شام آخر، آخرین رمان سرور کسمایی که چندی پیش به همت نشر باران منتشر شد، داستان زندگی و خیالات یک زندانی سیاسی محکوم به اعدام دهه شصت است. نویسنده ما را با شخصیت اصلی بینام داستان که به خاطر فراری دادن زنش از دست ماموران اطلاعات، به جنتلمن ملقب شده همراه میکند تا شاید بتوانیم از پشت میلههای زندان به دوهزار و هفتصدو شصتوچهار روزی که او در ترس و تنهایی و شک زندگی کرده است نزدیک شویم.
نویسنده به درستی، از ریز به ریز و جزئیات فضای زندان نمینویسد. به حد اکتفا مینویسد. تا جایی که بشود بوی گند، بوی عرق، بوی خون را زیر شکنجه حس کرد، صدای تق…تتق… تتلق گاری قراضه را در راهروی زندان شنید و از مصیبتی که پشت میلهها میگذرد با خبر شد. فضاسازیهای نویسنده در شام آخر سنجیده و ستودنیست.
اما قصد او نوشتن از روابط بین زندانیان و ترسیم فضای خوفناک پشت میلهها هم نیست. به دنبال مستند نگاری و تالیف یک سند تاریخی نبوده است. هر آنچه نوشته در جهت پیشبرد داستان و کمک به فضاسازی بوده است. گزافه ننوشته و کاغذ را باطل نکرده است. او میخواهد برایمان داستان بگوید. داستان جنتلمن. میخواهد ما به جنتلمن نزدیک شویم و ماجرای او را تعقیب کنیم. اگر از حبیب مینویسد، از مینا میگوید یا از افسانه، نه برای لمس کردن زندگی آنهاست، نه برای همدلی با زنی که شوهرش زندانی سیاسیست یا برادرش را در زندان کشتهاند، بلکه میخواهد از طریق آنها ما از ته و توی داستان جنتلمن خبردار شویم. از داستان زندان یک بازنده تمام عیار!
از پدرش اندکی میگوید که فعال سیاسی بود واز گرایشهای جنسی جنتلمن در نوجوانی مینویسد. از زاویههای مختلف، نور کورکننده مستقیمی روی زندگی او میتاباند تا خواننده مطمئن شود کسی که نویسنده از او میگوید، در نقشهای مختلف زندگی، یک بازنده واقعیست. اصلا به گفته خودش، بازنده به دنیا آمده است (صفحه هشتاد و دو). از همه مهمتر در نقش یک فعال سیاسی که به خاطر اعتقاداتش پشت میلههای هولناک زندان است و هر لحظه گمان میرود بلندگوی زندان اسمش را «با کلیه وسایل» صدا بزند به قصد طناب دار.
(پوستر: کاری از ساعد)
جنتلمن پیش چشم ما و در دنیای ذهن خود، بازنده است. زنش را به آغوش مردی خارج از کشور فراری داده، سر بیگناهی (فرامرز) را به باد داده، با زن رفیق زندانیاش خوابیده، دوستانش را لو داده، به جاسوسی برای شکنجهگرش تن داده و در آخر از ترس جان متواری شده است. از این بازندهتر؟ این داستان زندگی جنتلمن زندانیست که سرور کسمایی با قدرت و تمام و کمال برایمان شرح میدهد.
نویسنده در صفحه هشت مینویسد: «شتاب دارم همه چیز را از همان جایی که متوقف شده است، دوباره از سر بگیرم.»
اما آیا براستی خواننده به همان نقطهای که همه چیز برای جنتلمن تمام شد بازگشته است؟ ما از زندگی پیش از زندان جنتلمن چه چیزهایی میدانیم؟ چقدر به او نزدیکیم؟ آیا به همان اندازه که خالق جنتلمن از او میداند، مای مخاطب هم میدانیم؟ به همان اندازه که نویسنده به او نزدیک است، ما هم به شخصیت داستان نزدیک هستیم؟
اندکی از پدرش و تمایلات جنسیاش برایمان میگوید. همینطور اشاراتی به وقتی که شیرخواره بود و مادرش او را در گهواره انداخت و رفت. نویسنده در گذشته او آنچنان که رمان ایجاب میکند غرق نمیشود و عمق درد او را با ما شریک نمیشود. کاش نشانههایی مثل مجله نشنال جئوگرافیکی که پدر در کودکی برایش از دکه روزنامهفروشی خیابان استانبول میخرید در داستان بیشتر بود.
برای بازندهای که اسمش را نمیدانیم و حتی نمیتوانیم در دنیای خودمان او را دقیق مجسم کنیم، از خلق و خو و عادات پیش از زندان (تاکید میکنم پیش از زندان) و زندگی روزمرهاش بیخبریم، چطور میتوانیم دل بسوزانیم، یا دوستش داشته باشیم یا حتی از او متنفر شویم؟ چطور میتوانیم به شخصیت اصلی داستان نزدیک شویم وقتی به طور مثال حتی نمیدانیم او که موزیک راکاند رول آرش را نمیپسندد و لزوما انتخابش سمفونی هشت شوستاکوویچ نیست، معمولا چه ترانهای را وقت اضطراب با خودش زمزمه میکرده؟ نویسنده ریسمان محکمی از جنتلمن دست ما نمیدهد تا انقدر او را بشناسیم، انقدر به او احساس نزدیکی کنیم تا وقت بحران و نقطه عطف زندگیاش، همراهش باشیم و تنهایش نگذاریم و بتوانیم دو طرف ریسمان زندگیاش را به هم وصل کنیم. مگر نه رمان وقت پرداختن و پروراندن جزئیات به دردخور است؟ جزئیاتی از زندگی جنتلمن که ما را به او، به عنوان شخصیتی ملموس و واقعی نزدیک کند؟ مثل همان جزئیاتی که نویسنده به درستی و ظرافت درباره شخصیت فرعی حبیب در داستان نوشته است. مثلا در صفحات بیست و بیستویک میخوانیم: «دکتر مصرعها را یکییکی میخواند تا همراه او فرانسه را تکرار کنیم. در بازگشت از فرانسه، چند ماه پس از انقلاب، با دختری پانزده سال از خودش جوانتر ازدواج کرده بود. پسرکی هم داشت که نقاشیهایش را هر ماه برای پدر میفرستاد. نقاشیهای عجول و کودکانهای که پدر در آنها هیچ حضوری نداشت. دکتر از زنش هیچوقت حرف نمیزد، اما مرتب به ملاقات میرفت و با پول و بسته برمیگشت.»
همین پرداختن به زندگی شخصی حبیب است که او را برای خواننده قابل درک و لمس میکند و سرنوشتش مهم میشود. یا حتی زنش، وقتی در صفحه هفده مینویسد :» با آن روپوش تنگ و روسری آبی آسمانی که شلخته از روی موهایش مدام سر میخورد و ساک آدیداس که روی شانهاش بند نبود.»
سرور کسمایی نویسنده تواناییست که شخصیتهای فرعی داستانش را با تمام اطوار و احوالشان، تمیز و دقیق و سنجیده نوشته است. اما درباره خود جنتلمن، خواننده با فراز و فرودهای داستان همراه است بدون اینکه در طول مسیر خواندن، پیوندی محکم با شخصیت اصلی برقرار کند تا داستان امروزش خواندنیتر باشد. در صفحه شصت و دو از زبان جنتلمن میخوانیم: «آیا نباید به زنم اعتراف کنم که آن آدم سابق نیستم؟» و البته کدام آدم سابق؟ همان که چند خط بالاتر ، خیلی کلی از خودش میگوید: «مردی خوشبین و خیالباف که عاشق زندگی، شعر و همخوابگی بود…» آیا این صفات کلی کافیست تا ما به زندگی پیش از زندان او پیوند بخوریم؟
در صفحه شصتوچهار میخوانیم : «پسر نه خوشتیپ است نه جذاب ، نه قدبلند و نه قوی، اما یک حسن دارد : شاعر است.» توصیفهایی از این دست البته به مای خواننده که دنبال خواندن و دانستن بیشتر از جنتلمن هستیم کمک میکند اما کافی نیست. براستی جنتلمن چه شکلیست؟
نویسنده روابط اجتماعی بین گروههای قدرت و پلشتی زمانه را با مهارت بر پیرنگ داستان سوار کرده است اما میتوانست با اشارههای بیشتر اجتماعی و فرهنگی به زمانی که داستان در آن جاریست، هویت بیشتری به اثر بدهد. مثلا از نشانههای بیمارستان ارتش اوایل دهه شصت بنویسد، یا ویژگی کوچه و خیابانهای بعد از انقلاب و دوران جنگ، یا حتی حال و هوای آتلیه کارو. اما جز چند مورد مثل اشاره به توشیبا و مدل ماشین آرش نبوغ پرداخت بیشتری نکرده است.
شام آخر، داستان بازندهایست که همواره در تاریخ تکرار میشود. سرور کسمایی گوشهای از آن را برایمان نوشته است. ما را به تماشای زندگی جنتلمن دعوت کرده است که لقبش، زیرکانه، هیچ سنخیتی با او ندارد و زندگی دردمندانهاش نسل به نسل تکرار میشود.