از یکشنبههای خشک که میگذری
دست بکش به فلزم میبینی خیس شده تا از پا که بیفتم از دست بالا بروم
بروم از دستِ مادر که فربهگیِ نهفته در دستان لاغر من بود وَ از رگهای کبودش زردیِ پریدهرنگِ پوست لم داده بر آفتابِ بعدازظهر وُ کاموای احشاءِ بدنام را امعاءْ تارْ پودْ جِر که میخورَد از دهانِ من انگشتهایش رج میشود برعکس
اسماش فاطمه بود گفت نسرین صدایم کنید مادرم را بدانید یکشنبهها از صدایم آویزان میشود دستهایش
وَ دستهایش را روی دهان روی سینه بالای کُسش گذاشته بود دوزانو نشسته نا-راحت مثل مجلس عزایی که در مسجدی محقّر وُ متروک دستهاشان را بالای آلتشان بگذارند وَ سر به پایین بیندازند سرها همه در خونْ –گوسفندْ– در خیرگیِ مشکیها بگویند سلامْ بگویند غم وَ بر سرِ میمِ غم جرقّهی فندکی روشن شود
تشدید را همیشه بر بالای کسی بگذارید که در حروف کوچک اسمش حفرهای خالی نیست
دستهایش نمیدانستند چطور گره بخورند در کفشهایش طناب گذاشته بودند میخندیدیم بر حنجرهی کبودش میخندیدیم بر یکشنبههای مادرش از سیمِ خالیِ تلفنْ معدومْ مرحومه را که در کفشهایش مهربان بود
میخندیدیم
وَ ناظم حکمت میخواندیم
میخندیدیم وُ از گودالِ خندهمان که دهان باز میکرد مادر افتاده بود یائسه از زندگی وُ یکشنبههای بدناش کبود شده بود جا به جا
دستش را که بالا میآورْد از پا میافتادم
دستش را که بالا آورده بود تمام یکشنبهها را دویده بودم تا دربِ خانهای فلزی از سیمِ فِرخوردهی تلفنی کهنه که سالی دو بار یکشنبهها زنگ میخورْد
دستش را که بالا آورده بود افتاد وُ زیر پایش را که نگاه کرد در ما افتاده بود وُ در آن طرفترْ در پای ما فلز در پای درْ در پای تخت در تختی که او پیشتر خوابیده بود وُ هُرمِ گرمِ فلز از بدناش بر جا بر پای من فلز بر مغزِ من فلز بر دردِ منْ فلز را روکشِ بدن پوشانده بودند
از چشمهایش فلز میآمد در دندانهایش فلز را گاز زده بود وُ در خوابهایش خُرد نکرده بود
از مادرْ یکشنبهها فلز گذاشتند در تابوتی که از فلز وُ خاکی از فلز روی آن ریختند وُ حاضران دست بر بالای خشتکهاشان در قابی از فلز گرفتند وُ یکصدا گفتند: «از فلز بود مرحومهی معدومه وَ به فلز بازگشت.» وَ اشک از فلز ریختند وُ من که چشمهایم در فلز سنگین شده بود پیشانیام را گشودم وُ خشک کردم از یکشنبهها
وَ به ناظم حکمت گفتم آن دستی را که هنوز کامل از فلز نشده در انگشتم بخارانَد وَ ناظم حکمت در دستانم فلز وَ شعر در دستشوییِ خیسِ سفیدِ بزرگ مغزم فلز وَ انگشت از تکّهای از دستم که خونِ فلز میپاشید در کاسهای که دکتر تعارفام میکرد بخورم وَ فلز از ردّپایی که جلوی دربِ باریکِ کمرنگ ایستاده بود وَ فلز در حمّامی که کسی دست فلزیاش را بر خاکستریِ مایل به فلزِ ریخته از لای پاهایم میکشید وَ فلز بر جنونِ جملهای که ده سال را در یک کلمه خلاصه کرد: فلز وَ فلز بر دستِ ازکارافتادهای که از دست رفته بود
وَ فلز بر پای لنگانی که کشیدم دنبال خودم وَ در شیبِ یک کوچهی بُنبست منتظرش گذاشتم تا برگردم
وَ برنگشتم
وَ فلز در دهانی که درش را بست وُ پنجرههای گنگ جانوری وحشی را گشود تا هوا بخورد وَ چرخ در دستهای تو که فلز
که فلز بر شعری که از سطر یکیمانده به آخر رها شده در دیوار پشت صدایم از دندانهایم وَ فلز بر متکّای صبح خوابآلودهای که سفیدِ درد را نوشت: فلز وَ فلز در بغلای که از میان دندهها خود را معرفی کرد: فلز وَ ساقها ماشین را پیاده رفت وُ در هتلی دورافتاده سوار فلز شد وَ باد که با من دود میکرد با فلزِ مردُمَکاناش دید که جانام میرود* فلز فلز فلز فلز فلز فلز فلز فلز فلز فلز فلز
وَ شیشهها از دستههای کائوچویی میفلزیدند وَ میلغزیدند وَ میفلزیدند وَ میخندیدند وَ فریاد میزدند: فلز وَ در گوشام آهسته میگفتند: فلز وَ از میان لبهایم عرق میکردند بوسههای فلز وَ فلز زباناش را میچرخانْد در دهانم وَ فلز ایستاده بود وُ در حالی که از مستیِ فلزخوری روی پایاش بند نبود وُ بندْ روی پایاش تماشا میکرد که آسانسور میرود وَ جنازهی فلزیاش برمیگردد
وَ فلز در تاریکای که به زبانِ فلزی صدایم زد تا سردِ دستهای فلز از دیوارْ استخوانای پیچخورده دورِ یکشنبههای باقیمانده از پوستای که فلز.
وَ فلز
که فلز.
ژانویه ۲۰۱۴
*سعدی
پینوشت: متن «فلز» برای بار اول ماه می ۲۰۱۴ در سایت ناممکن به مدیریت پرهام شهرجردی انتشار یافت.
بیشتر بخوانید و بشنوید:
- بانگ نوا- کابوس قتل عام زندانیان سیاسی در داستان «باران میبارد» در گفتوگو با حسن حسام
- بانگ نوا-آنتون چخوف: «فراری» با اجرای فروغ بهلولی
- بانگ نوا- شهریار مندنیپور- سلطان گورستان
- بانگ نوا – بهروز شیدا: نفی تقابلهای دوتایی در «آزاده خانم و نویسندهاش»