علیرضا آبیز:
علی عربی از آن گروه شاعرانی است که من آنان را شاعر باالفطره یا شاعر ذاتی میخوانم. هر چند به گمان بسیاری شعر هنری ذاتی است. به عبارت دیگر آدمی یا شاعر است یا نیست، با این همه عیار شاعرانگی در انسانها متفاوت است. کسانی هستند که شعر را نه شیوهای برای زیستن بلکه کالایی برای عرضه میدانند. آنها محصولی ادبی تولید میکنند و مثل هر محصول دیگری برای آن بازاریابی میکنند. بسیاری پس از مدتی عطای شعر را به رنج شاعر بودن میبخشند و در پی زندگی خود میروند. برای گروهی اما شعرشان همان زندگیشان است.
تبار خانوادگی علی عربی به «عربخانه» در بیرجند، خراسان جنوبی برمیگردد. روایتهای مربوط به مهاجرت و اسکان عربها در این ناحیه متفاوت است و آن را به دورههای مختلف تاریخی از صدر اسلام گرفته تا دوران نادرشاه نسبت میدهند. روایت علی عربی از سرگذشت تبارش حکایت آشنایی در سرزمین خشک و کم آب شرق و جنوب شرق ایران است: «قبیلهای سرگردان و بیفرجام که در طول این سرزمین پراکنده بودند. به علت خشکسالی و شرایط سخت، صد سال پیش با چند سر عائلهی پاپتی و گرسنه و همه داراییشان که چند گوسفند بود، امیدوار از عربخانه به راه افتادند و سرانجام از خط مرزی ایران و روسیه سر در آوردند و در روستایی به نام گپی یا میانکوه ساکن شدند.»
علی عربی کودکیاش تا ۹ سالگی در روستا گذشت و جغرافیای روستا در وجه تصویری شعر او نمایان است. در مشهد به مدرسه رفت اما در سال آخر دبیرستان از درس و مشق دست شست و آموزش رسمی را رها کرد. علی عربی مینویسد: «همه زندگیام را مصرف میکردم تا در لحظهای بتوانم با آن کلمهی ناگهان قرار دیدار بگذارم».
شعر علی عربی پرشور و سرزنده است. سرزندگی آن ناشی از ارتباط تازه، شفاف و جسورانه با زندگی است. زندگی به همان شکل ملموس و واقعی که در دنیای کار و خیابان و اتوبوس و کشتزار و دامداری و زندان میگذرد. او در شعرش راوی مادران، معتادان، محکومان به اعدام و اشیاء و مکانها است اما در این روایتگری از قضاوت خبری نیست. او وضعیت را با زبانی شورمند و تصاویری بدیع وصف میکند و در همهی شرایط عشق و تغزل را به خدمت میگیرد تا حفرههای خالی جهان و شعرش را پر کند.
مرگ با لباس مبدل
مرگ با لباس مبدل
وارد سرزمینام میشود
زبان مردم را میداند
و با تمام لهجهها آشناست
در شرق لباس بلوچی میپوشد
پا به پای گازوئیل و بنزین
به مرز می رود
با گالنهای بیست لیتری بر میگردد
و از پشت پنجره ی تاریک
به خانوادهی سفره ی روشن نگاه میکند
آخ و داغ از این طاقها
و گنبدی که ذهن آدمی به خود پذیرفته است
و در آن آرام نیست
غم پهلو به پهلو میچرخد
ریگها و غمها فراوانند
در جنوب
مرگ لباس عربی و دشداشه میپوشد
با جاشوها طبل میکوبد بر دریا
طنابها
بادبانها را بالا میآورد
مرغهای دریایی بالای سر لنج میچرخند
ای کاش باد
بادبانها را
به سمت دوست مرتب میکرد
خورشید با نوارهای نور از راه میرسد
در شرق
مرگ شال سفیدش را دور سرش میپیچد
پا به پای دوتار تربت جان، در مقام سوگ میخواند
و به چگونگی لب و دهان وردهای خراسانی
چشم میدوزد
آخ از دستی که روی گوشش نشسته است
آه از کله فریادی که از گلویش بیرون میزند
و دهانش که چشمهای روشن است
زیر گنبد خشتی شیخ احمد
سکوت لانه کرده است
و چند قمری نازکدل در این عصر
نوک میکوبند بر رنگ قرمز غروب
و مردی که با چشمانی بسته
دنبال آفتاب گمشدهاش میگردد.
مرگ با لباس مبدل
وارد سرزمینام میشود
در کویر چون خورشید میدرخشد
دست در دست باد میگذارد
به بازی میگیرد انحنای دل آدمی را
و هر لحظه شکلی میسازد
از تپههای شنی و سایهی ابرها
و بر خرابهها و کلوتها
آیات پیغمبران بیقوم را میخواند
و دل گونها را میلرزاند
در برفی که میبارد
در شیههی اسبهایی که صدایشان برف است
در برفی که اسب است
بخارنفسهای تنهاییاش دیده میشود
صدای نرم غم را میشنوم
که در برف آرام فرو میرود
این نعلها
چقدر شبیه هلال ماه اند
شبیه اجاق فکر من
که از آتش کلمهها روشن است
برف میبارد بر گوشهای گرماش
خط آب و عرق یکی میشود
و از روی شکمش بر زمین میسُرد
زیر آفتاب گرم تابستان
به اسکلت برف اسب نگاه میکنم
به هفت نت دندههای تنهایی
که از دندهای به دندهی دیگری تاب برداشته اند
هوای گرم دور سنگها میپیچد
سگ تنهایی کنار جمجمهی مرگ مینشیند
و صدای زوزه و شیهه در هم میآمیزد
در شمال درختم و دریا، در جنوب نفت و اقیانوس
در شرق باد و بیابانم، در غرب کوه بلند و درههای عمیق
قلبم در این سرزمین
از قلّاب غم آویزان است
غریق قسمت عمیق دریای عمان ام
تا با ماهیانی دوست شوم
که به سمت آبهای آزاد می روند.
جائی که نهنگها آنجا پنهان اند
رنج بودن را
در رنگ کلمهها پنهان کردهام.
در غرب
مرگ لباس کردی میپوشد
شال دور کمرش را میبندد
در هوای سرنا بر طبل غم میکوبد
در کوچهها و خیابانها به راه میافتد
او ست که انتخاب میکند
دست در دست کدام فرزند این سرزمین
از کوچههای تاریک و سنگی بگذرد
او ست که برمیگزیند
تاج پادشاهی را در خیابان بر سر که بگذارد
مرگ
کشورم را اداره میکند
رمائیل ۱۲ مرداد ۱۴۰۰
میدان اعدام
دیگر چه فرقی میکرد
که آن پل عابر پیاده را بردارند
یا نامش را به عدالت برگردانند
وقنی که زندانی محکوم به اعدام را
در ماشینهای شیشه حصیری میآوردند
به خاطر افیونی
که از بدن تو فضا را پر کرده بود
تو از پشت پنجرهی روشن
در خیابانها سایهی مردی را جستجو میکردی
که افیون تو را به این شهر غریبه آورده بود
آی عشق
افیون تو بودی
که در بینی مرد تنها پیچیدی
و ششهایش را از گل تریاک پر کردی
افسون در چشمهای تو بود
تو از سیارهای سبک بودی
که به سیارهی سرگردان و سنگین اکسیژن رسیده بودی
ششهایم پر بود از گاز هلیم
پائین میرفتم از رنگ آبی از اکسیژن
بالا میرفتم از رنگ سبک و سفیدی
که روی پردهی چشمهایم کشیده میشد
دیگر باره به زمین بر نخواهم گشت
زمین کافهای سر راهی بود
سیارهی سرگردانی که با ولع
مسافران را روبهروی هم نشانده بود
اما من غریب و مسافر، سرد و گرسنه
بیرون رستوران بین نور ستارهها
به دنبال عنصر تو میگشتم
در میان جدول تناوبی عناصر
به دنبال کیمیای بدن تو بودم
باید جائی جوش میخوردیم
طناب
روی گردن محکوم محکم شده بود
و افیون بدن تو را
از شعری به شعر دیگری میچرخاند
معتاد صورت تو بودم
خمار لبهای تو
باید به تو بر میگشتم
آمُختهی دانههای کوچک زرد ارزن بودم
دلبستهی پوست تو
که “سفیدتر” از هروئین بود
و دمار از روزگار من درآورده بود
من مصرفکنندهی تو بودم
معتاد کلمههای تو بودم
پربستهی قفسهی میلهها
و پیلهی جملههایی
که دور خودم تنیده بودم
تا تو را پروانه بیرون بیاورم
من مصرفکنندهی خیال اندام تو بودم
و در ذهنم هروئین جابهجا میکردم
اما دهانم بوی افیون میداد
و جانم مزهی تریاک گرفته بود
گل سرخ اواخر شهریور
که از چنگ داسها تیغها فراموش شده بود
اندام تو را شهر به شهر
دور سرم می چرخاندم
و دهانم تلخ بود
زغنبوط بود
اول شّوال بود
و حلول گل تریاک بود در جانم
و سرخیِ غروب رنگ گل را دو برابر کرده بود
وقتی که از تلخیِ عرق
به تلخیِ دوبارهی تریاق رسیده بودم
مردی را که حالا
در زیر پل عدالت آویزان بود
و ماشینهای مسافرکش
از روی خط زرد ادرارش رد میشدند
ماشینهای پلیس آژیر می کشیدند
و خط سرخ خیالیِ خون را
به سنگ دیوارههای عدالت میپاشیدند
به فسیلی که در شکم هوا شکل بسته بود.
آه از جگر سفیدم که تباهش کردی.
رمائیل
شعر علی عربی راوی مادران، معتادان، محکومان به اعدام و اشیاء و مکانها است اما در این روایتگری از قضاوت خبری نیست. او وضعیت را با زبانی شورمند و تصاویری بدیع وصف میکند و در همهی شرایط عشق و تغزل را به خدمت میگیرد تا حفرههای خالی جهان و شعرش را پر کند.
دوست داشتنات
داروخانهای ست با قرصهای نارنجی
که آنها را در قفسههایی به رنگ سفید چیده اند
قرص ماه آرامم میکند
دوست داشتن تو
برایم شبیه”میدان بار نوغان”
فقیر، اما پر سر و صدا است
دوست داشتنات را نمیتوانم پنهان کنم
درست شبیه همین پرتقالها
توی چشم میزند
عطر میوهها هوش از سرم میبرد
و دهان میوهفروش را باز میکند
با تو در خیابان
به همهی رهگذران لبخند میزنم
و حجم بیشتری از اکسیژن و رنگ آبی
به سمت سینهام هجوم میآورد
ای ماه
با تو از بودن آفتاب راضیام
چه پیشانیِ خوشبختی دارم
این روزها در برابرِ باد.
در این شادی
ابرهای باشکوه چقدر فراواناند
باید به کافهی درویش سری بزنم
پله ها را پایین بروم
و روی سکوهای سیمانی
جای خالی دوستانم را پیدا کنم
شعر بخوانم در دود سیگار و بخار چای
که عاقبت چشمهای من
در قهوه ایِ چشمان تو حل شد
می خواستم
گره خورده باشم
گره خورده باشم در تو…
قالیِ پر نقش و نگاری شوم با تو
نگاه کن
نخ نافام را کولیانی بریدهاند
که گره بر پیشانی و روسریهایشان داشتند
و ماندن در تو دیگر امکانپذیر نیست.
نیستی
و به جای خالی تو در زندگی نگاه میکنم
به پنجره ای که دیگر رو به آفتاب نیست.
بازنویسی ۲۶ تیر ۱۴۰۰
همه رفتهاند و تنهایم گذاشتهاند
کشور او همین کشو بود
روی صندلی آرایش نشست
خیزه را جلو کشید
تنها دارائیِ باقیمانده از زیبائیاش
همین میز و آغوش گرم آینه بود
به رنگهای سبز و سرخ و سیاه و خاکستری خیره شد
به گرم و سرد و روزگاری
که از او رد شده بود و حالا خنک بود
چهارچوب میز آرایش را به هم کوبید
دستش را درون کشورش فرو برد
و از داخل کشو، رنگها را بیرون آورد
داد کشید
همه رفتهاند
همه تنهایم گذاشتهاند
به رنگها فکر کرد
به آخرین کارکردی که میتوانست
از قلم ها،از سایه ها، بیرون بیاورد
خطهای روی همدیگر سُر میخوردند
سبز روی پلک، سرخ روی لب، سفید روی صورت
رنگها طاقت دل آدمی را جر میدادند
سایه روشنها،
چشم انداز خط افق کوهی در غروب بودند.
پنجره را باز گذاشت
از ابروهای لنگه به لنگهاش،
صدای جرینگ جرینگ النگو میآمد
پردهی رفوشده را به دست باد داد
لتهای پنجره را
احتمالا برای قرص سنگین ماه جا گذاشت
کیف پول مشکیِ زنجیر زرد اش
را برای روز گذاشت
به سمت اندام گیج درخت رفت
که حالا تابوت تنهاییاش بود
همه چیز به زیبایی بهار بود و فروردین
اردیبهشت کاملی بود جهان
که حالا بر جناق سینهاش سنجاق شده بود
دستی بر بسترش کشید
و به اطرافاش نگاهی دوباره انداخت
همه چیز مرتب به نظر میرسید
با گل آفتابگردانی کنار سینهاش
روی تخت دراز کشید
شاید این بار بتواند مرگ را فریب دهد
رمائیل ۲۱ مرداد ۹۹
رمز عبور
میترسم روزی به ملاقاتم بیائی
که من در زندان باشم
و به خاطر اینکه هیچگاه
جزو اقوام درجه یکام نبودی
اجازهی دیدار تو را از این خاک انفرادی بگیرند
و دهانم را در گور دستهجمعی وطن دفن کنند
شاید قسمتم نیست
که به خاطر دیدار تو
سالنهای مستطیلی را طی کنم
در حالی که دستم بر شانهی زندانیِ دیگری است.
چرا اسم کوچکم را صدا نکردی؟
کاش از خویشاوندان نزدیک تو بودم
وقتی از دروازههای آهنی و کریدور سربازها میگذشتم
راستی قرار من و تو
پشت کابین شمارهی چند است؟
تا من تلفن را بردارم
تا تو گوشی را برداری
تا صدای ما در هم بپیچد و چشمهای ما در هم خیره شوند
از پشت شیشهی شفاف
به شکم برآمدهات نگاه میکنم
که زمان به دنیا آمدن فرزندت فرا رسیده است
آه آزادی
صورت زیبای تو پیداست
اما نمیتوانم تو را در آغوش بگیرم
اما نمیتوانم بدون این سیمها
با تو صحبت کنم.
و سر بر گردن غم تو بگذارم
راستی دفعهی بعد که آمدی
رمز عبورمان، اسم فرزندمان باشد
#رمائیل ۲۴بهمن ۹۶
شبح آل
باد
کوهستان را از دره بیدار میکند
می پیچد در عضلات سنگهای “دره ی آل”
در سوراخها نفوذ میکند
و صدای هو هو و سوتش در دهان دره میپیچد
میپیچد، میپیچد، و هی میپیچد
باد
دهان مردهگان است
سر به سر قیاقهای روئیده در رود میگذارد
سخن میگوید با حجم سنگها
با سایهای که کوهها بر دره انداخته اند
شب
بیدار میکند سکوت را
صدای ستارهها را
و میگذارد تا صبح بدرخشند
شب
شبح آل را بیدار کرده است
جنهایی با دندانهایی از جنس سنگ
لباس دره را پوشیده اند
شلوار خیس رود را به پا کرده اند
تکان میخورند شاخهها در باد
دیوها با دستهای آنها سخن میگویند
در راهروهای دره باد میپیچد
به گمانم عطر کلمهای
در دهان جنی شکسته است
که مادرم
در هاون برنجی هل میکوبد
و عطر سر گیاه، هوای خانه را پر میکند
مادرم در هوای جن
کاسنی میکوبد در هاون برنجی
و عطر ریشهی کلمهها را بیرون میآورد
هاون برنجی مادرم
عطر گیاهان شفابخش را به حرف درآورده است
جرینگ جرینگ دوم دوم جرینگ جرینگ
سنگ درشت ماه
روشن است بر یال دیجور زمین
ماه سنگ باد است
جنها
در ریشهی گیاهان خانه دارند
و عطر آویشن
از موهای بلندشان پراکنده میشود
تا کف دره که لبریز از سنگریزه است
در شب گرم تابستانی
از دامنهی تاریک بالا میروم
پایم به تنهی هیزم میگیرد
عطری تند و روشن فرار میکند از بوتهها
و دامنه را بالا میرود تندتر از باد
بوتههای دوست عطر میپراکنند
هیچ چیزی دیده نمی شود
و آغوش باد خالی از یار است
در این تاریکیِ سنگین
راز زمین را دریافتهام
و اندام فراری رویا را درک میکنم
مادرم
ریشهی گیاهان آسیاب شده را
در حلقم میریزد
آتش می چرخاند دور سرم
همراه دود و سپنج و نبات
صلوات میفرستد و فوت می کند بر خیال من
اما مادر
دستی غریبه نافِ مان را از هم بریده است
و در دامنهی مقابل
سنگی به هیئت پلنگی ایستاده است
خیالهای من
واقعی تر از حقیقت اند.
و دستی جن میپاشد در سطرها
۲۱ مرداد ۹۹ رمائیل
۱ «درهی آل» نام دره ای است بعد از روستای قدیمی کارده در شرق مشهد، روستای پاژ(زادگاه فردوسی)هم بر سر راه این روستا هاست. به گمانم اوفتاد که او هم دیوهای شاهنامه را از این فضای وهم انگیز بیرون آورده است.
۲ «قیاق» همان گیاه نی است.
در این خانه نوری نیست
به آسمان شب غرب سرزمینم خیره میشوم
و در شمارش ستارهها
از غمی به غم دیگری میپرم
چشمهای بی مردمش را
دور شهر میچرخاند
سرش را چون جغد
در این جغرافیا میچرخاند
و در مردمک خانه میکند
دهان بین زندگان است
و طوری سخنهایش را میچیند
که با برادر ندیدهات دهان به دهان شده ای
از دهانش بوی درختان بلوط میآید
در این خانه نوری نیست.