کابوس قتل عام زندانیان سیاسی – ندا کاووسی‌فر: حسن یوسف

   می‌دانی همین‌که اسلحه را دستش دیدم تا ته ماجرا را فهمیدم. بادمجان سرخ می کردم، مثل همین‌حالا. شبش قرار بود خانجون و مادرت بیایند خانه‌امان. می‌خواستم کشک وبادمجان درست کنم با خورشت فسنجان. مادرت تازه عقد کرده بود وخانجون خیالش این دفعه راحت بود. می‌گفت این یکی شوهرش معلم است و سرش به کار خودش گرم است.

پارچ قرمز را گذاشته بودم لب پنجره جلوی حسن یوسفها که یعنی وضیعت عادی است. نشانه‌ی خانه‌ی ما این بود. هرکسی برای خودش یک علامتی گذاشته بود، بعضیها مثلا یک لباس‌قرمز می‌انداختند روی طناب یا یک سطل آبی رنگ، می‌گذاشتند لبه‌ی ایوانشان.

بچه توی دلم بدطوری لگد می‌زد. نُه ماه را بیست روزی کم داشتم. دوروز بود که تورگشت پشت پنجره نیامده بود. فردایش چهارشنبه سوری بود. بچه‌های محله توی خرابه‌ی پشت خانه ترقه می‌ترکاندند. این بود که صدای تیرودرگیری که بلند شد وقعی‌نگذاشتم. گفتم یقین یکی از همین توله‌جِن‌ها، ترقه‌ای، فشفشه‌ای انداخته‌اند توی حیاط.

حمید گفت: ” فیروزه بپرپایین. “

قرارمان همین بود که به محض درگیری بروم خانه‌ی صاحبخانه‌امان. اسلحه را که توی دستش دیدم به خودم گفتم‌ای دل غافل!

فکرش را بکن از همان‌وقتی که اسلحه را زیرتختخوابمان دیدم، دلم گواهی بد داده بود. صدای تیر که بالارفت ساعت را نگاه کردم ده دقیقه به دوازده بود.  ساعتمان شکل یک کتری‌چوبی بود با سرفلزی. از زندان که درآمدم هرچی توی اسباب اثاثیه امان، گشتم پیدایش نکردم. خواهرحمید برایمان آورده بود، بعد عروسی. عروسی که نبود مثل این روزها بگیرند، سیصد چهارصدتا آدم، همه هم دکولته و هفت رقم بزک ودوزک.

 ماها توی این فکرها نبودیم. با همین مانتوها که آن‌وقت‌ها بهش می‌گفتیم تونیک و یک روسری ژورژت رفتیم محضر. خواهرهاش گفتند، فیروزه خانم! عروسی همین یک شب است. ما برای برادرمان هزار آرزو داریم ولی من و حمید توی این فکرها نبودیم.

شبش به حمید گفتم یعنی خودشان نمی‌فهمند ازدواج تشکیلاتی معنی‌اش چی هست؟ بمیرم برایش حمید با یک خنده‌ای رو کرد به من که، راستش را بخواهی خیلی‌خیلی هم تشکیلاتی نبود. از همان وقت‌هایی که می‌آمدی خانه‌امان به خودم گفتم یا همین دختر یا هیچ کس. حالا راستش را گفت یا خواست دل من را بدست بیاورد؟  دستش حالا از دنیا کوتاه است که بخواهم گناهش را بخرم.  

دوست خواهرش بودم. همسایه‌ی دیوار به دیوار. شبهای امتحان‌نهائی روی پشت‌بام خانه‌امان درس می‌خواندیم. خواهرش خانه‌ی ما نمی‌آمد. خانوده‌اشان خیلی خشکه مذهبی بودند. همان‌وقتها حمید به بهانه بردن رختخواب یا سیگار کشیدن می‌آمد پشت بام. صدای پایش که از  پله‌ها می‌آمد خواهرش می‌گفت فیروزه جان داداش حمید است، یعنی که روسریت را سرکن.

حمید معماری می‌خواند. با موهای مشکی پرکلاغی  وچشمهای سبز، کپی راک‌هودسن بود که همه پوسترهایش را زده بودم بالای تختم. گاهی وقتی با خانجون توی کوچه سلام وعلیکی می‌کردند. خانجونت می‌گفت خدا به مادرش ببخشدش یوسف مصری است، کی بشود زلیخایش؟

  برای ما دخترمدرسه‌ای‌های آن‌موقع که نه دوست پسرداشتیم، نه مثل حالاها کافی‌شاپ و تلفن اختصاصی و موبایل و ایمیل دور و ورمان بود،  همان آمدنش روی پشت بام آن‌هم ماهی یک‌بار،  بگو دنیا را دودستی به من داده باشند.

سه سال بعدش من پرستاری می‌خواندم و توی رده‌ی تشکیلاتی تور محلات بودم. سرگروهم گفت هم برو رویی داری هم خوش وسروزبانی، کارت آشنا کردن مردم باشد با اهداف سازمان. یکی دوسالی اینطوری بود تا وقتی که سرگروهم گفت نظرت در مورد حمید مبین چیست؟

بعدها حمید گفت خودش من را پیشنهاد داده بود. یک روز عصر خواهرش تلفن زده بود که می‌خواهیم بیاییم خانه‌اتان. به گوش خانجونت رسیده بود که یکی دو بار حمید را از دانشکده، محض فعالیتهای سازمان اخراج کرده‌اند. می‌دانی که چقدر از سیاست و این چیزها می‌ترسد؟ گفت یک کلام می‌گویی نه و شَرش را سر ما نمی‌اندازی.

 یک مانتو پوشیدم و روسری‌ام را هم از پشت بستم و تا روی ابرو پایین آوردم. با دو تا خواهرهاش و مادرش آمده بودند. خواهرش همان که دوستم بود یک جعبه‌ی یوخه گذاشت روی میز، گفت قابل شما را ندارد فیروزه خانم. انگار ده سال دوست یک جان در قالب نبودیم. همین خواهرش هم بود که پیراهن خونی حمید را بعد از بیرون آمدنم از زندان آورد در خانه، که بگیر این پیرهن یوسف است که از عقب چاکَش دادی. به گوششان رسیده بود که من گفته‌ام اسلحه مال حمید بوده.

توی خیابان رفقا من را که می‌دیدند جلو پایم تف می‌انداختند روی زمین. مصیبت کشیدم همه رقمه…

بعله را که گفتم خانجون گفت هجرزلیخا می‌کشی. همان هم شد که گفت. انگار کن مرغ آمین از بالای سرمان رد شده باشد، خود کرده را تدبیر نیست. خدابیامرز بیراه هم نمی‌گفت. شده باشد چند بار توی این سالها به غلط کردن افتاده باشم؟ بچه‌ی بی‌پدر، بزرگ کردن توی این دوره و  زمانه مگر آسان است؟

 اما آدمیزاد است، دیگر نمی‌توانستم که جلوی مادرم که آمده ملاقات با یک بچه‌ی شیرخوره، و هی می‌زند توی صورتش که ننه، پای چشمت چی شده؟ یا دور گردنت  را کدام نامردی اینطوری کرده؟ بگویم اشتباه کرده‌ام. ولی هر آدمی توی خلوت خودش که دیگر با خودش رودربایستی ندارد.

حالا تو هی برمی گردی می‌گویی شماها برای هدفتان جنگیدید؟ خاله‌جان کدام هدف؟ همه‌امان ‌را بلانسبت به گه‌خوردن انداختند. یک دختری بود، همان سلول بغلی ما. سمپات بود، ازهمین تازه‌کارها.  مادرش توی چارت تشیکلاتی رده بالا بود. می‌گفتند دخترک توی بازجویی تف کرده بود توی صورت مادرش. گفته بود ننگش می‌شود همچین کسی مادرش باشد. مادرش توی یک‌بند بود، دخترک بند آنوری. توی حیاط همدیگر  را که می‌دیدند رویشان را برمی‌گردانند. روز قیامت بود آن روزها.

حالا هی حاشیه می‌روم. اما واقعش را بخواهی من بعد عروسی در واقع عادی ساز بودم و بس. همان ماه اول علی را باردار شدم. خانه‌امان جلسه بود گاهی وقتی. کار من این بود که چای بریزم یا شربت بهار نارنج ببرم یا ز‌یر سیگاریها را بتکانم، بعدش هم بروم توی دستشویی عق‌بزنم.

حاج آقا جوادی، پرونده‌ام را که دید گفت همه‌اش که بادمجان سرخ می‌کردی، ظرف می‌شستی، به گلدانهات آب می‌دادی. گفتم والله همین بوده حاج آقا. من زن خانه‌ام، نه چیزی از تشکیلات می‌دانم نه این بگیر و ببندها. خود حمید گفته بود فیروزه من همه‌چیز را به گردن گرفته‌ام. خودت را بزن به بی خبری، بی خبری نعمت است. واقعش هم بمیرم الهی، بعد از حاملگی نگذاشت یک نفر را ببینیم. جزهمان محمد پارسا که امیدوارم زن و بچه‌ا‌ش به عزایش بنشینند.

حمید آوردش خانه، خیس خون. گفت یک هفته‌ای اینجاست بعدش می‌رود. خانه‌اشان لو رفته بود و هنوز خانه‌ی جدید معرفی نشده بود. چقدر زخمش را پانسمان کرده باشم خوب است؟ آنهم، هشت ماهه حامله، توی گرمای مردادماه. آخرش هم  همان حرامزاده همه چیز را تمام وکمال انداخت گردن حمید.

توی بازجویی گفت من این خانم را نمی‌شناسم. گفتند مگر می‌شود؟ یک هفته آنجا بودی. گفت این خانم که می‌آمد، من می‌رفتم توی سر پله‌ای قایم می‌شدم. اگر حمید نگفته بود سکوت کنم، تف می‌انداختم توی رویش. اسلحه مال خود محمد پارسا بود. اما گفته بود :«من خبر ندارم. لابد از قبلش توی خانه‌اشان بوده.»

 توی ملاقات آخرمان حمید گفت نفرین نکن. ما برای هدفمان جنگیدیم برای اینکه این خرافات را بریزیم توی زباله‌دان تاریخ. گفتم والله همین یک کار را از من نخواه. حالا هم بیست سال بیشتر است که دارم نفرینش می‌کنم. دلم خُنک می‌شود. چطور یادم برود؟

خدا بیامرز روز آخر سه- چهار بار توی نماز مغربش شک کرد. هوش وحواس نداشت. حتم بهش گفته بودند وداع آخر است. اما چیزی به من نگفت دو ماه بیشتر نبود بچه‌ام به دنیا آمده بود، خِیرسَرم،  تازه‌زا بودم.

سه روز بعد از دستگیری بچه‌ام را توی همین بیمارستان مُرسلین به دنیا آوردم. زایمان که نبود، بگو روز واقعه، بگیر روزحشر. سه تا زن چادرمشکی عینهو آل بالای سرم ایستاده بودند که مثلا فراریم ندهند. پرستارها تا دلت بخواهد بهم می‌رسیدند. لقمه می‌پیچیدند می‌دادند دستم. اینکه می‌گویند توی بی وقتی هم قحط آدم خوب نیست، والله راست است.

دوهفته همین بچه‌ام، علی، را بردم توی بند. هنوز قارچ و درد ومرض نیامده بود. همان اوایل شصت بود و بندها خلوت بودند. صبح شیرش را که می‌خورد قنداقش را می‌پیچیدم، می‌دادمش به نگهبانی. نگبهانی از سر دیوار ردش می‌کرد بندپسرها. نگبهان حیاط پسرها هم می‌دادش توی بند به حمید. تا دم ظهر همان جا بود. وقتی برمی گشت، صورتش شده  بود لبو. بسکه  آن خدابیامرز می‌بوسیدش. دوباره عصراز سر نو می‌فرستادمش. می‌دانستم حکمش چی هست. می‌خواستم سیر وپُر بچه‌اش را ببیند.

 خود حاج آقا جوادی گفت کار شوهرت تمام است. یک‌هفته‌ای بود زایمان کرده بودم. نگهبان گفت این مادرمرده همه جایش آش ولاش است چطور راه برود؟ شوخی که نبود، پانزده تا بخیه خورده بودم. گشاد گشاد راه می‌رفتم. حاجی گفت می‌دانم حالت خوش نیست ولی تو امروز و فردا آزادی. فقط اینجا را امضا کنی، با بچه‌ات می‌فرستمتان بیرون. گفتم حاجی من اشتباه کردم اسلحه مال محمد پارسا بود. گفت خودت گفتی مال شوهرت بوده. گفتم نمی‌دانستم.

فهمیده بودم چه غلطی کرده‌ام. روز اول توی گیجی و منگی دستگیری، گفتم که اسلحه را زیر تخت دیده‌ام. بیست و دو سالم بود چی می‌فهمیدم؟ توی فیلمها دیده بودم اگر یک مجرمی خودش اعتراف کند عفو بهش می‌خورد یا کمکش می‌کنند.

حمید توی ملاقات اول گفت:« باورم نمی‌شود، فیروزه شکنجه‌ات داده‌اند؟ »

گفتم :«نه. »

گفت:« پس برای چی یک همچین چیزی نوشتی. حالت خوش است؟  حکم مرگم را با دست خودت نوشتی. »

گفتم:« حمید! تو بدبینی، خود حاجی گفت راستش را بگویی آزادتان می‌کنم.»

 بمیرم الهی گفت:« کاری است که شده. اینها من را آزاد نمی‌کنند. این حرفها هم دیگریاوه است. قصد دارند همه را حذف کنند فیروزه، تو پای خودت را بکش بیرون از این مهلکه، بچه امان مادر می‌خواهد. »

خدا بیامرزدیگر همین شد و توی سه تا ملاقات بعدی به رویم نیاورد. فقط روز آخر توی دادگاه یک کلام به همین جوادی که امیدوارم آن دنیا کنار مار غاشیه باشد، گفت:« حاجی من یک بچه نوزاد دارم که دل ازش نمی‌بُرم. کاری هم نکرده‌ام نه حمله‌ی مسلحانه کرده‌ام نه آدم کشته‌ام نه به زن و بچه‌ی مردم تعدی کرده‌ام. قبول دارم که توی خانه‌ام اسلحه‌ی بی‌جواز نگه داشته‌ام و با همان اسلحه هم  یک تیر هوایی انداخته‌ام، اما حاج آقا در عفو لذتی است که در انتقام نیست.»

 بد حاجی تسبیحش را یک دور چرخاند که،:« همین که زنت را ندادم دَم تیر، برو خدا را شکر کن. تو با خدا و پیغمبر محاربی، حکم محارب هم همین است که برایت نوشته‌ام.»

حکمش را که خواندند،  یکهو بیدارشدم. بچه‌ام را گرفتم سردستم،  گفتم :«تو حاجی نیستی تو یزیدی، تو شمری. ببین، خوب نگاهش کن، علی اصغر است که توی گهواره‌اش گریه می‌کند.»

 الله اکبر، نمی‌دانم چطور قدرت پیدا کرده بودم. حالا این دخترهای بیست وچهار، پنج ساله را که می‌بینم مادرشان باید غذایشان را ببرد توی اتاقشان یا برود در دانشگاه دنبالشان، خنده‌ام می‌گیرد.

همین علی خودم، گفت :«بدم می‌آید توی اتوبوس مثل خردجال بچسبم به میله.»

گفتم:« وُسعم یک رنو است. می‌خواهی همین فردا برو قیمت کن، پولش را من یک‌طوری جور می‌کنم.»

 گفت:« اگرپای پیاده بروم دانشگاه شرف دارد.»  

نه خاله‌جان، هنوز دادگاهشان زنده بود. می‌خواستند اینطوری نسق بگیرند. دادگاه آن خدابیامرز هم همینطور. اما تا آمدم یک کلمه دیگر حرف بزنم، دو تا از همان خاله‌سکینه‌ها، گرفتندم زیر چادر و کِشان‌کِشان حبسم کردند توی اتاق بغل. از همان صحنه‌ای که بچه را گرفته‌ام سر دستم، یک عکس توی روزنامه‌های خارج کشور چاپ کردند که، بهایش شد سه‌سال زندان.

از توی اتاق بغل صدای حکم بقیه را می‌شنیدم، یک تیغه‌ی نازک بینمان بود، شمردم هفده تا اسم خواندند، آن شمرخونخوار گفت اعدام. همه را هم توی یک روز و یک ساعت. سینه‌ام را گرفتم به آسمان که، اگر خدایی! انتقام من و این بچه را از این حرمله  بگیر. خدا شاهد است به یک سال نکشیده هواپیمایش شد قبرش. می‌گفتند طوری تنش تکه تکه شده که قلب و کبد و جگرش را از سر شاخه‌های درختها، یک جایی بالای کُلَک‌چال جمع می‌کرده‌اند. اینکه به آدم می‌گویند بدتر از همه‌چیز این است که قلب بنده‌ی خدا بشکند، همینجاست. والله، همه‌اش به علی می‌گویم مادر،  هی این دختر مُخترها را ول نکن به امان خدا. این طفلک‌ها یک وقتی نفرین می‌کنند، آه می‌کشند، دودمانمان می‌سوزد. برمی‌گردد توی رویم می‌گوید:« مگر دودمانی هم مانده؟ »

بیراه هم نمی‌گوید. سوختیم. هردوتایمان. من و آن بچه.

بگذریم به قول بچه‌ام علی، اینها شرح مصیبت است.  همان حاجی آتش به جگر زده، از فردایش قدغن کرد، بچه را بدهم توی بند پسرها. حمید هم گفت :«دیگر بچه را نفرست. می‌خواهم با خیال راحت بروم، این بچه دارد من را آرزو به دل می‌گذارد.»

 می‌دانستم محال است آزادش کنند اما کی‌اش را نمی‌دانستم؟ فکر کردم حالا حالاها می‌دواندش به قول بچه‌ها، تا شیره‌کِشَش کنند و هرچی در چنته دارد، بگوید. کی باورم می‌شد به این زودی؟ نگو که اهل محله‌اشان می‌خواستند نامه بدهند به دیوان عدالت اداری، که چه می‌دانم این مهندس فلانی برایمان فلان و بهمان کرده. خبر رسیده بود به گوششان. این بود که  می‌خواستند تا سروصدا نشده قال قضیه را بخوابانند. هرچی برای اینها زحمت کشید، شد حکم مرگش. بماند که بعدش توی همان محلشان یک عده‌ای جمع شدند نگذاشتند جایی که وصیت کرده بود خاکش کنند.  نامه جمع کردند که این مهندس فلانی با حکم خدا معاند بوده و فلان و بهمان.

اما آن موقع من جاهل چی می‌فهمیدم که دور و ورم چه خبراست؟ خدا نکند ترسِ جان بگیردت. همه‌ی حواست جمع می‌شود که نکند یکروز زودتر بگذارندنت سینه دیوار. آنهم زندان آن روزها که قاعده وقانون نداشت. فرقش یک کلمه بود. نمی‌فهمی بین مرگ و زندگی بودن آنهم با یک بچه‌ی سه ماهه که خبر می‌آورند اسهال شده یا شیر نمی‌خورد یعنی چی؟

خودم بگویم به تنها چیزی که فکر می‌کردم این بود که بیایم بیرون. چرایش را هم نمی‌دانم. ترسیده بودم؟ شاید. دلم هوای بچه‌ام را داشت؟  یادم نیست. اما حالا از یک چیزی مطمئنم، دلم می‌خواست زودتر تکلیف حمید روشن بشود. زبانم لال ، نه که دلم می‌خواست بکشندش.  نه! چیزی که حالا برایت می‌گویم آنهم برای تو که بیشتر از فامیل حمید یا همین فامیل خودمان که ادعا دارند می‌فهمی، شاید فکر می‌کردم اینطوری معنی‌اش این هست که من را آزاد می‌کنند یا هرچه زودتر راحت شود برایش بهتر است ؛ یک همچین چیزهایی.  

روز آخر حمید گفت :«فیروزه نذر کرده‌ام اگر تا سالگرد ازدواجمان زنده بمانم دیگر مانده‌ام.»

من جاهل به آن خدابیامرز گفتم:« حمید ما  برای هدفمان جنگیدیم، بقیه‌اش مهم نیست. به خدا تو راحت می‌شوی.»

خدا ببخشدم بدطوری به من نگاه کرد، نوک دماغش و ته رنگ صورتش شده بود میت.

گفت:« فیروزه خیلی بیرحمی. »

چی می‌فهمیدم گفتن این حرف به کسی که امیدش مثل نخ بریده بادبادک توی دستش مانده یعنی چی؟

به هیچکس نگفته‌ام الا به تو. من مصیبت کشیدم خیلی. مادرت می‌داند. اما بدتر مصیبتی که توی این همه سال کشیدم ؛خواب همین نگاه و همین جمله‌اش هست. شده باشد چند بار شب تا صبح، خواب و بیدار ببینمش نشسته کنج اتاق و همینطوری نگاهم می‌کند. یا همین جمله بشود زنگ بیدار باش خوابم. نه قرص آرام بخش افاقه‌اش کرده نه دم کرده‌ی بابونه. همین خواب و بیدارکنارش می‌نشینم و دردل می‌کنم. فکر نکنی یکوقت فکرم آشفته است. والله ! حی و حاضر، تکیه دیوار،  روی دو پا،  روبرویم می‌نشیند تا سحر بزند.

می‌گویم:« ببین حمید، پسرت مردی شده، ولی  لام تا کام چیزی نمی‌گوید، غیر اینکه بگوید فیروزه خیلی بیرحمی.»

حالا علی که اینها را نمی‌فهمد. مردها چی می‌دانند از غصه‌های ما. اینکه همه‌اش به مادرت می‌گویم والله شانس داری برای همین است. دخترداشتن، یک غصه دارد، ده تا حُسن. اما پسر که داشته باشی یکی‌اش حسن است صد تایش درد و بلا.

 می‌گویم:« علی، دلم آشوب است برویم سر خاک پدرت. »

چشم می‌دراند:« کدام خاک، کدام پشم، همه‌اش کشک است مادر؟ استخوانش پوسیده، شده گرد و غبار هوا. برای گرد و غبار می‌خواهی فاتحه بفرستی؟ یا الله! همینجا بنشین فوت کن توی هوا. »

 خیالش رسیده! توی قنداق بود، که فهمیدم همه چیز  کشک و پشم است. چی می‌داند که  همه‌اش بهانه است که توی همین رفت و برگشت نقلی برایش بگویم، دردلی برایش کنم تا  استخوانم سبک شود

تو مثل دخترم می‌مانی. من جوانی نکرده‌ام، عمرم را گذاشته‌ام پای همین بچه.  نه که فکر کنی این را بهت می‌گویم که بخواهم حرفهای قبلی‌ام را برگردانم، نه. ولی گاهی وقتها همینطور که پرونده‌ی مریضها را می‌چینم توی کشوهای بایگانی  به خودم می‌گویم‌ ای دل غافل نکند ته و توی دلم، ماجرای اسلحه را گفتم که بمانم به خاطر بچه‌ام؟  نکند حمید راستش را می‌گوید که بیرحمم؟ خاصه‌اش این‌روزها که علی وایه‌ی رفتن دارد. مثل دیوانه‌ها دور خودم می‌چرخم. پرونده‌ها را قاطی و پیدا می‌کنم. هوش و حواسی برایم نمانده. شده‌ام مثل دَم‌دَم‌های آخرحمید.

اینکه بهت گفتم بیایی اینجا برای همین است که شماها هردوتایتان، تو و علی، از بچگی مثل خواهر و برادر بودید.  مال یک دوره‌اید.  زبان هم را خوب می‌دانید. از قدیم می‌گفتند زبان مادر برای بچه‌اش زهر دارد. چه کنم راهی برایم نمانده؟ گفتم تو طوری با ملایمت بهش حالی کنی که اگر بگذارد برود، مرگم حتمی است. طوری که به تِریش قبایش برنخورد، بهش حالی کن که اگرکمر به قتل مادرش بسته یاالله. ولی زجرکشم نکند. یک روز می‌آید خانه که کار استرالیا درست شده. یک روز برمی‌گردد که نه دوستهام رفته‌اند، آش‌دهن سوزی نیست. بدترین چیزهم، مادر،  همین است که بگذارندت بین خُوف و رَجا. بمیرم برای حمید که توی این سه‌ماه چی کشیده. دوستهاش می‌گفتند صبح می‌بردنش برای اعدام شب می‌گفتند آزادش می‌کنیم.

گفت:« فیروزه دلم از زندگی کنده شده. بدطوری هم کنده شده. نمی‌دانم اگر آزادم بکنند با این زندگی گند و گهی که روی دستم مانده چه کنم؟»

 نفهمیدم چی می‌خواست بگوید. گفتم:« انشاالله هزار تا کار داری. مهمتر هم اینکه بچه‌امان را بزرگ کنیم.»

 بمیرم الهی یک پوزخندی زد که :«راست می‌گویی حتما ًکلی کار داریم.»

کف پایش را هی مالش می‌داد. گفت:« نمی‌دانی بین مرگ وزندگی، توی برزخ بودن معنی‌اش چی هست؟ دلم از هرچی آرمان و هدف و رفیق و زندان است بهم می‌خورد. نمی‌دانی چه چیزها دیده‌ام.»

 نمی‌دانم چی دیده بود که اینطور دلش چرک بود؟

گفت :«فیروزه !اگر بگویم دلم فقط یک کِرِم می‌خواهد که این درد پایم آرام  بشود، خنده‌ات نمی‌گیرد؟» کف پایش شده بود گوشت کوبیده.

اینها را برای علی نگفته‌ام. بچه‌ام جوان است می‌ترسم یک اسلحه دستش بگیرد خودش را ناکار کند یا یکی دیگر را. دیدی جوانک کُره‌ای را که چند شب پیش توی اخبار نشان می‌داد، همه همکلاسی‌هایش را با تیر زده بود. چه می‌دانیم توی دلش چی بوده؟

تو زنی. دل زن، ده تای یک مرد برای مصیبت جا دارد. ده دقیقه به دوازده است حالاست که سر و کله‌اش پیدا بشود. حالا که می‌آید تو این‌ها را برایش نگو. یکطوری با ملاطفت منصرفش کن. بگو هرجا بروی، غصه‌ات را می‌گذاری توی کوله‌بارت با خودت می‌بری. فقط خستگی راه می‌شود توشه‌ی راهت.  بگو که هیچ جا آب وخاک خودت نمی‌شود. آن خدا بیامرز هم همیشه می‌گفت:« ارزشش را دارد آدم برای خاکش بمیرد. »

(مرودشت  اسفند ۱۳۸۵  )

از ندا کاووسی فر و درباره او:

در همین پرونده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی