کابوس قتل عام زندانیان سیاسی – خسرو دوامی: یاس ایرانی

اسد سیف در مقاله‌ای می‌نویسد: راوی داستان «یاس ایرانی» که پس از هشت‌سال ‌و یک‌ماه‌ و سه‌ روز زندان در جمهوری اسلامی، سرانجام از کشور گریخته و ساکن آمریکا می‌شود، روزی برحسبِ اتفاق جهت تعمیر لوله‌آب به خانه‌ای وارد می‌شود که صاحب آن کسی نیست جز شکنجه‌گرش در زندان. با او چه باید بکند؟ چه می‌تواند بکند؟ چنین موقعیتی دستمایه رمان «یاس ایرانی» و گرانیگاه آن است.
مهرک کمالی در مقاله‌ای می‌نویسد:
یاس ایرانی نماد ادبیات دادخواهی و ادامه‌ی موفق دورانی است که با نوشتن و نشر خاطرات زندان‌های دهه‌ی شصت آغاز شد، با ادبیات زندان ادامه یافت، و اکنون در دادخواهی تجلی می‌یابد.
ضد قهرمان یاس ایرانی، صاحبخانه‌ی مبادی‌‌ آداب و خوش‌مشرب ساکن یک کشور اروپایی، ترکیبی است از حمید نوری و حاج داوود رحمانی و داوود بیات. هم زندان‌بان است، هم مخترع شکنجه‌های فوق طاقت بشری و هم رئیس زندان.
فرازهایی از این رمان را که نشر القصه در آمریکا به تازگی منتشر کرده می‌خوانید.

۱۶

صبح اول فروردین هزار و سیصد و هشتاد و یک، جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم به تکه تکه‌های پازلی که بهرنگ از صبح زود داشت کنار هم می‌چید نگاه می‌کردم. پازل را هفته‌ی پیش از آن برایش خریده بودم. خانه‌ای آجری، با پنجره‌های بزرگ که رو به برکه‌ای پر از مرغابیهای رنگ به رنگ باز می‌شدند.

مدتها بود که به کارهای خانه نرسیده بودم. بوته‌ها و علفهای بلند، اسباب بازیهای پراکنده، ظرفها و لباسهای نشسته‌ و دوربین سیاه حالم را بهم می‌زدند.

بهرنگ کلافه‌ام کرده بود. همه‌ی پول توجیبی‌اش را خرج گِیم و پازلهای مختلف می‌کرد. توی خانه خیلی کم با من حرف می‌زد. در مدرسه به ندرت با کسی دوست می‌شد. بارها با مشاور مدرسه راجع به بهرنگ حرف زده بودم. هر کاری هم می‌کردم که با بچه‌های دیگر بجوشد فایده‌ای نداشت.

ساعتِ ده صبح، بساط پازلش را جمع کرد. صبحانه‌مان را که خوردیم، به حمام فرستادمش و خودم به کارهای خانه رسیدم. ظرفها را شستم. لباسهای بهرنگ را اطو کردم، حمام گرفتم و ریشهای بلندم را تراشیدم. لباس نوی بهرنگ را تنش کردم. سیر و سیب و سنجد را توی قوطی‌های کوچک ریختم. بهرنگ دو ماهی قرمز را که برایش گرفته بودم، توی تنگ در داری جای داد. سبزه و گلدان لاله را که توی ماشین گذاشتم، بهرنگ، دوربین در دست، روی صندلی جلوی ماشین نشسته بود.

آسایشگاه چهار ساعت با خانه‌مان فاصله داشت. سرِ راه کیکی را که سفارش داده بودم تحویل گرفتم. در طول راه بهرنگ داشت با گِیمِ دستی‌اش بازی می‌کرد. جلوی آسایشگاه که رسیدیم، کراوات بهرنگ را مرتب کردم، به موهایش ژل زدم، کت‌هایمان را پوشیدیم و بیرون رفتیم. بهرنگ تُنگ ماهیها را دست گرفته بود و جلوتر می‌رفت. من هم با کیک و کیسه‌هایی در دست، دنبالش می‌رفتم.
آسایشگاه در باغی بزرگ و سرسبز واقع شده بود؛ با اتاقهایی کوچک و پنجره‌هایی بزرگ که رو به درختها و محوطه‌ی چمنکاری شده‌ی باغ باز می‌شد. از پله‌ها بالا رفتیم و وارد راهروی طولانی و پهنی شدیم. انتهای راهرو آسانسوری بود که ما را به طبقه‌ی دوم می‌برد. پایین پیراهن سفید بهرنگ را توی شلوارش کردم و دستی روی موهایش کشیدم.

به بخش که رسیدیم، بهرنگ تُنگ ماهیها را روی پیشخوان گذاشت و اسم پروین را داد به پرستاری که لبخند بر لب پشت پیشخوان نشسته بود. پرستار دقیقه‌ای روی صفحه‌ی کامپیوتر خیره شد، بعد سرش را بلند کرد و دویاره لبخندی زد و از ما خواست که منتظر بمانیم. کشوی اهنی سیاهی را جلو کشید، پرونده‌ای را بیرون کشید و به اتاقی دیگر رفت.
من به پارکینگ برگشتم، گلدان لاله و سبزه را با خود آوردم.

شمع را نگذاشتند با خودمان توی اتاق ببریم. از دفترآسایشگاه چند تا لیوان یکبار مصرف گرفتیم، یکی از لیوانها را از آب پُر کردیم. ماهیها را توی آن ریختیم، سیر و سرکه و سیب را هم توی لیوانهای دیگر. سبزه و لاله را هم برداشتیم و همراه پرستار به بخشی که پروین در آن تحت مراقبت بود رفتیم.

بخش مراقبتهای ویژه، دری بزرگ و سنگین داشت که با دستگاههای مخصوص باز می‌شد. نگهبانهای بخش را مردهای قلدر و قوی هیکل تشکیل می‌دادند. ساختمان هیچ روزنه‌ای به بیرون نداشت. توی راهروهای بخش آدمهایی سفیدپوش و ژولیده پرسه می‌زدند.

بهرنگ را به یکی از پرستارها سپردم و با نگهبان بخش به اتاق پروین رفتیم. اتاقی با دیوارها و ملافه‌های سفید و با پنجره‌ای کوچک بالای آن.

پروین با لباس سفید، گوشه اتاق رو به دیوار نشسته بود؛ با زانوهای بغل گرفته و سری که روی زانوها گذاشته بود؛ شبیه طرحهای سیاه ـ سفیدِ آدمهایی که می‌کشید. موهای خاکستری‌اش ژولیده و کثیف شده بودند. صدایش زدم. جوابی نداد. جلوتر رفتم. دستم را روی موهایش کشیدم و سرش را آرام به طرف خودم چرخاندم: چشمهایی شیشه‌ای و نگاهی که هیچ حسی از آشنایی در آن نبود. دستم را روی رگهای کبودش کشیدم. چشمهایش گود افتاده بودند. با کمک نگهبان از روی زمین بلندش کردیم. نگهبان از اتاق که بیرون رفت، موهای پروین را شانه کشیدم، لباسش را عوض کردم، دستش را گرفتم و با خود بردمش توی سالن.

بساط هفت سین را روی میز چیدیم. پروین بی‌حرکت نشسته بود و به تلویزیون سیاهی که از سقف آویزان بود نگاه می‌کرد. غیر از ما، پنج نفر دیگر هم بودند: یک پرستار، یک نگهبان و سه بیمار دیگر. بهرنگ لیوان ماهیها را دست گرفت، به طرف پروین رفت و خودش را توی بغل او جا داد. یکی از بیمارها، لاغر بود و ریشی بلند داشت. بالای سرمان ایستاده بود و وقتی چیزی می‌گفتیم سرش را با لبخند بالا ـ پایین می‌برد. وقتی بهرنگ داشت کیک را با چاقوی پلاستیکی می‌برید، مرد لاغر اندام دستش را توی کیک برد و نصفش را به دندان کشید. بهرنگ به خنده افتاد. بیمار دیگری بی‌وقفه حرف می‌زد و از جایی و از کسی گلایه می‌کرد. سومی پیرمردی بود شاد و پُرتحرک که دو سه بار بلند شد و جلوی میز هفت سین رقصید. من کنار پروین و بهرنگ نشستم. یکی از نگهبانها دوربینم را گرفت و از ما عکس یادگاری انداخت. وقتی ساعت تحویل شد و من بهرنگ را بوسیدم، پروین همچنان داشت به تلویزیونی که از سقف آویزان بود نگاه می‌کرد.

۱۷

مأمورین آتش نشانی که رسیدند، نیمه‌ی سبز باغ هم سوخته بود. باد شعله‌ها را لابه‌لای بوته‌های پُرگل می‌کشید. آتش به تنه‌ی درختها می‌رسید، با شیره‌ی درخت آغشته می‌شد و همه جا گُر می‌گرفت. ابری خاکستری سراسر باغ را پوشانده بود. تکه‌های پارچه و کاغذ سوخته، پرهای مرغ، برگهای دود گرفته، همه در هوا پخش می‌شدند. شیشه‌های خانه می‌ترکید و آتش از پنجره‌ها زبانه می‌کشید. مأمورین لوله‌های آب را جلوی خانه می‌گرفتند، آب روی سفالهای سوخته‌ی بام می‌ریخت و گردی سیاه در هوا منتشر می‌شد. از شمشادهای سبز و دالان سرو، اسکلتهایی سیاه بر جای مانده بود.
میثم که برگشت از شعله‌های آتش چیزی بر جا نمانده بود و به جایش تلی از خاکستر و آب روی خرابه‌ها نشسته بود. من داشتم با دوربین نگاهش می‌کردم؛ ماشینهای آتش نشانی را که اطراف خانه دید، روی دو زانو خم شد. کسی زیر بغلش را گرفت و کمکش کرد که روی زمین بنشیند. بعد زانوهایش را توی بغل گرفت و سرش را روی زانوها گذاشت. داشتم بطری شراب را باز می‌کردم که دیدم یکی از مأمورین دستش را روی شانه‌ی میثم گذاشت و کنارش نشست. حس کردم دارم آرام می‌گیرم. دیدم مأمور دیگری کنار میثم خم شده، زیر بغلش را گرفته و دارد کمکش می‌کند که بلند شود. میثم سوار ماشین که می‌شد، نگاهی دوباره به خرابه‌ها کرد، بعد سرش را بالا گرفت، دستش را جلوی چشمها حـایل کردو به اطرافش نگاهی انداخت.

۱۸

از زندان که آزاد شدم، همه‌ی دارایی‌ام یک ساک کوچک بود با هفت هزار و ششصد تومان پول. خبر آزادی‌ام را به کسی نداده بودم. هشت سال و یکماه و سه روز گذشته بود.

بیرون که آمدم، اول سیگاری آتش زدم، بعد به آسمان بالای سرم نگاه کردم که یکسره آبی بود. کنار درِ زندان جلوی بساط پسربچه‌ای که چای می‌فروخت ایستادم و چند تا چای داغ خوردم با یک نان شیرمال. به تپه‌های اطرافم نگاه کردم که سبزِ سبز بودند. انگار نه انگار که تپه‌ها کوهی از هول و هراس را با خود حمل می‌کنند. زیرسایه‌ی یک درخت، پیرمرد و پیرزنی بقچه‌ی غذایشان را پهن کرده بودند. پیرزن چشم از من بر نمی‌داشت. دیدم دارد توی گوش پیرمرد چیزی می‌گوید. بعد، پرتقالی پوست کند و داد دست پیرمرد. پیرمرد بلند شد، لبخندزنان آمد کنار من. لهجه‌ی آذری داشت. پرتقال را داد به من. خُش و بشی کرد. عکسی از جیب بالای کتش در آورد و اسم پسرشان را گفت. یکسال بود که بهشان اجازه ملاقات نداده بودند. هرچه به عکس نگاه کردم نشناختمش. اسم پسر را هم به خاطر نیاوردم. عذرخواهی کردم. پیرمرد دمغ شد، سرش را انداخت پایین و رفت.

پیاده راه افتادم. ماه محرم بود. جلوی مغازه‌ها پرچم سیاه زده بودند و از هر گوشه‌ای صدای نوحه می‌آمد. از هر کوچه ـ پسکوچه‌ای چند تا ماشین سرازیر می‌شدند پایین. دو سه بار نزدیک بود تصادف کنم. یکبار هم ماشینی از توی چاله‌-چوله‌های خیابان رد شد و مشتی گِل پاشید به من. انگار همه با هم مسابقه گذاشته بودند. وسط کوچه خنده‌م گرفته بود. یکی سرش را از ماشین بیرون آورد و فحشی نثارم کرد. باز هم خندیدم. طرف با صدای بلندتر فحش داد.

آدمها، با همه حقارتهایشان، سالها بود برایم مفهومشان را از دست داده بودند. شبهای انفرادی، روزهای تو قبر و قیامت، وقتهایی که توی تلویزیون تظاهرات میلیونی را می‌دیدم، به خودم می‌گفتم: «آخر برای چی؟ برای کی؟ برای اینها؟»

رسیدم کنار اتوبان. چند دقیقه‌ای ایستادم. مینی‌بوسی جلوی پایم ایستاد. گفتم، انقلاب و سوار شدم. کنار پنجره نشستم. خیابانها شلوغ‌تر و کثیف‌تر از سابق بود؛ ساختمانهای بلند و دود گرفته با نقاشیها و شعارهای روی آن، درختهای نصفه – نیمه و خشک.

سر چهارراه چند تا بچه ریختند اطراف ماشین. یکیشان گل نرگس می‌فروخت. یک دسته گل نرگس خریدم. سالها بود عطر نرگس به مشامم نخورده بود. دسته‌ی گل را روی صورت و لبهام می‌کشیدم. کناریم با تعجب بهم نگاه می‌کرد.

وسط خیابان شانزده آذر پیاده شدم. رفتم جلوی تئاتر مولوی. چند تا جوان با لباسهای سیاه زیر درختی ایستاده بودند و حرف می‌زدند. وارد اولین کتابفروشی خیابان شدم. تیتر کتابها و قیافه‌ی فروشنده‌ها، مشتری‌هایی که دنبال کتابهای درسی می‌گشتند، برایم غریبه بودند. جلوی در دانشگاه ایستادم. اطراف دانشگاه را پرچمهای بزرگ سیاه آویزان کرده بودند. ماشینها و اتوبوسها با سرعت در دو طرف خیابان در گذر بودند. چند دقیقه‌ای ایستادم. خلوت‌تر که شد، به سرعت خودم را به نرده‌های وسط خیابان رساندم. آنقدر ایستادم، تا پیرزنی آمد و من در پناه چادر او نیمه‌ی دیگر خیابان را طی کردم. جلوی پارک دانشجو رسیدم. خیمه‌هایی برپا کرده بودند و صدای بلند نوحه و قرآن از بلندگوها پخش می‌شد. توی پارک چرخی زدم و روی یکی از نیمکتها نشستم. گوشه و کنار، پسرها و دخترها روی نیمکتها نشسته بودند و بی‌توجه به ازدحام بلندگوها، پچپچه می‌کردند. همانجا ساکم را زیر سرم گذاشتم و خوابیدم.
بیدار شدم، احساس گرسنگی می‌کردم. بعد از ظهر نزدیکیهای پیچ شمیران رسیدم. رفتم آنطرف خیابان و توی خیابان خاقانی پیچیدم. روبرویم، میل لنگ تراشی واروژ، بی هیچ تغییری حضور داشت؛ با کارگرهایی که لباسهای سورمه‌ای پوشیده بودند و پیراهن و دستها و تکه‌یی از صورتشان هنوز سیاه و روغنی بود. خیاطی رویال مُد، تبدیل به ابزار فروشی رویال مد شده بود. کنارم هنوز همان کیوسک تلفن بود، با شیشه‌ای شکسته و بدون سیم و گوشی. جلوتر که رفتم، روبرویم به جای کافه‌ یوسف، یک رستوران دودهنه ساخته بودند. بالای تابلوی رستوران دو سیخ کبابِ ضربدری بود، پایینش هم نوشته بودند: «به شکم سرای آرامیان خوش آمدید».

جای پیشخوانی که یوسف و پدرش پشت آن می‌ایستادند، میز و صندلی گذاشته بودند. از گارسونی که با عجله از کنارم رد می‌شد، سراغ یوسف و پدرش را گرفتم. ایستاد، نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: «آقای آرامیان بزرگ چند سال پیش فوت کردند، پسرشان هم معمولاٌ دیرتر می‌آیند.»

از پله‌ها بالا رفتم. نیم طبقه و سالنی با سقفی کوتاه که پاتوق ما بود. پدر یوسف به گارسونها سفارش کرده بود که مزاحم جوانهایی که بالا می‌آیند و دور هم می‌نشینند و حرف می‌زنند نشوند. کنار پنجره، جای همیشگی‌ام نشستم. گارسون لیوانم را از آب یخ پر کرد. گلهای نرگس را توی لیوان آب گذاشتم و بیرون را نگاه کردم. اثری از چنارها و گنجشکهای روی آن نبود. آدمها جلوی کیوسک روزنامه فروشی می‌ایستادند، روزنامه‌ها را ورق می‌زدند و می‌رفتند. دخترهای بزک کرده با روسری‌هاشان، پسرهایی با موهای ژل زده می‌آمدند و از کیوسک تلفن می‌گذشتند.

صورتحسابم را که پرداخت می‌کردم، گارسون پرسید، آیا می‌خواهم غذای دست نخورده‌ام را با خودم ببرم؟ سری تکان دادم، ساکم را برداشتم و از پله‌ها پایین رفتم.

رفتم آنطرف خیابان؛ روزنامه‌ها را ورقی زدم و بعد کنار جوی آب نشستم. کم‌کم هوا تاریک می‌شد. کفش و جورابم را در آوردم، پاچه‌های شلوارم را بالا زدم و گذاشتم آب روان جوی به پاهایم بخورد. کف پایم می‌سوخت. پای راستم را بلند کردم و گذاشتم روی ران چپم. کف پایم، با آن دو تکه گوشت برآمده، برای خودم هم شکلی ترحم‌آمیز به خود گرفته بود. یکساعتی در همانحال ماندم. غروب، کارکنان کافه، یکی یکی بیرون می‌رفتند. هر چه چشم انداختم، اثری از یوسف ندیدم. آخری، در را قفل کرد و کرکره‌های خاکستری کافه را پایین کشید و رفت.

در همین دوسیه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی