حدیث کاظمی‌نژاد: ناگهان

داشتم به این فکر می‌کردم، اگر نقشه‌های عبدالله درست از آب دربیاید چکارها که نمی‌توانم بکنم. آچار ساعد هنوز اینجاست؟

  نخ را با نوک زبانش خیس کرد، سر نخ را بین انگشت‌های ظریفش گرفت،گره زد،انگار نه انگار. گفت:«نمی‌خواد شیر فلکه رو ببندی؟»

 قطره‌های آب پشنگ زد روی صورتم، زل زده بودم به ران‌هایش،ملافه‌ی نخی سفید لای پاهای گندمگونش چین خورده بود.با توام مریم.

«دو هفته‌ست این آچار اینجاست، بلد نیستی بگو خودش بیاد

 پلاستیک روی جاظرفی را برداشتم پیچیدم دور لوله،جلوی فواره زدن آب را کمی گرفت، سرش را هم برنگرداند،  داشت جورابش را وصله می‌کرد، نازکیشان را دوست نداشتم، ظرافت ساق‌هاش را بیشتر نشان می‌داد.

تخم‌هام را خاراندم، هنوز نگاهم نمی‌کرد، دست کشیدم روی زیپ شلوارم، زیرچشمی نیم‌نگاهی انداخت.

«فردا درستش می‌‌کنم، اصلا عوضش می‌کنم.»گوشش نبود، چشم از او برنداشتم، نگام کن، بیا، ببین چه بزرگ شده، مال توئه، هجوم برد به پلاستیک دور لوله، خانه را آب برداشت، رفت تا زیر تشک خوابمان که همیشه وسط خانه پهن بود.

 پاشد ایستاد، رشته‌ای از موهاش چسبیده بود به گونه‌ی خیس از اشک‌اش دست کشیدم روی انحنای کمرش تا برجستگی نوک پستان‌هاش،  در گوشش گفتم :آچارو بیار.

 دستم را کنار زد، سوزن رفت توی دستم، موهایش را از پشت سر توی مشتم جمع کردم،کشیدمش تا نزدیک ظرفشویی، سرش را روی لوله فشار دادم، آب شتک زد روی گردی صورتش، چیزی نمی‌گفت، سنگینی‌ام افتاده بود روی تنش،نوک پام می‌خورد به نرمی لمبرهاش.خیره توی چشمهام، ومن می‌ترسیدم. اگر می‌رفت. کی لباسهایم را می‌گذاشت زیر تشک تا صاف شود، چشمهای سبز کهربایی اش را می‌دوخت به آنطرف دیگر وقت‌هایی که دوست نداشتم خودم را توی چشمهاش ببینم، هر چقدرهم صدایش می‌کردم جواب نمی‌داد.

آچار را داد دستم، پشتش را به من کرد و پیراهنش را در آورد،قطره‌های آب روی قوس کمرش برق می‌زد، لخت ایستاده بود تا مرا  بکشد طرف خودش، دست‌هام به تنش نرسیده… «اگه این رابین نبود الان کارتون‌خواب بودیم.»

بازم رابین. هر وقت می‌خواستم از در خانه بیرون بروم بند می‌کرد که رابین باز شال زنونه نداده بساط کنی؟

می‌خندیدم به سادگی‌اش، فکر می‌کرد همه ایستاده‌اند هیکل یغور وچشمهای لوچم را ببینند.

شدت آب کم‌تر شده بود، بلند شدم، آچار را با دست دیگرم گرفتم، پیراهن تازه‌ای پوشید، موهایش را ریخت روی شانه‌هاش، شالش را روی سرش انداخت،نمی‌ذارم بری که.

شالش را دور گردنش پیچیدم. سرش به پشت خم شد،اما تقلا نمی‌کرد.

 خودت که دیدی به هرآب و آتیشی زدم، زور می‌زد شال را از توی دست‌هام بکشد بیرون.

آرام آرام رهاش کردم.

داشت جوراب‌هایش را بالا می‌کشید، ناخنم تار و پود جوراب را شکافت، قوزک‌ش بیرون زد، نباید جایی می‌رفت.

«امشب می‌ریم.» عبدالله صبح گفته بود، روی پل که داشت سیگار می‌کشید اشاره‌کرد بروم پیش‌اش.«سیمکارتت رو هم دور بنداز.»

ناخن‌هایم را توی دستم فرو می‌کنم، هروقت باران می‌آید راهرو را بوی فاضلاب برمی‌دارد،

در حیاط را باز می‌کنم ،گوشی‌ام را از جیبم در می‌آورم که شماره‌ی عبدالله را بگیرم ، باز صفرش بازی درمی‌آورد،کفر می‌گویم به زمین و زمان.

راه می‌افتم بروم دم خانه اش.موتور را می‌کشم سمت راست که نخورد به تاکسی ساعد که اگر بخورد خون حسن و حسین است، گیر می‌کند به درپوش فاضلاب، پخش زمین می شوم ، می‌افتم وسط زباله‌های کنار دیوار، چرخ‌های موتور توی هوا می‌چرخند و می‌چرخم ببینم کسی دیده یا نه!

 لباسهام بوی گوه گرفته، می‌خواهم بالا بیاورم، ساعد از پنجره داد می‌زند: هوووی، غلام، از اول شرط کردم قبل من موتور تو بیار، بعد منم ببرش، نکردم؟ دارد می آید دم در، بلند می‌شوم که برگردم خانه.

دستهام می‌لرزد، باران زنجیرکش می‌بارد، هنوز صدای داد و بیداد ساعد ته کوچه بلند است، گوشی را در می‌آورم به عبدالله بگویم نمی‌آیم، صفرش کار می‌کند، اینبار روی هفت گیر می‌کند، با نوک کلید فشارش می‌دهم، می‌گیرد.

 سیگاری در می‌آورم ومی‌برم روی لب که جواب می‌دهد، نمی‌گذارد حرف بزنم، «میام راه بند دنبالت»، می‌گوید پنجاه پنجاه. خود رابین گفت که سهم من اینبار ده‌ تا بیشتر شود؟

سیمکارت را دور بندازم؟ اگرمریم زنگ بزند چی؟ رابین هم گفته از فردا صبح باز می‌توانیم بساط کنیم، «از همین فردا برگرده سرکار، این کرونا رفتنی نیست.»

سیگارم را روشن می کنم، موتور را هل می‌دهم توی حیاط. ، سایه‌ی مریم را می‌بینم روی پرده، پلک راستم باز شروع می‌کند به تند تند زدن.

چرا به خودم زنگ نزد؟ شماره‌ی مریم را از کجا آورده؟ خودم داده بودم؟ «تا قرنطینه تمام نشود جنس نیست.» حالا چرا گفته جنس‌ها را می‌آ‌ورد دم خانه؟

رد صدای قطار را دنبال می‌کنم، عبدالله رسیده پشت راه بند، گوشه ی ناخنهایم را می‌جوم، «شاسی بلند برای جاده خاکی بیشتر جوابه.»

وارد جاده ی فرعی می‌شویم، «نزدیکیم، یادت نرفته که باید چیکار کنی؟»

اگه نگهبانه بیدار شه چی؟

«پیرمرد شصت هفتاد سالست.»

جوراب مریم را روی صورتم می‌کشم، پارگی جوراب می‌افتد روی چشم راستم.

بریده بریده می‌خندد.این چیه؟«فیلم که نیست،یه ماسک بردار از داشبورد.»

زیر ماسک مچاله‌اش می‌کنم، بومی‌‌کشم، جای کش جوراب روی پاهایش خط انداخته بود، جایش را با نوک زبانم حس می‌کردم، گیره های فلزی را از نوک پستان‌هاش می‌کشیدم،سوزن را فشار می‌دادم روی فرورفتگی تا بوی خون، دماغم را پر کند. ‌دختر کوچولوی من دردش گرفته؟

عبدالله می‌گوید:صدتا بلکم دویست تا بطریه،  فردا شب بجای پیک سگ شاشیده ، یه بطر می‌زنیم

به سلامتی.

چشمم به جاده‌ی خاکی‌ پشت سرمان است، نم نم می‌بارد، چراغ‌های انبار قطره‌ها را سریعتر از

باریدنشان به چشم می‌رساند.کلاهم را روی سرم می‌کشم.

قطره‌های پارافین پشت گوش‌هاش را داغ کرده بود. من را بیشتر.

می‌سوزه؟

«نه.»

دیدی گفتم شمع نمی‌سوزونه. چرا ماسک زده بودی؟ بازکدوم گوری بودی مگه؟ این جای چیه پشت گوش‌ات؟

خیس می‌شوم، لرز می‌افتد به جانم.

عبدالله می‌گوید: «نترس »

صدای شکستن شیشه می‌پیچد توی انبار،در نگهبانی باز می‌شود،می‌خزم داخل، از پشت گلویش را می‌گیرم،باتوم از دستش می افتد، عبدالله دارد به سمت در می‌دود: «ولش کن،اندازه‌ی کافی بار زدیم.»

باز خون دماغ شده‌ام، ماسک را از روی صورتم برمی‌دارم، پیرمردنفس نفس می‌زند. باتوم را بالا می‌برم، عبدالله یکهو پیداش می‌شود،مچ دستم را می‌گیرد، «چته تو؟» پیرمرد را هل میدهم می‌خورد به لبه ی میز،زیر سرخی المنتهای بخاری برقی سیاهی لزجی را که از سرش بیرون می ریزد را می‌بینم.هردویک لحظه می‌ایستیم،سرش را ‌می‌گیرد و با دست دیگر پایه ی میز را ستون می‌کند.

اینبار ترس‌خورده خم شده روی فرمان. خفه خون گرفته، بوی گوه بوی عرق، بکش پایین پنجره رو.

عبدالله می گوید:واسه خاطر چار تا شیشه نزدیک بود خون راه بندازی.می‌گویم رابین نگفت کی بریم جنسهارو بگیریم؟

«بهت زنگ میزنه دیگه.» بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد می‌گوید: «خودش گفت سیمکارتامونو بندازیم دور.»

وقتی این را می‌گفت نگاهم نمی‌کرد: «شاید مثل دفعه های قبل برده باشه در خونه‌ت.»

توی جاده ی خاکی با چراغ خاموش می رود، حس می‌کنم  نگاهم می‌کند.

راه بند که می‌رسیم جدا می‌شویم، باران بند آمده،کنار ریل دراز می‌کشم تا صداهای توی سرم را خالی کنم، جوراب مریم را می‌کشم روی صورتم، دست می‌کشم روی کوک‌های دندانه‌ایش، به چند روز دیگر فکرمی‌کنم که سهمم را بگیرم، قطار رد می‌شود، چند تکه سنگریزه می‌افتد روی صورتم، خودم را توی چشم‌های درشت مریم می‌بینم.

صورتم را چسبانده ام به شیشه ی پنجره انتهای راهرو، لای در باز است. دم دمای صبح است. همه‌ی چراغ‌ها خاموش .

خانه قناسی دارد، پشت سرم را نمی‌بینم، صدای بهم خوردن درمی‌آید، راهرو باریک‌ترمی‌شود، نفسم تنگ‌تر.

گرگ ومیش است، با تن سنگینی روبروی آینه می‌ایستم، همه‌ی تنم بو می‌دهد، جوراب‌ را دور انگشت اشاره‌ام می‌پیچم، روی لبهام می‌کشم‌اش، پارگی‌‌اش را لیس می‌زنم، چار دست و پاشو، تکون نخور.گردن بالا. منو نگاه کن، هه هه ، آره. تکون نخور.

تاریکه، می‌ترسی؟ دختر کوچولو می‌ترسه. کمربندم را لای پاهاش محکم‌تر می‌کشم، خون اومده، دختر کوچولوی بد .گردن بالا. دهن باز. له له بزن.باز. تکون نخور.

تمام وجودم را سرخوشی گرفته. مریم، مریم، مریم.

می‌روم زیر دوش، آب قطع است، شیرفلکه را که نبسته بودم! درست یادم نمی‌آید. دنبال آچار می‌گردم، آخرین بار کجا بود، می‌روم پشت پنجره، پرده افتاده روی زمین،کنار سرمریم که خون بسته.

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی