فاطمه پوراحمد: کودکی، زن و عشق در «بن‌بست قهرمانی» عباس شکری

بُن‌بست قهرمانی، بخشی از خاطره‌های دوران کودکی «عباس شکری» است که در یازده عنوان با لحنی طنزآمیز، شرایط اجتماعی محله‌ای در شیراز در «دروازه سعدی» را به تصویر می‌کشد. این کتاب را اخیراً نشر آفتاب در نروژ منتشر کرده است. فاطمه پوراحمد در معرفی این کتاب می‌نویسد: «بن بست قهرمانی» به شیوه جریان سیال ذهن بیش از ۵۰ خاطره را در خود جای داده که هر یک به نوعی در هزارتوی جامعه قدم می‌زند تا آینه‌ای تمام قدی باشد از روزهایی که بیشتر ما ندیدیم و تجربه نکردیم. گذشته‌ای را پیش روی ما می‌گذارد تا امروز اگر قرار است به کردار آن‌ها داوری داشته باشیم، با توجه به پیشاتاریخ داوری‌مان، به قضاوت برویم. گفتنی زیاد است و از حوصله این نوشتار بیرون. و کلام آخر این که؛ بن‌بست قهرمانی، اگرچه کوچه‌ای بن‌بست بوده، اما در شکل امروزش که نوشتاری است خواندنی، نه‌تنها بسته نیست که با پنجره‌های رنگارنگش رو به فراخنای هستی دارد و راهگشا است.» می خوانید:

بُن‌بستی که بسته نیست

بن‌بست قهرمانی، چنانچه روی جلد آن آمده است، خاطره‌های دوران کودکی راوی یا نویسنده است. پس مجموعه داستان نیست. اگر مجموعه داستان باشد، باید ساختار داستان بر آن جاری و ساری شود که ویژگی‌های خودش را دارد. در داستان، زاویه دید می‌تواند متفاوت باشد؛ یعنی سوم شخص دانای کل، یا سوم شخص محدود که دوربین به دست حقیقت و تخیل را با برنامه‌ای از پیش تعیین شده، همراه با فراز و فرودها، تنش‌ها و درگیری‌ها به هم می‌بافد تا داستان را شروع و سرانجام به پایان برساند. این فرایند می‌تواند اول شخص یا حتا دوم شخص انجام دهد و داستان را بنویسد. این در حالی است که در خاطره، اول شخص است که ماجرای گذشته را برای ما روایت می‌کند. گاه آنچه خود تجربه کرده و گاه تجربه دیگری. بنابراین آنچه مورد بررسی من است خاطره‌های نویسنده می‌باشد که با ویژگی‌های خاطره به آن خواهم پرداخت.

خاطره در فرهنگ‌نامه‌های مختلف کمابیش به این صورت تعریف شده است: خاطره، یکی از انواع ادبی و شکلی از نوشتار است که نویسنده در آن، خاطره‌های خود؛ یعنی، صحنه‌ها یا رویدادهایی که در زندگی‌اش رخ داده و در آن‌ها نقش داشته یا شاهدشان بوده است، شرح می‌دهد.

خاطره‌هایی که در هر دوره و زمان نوشته می‌شوند، می‌توانند وضعیت فرهنگی، اجتماعی و… آن دوره را تا حدی برای آیندگان روشن سازند؛ چنانکه امروزه بسیاری از مسائل و وقایع سال‌های گذشته، مانند نخستین بوسه، اولین روز مدرسه، بازی‌های کودکانه و… با خواندن یاد و خاطره روزهای گذشته شناخته می‌شود. این کنش، همانی است که عباس شکری با مهارت کامل انجام داده است و با خواندن مجموعه خاطره‌های این کتاب، دست ما را می‌گیرد و به کوچه‌پس‌کوچه‌های محله دروازه سعدی شیراز و به‌ویژه «بن‌بست قهرمانی» می‌برد تا با مردم و کردارشان آشنا شویم.

راوی برای این کار، از جریان سیال ذهن استفاده کرده که در خاطره‌نویسی تازه و نو است. خاطره‌نویسی سر راست است و بی تخیل. اما در این مجموعه، راوی، بازگوکننده محض نیست که از شگردهای داستان‌نویسی هم استفاده کرده است. افزون بر این، زبانی که برای روایت خاطره‌ها استفاده کرده، ضمن بسیار صمیمی بودنش با خمیرمایه طنز همراه است که خواندن و ادامه خوانش را ناگزیر می‌کند. در نخستین خاطره که خود شامل سه خاطره است، با طنز بسیار جالبی که زبانِ آن روزِ مردم را هم نشان می‌دهد روبرو هستیم:

«به فلکه ولیعهد که رسیدیم، مش‌جبار کوچیک شده بود. علی و من اول خوابیدیم تو جوی آب و از همون جا سینه‌خیز رفتیم تو کَلَما.

دختری با پیرهن زرد و سارافون خاکستری که مخصوص دبیرستان ششم بهمن بود، ما را دید و گفت، خرا رفتن تو کَلَما!

ما چیزی نگفتیم و زود چهارتا کَلَم کندیم و سینه‌خیز برگشتیم بیرون.»                  کَلَم ص ۱۳

دختر دبیرستانی در آن روزها جرأت به خود خرج داده و دو نفری که برای کندن کلم، بخوان دزدی کلم، در جوی آب سینه‌خیز می‌رفتند را با ضرب‌المثل قدیمی که راه اشتباه رفتن را یادآور می‌شود، چاشنی هشدار خویش که دزدی خوب نیست کرده است.

 به وسیله خاطره‌نویسی و خواندن خاطره‌های گذشته می‌توان از تجربیات نهفته در بطن آن استفاده کرد و آن‌ها را در زندگی به کار گرفت.

مهم‌ترین ویژگی ساختاری خاطره‌نویسی، برجسته بودن و برجسته ساختن حوادث در خلق و نگارش خاطره است. به‌عبارت‌دیگر، معمولن واقعه‌ای را می‌توانیم به‌عنوان خاطره مطرح سازیم که: ۱ – برایمان اتفاق افتاده باشد؛ ۲ – در آن، حادثه‌ای وجود داشته باشد و به قولی زیر بنای خاطره، تغییر در حالت تعادل و روزمرگی باشد.

همراه شدن با روای «بن‌بست قهرمانی» کمترین فایده‌ای که دارد، آشنا شدن با حقیقت دوران کودکی راوی است که بن‌مایه شناخت اجتماع در پنج دهه پیش است. نیت راوی در نوشتن این خاطره‌ها، بی‌تردید، سرگرمی و یادآوری روزهای تلخ و شیرین گذشته نبوده است. اگر خاطره‌ها را نه یک‌بار که چندین بار بخوانیم، با مسایل اجتماعی بسیار مهمی روبرو می‌شویم: کودک، زن، تربیت، عشق و… کفه سنگین ترازو در این خاطره‌ها توجه به زنان و کودکان است. برخورد جامعه با کودک به حساب نیاوردن شخصیت او است. جامعه کودک را نادان فرض کرده و به خود اجازه می‌دهد حتا به تن‌اش بی‌آنکه از او بپرسد، تعرض کند. خاطره “مرد کوچک شدن” راوی که هنوز هم شوربختانه در جامعه رواج دارد، تعرض به حقوق کودک است و تن او. در این خاطره ختنه شدن راوی و پسرعمویش را می‌خوانیم. چه کسی از عباس و میلیون‌ها پسر دیگر پرسیده است که می‌خواهد ختنه شود یا نه؟ کودک را در معرض بیشترین خطرها قرار دادن، آن‌هم پنج شش دهه پیش که دلاک‌ها و سلمانی‌ها بدون رعایت بهداشت دست به این کار می‌زدند، تعرض به حقوق و تن او نیست؟

«سیب رو گذاشتم  تو دهنم که بابا با جعفرقلی که سر فلکه دروازه سعدی آرایشگاه داشت، وارد خونه شدن.

تو دست جعفرقلی یک چمدان کوچک چرمی ‌بود. با بابا رفت اتاق طبقه بالا.

جعفرقلی هرازگاهی موهامو کوتاه می‌کرد. یعنی با شماره چهار از ته‌ می‌زد.

تکان که‌ می‌خوردم شلاق درازی که بر دیوار آویزان بود را نشانم می‌داد و می‌گفت: اگر زیاد تکون بخوری، با اون شلاق می‌زنم کف پات. ولی دیده بودم که تیغ صورت تراشی که برا مردا استفاده می‌کنه رو به آن می‌کشه. تیغ رو در دستاش دیدم و یکی از مردای همسایه که هیکل قوی هم داشت، منو زد زیر بغل و پاهام رو باز کرد. فریاد و گریه از من، شادی و مبارکا باشه از بقیه.»

مرد کوچیک شدم، ص ۴۰

به باورم راوی هنوز هم منظره هولناک چاقو در داشتن سلمانی ازیک‌طرف و او را محکم در بغل گرفتن از سوی دیگر، برایش دلهره‌آور است.

از سوی دیگر، به حساب نیامدن کودک را در خاطره “پلو امام حسین” می‌خوانیم. راوی نه برای خوردن پلو که برای کسی بودن حاضر بوده و همه مانندهایش حاضر بوده‌اند آن‌همه مرارت را به دوش بکشند. نتیجه اما، سرخوردگی است. نه‌تنها در شازده‌منصور راهش نمی‌دهند که حتا در جایی دیگر قابلمه‌اش را هم گم می‌کنند و موجب کنک خوردن‌اش می‌شود.

در لابه‌لای بیشتر خاطره‌ها بی‌حقوقی کودک را راوی با ذکاوت اما با زبانی ساده و روان به خواننده یادآور می‌شود. موضوعی که شوربختانه هنوز هم ادامه دارد.

***

موضوع دیگری که در کتاب «بن‌بست قهرمانی» طرح شده است، زن است و عشق. زن‌هایی را می‌بینیم که عشق را نمی‌شناسند، زنی را می‌بینیم که برای ارضای شهوت خویش، از کودکی سوءاستفاده می‌کند.

«بشین تا برگردم. شهره به اتاق دیگری می‌ره و با دامن کوتاه و لباس یقه‌باز و بی‌آستین به اتاقی می‌رود که عباس هست.

امروز جدول‌ضرب رو شروع می‌کنیم. واسه کسب و کارت هم خوبه. جدول‌ضرب درواقع خلاصه جمع است. یعنی وقتی می‌گیم دو دوتا یعنی دو بار دو را با هم جمع کنیم. پس دو دوتا چندتا می‌شه؟

اگر منظورت دو بعلاوه دو هست، می‌شه چهارتا.

آفرین پسر زرنگ. بیا ماچت کنم. ماچ آرتیستی بلدی؟

تو فیلما دیدم. لباشون رو می‌مالن به هم.

ای ناقلا. پس زهره درست می‌گه که هر وقت دکتر بازی می‌کنین، رو شکمشون با دست ضربدر می‌کشی و می‌گی باید حامله‌شون کنی.

خوب آره.

چطوری حامله‌شون می‌کنی؟

با قرص و دوای الکی. بازیه، راستکی که نیست.

یعنی تو هیچ کار دیگهای نمی‌کنی؟

نه، فقط یه بار معصومه گفت اگر می‌خواهی حامله بشم، باید بخوابی رو من.

و تو خوابیدی روش؟

خودش خواست من هم خوابیدم روش.

خوب حالا می‌تونی همه اعضای بدن من که دوتا هستند را دست بزنی؟

ابرو، چشم، دست و پا.

همین؟ خوب نگاه کن.

سوراخ دماغ.

باریکلا. باز هم هست که می‌تونیم بگیم: یه دوتا، دوتا.

دیگه چیزی نیست.

دستت رو بده به من. پس اینا چی‌ان؟

مگه اینا دوتا هستن؟ به هم نچسبیدن؟

نه. به هم نچسبیدن. تا حالا ندیدی؟

تو حموم زنونه دیدم ولی حواسم نبوده که از هم جدا هستن.

ببین! تی‌شرت رو بالا می‌زند. یک‌کم فشارشون بده. بیشتر. …باهاشون بازی کن.

چرا چشات رو بستی شهره خانم؟

بیا منو آرتیستی ببوس.

اشکال نداره؟

اگر به هیچ‌کس نگی، نه.

می‌خوای منو مثل معصومه حامله کنی؟»        دخترا هفت پرده دارن، ص ۳۵

در این خاطره با رویداد هولناکی مواجه هستیم که شاید بسیارانی به آن دقت نکنند و راوی را متهم به اروتیک نویسی کنند. اما واقعه‌ی هولناک تجاوز دختری است به کودک. دختری که خود نیز اسیر سنت‌های پوسیده جامعه است و برای ارضای نیاز جنسی‌اش مجبور می‌شود از تن کودکی استفاده و به او تجاوز کند. تجاوز! می‌دانید یعنی چه؟

زنی را می‌بینیم که به خاطر اندیشه نادرست بخشی از جامعه، نباید به مدرسه می‌رفته و اکنون ناتوان است که نامه‌های همسر سربازش را بخواند و پاسخ بنویسد. او نیز برای این‌که رابطه عاشقانه‌اش با همسر پنهان بماند، دقت کنید؛ عشق باید پنهان بماند. به قول شاملو، «دهانت را می‌بویند، مبادا گفته باشی، دوستت می‌دارم». آن زمان که راوی کودکی بیش نبوده، مناسبات سنتی و عقب‌مانده جامعه که با دین درهم‌آمیخته بود، دهان زن شوهردار هم می‌بوییده که مبادا به همسرش اظهار عشق کند.

«حالا ولش کن بیا این نامه رو برام بخون که تازه اومده. بوش کن. بوی پادگان می‌ده. نمی‌ده؟

پاکت باز شده نامه رو به من می‌ده.

راستش سواد خودم هم خیلی زیاد نبود که بتونم همه آنچه نوشته بود را بخونم. تازه اگر هم می‌خوندم، گاه نمی‌فهمیدم منظورشون چیه. فقط گاه می‌دیدم که شورابه بر چهره جاری می‌شود و تا خط لب می‌رسد.

بخون دیگه.

بذار اول خودم بخونم بعد تندتند برات می‌خونمش.

این نامه برخلاف نامه‌های قبلی بسیار کوتاه و خوش‌خط بود:

نمی‌دانم تو را به‌اندازه‌ی نفسم دوست دارم یا نفسم را به‌اندازه‌ی تو؟
نمی‌دانم چون تو را دوست دارم نفس می‌کشم یا نفس می‌کشم که تو را دوست بدارم؟
نمی‌دانم زندگی‌ام تکرار دوست داشتن توست یا تکرار دوست داشتن تو زندگی‌ام؟
تنها می‌دانم ، بسیار می‌خواهم تو را

دو کلام حرف حساب باهات دارم :

” دوست دارم

نامه را گرفت. بوسید و روی چشمان خیسش گذاشت. باز هم دادش به من. بخون. بقیه‌اش رو بخون.

تمام شد. همه‌ش همین بود. اگر می‌بینی که صفحه پُره، به خاطر گُنده گُنده نوشتن کلمه‌هاست.

باز هم نامه را بوسید. با آهی آرام دراز کشید. از شیار پیراهنش چاک پستانش پیدا بود و گردی آن معلوم. چشم‌هایش بر هم گذاشته بود و با خود چیزهایی می‌گفت که مفهوم نبود.

کاری ندارید؟ من برم؟

بلند شد. یقرون (یک ریال) به من داد و گفت: کاغذ بیار که براش نامه بینویسیم.»           خانه حاجی‌رضا، ص ۶۹

احساس فروخفته زنان موضوعی نیست که به دیروز ربط داده شود. هنوز هم مادرانی هستند که سه یا بیشتر فرزند دارند و به قول روان‌شناسی هنوز طعم و لذت ارضای جنسی زا نچشیده و نمی‌دانند که ارگاسم یعنی چه!

زنانی را می‌بینیم که تن‌فروشی می‌کنند. جامعه آن‌ها را طرد کرده و سر در گریبان خود، اسباب لذت مردان هستند. در این خاطره‌ها با چهره‌ی زشت جامعه آشنا می‌شویم و مهربانی همین زنانی که جامعه آن‌ها را پلشت می‌خواند:

«شوکت خانم که همیشه به من پول می‌داد تا برایش نان سنگک بخرم، چشمان خیس مرا که دید صدایم کرد و به خانه خودش برد. دیدم که رضا هم کتک خورده ولی نه مثل من و با اشاره می‌گوید که چکارت دارد؟ شوکت مرا به اتاقش برد.

چادر سفید گل‌گلی‌اش که از سرش فروافتاد، دامن کوتاهی پایش بود که ران‌های سفیدش را در چشم می‌نشاند و بلوزی که قلک پستان‌اش را. دستی بر سرم کشید، اشک‌هایم را با دستمال‌کاغذی که در خانه ما وجود نداشت خشک کرد، بر گونه‌ام بوسه‌ای زد و پرسید: «حوصله داری برام نان، سبزی و گوشت بخری؟»

دو تومان داد؛ هشت زار گوشت، دو زار سبزی، به‌اندازه دو زار سیب قرمز و یک نون سنگک. پنج زار بقیه‌اش هم برای خودت. بزن به رگ بچه.

پرسیدم: «همش برای خودم؟»

«بله. دیگه هم از این کارهای خطرناک نکنیا! دیگه با آتیش بازی نکنینا.»                  شوکت، ص ۲۰

راوی با دقت و با همان ذهنیت کودکانه همه این موارد را موشکافانه اما با زبان کودکی کنجکاو بیان کرده است که می‌شود نتیجه سیاه‌روزی زنان ایران را در سنت‌های پوسیده اجتماعی و دین با هم یافت. صندل نمونه دیگر این زنان است که به‌طور عریان‌تر در خاطره‌ای که راوی همراه مادرش به بخش اتفاقات بیمارستان می‌رود، نوع کنار خیابانی‌اش را شاهد است. مادر هم در همه موارد به‌جای توضیح، راهنمایی و تربیت درست، او را تنبیه بدنی می‌کند. آیا هنوز هم‌چنین نیست؟ اگر هست، باید فکری برای چراهایش بکنیم و سپاسگزار نویسنده باشیم که چشمان‌مان را به روی موضوع‌هایی باز کرده که هر روز کنار دست‌مان رخ می‌دهد و به آن بی‌توجه هستیم.

***

عشق به مادر را باوجود خشونت، راوی پس از یک طنز تلخ، با زبانی کودکانه پیش روی ما می‌گذارد که ذره‌ای غل و عش در آن نیست:

«با جمشید دعوام شده و بهم گفته فلان همه‌ی مردای عالم تو فلان ننه‌ت.

خوب؟

حالا می‌خوام برم دهنشو سرویس کنم.

درحالی‌که چوب را از دستم می‌گیرد می‌گوید: «ننه‌جون، خونِ خودتِ کثیف نکن. حالا او یه چیزی گفته. چیزی که هنوز تو نیومده. اومده؟»

 به خاطر مهربانی‌اش چوب را به او دادم. بچه آخر خانواده بودم و مادرم اگرچه مرا ناخواسته می‌دانست، اما هرگز ذره‌ای از مهرش کم نشد. البته شاید به خاطر شرایط زندگی دشوار و نابسامانی‌های اجتماعی، خشونت بخشی از تربیت و فرهنگ او شده بود.

همیشه هم او را با مادر رضا مقایسه می‌کردم که حتمن به خاطر دگرگونه بودن موقعیت زندگی‌اش، ندیده بودم که رضا را تنبیه کند. البته هرگز آرزو نکردم که ایکاش او مادرم بود.

مادرم را دوست داشتم اگرچه مرا کتک هم می‌زد.»               شوکت، ص ۲۳

در یک‌کلام، «بن‌بست قهرمانی» کتابی است که با خوانش آن اشک بر چهره می‌نشیند که تشخیص اشک شوق یا اندوه بودنش دشوار است. کتاب با انتخاب ژانر سیال ذهن بیش از ۵۰ خاطره را در خود جای داده که هر یک به نوعی در هزارتوی جامعه قدم می‌زند تا آینه‌ای تمام قدی باشد از روزهایی که بیشتر ما ندیدیم و تجربه نکردیم. گذشته‌ای را پیش روی ما می‌گذارد تا امروز اگر قرار است به کردار آن‌ها داوری داشته باشیم، با توجه به پیشاتاریخ داوری‌مان، به قضاوت برویم. گفتنی زیاد است و از حوصله این نوشتار بیرون.

و کلام آخر این که؛ بن‌بست قهرمانی، اگرچه کوچه‌ای بن‌بست بوده، اما در شکل امروزش که نوشتاری است خواندنی، نه‌تنها بسته نیست که با پنجره‌های رنگارنگش رو به فراخنای هستی دارد و راهگشا است.

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی