کیهان خانجانی: صد سال خیابان

حالا، دو دهه پیش، هوشنگ گلشیری روی تختش در بیمارستان ایرانمهر تهران غلتید به یک پهلو و قلم بر کاغذ گذاشت اما خیره ماند به دو قاب پنجره‌ی اتاق و تصویرها گذشتند، یکایک، به‌هم چسبیده، بر دو شیشه‌، با پس‌زمینه‌ی پرده‌ای خاکستری از آسمان، که معلوم نبود ابر است یا دود یا مه؛ انگار فیلمی، اما صدا نداشت، صامت:

می‌نشانندش کنار خیابانی و تکیه می‌دهندش به دیواری. یکی‌شان برمی‌گردد و از ماشین بطریی می‌آورد و در جیب او می‌گذارد. در ماشین می‌نشینند و دور می‌شوند. دو نور سرخِ دو چراغ عقب ماشین در دو چشمِ بی‌نور او دودو می‌زند. خیره است به جایی دور در شب.

گلشیری نوشت: صدای این تصویرهاییم.

پرستار گفت: «چیزی می‌خواید؟… درد دارید؟»

گلشیری نوشت: متن‌خوانِ تصویرهای این‌همه سال و سالیانیم.

«تصویرها؟!»

گلشیری نوشت: تصویرهایی که در انتظارند روایتشان کنیم.

پرستار، گیج، سر چرخاند و چشم گرداند: «کدوم تصویرها؟!»

گلشیری نوشت: نقالِ تصویرهای خیابان‌ها و آدم‌های بی‌صداییم.

«آخه کدوم خیابون؟… کدوم آدم؟»

پرستار لحظه‌ای به انگشت اشاره‌ی گلشیری نگاه کرد و لحظه‌ای به پنجره و لحظه‌ای به صورتش: «حال‌تون خوبه؟!» بعد، ترسیده، تندی پا تند کرد سوی در و کریدور.

حالا، دو دهه بعد، در طبقه‌ی بالا، همایون دهکردی یک دستش را از زیر ملحفه درآورد و سرش را کمی از بالش بلند کرد و کف دست را پشت گوش رو به پنجره گرفت: «دکتر این سروصدا چی‌چیه از خیابون؟»

«کدام سروصدا؟»

«خودتو به نشنفتن می‌زنی دکتر یا می‌خوای منو نگرون نکنی؟»

«این اتاق‌ها عایقند، پنجره‌ها هم دوجداره.»

«واقعاً نمی‌شنفی؟!»

دکتر رو کرد به پرستار: «چند واحد آنتی‌بیوتیکش رو زیاد کنید. عفونت رسیده به مغز، هذیان ناشی از اونه.»

دهکردی انگشت اشاره را به آرامی سمت پنجره گرفت: «خب چرا نمی‌گی سروصداها از کجاست؟»

دکتر گفت: «راستش این‌هفته خیابونا شلوغ بود…»

«و صدای تیر و مردم و آژیر و…»

«بله بله… ولی الآن همه‌چیز آرومه… جمع شد… سروصدایی نیست.»

«پس چی‌چی می‌شنفم؟»

دکتر لبخندی زد: «حتما صدای فیلم‌های دوران جوانی‌ت پیچیده توی سرت آقای منتقدِ سینما!» و لبخندی زد و شانه بالا انداخت و از بالای عینک پنسی خیره‌اش ماند.

حالا، دو دهه پیش، گلشیری کریدوری طولانی را در طبقه‌ی پایین طی کرد و به اتاقی در بخشی دیگر رسید و احمد شاملو را دید که روی تخت دراز کشیده و رمان صد سال تنهایی را بر انگشت اشاره بسته و به پنجره خیره مانده است. گلشیری در چارچوب درِ اتاق ایستاد: «از همان سطر اول محشر به پا می‌کند.»

– تشریح غصه‌ها / به دست امثال من / تفسیر قصه‌ها /  به دست امثال تو.

گلشیری به سمتش آمد: «سال‌ها سال بعد، هنگامی که سرهنگ آئورلیانا بوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعدازظهر دوردستی را به یاد آورد.»

– هم ایام ماضی /  هم ایام آتی.

گلشیری گفت: «و هم حال.»

صندلی پیش کشید و کنار کمد فلزیِ کوچکِ پر از دارو و کتاب، کنار تختش نشست و تازه شروع کرد به سلام و احوال: «من کجا، تو کجا؛ ما کجا، اینجا کجا؟»

حالا، دو دهه بعد، پرستارِ گلشیری بر نوک صندل‌های سفیدش ایستاد و سرش را از نیمه‌ی شفاف درِ شیشه‌ایICU  که نیمِ پایینش مات بود، بالا گرفت و به داخل نگاهی انداخت. دهکردی به دکتر گفت: «فکر کنم یکی از بروبچه‌های مجله‌ی سینما و ادبیات اومده‌ن ملاقاتم.»

پرستارش سر برگرداند به سمت در: «با شما کار دارند آقای دکتر.»

دکتر طرف در رفت و بازش کرد.

«آقای دکتر… حال عمومی بیمار خوبه… ولی چیزهایی می‌گه… تصویرهایی می‌بینه… یه‌جور هذیان…»

دکتر کفِ یک دست را رو به پرستار گرفت: «آروم باشید، آروم باشید. نامش چیه؟ کدوم بخش؟ بیمار منه؟»

«بله بله بیمار شماست… عفونت ریوی… هوشنگ گلشیری…»

«یادم نمی‌آد.»

«طبقه‌ی پایین… اتاقِ…»

دکتر به خود یا به پرستار گفت: «چرا عفونت ریه‌ی همه داره می‌زنه به مغز؟!» و راه افتاد و پرستارِ گلشیری به دنبالش.

دهکردی رو کرد به پرستارِ خود که آنتی‌بیوتیک در سرم می‌ریخت: «گلشیریِ داستان‌نویس؟ اینجا بستریه؟ کِی ازICU   درم می‌آرید برم ملاقاتش؟»

تا دکتر و پرستار از ده پله و یک پاگرد و دوباره ده پله، پایین بیایند و به دو دهه پیش بروند و از کریدور طولانی بگذرند و به اتاق گلشیری برسند و بر درگاه بایستند و ببینند تخت خالی‌ است و او نیست، گلشیری به شاملو گفت: «درِ اتاقت که ایستاده بودم، به جای کتاب، به‌گِمانم نگاه می‌کردی به پنجره.»

شاملو مبهوت در سکوت ماند.

گلشیری گفت: «من هم از وقتی به هوش آمدم خیره‌ام به شیشه‌ها.»

باز شاملو مبهوت در سکوت ماند.

گلشیری گفت: «فقط تصویرِ شبِ مرگِ احمد میرعلایی می‌بینم.»

و باز شاملو مبهوت در سکوت ماند.

گلشیری گفت: «تصویری؟ صدایی؟ می‌بینی؟ می‌شنوی؟»

– تصویرِ تاریخ / تصویر جاده /  مشتی سوار /  مشتی پیاده.

گلشیری گفت: «من اگر تصویر دوست مترجمم می‌بینم به‌گِمانم چون پنجره‌ی اتاقم به خیابان راه دارد و او کنار خیابان کشته شد؛ تو چرا تصویر تاریخ می‌بینی؟»

– تقویم بود / تمام این‌ها که دیدیم /  تاریخ بود / تمام این‌ها که شنیدیم.

گلشیری گفت: «فقط تصویر می‌بینم، صدا نمی‌شنوم.»

– صدا را / بایست بسازیم / بایست بسازیم / صدا را.

گلشیری گفت: «تصویرهایی که می‌بینی صدا دارند؟»

– صدای سُم / صدای پاها / صدای شیهه / در خیابان‌ها.

گلشیری گفت: «این صد سال که خیابان ساخته شد، چند نفر از ما در آن مرده‌اند؟»

شروع کردند به یادآوری نام نویسندگان و به ازای هر کس، انگشتی از مشت خود را باز می‌کردند.

ساعت ده شب چراغ‌های اتاق‌ها به جز لامپ‌هایی کم‌نور که نورش سفیدآبی بود، خاموش شدند و چراغ‌های کریدور هم یک‌درمیان خاموش شدند. انگار بیمارستان خلوت و ساکت شد. پنجره‌های سه بخشCCU  وICU  و عمومی که سیاهِ سیاه شدند، صداها و تصویرها، واضح و شفاف شدند. پرستارِ دهکردی او را تنها گذاشت و پرستارِ گلشیری او را یافت و به اتاقش برگرداند و پرستارِ شاملو درِ اتاق او را بست.

حالا، دو دهه بعد از دو دهه پیش و دو دهه پیش از دو دهه بعد، شب که به نیمه رسید و سرکشی به بیماران که تمام شد و داروها که داده شد و پرستاران که به ایستگاه پرستاریِ میانه‌ی کریدور برگشتند، ناگهان کفِ طبقه‌ی بالا کم‌کم به سمت طبقه‌ی پایین منحنی شد و به‌زیر رفت و گود شد و عاقبت به کفِ طبقه‌ی پایین رسید و اتاق‌ها و کریدورها و ایستگاه‌های پرستاری یکی شدند و تصویر کودکی در عکسِ روی دیوار که انگشت اشاره را بر بینی گذاشته بود، با تصویرِ خودش روی دیوارِ کریدور طبقه‌ی پایین، درهم رفت و دو عقربه‌ی دو ساعتِ بزرگ و مدور و سفیدِ آویخته از سقفِ میان کریدورها که یکی شدند، یکی به سمت چپ چرخید و یکی به سمت راست چرخید و دهکردی که تمام این‌ها را از قسمت بالای درِ شیشه‌ای اتاقش می‌دید، ‌دید که قطره‌ای از سرُم که در حال چکیدن بود، کش آمد، اما نچکید و انگار شن‌ریزه‌ای از ساعت شنی در گلوگاه ساعت گیر کند و بماند، ماند.

دهکردی گفت: «حالا وقتشه.» و سیم‌ها را از روی سینه کند و سِرم را از روی رگ کند و ماسک اکسیژن را از روی دهان کند و سبک‌بار و انگار سبک‌بال پا بر سه پله‌ی فلزی کوچک زیر تخت گذاشت و دمپایی پا کرد و در را گشود و به کریدور رفت. تک‌تک اتاق‌ها را وارسی کرد و به صورتِ تک‌تک بیمارها نگاه انداخت، تا چند اتاق دورتر رسید به گلشیری که بیدار و خیره بود.

پنجره چون کتابی مصور، دو قابش، دو صفحه‌ی از هم گشوده. گلشیری می‌دیدش و می‌خواندش. داستان شبِ کشته‌شدنِ دوست مترجمش. شب که گذشت و کتاب که ورق ‌خورد، به فصلی دیگر ‌رسید، و حالا رسید به اینکه: می‌نشانندش کنار خیابانی و تکیه می‌دهندش به دیواری. کتابِ مصورِ پنجره ورق خورد. حالا یکی‌شان برمی‌گردد و از ماشین بطریی می‌آورد و در جیب او می‌گذارد. کتابِ مصورِ پنجره ورق خورد. حالا در ماشین می‌نشینند و دور می‌شوند و دو نور سرخِ دو چراغ عقب ماشین در دو چشمِ بی‌نور او دودو می‌زند. کتابِ مصورِ پنجره ورق خورد. حالا او از آنجا خیره است به جایی در دور، در شب، در خیابان؛ به جایی دور در شبِ خیابان.

دهکردی آهسته پا پیش گذاشت و نشست بر صندلیِ کنار تختِ گلشیری و بی‌مقدمه گفت: «من یه صداهایی از پنجره‌ی اتاقم می‌شنفم، ولی چیزی نمی‌بینم. دکتر می‌گه صدایی در کار نیست، حتی شنیدم به پرستار گفت عفونت ریه زده به کله‌ش. خواستم بپرسم صدایی می‌شنفی از بیرون؟»

گلشیری انگار نمی‌خواست چشم بردارد، چشمی به پنجره، چشمی به کاغذ، نوشت: یکی صدا می‌شنود، تصویر ندارد؛ یکی تصویر می‌بیند، صدا ندارد.

و گفت: «به‌گِمانم خبری‌ست.»

دهکردی پرسید: «چه تصویری؟» گلشیری گفت.

گلشیری پرسید: «چه صدایی؟» دهکردی گفت.

گلشیری نوشت: اهل سینما صدا می‌شنود، اهل ادبیات تصویر می‌بیند!

دهکردی گفت: «شاید اون صداها مالِ این تصویرا باشه.»

گلشیری نوشت: غریب اینکه شاعرمان شاملو هم صدا می‌شنود هم تصویر می‌بیند.

و گفت: «در چنین وضعی به‌گِمانم اوضاع شُعرا بهتر است از ما.»

دهکردی پرسید: «راستی شاملو اینجاست؟! اون چی‌چی می‌بینه و می‌شنفه؟»

گلشیری برایش گفت.

دهکردی پرسید: «ما دو نفری صدای یه خیابون و تصویرِ یه آدمو نمی‌تونیم جمع‌وجور کنیم، اون چطوری می‌خواد با صدا و تصویر تاریخ دربیفته؟»

گلشیری نوشت: به‌گِمانم شاعرجماعت یعنی همین.

دهکردی گفت: «بریم سراغش. شاید سه نفری یه فکر منطقی به ذهن‌مون رسید. البته فکر منطقیِ داستان‌نویس و روزنامه‌نگار سینمایی و شاعر، چه شود!»

رسیدند و دیدند شاملو در حال و احوالی مانند آن‌هاست؛ سر برگشته به سمت پنجره و شب. دهکردی ماجرایش را ایستاده گفت. بعد دو صندلی گذاشتند و رو به تخت و پشت به پنجره نشستند تا فکر کنند چه کنند.

دهکردی گفت: «تو فکر بودم مرخص که شدم تمومِ این تصویرا و صداها رو تدوین کنم.»

– دار و ندارِ ما / صدای بی‌تصویر / تصویرِ بی‌صدا.

دهکردی گفت: «حالا که این‌طوره، تصویرا و صداها رو تدوینِ موازی مونتاژ می‌کنم.»

گلشیری نشست و ملحفه را کنار زد و پا بر سه پله‌ی فلزیِ کوچک زیر تخت گذاشت و دمپایی پا کرد و سبک‌بار پایین آمد و سبک‌بال راه افتاد، اما پیش از خارج‌شدن از اتاق، بر چارچوبِ سفیدِ در ایستاد و نگاهی به پنجره انداخت، کمی ماند، و بعد رفت. او که اتاق شاملو را می‌دانست از پیش و دهکردی از پس.

گلشیری نوشت: اول باید به فکر آدم‌های خیابان بود در این هوای سرد.

– خیابان را سراسر /  شب گرفته‌ست.

دهکردی گفت: «چطوره با الکل طبی گرمشون کنیم!»

گلشیری نوشت: حالا که نمی‌توانیم برویم خیابان، آنها را می‌آریم پیش‌مان.

– خیابان را سراسر / تب گرفته‌ست.

دهکردی گفت: «پس برم در رو به روی خیابون وا کنم.»

از اتاق بیرون رفت و از پله‌ها پایین رفت و از کریدور همکف گذشت و از حیاط گذشت و دو لتِ دروازه‌ی بزرگ و آهنی بیمارستان ایرانمهر را گشود و دو لتِ درِ شیشه‌ای کریدور را گشود.

خیابان راهِ راست را کج کرد و خود را سینه‌خیز کشاند به سمت دروازه و حیاط بیمارستان. خیابان که می‌سرید و پیش می‌آمد، جدول‌های سنگیِ دو طرفش، تیرک‌های چراغ‌برقش، درختچه‌های میانه‌ی بلوارش، چراغ راهنمایش، و حتی خطوط سفید عابر پیاده‌اش، با همان نظم و با همان ترتیب به همراهش می‌آمدند.

دهکردی بر ورودیِ کریدور بیمارستان، رو به خیابانِ لغزان، ایستاده بود.

مارِ از خواب بیدار شده، خوش‌خط‌وخال، رنگ‌به‌رنگ از نورِ نئون‌ها و دیرک‌ها، می‌خزید و می‌آمد. خیابان که از پله‌های جلوی درِ شیشه‌ایِ ابتدای کریدور بیمارستان خود را بالا ‌کشید و پیش ‌رفت، به ازای هر پله، دهکردی قدمی پس ‌رفت. انگار فیلمِ پهن کردنِ فرش قرمزِ جایزه‌ای سینمایی، اما تارش سیاه، پودش سیاه، فقط رجِ نواری سفید، بر میانه‌اش.

خیابان نزدیک پاهای دهکردی که رسید، او در را رها کرد و از چند پله‌ی طبقه‌ی همکف به طبقه‌ی اول بالا رفت و دو دست بر نرده، ایستاد به نظاره.

خیابان با خطِ سفیدِ وسطش، بر سرامیک‌های کریدورِ دراز، کشیده ‌شد و حین کشیده‌شدن، ابزار و اشیا و اسبابش، جای ابزار و اشیا و اسباب کریدور را ‌گرفت. تیرک‌های فلزی چراغ‌های برق، هر چندین متر در میان، بر کناره‌ی دیوارها ایستانده شدند، و در فاصله‌هایشان درختچه‌ها رویانده شدند، و جدول‌های سنگیِ یکی‌درمیان سبز و سفید، به جای قرنیزها، پای دو دیوارِ دو سو، کشانده شدند. دکه‌ی رونامه‌فروشی که بخشی کوچک از آن در کناره‌ی آسفالت بود، به همراه خیابان لغزید و لغزید و لغزید و در جای ایستگاه پرستاری قرار گرفت.

دهکردی یک دست را بر پیشانی سایبان کرد تا نور تیرک‌های برق چشمش را نزند و نگاهش را دقیق کرد؛ شاید تا ببیند مجله‌ی سینما و ادبیات بر پیشخوان دکه هست یا نه.

خیابان از نیمه‌ی کریدور بیمارستان گذشت. در هر انشعاب کریدور، تابلویی از تابلوهای خیابان ‌ایستاد. چراغ راهنما قرمز بود و بر کناره‌ی جایی قرار گرفت که دو انشعاب به چپ و راست کریدور داشت: سردخانه، بایگانی.

دهکردی گفت: «قرار بود میزبانِ مردمِ روی خیابون باشیم، خیابونِ زیر پای مردم شد مهمون ما!»

خیابان به آخر کریدور رسید و ماند.

دهکردی گفت: «چند روز فقط صدا می‌شنفتم بی‌تصویر، حالا هم که چه تصویری!»

صدای شیهه‌ی اسب‌ها که از بیرون آمد، دهکردی جاخورده، سینه‌اش را روی نرده‌ی پله‌ها گذاشت و تا جایی که می‌توانست خم شد و رو به درِ بازِ شیشه‌ای کرد و به امتداد خیابان در حیاط بیمارستان نگاه انداخت. سواران نزدیک می‌شدند. چشم دقیق کرد. همان عکس‌های سیاه و سفید و قهوه‌ای در کتاب‌های تاریخ مشروطه؛ کلاه‌ها، سبیل‌ها، دکمه‌ها، دو قطارِ ضربدری فشنگ‌ها.

سواران که میانه‌ی حیاط بیمارستان رسیدند، دهکردی یک پا بر یک پله و یک پا بر پله‌ی دیگر، سر برگرداند و رو به بالای پله‌ها فریاد زد: «گلشیری! مثل اینکه زمان داستان رو خیلی دستکاری کردی. شاملو! مثل اینکه شعر رو خیلی تاریخی کردی.»

از صدای دمپایی‌ها که از پله‌ها سرازیر می‌شد، می‌شد فهمید لااقل یکی دارد می‌آید. گلشیری خود را رساند به پاگردی که دهکردی بر پله‌اش ایستاده بود. دهکردی چیزی نگفت و فقط انگشت اشاره را رو به ورودیِ بیمارستان گرفت. گلشیری یکی دو سه پله که پایین آمد، تازه به صرافت خیابانِ درون کریدور افتاد: «قرار شد مردم را دعوت کنیم، نه خیابان را!»

دهکردی گفت: «مردم هم تو راهند، ولی از دوران دور.»

حیاط بیمارستان را نشان داد. گلشیری یکی دو سه پله دیگر پایین آمد و روی نرده‌ها خم شد و نگاه به درِ ورودی انداخت. سواران با صدای سُم اسب‌هایشان پیش می‌آمدند و آمدند و رسیدند و داخل شدند.

دهکردی گفت: «شده لوکیشن فیلم‌های تاریخی.»

سواران، شق‌ورق، نشسته بر اسب‌ها، بی‌آنکه به این‌سو آن‌سو نگاه بیندازند، از در گذشتند و پیش رفتند و بر چهارراه کریدور ایستادند، پشت خط‌های عابر پیاده، قبل از چراغ راهنما که قرمز بود.

از صدای پاهایی که نزدیک می‌شدند، هم دهکردی و هم گلشیری نگاه‌شان دوباره به سمت درِ ورودی بیمارستان برگشت. این گروه از مهمانان پیاده بودند و لباس‌هایشان هم فرق داشت؛ پالتو، کت و شلوار و جلیقه، کراوات، کلاه شاپو.

دهکردی گفت: «سی‌و‌دویی‌ها.»

گلشیری نوشت: حدود نیم قرن بعد.

پیرمردی، خمیده، آهسته، با طمأنینه، پالتو به تن، انگار یکی دو شماره برای آن اندامِ کوچک بزرگ، عصازنان می‌آمد و دو نفر در دو سویش، و مابقی در ردیف‌های سه چهار پنج نفره از پشت‌ سر. رفتند و پس از گروه اول، پشت چراغ قرمز ایستادند.

دهکردی رو کرد به گلشیری و دهان باز کرد چیزی بگوید، اما گروه سوم از راه رسیدند و رفتند و پشت سر گروه دوم ایستادند.

دهکردی گفت: «اینا رو دیگه می‌شناسم، از خودمونن، انقلابی‌های ۵۷.»

گلشیری نوشت: و باز حدود نیم قرن بعد.

دهکردی پرسید: «پس آدمای سال‌های بعدِ خیابون‌ها چی؟»

جوان‌ترها، پسر و دختر، مقنعه و روسری و شال به سر، کیف و کتاب و کلاسور به دست، شاد و پُرشور به کریدور ریختند. تن‌شان، سوراخ سوراخ سوراخ، از چندین جای، سر و سینه و شانه و شکم، سوراخ‌ها از مقابل کوچک، در پشت اما بزرگ، به قدرِ کفِ دست، سوراخ‌هایی با خون خشکیده، دلمه‌بسته، لخته لخته لخته.

گلشیری ننوشت.

دهکردی گفت: «کاش همون اول می‌شد فیلم رو روی دور تند زد و فقط از همینا پذیرایی کرد.»

گلشیری ننوشت.

دهکردی گفت: «شانس آورده‌یم فیلم از قیام‌های دوران عرب و مغول شروع نشد.»

گلشیری ننوشت.

دهکردی گفت: «جا نداریم برای آدمای تمومِ این قرن.»

گلشیری نوشت: این‌همه‌سال تاریخ میزبان ما، این‌بار ما میزبان تاریخ.

دهکردی گفت: «ما که از میزبانی‌ش خیری ندیده‌یم.»

گلشیری نوشت: میزبانی را یادش بدهیم.

دهکردی گفت: «خودمون مهمون ناخونده‌یم.»

گلشیری سری به اطراف گرداند و چشمی بر همه‌جا چرخاند تا نگاهش بر تابلویی ماند، و با انگشت اشاره نشانش داد: سالن کنفرانس بیمارستان ایرانمهر تهران.

دهکردی گفت: «امکانات پخش فیلم هم مهیاست. راستی، بوفه چی پذیرایی کنه؟ حوصله‌ی خرچ‌‌خرچِ تخمه ندارم.»

گلشیری پلک‌هایش را بست و کمی ماند و لبخندی زد و بعد گفت: «به‌گِمانم نوشیدنی.»

دهکردی گفت: «می‌خواستم منتقد فیلم بشم، آخرِ عمری چی شدم! خب، چه فیلمی بذارم براشون؟»

گلشیری کفِ دستش را بر یک‌ورِ صورتش سراند و بعد گفت: «مرگ میرعلاییِ مترجم.»

دهکردی گفت: «اون که گفتی صامته.»

گلشیری آرنجش را بر نرده‌ی پله‌ها گذاشت و دو انگشت شست و اشاره را بر دو طرفِ بالای پلِ بینی‌اش فشرد و به فکر رفت.

دهکردی گفت: «راستی، شاملو بنویسه. قبلا هم نریشنِ فیلم نوشته. ولی دستگاه نداریم… وقت نداریم… باید صداگذاری و میکس بشه.»

گلشیری چندبار سر تکان داد و بعد گفت: «به‌گِمانم باید پرده‌خوانی کنم.»

هر دو خیره ماندند به انبوه سواران و پیادگانِ پشت چراغِ هنوز قرمز بر چهارراهِ کریدور بیمارستان، که راه روبه‌رویش خروج بود و راهِ سمت راستش بایگانی بود و راهِ سمت چپش سردخانه بود.

سواران، کلاه نمدی به سر، صاف نشسته بر زین اسب‌ها، بی‌هیچ پلک‌زدنی به روبه‌رو خیره بودند. اسب‌هایشان گاهی آسفالت را با سمِ یک دست می‌خراشیدند و صدایی زیر و ریز در کریدور می‌پیچید. پیادگانِ پشت سر آن‌ها هنوز کلاه شاپو را به سر داشتند و گره‌ی کراوات را انگار برای ورود به مراسمی رسمی تنظیم و سفت می‌کردند. پیادگانِ پشت سر آن‌ها مدام این‌طرف و آن‌طرف را می‌پاییدند و از برجستگی دو سینه‌ی اُورکت‌هایشان می‌شد فهمید دو کوکتل‌مولوتف را در دو جیبِ داخل جاساز کرده‌اند. پیادگانِ پشت سر آن‌ها موبایل‌ها را در دست‌ها داشتند و عکس می‌انداختند و فیلم می‌گرفتند.

شاملو نفس‌نفس‌زنان، دو دست بر نرده‌ی پله‌ها، پاها را ‌سراند و ‌کشاند و بر پاگرد، خمیده ایستاد. سینه‌اش بالاپایین می‌شد و خس‌خس می‌کرد. تندی هر دو از پله‌ها بالا رفتند و زیربغل‌هایش را گرفتند و به آرامی پایینش آوردند و همه‌چیز را نشانش دادند.

مثل فیلم‌های صامتِ کلاسیک، آماده کردن مقدمات روی دور تند انجام شد. گلشیری درِ دو لتیِ سالن کنفرانس بیمارستان را باز کرد. سواران از اسب‌ها پایین آمدند و افسارها را به درخت‌ها و تیرک‌های چراغ برق و تابلوهای کنار خیابانِ کریدور بستند. مهمانان به همان توالیِ زمانی که آمده بودند وارد شدند و به ترتیب تاریخ، صندلی‌های سالن را به نمایندگیِ یک قرن از آدم‌های خیابان‌ها پر کردند. شاملو دو دست دور شانه‌های گلشیری و دهکردی، به پشت پرده‌ی صحنه‌ی سالن رفت و بر یکی از سه صندلیِ پشت میز نشست و شروع کرد به سرودنِ گفتارِ متن از روی نوشته‌های گلشیری.

دهکردی اول رفت سراغ شیشه‌های الکل طبی در داروخانه، بعد رفت سراغ یخچال‌های بیماران و آبمیوه‌هایی که ملاقاتی‌ها آورده بودند، و همه را با لیوان‌های یک‌بار مصرفِ آزمایشگاه چید روی چرخی که پرستارها بر آن دارو می‌گذاشتند و در اتاق‌های بیمارها می‌گرداندند. با چرخ وارد سالن کنفرانس شد و از ردیف اول، با لیوان‌های پلاستیکی شروع کرد به پذیرایی.

سواران مشروطه تفنگ‌ها را عمود گذاشتند کنارشان و تکیه دادند به صندلی، قنداق بر موزاییک سالن و لوله به سمت سقف سالن. کلاه‌های نمدی را بر یک زانو جاگیر کردند و بعضی‌شان لیوان را ‌گرفتند و بعضی‌شان نگرفتند. پیادگانِ سال سی‌ودو کلاه شاپو را بر یک ران پا گذاشتند و بیشترشان لیوان را ‌گرفتند و گره کراوات را کمی شل کردند. پیادگانِ سال پنجاه‌وهفت، سه دسته بودند در سه ردیف، یک ردیف لیوان‌ها را رد نکردند، یک ردیف لیوان‌ها را رد کردند، یک ردیف به این‌طرف و آن‌طرف مردد نگاه‌نگاه کردند چه کنند، رد کنند یا رد نکنند؟ پیادگانِ سالیانِ بعد، هلهله‌کنان و خندان، لیوان‌ها را گرفتند و جشن به‌پا کردند.

پذیرایی از میهمانان که تمام شد، دهکردی سه لیوان و یک شیشه و دو قوطی آبمیوه‌ی ترش و شیرین برداشت و روی صحنه رفت و پرده را کنار زد و کنار کاغذها بر میز چید: «آرزوم بود یه سینما تِک داشته باشم و هر فیلمی که دوست دارم پخش کنم.»

شاملو می‌سرود.

گلشیری نگاهی به بساط انداخت و گفت: «ماست‌وخیاری، چند پَر ریحانی، کمی تربچه نُقلی، همیشه می‌گذاشتم کنار بساط شخصیت‌های داستانی.»

شاملو می‌سرود.

دهکردی گفت: «من که نگفتم آرزوم بود میکده وا کنم! می‌خوای بگم رقاصه بیاد رو صحنه؟»

هر سه خندیدند، بلندبلند، و چشم‌هاشان معلوم نبود از خنده یا خاطره، به اشک نشست.

دهکردی پرده‌ی صحنه را کنار زد و چراغ‌قوه در دست به آپاراتخانه‌ی کوچک رفت و نیمی از چراغ‌های سالن را خاموش کرد و چندبار از دریچه‌ی آن، رو به صحنه، چراغ‌قوه را روشن و خاموش کرد. گلشیری کاغذهای گفتار متن را از شاملو گرفت و از گوشه‌ی پرده رو به آپاراتخانه دست بالا برد و علامت داد و پرده را کنار زد و به صحنه آمد.

باقیِ چراغ‌ها خاموش شد و در آخر، سروصدای جوان‌ترهای ردیف آخر هم ساکت شد و فیلم بر پرده پخش شد و پرده‌خوانیِ پرده‌خوان شروع شد.

گلشیری کلاه نمدی یکی از مشروطه‌خواهان بر سرش، عصای آن پیرمردِ سال سی‌ودو به دستش، اُورکت انقلابیون پنجاه‌وهفت به تنش، پا به صحنه گذاشت و کنار پرده ایستاد و عصا را زیر بغل زد و کف دو دست را دوبار محکم به هم زد و چون نقال‌های پرده‌خوانِ قهوه‌خانه‌ها داد زد: «شهر شهر فرنگه، خوب تماشا کن/ از همه رنگه، خوب تماشا کن/ رنگ و وارنگه، سبز و سفید و سرخ‌رنگه / گاهی پررنگ، گاهی کم‌رنگه / گاهی کم‌رنگ و گاه شب‌رنگه / خوب تماشا کن، شهر ما رو سیاحت کن / غصه داری فراموش کن، قصه‌ی ما رو گوش کن.»

گلشیری دوباره دو دست را دو بار محکم به هم زد و عصا را به دست گرفت و نوکش را بر گوشه‌ای از پرده گذاشت و با صدایی خش‌دار و آهنگین و بغض‌دار، بلند خواند: «اینکه می‌بینید احمد میرعلایی‌یه / مترجمِ اصفهانی‌یه / ترجمه‌هاش چه عالی‌یه / آخ که جاش چه خالی‌یه / چشم‌های روشن‌شو ببین / خیره به این سیاهی‌یه / دهان بسته‌شو ببین / صدای بی‌صدایی‌یه…»

بعد گلشیری نوک عصایی را که گرفته بود سمت پرده‌ی پروژکتور و تصویر میرعلایی، نشسته کنار خیابان و یک بطری در جیبش، چرخاند سوی درِ ورودی سالن کنفرانس. نمایندگانِ صدسال خیابان‌های ایران هم سر برگرداندند سمت در. در سایه‌روشنِ آنجا مردی ایستاده بود.

شاملو که حتما متوجه سکوتِ بی‌موقعِ میانه‌ی نقالی شد، وزنش را بر دو دستش روی میز انداخت و از صندلی برخاست و روی دو پا ایستاد و آرام خود را کشاند و پرده‌ی صحنه را گرفت و سرش را از گوشه‌ی آن بیرون برد و نگاهش را تیز کرد به طرفی که همه نگاه می‌کردند. اما در آن تاریکی چیزی پیدا نبود جز پَرهیب مردی.

دهکردی از دریچه‌ی آپاراتخانه سر چرخاند و چشم دقیق کرد و نگاهی انداخت به جمعیت که نشسته، نظربه‌راست کرده بودند؛ بعد نگاهی انداخت به گلشیری که چون مجسمه‌ای با عصایی در هوا، ایستاده بود و تکان نمی‌خورد و انگار پلک هم نمی‌زد. دهکردی چراغ‌های سالن را روشن کرد. جمعیتِ نشسته بر صندلی‌ها، با دیدن مرد برخاستند و کف زدند و جوان‌ترها سوت کشیدند.

احمد میرعلائی همان‌طور ایستاده در کنار درِ ورودی سالن، در یک دست بطری، رو به جمعیت تعظیمی کرد و کمی ماند و کمر راست کرد و از راهروِ حدفاصل دیوار سالن همایش و ردیفِ صندلی‌ها، قدم قدم، میان صدای کف‌زدن‌های میهمانانِ ایستاده‌ی چهار نسل پیش رفت. انقلابیون مشروطه چنان برایش دست ‌زدند که قطار ضربدریِ فشنگ‌هایشان بر شانه تکان‌تکان خورد. سی‌ودویی‌ها چنان برایش دست ‌زدند که کراوات‌هایشان بر سینه تکان‌تکان ‌خورد. انقلابیون پنجاه‌وهفت چنان برایش دست ‌زدند که یقه‌ی اُورکت‌هایشان تکان‌تکان ‌خورد. دانشجوهای سالیان بعد چنان برایش دست زدند که کاغذهای جزوه‌هایشان تکان‌تکان خورد.

میرعلایی سنگین‌سنگین از سه پله‌ی سِن بالا رفت و رفت سوی گلشیری که هنوز عصا را سمت پرده‌ی نمایش فیلم گرفته بود. برگشت سمت حضار و تعظیمی دیگر کرد و صدای دست‌زدن‌ها بالا گرفت. بعد حرکت کرد به سوی خطی که انگار عصا در فضا کشیده بود، و در امتداد آن به داخل پرده‌ی روشن نمایش رفت و در کنار خیابانی، زیر درختی، تکیه داد به دیواری، و چمباتمه نشست.

کف‌زدنِ‌ آدم‌های صد سال خیابان ادامه داشت تا به کارگردانی دهکردی صدا آهسته و آهسته‌تر شد و تصویر کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شد و ساکتِ ساکت شد.

میرعلایی بطری را از جیب درآورد و بر دهان گذاشت و قلُپی نوشید و در جیب گذاشت و پاها را دراز کرد و رو به آدم‌های صد سال خیابان لبخندی زد و چشم‌ها را بست.

حالا، دو دهه بعد، دهکردی طاق‌باز دراز کشیده روی تختش، سیم‌های دستگاه وصل به سینه‌اش، سوزن سرم وصل به رگش، ماسک اکسیژن وصل به دهانش، چشم چرخاند سمت پنجره و شب و صداها.

حالا، دو دهه پیش، شاملو طاق‌باز دراز کشیده روی تختش، رمان صد سال تنهایی باز روی سینه‌اش، سر چرخاند سمت پنجره و شب و صداها و تصویرها.

و گلشیری به‌ یک‌پهلو دراز کشیده روی تختش، کاغذ و قلم در کنارش، زل زد به پنجره و شب و تصویرهایش. دو شیشه، دو صفحه‌ی باز کتاب، بس‌که با جوهرِ سیاه، نوشته زیرِ نوشته زیرِ نوشته داشت، چیزی از آن نمی‌شد دید و خواند.

سفیدی‌های متنِ شبِ خیابان و آسمان، لابه‌لای سیاهی‌ها، سوسو می‌زد.

حالا، دو دهه بعدتر…

از کیهان خانجانی:

درباره کیهانی خانجانی:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی