند. کِی بود؟ گمانم پنج و شش بعد از ظهر. داشتم دیگر جمع میکردم. یادم نیست دقیقاً چی گفتم. گفتم: نامه بزنید در اسرع وقت رسیدگی میکنیم. شاید هم گفته بودم مراجعه کنید به اداره زندانها. یارو کم مانده بود پشت تلفن بزند زیر گریه. گفتم آقای محترم به خودت مسلط باش. اتفاقی نیفتاده. اعدامی توی قبر جاش نمیشه؟ خُب، نعشاش رو بذارید در سردخانه تا من فردا سر فرصت به این کار برسم.
صبح اول وقت بود که متقی دم در خانه منتظر ایستاده بود. شش، شش و نیم بود گمانم. از اذان صبح نیم ساعتی گذشته بود. نشسته بودم روی صندلی عقب پژو. حالم خوش نبود. شب قبلش خوب نخوابیده بودم، توی صندلی هم جام نمیشد. درخواست یک دستگاه شاسی بلند داده بودم اما هنوز موافقت نکرده بودند. متقی که راه افتاد، گفتم: یکراست بهشت زهرا احمد جان.
سرباز وظیفه بود. پسر یکی از آشنایان شوهر خواهرم که دستش را بند کرده بودم توی سازمان. گفت: چشم حاج آقا. رادیو روشن بود. گوینده میگفت: «این یک صبح خوب است. یک صبح زیبا. یک صبح جدید. یک روز دیگر. من امروز با هر آنچه که خواهانش هستم همسو و همجهت خواهم بود. این یک شروع جدید است. یک شروع جدید برای من. صبح بخیر زندگی.» در پیشزمینه هم دلنگ و دلونگ موزیک، از همانها که همیشه، در هر جایی میتوان شنید. گفتم: احمد خفهش کن.
میگویید با جزئیات بگو. چیزی هم از قلم نیفتد. من هم سعی میکنم با جزئیات بگویم و چیزی را از قلم نیندازم. چیزی هم البته برای پنهان کردم ندارم. جانم را هم گذاشتهم کف دستم. این را همه میدانند. من سوریه بودم. در واحد توپخانه سپاه در دیرالزور. چی میگفتم؟ بله. رادیو. این یک صبح خوب است. صبح بخیر زندگی. متقی رادیو را خاموش کرد. چلغوز بود اما گوش به فرمان. من در هر حال بهش اعتماد داشتم. گمانم طرفهای هفت صبح بود. شهر از خواب بیدار شده بود. تا ساعتی دیگر همه توی همین خیابانها در هم میلولیدند. مثل یک مشت شپش لای خشتک گندیده جامعه که هر چه از شمال به جنوب امالقرا میرفتی، بوی گندش بیشتر بالا میزد. گفتم یه چیزی بذار متقی سر و صدای این مادرقحبهها رو نشنویم. گفت چشم و اینجوری بود که تا خود کمربندی، یک نفس نوحهخوانی حاج احمد اصفهانی را شنیدم. موبایلم را خاموش کرده بودم. ناشتا بودم هنوز. به متقی گفتم دم کلهپزی شاه غلام نگه دارد. گفتم: احمد چیزی خوردی؟
گفت: نوش جان. صرف شده منزل.
گفتم: پس واسا همینجا، حواستم جمع باشه تا من برگردم.
من اینجوری هستم. تا نخورم چراغم روشن نمیشود. توی پروندهم هم هست. چیزی نیست که از کسی پنهان باشد. برای همین هم از سوریه به این ور معمولا مرا مأموریت نمیفرستند. بله. پشت میزنشین شدهام. پشت میزنشینی را هم دوست دارم. اهل قهرمانبازی هم نیستم. این را هم همه میدانند. چیزهایی هم هست که کسی نمیداند. به وقتش میگویم. راست و حسینی. خیالتان جمع. گمان کرده بودم کار مهمی نیست. فکر نمیکردم کار به اینجاها بکشد. جنازهای بود که روی دست مانده بود و حالا باید دستی او را از روی خاک برمیداشت میکرد زیر خاک و یک سنگ سیاه هم میگذاشت رویش و قبر را میبست. پشت دستم را که بو نکرده بودم؟ کرده بودم؟ نه شما بگویید. پشت دستم را بو کرده بودم؟
من بچه خیابان کارون هستم. کی بود؟ آن موقعها زمان جنگ که من هنوز یک الف بچه بودم. سگی رفته بود زیر ماشین. آش و لاش. جنازهش افتاده بود وسط خیابان. سر هر چهارراهی یک حجله. جوان ناکام. فلان کس. بهمان کس. همه آشنا. در و همسایه. از بعضیهاشان هم پیش آمده بود که سیلی خورده بودم. سر چی؟ فرض کن، روی کاپوت ماشینش نشسته بودم خط افتاده بود. یا به آبجیش نگاه کرده بودم، شاید هم مثلا دستی رسانده بودم. اینها مهم نیست. هوا تاریک شده بود که با سه چهار تا از بچههای محل جنازه سگ را از وسط خیابان جمع کردیم، بردیم توی باغی، مقابل پپسیکولا، چالش کردیم. هنوز خوب یادم است: آژیر خطر زده بودند، خاموشی بود، ضد هواییها هم شلیک میکردند. شاید فکر کرده بودم که اینطوریهاست. جنازه سگی را باید از وسط خیابان جمع کنیم بگذاریمش توی خاک. اگر میدانستم، محال بود قبول کنم. گفتم که. اولش ارجاع داده بودم به اداره زندانها. به قوه قضائیه. بعد طرف نزدیک بود بزند زیر گریه. تعجب کرده بودم اما نفهمیده بودم. حالا که دیگر کار از کار گذشته، میفهمم، فهمیدهام. اگر باور نمیکنید بروید از سرباز وظیفه احمد متقی بپرسید.
سر صبح خانواده کروناییها پشت در واحد تطهیر به صف ایستاده بودند. من ماسک نزده بودم. نمیتوانم ماسک را تحمل کنم. اضافه وزن دارم و نفسم تنگ است. متقی نشسته بود توی پژو. بهش گفتم بنشین همین جا، گوشیت رو هم روشن بذار. خبرت میکنم. کارت شناساییام را که نشان دادم خارج از نوبت رفتم پیش مسئول واحد پذیرش، «گواهی پزشکی فوت سن بالای هفت روز» متوفی را از پروندهاش بیرون آورده بود. گفت: بفرمائید. خدمت شما حاج آقا.
نام نصرت. نام خانوادگی: احمدی. نام پدر: ابراهیم. جنس: مرد. وضعیت سواد: دانشگاهی. نام و نام خانوادگی مادر: خالی. تاریخ تولد: نهم شهریور ۱۳۷۴. تاریخ فوت: بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۹. آدرس محل سکونت متوفی: ایران، استان تهران، خیابان شهید حامد کد پستی فلان و بهمان. بعدش هم آدرس محل فوت. استان تهران. زندان اوین. جای متوفی زن در سن بارداری خالی. علائم بیماری و یا نشانگان فوت: سیاه شدن چهره. نداشتن نبض. ایست قلبی. چی و چی. سایر وضعیتهایی که در وقوع مرگ موثر بودهاند اما منتج به علل اشاره شده در قسمت اول نشدهاند: خالی. نام و نام خانوادگی صادرکننده گواهی: دکتر ولیالله رودسری شایان. بعدش هم شماره نظام پزشکی و مهر و امضای طرف. تمام.
گفتم جنازه کجاست الان؟
آدرس داد. قرار بود در خارج از ردیفهای مصوب دفن شود. گفتم چرا؟
گفت: قبل از اعدام وصیت کرده.
گفتم: خانوادهاش کیها هستن؟
گفت: پدر فوت کرده. مادرش هست و زنش. دو برادر هم دارد که یکیشان خارج از کشور است. دومی هم شهرستان. قرار است در قبر پدرش دفن شود.
نگاهی به آدرس محل دفن اعدامی انداختم: ردیف ۶۴۸، ۱۴۸ مکرر.
مثل اسم رمز عملیات بود. ردیف ۶۴۸، ۱۴۸ مکرر. از شهاب یک به شهاب دو: ریزش آتش توپخانه. کجا؟ دیرالزور سوریه. گارامب گرومب. صبح است و سیل اشک، به خون شسته بالشم. گفتم: زنش کجاست حالا؟
گفت: دیشب تا دیروقت اینجا بود. غروب رفت.
من نمیدانم چرا سراغ ثریا را گرفتم. میتوانستم سراغ مادرش را بگیرم. یا سراغ برادرش را، همان که گفته بودند شهرستان است. اما سراغ زنش را گرفتم. بعدش هم دلم ضعف رفت. مادر بچهها گفته بود جوع داری آقا جواد. درمان کن. گفتید با جزئیات بگو. من هم دارم میگویم. طفره هم نمیروم. از دوا و درمان بیزارم. از دکترها بیشتر. رفتم به همان ردیف ۶۴۸، ۱۴۸ مکرر، سر خاک. زیر آتش توپخانه دشمن، نه در دیرالزور. نه در حمص و حما. در قلب تهران. قبر آماده بود. زنگ زدم. چهار تا گورکن فرستادند. تا سر خاک برسند زنگ زدم به متقی. گفتم: احمد جلد برو یک ساندویچ بخر، با نوشابه مشکی بیار ردیف ۶۴۸. بعدش هم بلافاصله گفتم: ۱۴۸ مکرر. گفت: ۱۴۸ چی؟ گفتم: اصلا هیچی. ولش. ردیف ۶۴۸. یادت موند؟ متقی گفت: چشم حاج آقا، الساعه. ساعت هنوز نه صبح نشده بود. جا به جا خانوادههای داغدار کرونایی را سر قبرها میشد دید. صدای یکی دو مداح از دور توی هم میشد. آسمان یکدست آبی بود. تا گورکنها برسند و جنازه کفن و دفن شده آن معدوم از سردخانه برسد نشستم فاتحهای خواندم. یکربع بیست دقیقه بعد احمد هم با ساندویچ و نوشیدنی رسید. گفتم کیک هم خریدی؟ گفت: حاج آقا شرمندهم. نفرموده بودید. برم بگیرم؟
گفتم لازم نکرده.
بعدش هم دستور دادم بگذارندش توی قبر خانوادگی، مطابق وصیت آن معدوم قبل از اجرای حکم. یکی از گورکنها درآمد که نمیشه حاج آقا.
گفتم یعنی چی نمیشه؟
دومی گفت: جاش نمیشه.
اسمهاشان را یادم رفته. یادم است که یکی رحیم بود. یکی کریم. اسم آن دو تای دیگر را فراموش کردهام. فرض کن ابراهیم و اسماعیل. مگر حافظه آدم چقدر یاری میکند؟ آن هم در آن شرایط. فرقی هم نمیکند. کار آنها فقط بیل زدن بود. نگاهی به قبر خالی کردم. جداره بتونی. غیر قابل گسترش. گفتم دست و پاش را بشکنید. یکیشان، یادم نیست کدامشان، رحیم یا کریم، شاید هم یکی از آن دو تای دیگر ، اسماعیل یا ابراهیم درآمد که نمیشه. چند بار سعی کردیم. نمیشه.
رفتم بالای سر معدوم. یلی بود. دو متر قد را شیرین داشت. شانههای پهن. کفنپیچ. بیهیچ لکه خونی، زیر سقف آسمان آبی. در پروندهاش خوانده بودم ورزشکار بوده. اتهامش محاربه. عکس زنش را هم در همان پرونده کذا دیده بودم. بالای سر جنازه آن یل که ایستاده بودم زیر لب گفتم: یا حضرت عباس. نمیدانم چرا. ترسیده بودم یعنی؟ زنگ زدم به اداره. به رضوی. گفتم حاجی اینجوریست. طرف یلیست برای خودش. جاش نمیشه.
گفت: محمدی خوب گوشت رو باز کن ببین چی میگم. امروز تا غروب باید نعش این یارو بره زیر خاک. کسی هم نباس بو ببره.
گفتم: تکلیف چییه؟
گفت: از من میپرسی؟
مانده بودم چی کار کنم. قطع کردم. راننده نعشکش گفت: کاری با من ندارید قربان؟
گفتم: جایی نری ها.
گفت: اطاعت
بعدش هم رفت توی نعشکش نشست. آفتاب داشت بالا میآمد. گمانم ده صبح بود. باد از سمت شمال میوزید و بوی تعفن را همه جا پخش میکرد. نشستم، ساندویچم را خوردم. نوشابه را هم سر کشیدم که بشورد و ببرد. گورکنها ایستاده بودند، تکیه داده بودند به دسته بیل مرا نگاه میکردند. دو لقمه بیشتر نبود. دست به زانو گرفتم، گفتم: یا علی!
یکی از گورکنها گفت: چی دستور میدید؟
جوابش را ندادم. زنگ زدم به اداره. به رضوی گفتم: مهمه کجا چالش کنیم؟
چند لحظه سکوت کرد. آخرش گفت: چالش کن، هر جا راه داد.
گفتم: داستان نشه واسه ما حاج آقا؟
گفت: دارمت.
گفتم: باشه
و گوشی را قطع کردم.
گفتم ببرید بذاریدش توی نعشکش. به متقی هم گفتم ماشین را بیاورد آن نزدیکیها. زنگ زدم به مدیریت بهشت زهرا، گفتم دو تا گورکن دیگر بفرستند به ردیف ۶۴۸. گفتم مأموریت خارج از سازمانه ها.
طرف گفت: نمیشه حاج آقا.
گفتم: من میگم، بگو چشم، الساعه میفرستم. حرف نباشه.
گفت: مسئولیت داره واسه ما.
گفتم: خودم گردن میگیرم.
گفت: کتباً؟
گفتم: کتبنِ کتبن.
ده ده و نیم بود که امضا دادم، با شش گورکن، با جنازه آن معدوم و راننده نعشکش راه افتادیم. ما با پژو از جلو میرفتیم، نعشکش از پشت سر میآمد.
زنگ زدم اداره درخواست لودر دادم. رضوی گفت: کجا؟
گفتم: طرفای ورامین.
گفت: لودر نداریم فعلا. اما روی خودرو قفل کردیم، تصویرت رو داریم روی مانیتور.
گفتم: مرد حسابی، جوری حرف میزنی انگاری که با دشمن صهیونیستی طرفم. برادر من، به لودر کارآمد نیاز دارم برای چال کردن زمین.
گفت: مگر نیرو کم داری؟
گفتم: شش هفت هشت نفری هستیم.
گفت: کافیه
و بعدش هم قطع کرد.
متقی ترانه «ارباب وفا»ی رضا هاشمیان را گذاشته بود. مینالید: حیف از اون قامت سرو دلجو برادر، حیف از اون زور و بازو برادر. عصبانی شدم. گمان بردم میخواهد کنایه بزند. میخواهد اشاره بدهد به قد و قامت آن معدوم. گفتم این چیه گذاشتی؟ گفت: به خدا حاجی، از قصد نبوده. گفتم: اگه از قصد بود که چوب توی هر چی نه بدترت میکردم. صداشو ببر.
به ورامین که رسیدیم، زنگ زدم به سازمان. بعدش هم لوکیشن دادم که هماهنگ کنند با راننده نعشکش. گفتم من کار دارم، آنها جلوتر بروند، خودم را میرسانم بهشان. به متقی گفتم: احمد برو توی شهر، دم اغذیهفروشی، جایی نگه دار.
من اینجوری هستم. وقتی استرس دارم، به خوردن میافتم. متقی هم میدانست که نباید پاپیام بشود. گفتم: تو چیزی نمیخوری؟
خندهکنان گفت: نه حاجی. نوش جان.
یک الویه همانجا زدم توی رگ. یک بندری و یک مرغ و دو تا نوشابه رنگی هم خریدم برای توی راه. پول را شمرده دادم و سوار شدم و متقی هم گازش را گرفت. در جوادآباد نعشکش را گرفتیم و به اتفاق رفتیم تا رسیدیم به بند علیخان. من سالها پیش آنجا یک گاوداری راه انداخته بودم. از بانک تجارت ششصد میلیون تومان آن موقع وام گرفته بودم. کی؟ بگو سال ۷۲ – ۷۳. وام را که گرفتم گاوداری را خواباندم و زدم توی کارهای دیگر. ملک را اما نگه داشته بودم. دروغ نمیگویم. چیزی هم برای پنهان کردن ندارم. میگویید آمار مرا دارید؟ خب، داشته باشید. کار خلاف شرع که نکردهام. انکار نمیکنم. اما بند را آب ندادهام. در هر حال آن روز خیالم جمع بود. بر بیابان بود، میشد آن معدوم را زیر خاک کرد، توجه کسی را هم جلب نکرد.
همینکه رسیدیم، دستور دادم دست به کار شوند. گمانم ساعت از یک بعد از ظهر گذشته بود که قبر آماده شده بود. لا اله الا الله – گویان جنازه را از نعشکش بیرون آوردند. راننده و متقی وایستاده بودند نگاه میکردند. نعش اعدامی سنگین بود. وجداناً، حضرت عباسی مثل این بود که در همین چند ساعت باز قد کشیده است. عین حقیقت را میگویم اما مطمئن نیستم. همینقدر میدانم که گورکنها حریفش نمیشدند. هی زدم به متقی که مرد حسابی، برو کمک کن. متقی گفت چشم. راننده نعشکش شیشه را پایین کشیده بود، با دستمال عرق را از پیشانیاش پاک میکرد. گفت: حاج آقا، از ما بگذر. گفتم: یاالله. بجنب که داره دیر میشه. اینطور بود که هشت نفره، هر جور بود جنازه را بردند که بگذارند توی چالهای که کنده بودند. اما جاش نمیشد.
گفتم: دست نگه دارید. مگر کوریید؟ نمیبینید قبر کوتاهس؟
یکی از گورکنها گفت: دست و پاش رو بشکونیم آقا؟
گفتم: آخه تو لاجون میتونی دست و پای این نرهخر رو بشکونی؟ یه چیزی بگو بگنجه.
تا آنها قبر را باز هم گسترش دهند، من رفتم توی پژو، کار بندری و مرغ را ساختم. عرق کرده بودم، قلبم تند میزد، نفسم تنگ بود و کلافه بودم. توی تنگنای عقب پژو طاقتم طاق شد. پیاده شدم. زدم به بیابان. رفتم. گمانم صد متر، صد و پنجاه متری از محل دور شده بودم که زنی را دیدم، روی بلندای تپهای ایستاده بود، ما را تماشا میکرد. سیاهپوش بود. خوش قد و بالا بود. از دور اما چهرهاش پیدا نبود و با این حال پرهیبش به ثریا شباهت داشت. گفته بودم عکس ثریا را در پرونده اعدامی دیده بودم؟ در هر حال یقین داشته باشید که خودش را ندیده بودم. این را واقعا با اطمینان میگویم. این اولین بار بود که قد و قامتش را میدیدم. میدانستم خودش است. چطور ما را پیدا کرده بود؟ چطور خودش را رسانده بود به محل تدفین؟ خورشید واایستاده بود وسط آسمان، نور چشمم را میزد. پیرهنم از شلوارم زده بود بیرون، شلوارم هم داشت از پام میافتاد. شلوارم را بالا کشیدم، دستم را حائل نور کردم، بلکه او را بتوانم بهتر ببینم. نبود. یعنی بود اما نبود. میخواهید باور کنید یا نکنید. خدا را شاهد میگیرم، دستم را که حائل نور کردم، غیبش زد. بعدش هم هرچی آن حوالی را گشتم، از او اثری ندیدم. به سازمان هم همان موقع اطلاع دادم. پروتکل مکالمه تلفنی هست. یعنی باید باشد. مراجعه کنید به همان پروتکل. رضوی گفت: خیالاتی شدی محمدی. ما منطقه را زیر نظر داریم. روی شما قفل کردیم. تپه را میبینیم. تو را هم روی مانیتور داریم. گفتم: یک زن سیاهپوش. حدوداً یک و هفتاد. بدون روسری. موهای رها روی شانه. به فاصله صد قدمی من. گفت: نه. کسی نیست. چیزی نیست. برگرد سر موضع.
گورکنها از نفس افتاده بودند. خودشان را رها کرده بودند روی خاک. مرا که دیدند، بلند شدند. راننده نعشکش و متقی ایستاده بودند بالای سر آن معدوم. من در همان نگاه اول فهمیدم در همین نیم ساعت سه ربعی که گذشته بود معدوم باز هم قد کشیده است. به متقی گفتم: متری چیزی داریم توی ماشین؟
گفت: نه. به خدا حاج آقا. مترم کجا بود؟
گفتم: برو از ورامین بخر بیار.
متقی با بیچارگی نگاهی انداخت به راننده نعشکش. راننده دلش سوخته بود. گفت من طناب دارم عقب ماشین. گفتم برو بیار.
آورد. با طناب متر زدیم. قد جنازه کفنپیچ معدوم حدوداً دو متر و بیست سی سانت میشد. طناب را گره زدم و نشان کردم. گفتم: یالله. بکنید و آنها هم کندند. باز جنازه توی گور جاش نمیشد. ساعت چند بود؟ سه بعد از ظهر را رد کرده بودیم. گورکنها از نفس افتاده بودند. آب و غذایی هم در کار نبود. گفتم: استراحت کنند. به متقی هم گفتم از ورامین برای همه پیتزا بگیرد با نوشابه و مقداری هم آب. تا برگردد، کف نعشکش دراز کشیدم بلکه یک چشم بخوابم. در خواب و بیداری بودم که تلفن زنگ خورد. نمیخواستم جواب بدهم. اما شماره مادربچهها روی دیسپلی افتاده بود. یادم افتاد که آن شب ما جشن تولد دعوت بودیم خانه برادر زنم. گفت: ساعت چند برمیگردی خونه؟ گفتم: نمیدونم. گفت: یعنی چی نمیدونم؟ گفتم: مأموریتم. کار دارم. معلوم نیست چقدر طول میکشه. گفت: بازم میخوای بری دنبال کثافتکاری؟ گفتم: کاری نداری؟ گفت: حلالات نمیکنم اگر نیای. گفتم: باشه. زنگ میزنم. گوشی را که گذاشتم، یکربع بیست دقیقه بعدش متقی با دست پر برگشت. او و راننده نعشکش سفره را چیدند. نشستیم به خوردن. بعد از غذا گورکنها باز دست به کار شدند. تا شب همین وضع بود. آنها میکندند، جنازه اما توی گور جاش نمیشد. اذان مغرب را که گفتند، همه به جماعت پشت سر من به نماز ایستادند. رکعت دوم بود یا سوم که دیدم ثریا ایستاده است و از چهل پنجاه متری ما دارد به نعش اعدامی نگاه میکند. گمانم زیر لب چیزی هم زمزمه میکرد. اما مطمئن نیستم. یعنی از دور مثل زنی بود که لبهاش به نجوا باز شده باشد. در هر حال بعد از نماز اما باز غیبش زد. یعنی مطمئنم که بود. گمانم متقی هم دیده بودش. حتما از او هم بازجویی کردهاید. حتماً او هم تأیید کرده که لاقل وقت نماز مغرب، ثریا را در حوالی جنازه آن معدوم دیده.
بعد از نماز طناب آوردیم، جنازه را اندازه کردیم، دستکم بیست سانت دیگر قد کشیده بود. مانده بودم چطور ممکن است بدون آنکه کفن شکافته شود، جنازهای قد بکشد؟ هم از طول هم از عرض. در هر حال یقین دارم که کفن شکافته نشده بود اما گور اندازهاش نبود. جاش نمیشد. گورکنها از پا افتاده بودند. زنگ زدم مرکز. گفتم اینجوری شده. رضوی شخصاً آمد پشت خط. گفت: حاجی، تا این نعش را خاک نکردی، برنمیگردی.
گفتم: چشم.
گورکنها داشتند گور را قواره جنازه اعدامی میکردند. هوا هم رو به تاریکی گذاشته بود که توی برهوت، دو تا نیسان آبی با سر و صدا و با نور بالا از راه رسیدند. گرد و خاک که خوابید، دیدم دویست سیصد متری ما، در مخروبهای متوقف شدند. نیم ساعتی که گذشت صدای موسیقی در پهنای دشت طنینانداز شد. به مرکز زنگ زدم. گفتند یکی از همین گروههای غیرقانونی است. شناساییشان کرده بودند. کاملاً مجهز بودند: گیتار الکتریک، گیتار باس، درامز، پیانو، کیبورد، گیتار آکوستیک و سه چهار تا اسپیکر بزرگ به فاصله چند متری از هم. مزخرفی که میزدند برای من دلشورهآور بود.
من ایستاده بودم بالای بلندی داشتم رصدشان میکردم. از همان بالا بود که دیدم ثریا بالای سر جنازه شوهرش ایستاده، دارد به گورکنها نگاه میکند که همچنان بیل میزدند. متقی هم عین خیالش نبود. قلبم تند و یک خط در میان میزد. گرسنهام بود و تهوع هم داشتم. به شب هنوز ساعتی مانده بود و صدای موزیک هم روی اعصابم بود.
برگشتم. متقی را صدا زدم. سفارش غذا دادم. گفتم هر چی دستت رسید، بخر بیار. کارت بانکیام را سپردم بهش. گفتم زود برمیگردی.
گفت: چشم حاج آقا.
گفتم: صبر کن احمد. اصلاً یک گوسفند هم بخر بزنیم زمین.
گفت: بر روی چشم.
و رفت. بعد زنگ زدم به منزل. گفتم من نمیآم. تنها برید جشن تولد. جوری هم گفتم که حرف تویش نباشد. نگذاشتم کار به بحث و جدل بکشد. گفتم من نمیآم، کار دارم و قطع کردم. به راننده نعشکش گفتم تو یکی مختاری. میتونی بمونی. میتونی هم بری. تا نعش این یارو زیر خاک نرفته، ما اینجا هستیم. اما اگر موندی یا رفتی، یک کلمه از دهنت بیرون بیاد، جرت میدم.
گفت: میمونم.
گفتم: پس دست به کار شو.
کتم را از تن جدا کردم، آستین بالا زدم و خودم هم دست به کار شدم. شرایط طاقتفرسا بود. دلنگ و دلونگ ساز و آواز توی آن برهوت، و زمین که جنازه را پس میزد. به خداوندی خدا از زیر آتش دشمن بدتر بود. من دیگر حالا به هر طرف که نگاه میکردم ثریا را میدیدم. چه زنی! چه افسونگری! از آنها که فقط روی پرده سینماها میبینی. من در مقابل آن زن کی بودم؟ چی بودم؟ من از او چه میدانستم؟ هیچ. من اصلا برای چی زنده بودم؟ با کی زندگی کرده بودم در همه این سالها؟ از زندگی چی نصیبم شده بود؟
هوا تاریک شده بود که متقی رسید. گفتم: فعلا بسه.
گورکنها را فرستادم میز و صندلیهای چوبی را از گاوداری آوردند. مختاری و متقی با هم سفره را به قاعده چیدند. من خودم گوسفند را از صندوق عقب درآوردم، بستم گوشهای. میدانستم که فعلا ماندنی هستیم همین جا. فردایی، وقتی خودم حلالش میکردم.
نشستیم و خوردیم و نوشیدیم. بیابان از نور پرژکتورهای آن بچه قرتیها روشن بود. ثریا بالای سر جنازه شوهر اعدامیاش ایستاده بود و من هر چی میخوردم سیر نمیشدم. به صبح هنوز چند ساعتی باقی مانده بود. دراز کشیده بودم زیر سقف آسمان که شروع کردم به خواندن ده آیه اول سوره کهف: وَإِنَّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَیْهَا صَعِیدًا جُرُزًا. بیتردید ما آنچه را که روی زمین است، سرانجام، خاک بیگیاه خواهیم کرد….