اول گمان میکردم من هم یکپا رابینسون کروزوئه هستم و فرق ما فقط در این است که او در سال ۱۶۳۲ در انگلیس به دنیا آمد و من با اختلاف سیصد و بیست و چند سال در ایران. اما بعد شک کردم که شباهتمان بیشتر است، یا تفاوتمان؟
پدر باتجربه و دنیادیدهی رابینسون به او گفت:
“پسرم میخواهی کجا بروی؟ اینجا که همه امکانی برای تو وجود دارد، پس بمان همینجا درس وکالت بخوان. یک برادرت که در جنگ با اسپانیا کشته شد و آن یکی هم نمیدانم چه بلایی سرش آمد. همینجا بمان و مثل یک آدم معمولی زندگی کن؛ مگر نمیبینی هر بلایی که هست یا سر طبقهبالاییها میآید و یا سر طبقهپایینیها. پس بیا و قید بلندپروازی را بزن و بگذار ما در بین همین طبقهی میانی بمانیم و از خطرها دور باشیم.”
پدرش گفت و گفت تا به اینجا رسید که اگر بروی، تو را از دعای خیرم محروم میکنم.
بابای من هم همینها را به من گفت. گفت یک برادرت که افسر ارتش شاهنشاهی بود، در جنگ ظفار، در عمّان کشته شد و آن یکی رفت چریک بشود و برای جامعهی بیطبقه بجنگد که هیچکس نمیداند چه بلایی بر سرش آمد و حالا تو که همه امکانی برایت مهیّاست، نمیخواهی از آنها استفاده کنی. پس اگر بروی، دیگر نه من، نه تو.
جوانی بود و هوای ماجراجویی و اشتیاقِ کشف و شناخت. اینچیزها هم که چه در انگلستان قدیم باشی و چه در ایران جدید، همیشه با هماند. من هم مثل رابینسونِ عاشق ماجرا که خود را به دریای انگلیس سپرد، خودم را به دریای انقلاب سپردم.
این سفر ما، در واقع شامل سه سفر بوده است. سفرِ بزرگ ما سفر به دنیای غربت، سفر کوچکترمان سفر در مسیری که به جزیره افتادیم و سفر سوم، سفری در یک دورهی تاریخی.
رابینسون در جزیره برای بقا به ابزارسازی و سنگرسازی رو آورد و توانست قلعهگونه و مزرعهای بسازد، من که ابزار کار و فکرم همه از ورای مرزها آمده بود، در جزیرهی تنهاییام، در تعمیرگاه و میان چاردیوار یک اتاق، برای حفظ جانم، غیر فرار، نمیتوانستم به چیز دیگری فکر کنم، چون حتا اگر خودم را تسلیم هم میکردم، با اینکه هیچ کاری که تمدّنِ انسان قرن بیستم آن را جرم بداند انجام نداده بودم، باز هم امید رهایی نداشتم. رابینسون میتوانست در آن جزیره قانونهای خودش را تدوین کند، ولی من با هر مقامی اگر روبرو میشدم، او خودش میتوانست درجا، به میل خودش یک قانون بسازد و اجرا هم بکند.
اما همانگونه که بادبانهای کشتیِ حامل آن رابینسون برافراشته شد و باد در آنها افتاد و کشتیاش بر موجها به سوی آینده به حرکت درآمد و او با قلبی پر امید و سری پر شور، بیخیالِ نگرانی خانواده، با امنیّتِ خانهی پدری و محبّتِ آغوشِ مادر وداع کرد، من هم بر موج تظاهرات در دریای انقلاب، گاهی در کشتی این سازمان و گاه در قایق آن گروه، به هوای اینکه بتوانم هویّت مستقل و آیندهی خودم را بسازم، از خانواده و امکانهایی که در دسترسم بود دور و دورتر شدم.
من و رابینسون شعارمان شعار جوانها و جوانی، شعار «هرچه پیش آید خوش آید» بود؛ تا اینکه بادهای ناموافق وزیدن گرفت. زمانی که درگیر توفانی شدید شدیم، چون هنوز با چشم امید هدف را میدیدیم، امیدوارانه، تند و تند به سویش پارو زدیم. نه خستگی میفهمیدیم، نه گرسنگی. درست روز دوازدهم سفر که توفان آرام گرفت، رابینسون دید دو ملوان را از دست دادهاند. روز دوازدهم بهمن هم که امامی از آسمان بر ایران نازل شد، همینکه توفان کمی آرام گرفت، من هم متوجه شدم که دوتا از همرزمان، یا بهتر بگویم همشعارانم را از دست دادهام و همانطور که دریا جنازهی آن ملوانان را ربود، دریای انقلاب هم جنازهی اینها را ربود و چنان در خودش حل کرد که این روزها حتا نامشان هم به یاد کسی نمانده است.
در گیر و دار توفان، کشتیهای ما چندین بار چرخیده بود. تفاوتش این بود که کشتی رابینسون به وقتِ توفان، در ۱۲ درجه و ۱۸ دقیقه عرض جغرافیایی قرار داشت و بیم آن میرفت سرنشینانش از جاهایی سر درآورند که در دام آدمخوران و جانوران وحشی بیفتند، وکشتی ما در ۳۵ درجه و ۴۴ دقیقه قرار داشت و بر اثر توفان، قطبنمایش خراب شد و گاهی جهت مسکو را نشان میداد، گاهی نجف، گاهی امریکا و گاهی هم اشاره به گردابی میکرد که میگفتند مثل مثلث برمودا، کشتیها را به ته دریا، همانجایی که نفت داشت میکشید و نفت همیشه در جایی هست که جانوران پیش از تاریخ و پیش از تمدّنِ بشر در آنجا میزیستند.
در چنان وضعیتی که کنترل کشتیهای ما به دست بادهای آن توفانها افتاده و در دریای تاریک سرگردان بودیم، یکی از ملوانان کشتی رابینسون فریاد زد: خشکی خشکی… و همهی سرنشینان به سمت عرشه هجوم بردند که ناگهان بوووووم! کشتی به صخرهای خورد و به شن نشست، و درست در همان توفانی که ما را هم در بر گرفت، یکی از سرنشینان کشتیِ فریاد زد: رسیدیم رسیدیم! و ناگهان کشتی ما هم بوووووم! به کوهِ بزرگ عقیدههایی خورد که تا آن زمان آن را ندیده گرفته بودیم و بدجوری به گِل نشست. موج کوهواری شبیه همان که رابینسون شرح داده بود بلند شد و چون سیل بر ما فرو ریخت. گروهی بودیم یازده نفره به شمارهی همانهایی که در زورقی نشسته بودند که رابینسون شرح داده است.
چه باید میکردیم؟ گفتیم تا توفان ما را نبلعیده خود را نجات دهیم. اما موج سهمگین دیگری، مانند همان موجی که زورق رابینسون را درهم شکست، ناگهان بر ما آوار شد و من یکمرتبه خودم را تنها، در زیر حجم عظیم و سنگینی از آب دیدم. مرگ جلوی رویم دهن باز کرده و میخواست مرا ببلعد که از ترس به شدّت دست و پا زدم و توانستم سرم را از آب بیرون بیاورم. اما هنوز یک نفس عمیق نکشیده بودم که موج دیگری آمد و چنان پرتابم کرد که نگو! مرگ دستان بزرگ و استخوانیاش را جلو آورده و میخواست گلویم را بگیرد و بفشارد. اما یکباره احساس کردم پایم به جای سِفتی خورد و توانستم قد راست کنم و بایستم. چهرهی ترسناک مرگ شد و خوشحال شدم که هنوز زندهام. اما باز موج دیگری آمد و چنان پرتابم کرد که در ساحلی ناشناس، محکم به زمین خوردم و مستی انقلاب از سرم پرید.
نمیدانم چقدر گذشت تا به هوش آمدم و به فکر چاره افتادم. نگاهی به دور و برم انداختم. دیدم از آن ده نفر خبری نیست. دیدم هیچ دوست و آشنایی دور و برم نیست. دیدم که تنها ماندهام! تنهای تنها در جزیرهای ناآشنا! فهمیدم ریسمان امیدم پاره و از بالای دَکَل آرزو فرو افتادهام.
اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که در آن ورطهی ناشناس، چگونه زنده بمانم.
رابینسون وقتی فهمید در یک جزیرهی ناشناس تنهاست و شب و سیاهی دارد فرا میرسد و چشمش در آن تاریکی خوب نخواهد دید و بهزودی صداهای ناشناس و ترسناک خواهد شنید، چه کرد؟ او از صدای خزیدن مار تا زوزهی گرگ و خُرناسِ پلنگ را تصور کرد و به خود لرزید. باید اول جانپناهی پیدا میکرد. نگاهی به خودش کرد. لباسش پارهپوره و خیس بود. خسته و تشنه و گرسنه هم بود. اما خوشحال بود که زنده است. آخر او هر کاری کرده بود، برای بهروزی و موفقیت شخصِ خودش بود، اما من که در آن صداقتِ جوانی، به خیال خودم برای بهروزی و پیشرفت نه تنها یک ملت، که برای خوشبختی مردم همهی جهان در آن کشتی که به کوهِ انقلاب خورد و درهم شکست نشسته بودم، هیچ خوشحال نبودم که زندهام. رابینسون غیر از اینکه خانوادهاش را در نگرانی گذاشته بود، به کسی زیانی نرسانده بود. اما من، هرچند نه به تنهایی، که با چند میلیون نفرِ دیگر به این راه رفتیم، باز خودم را گناهکار میدانستم.
رابینسون. پس از به هوش آمدن، از ترس موجهای کوهپیکر آنقدر دوید که دیگر از دریا خیلی دور شد. به همسفرانش فکر کرد و در بارهشان نوشت: “بدون شک همهشان در دریا غرق شده بودند، چون بعد از آن دیگر آنها را ندیدم و هیچ نشانهای هم از آنها دیده نشد، غیر از سه کلاه و یک کاسکت و دو لنگهی کفش که با هم جفت نبودند.”
رابینسون هیچ احساسی نسبت به آنها نشان نمیدهد. چون درست است آنها در یک کشتی بودند، اما هر کدامشان به دنبال هدفی شخصی در این راه بودند. از این گذشته او تربیتِ راسیونالیستی و اینجهانی داشت و به فرمانِ منطق گوش میداد، اما من تربیت ایدهآلیستی و آنجهانی داشتم و به فرمان احساسهایم گوش میدادم. او امیدوار بود که از آن جزیره جان بهدر ببرد و به کشورش بازگردد، من امیدوار بودم که بتوانم جان و حیثیّتم را از کشورم بهدر ببرم.
وقتی پس از توفان، مثل رابینسون به هوش آمدم، نگاهی به خودم کردم و دستی به لباسم کشیدم. باید اول خودم را از آن پیراهن دو جیبهی چینی که نشان میداد از مخالفانِ آن تازه به قدرت رسیدگان هستم و خونِ پایِ تیرخوردهی یکی از همرزمانم -یکی از آنها که فقط شعارمان مثل هم بود- بر آن چکیده بود، نجات بخشم. اما نه پولی داشتم و نه نشانی از یاری، و شب هم بهزودی فرا میرسید.
رابینسون پس از آنکه از ترس فرارسیدن شب، مدتی مثل دیوانهها به هر طرف دوید، درخت پر شاخ و برگی پیدا کرد و همینکه خیالش راحت شد که میتواند شب را روی آن به روز برساند، به یاد تشنگیاش افتاد. گشت و گشت تا جویبار کوچکی پیدا کرد و دنبالهاش را گرفت تا به چشمهای رسید و فهمید انگار قرار نیست به این زودیها بمیرد.
من هم وقتی از گیجی درآمدم، یادم آمد که ای آقا! من چرا یادم رفته بود که در همین جزیره، هم فامیل دارم و هم دوستان دوران بچگی. اما دیدم وجدانم راضی نمیشود آنها را برای تماسی که با من داشتهاند بگیرند و کار دستشان بدهند و باید به تنهایی خودم را در این جزیره زنده نگه دارم.
در کشور ما یک چیز زیاد است آن هم خاک، که در بدبیاری و شرمساری و ناچاری میشود آن را به سر ریخت. مشتی خاک به لباس و سر و صورتم زدم و شکل کارگران ساختمانیِ بیسواد و بینوا شدم و در گوشهی میدانی که اول صبح عمله بنّاها آنجا جمع میشدند، در گوشهی تاریکی تکیهام را به دیوار دادم و خوابیدم و کلهی سحر، برای عملگی اظهار وجود کردم. آنقدر ماهها از دست گاردیها و نیروهای انتظامی در کوچه پسکوچهها دویده بودیم، که از لحاظ بدنی توپِ توپ بودم. یکی آمد و گفت معمار است و من و دوتای دیگر را انتخاب کرد. پریدیم پشت وانت نیسان آبی رنگش و در حاشیهی شهر، گفت پیاده شوید. آنجا چندتا خانهی نوساز بود و خانههایی در دست ساختمان. بیل و کلنگ داد دستمان تا در زمینی با مساحت ده متر در بیست متر، پِی بکنیم. غروب معمار آمد و گفت چون خوب کار کردهاید، حالا حالاها با شما کار دارم و فردا هم بیایید. خوشحال و خندان اسکناسها را به جیب چپاندیم و معمار ما را سوار همان نیسان کرد و برد تا سر ایستگاه اتوبوس. آن دو از من پرسیدند خانهات کجاست؟ و چون گفتم جایی ندارم، گفتند بیا پیش ما. و «پیش آنها» ساختمانی بود چندطبقه و نیمهساز که با چندتا از همولایتیهاشان که آنجا کار میکردند، برای خودشان بساطی راه انداخته بودند شبیه همان که رابینسون گفته چطور صندوقها و تختههایی را که از کشتی آورده بود، دور تا دور چید و برای خودش چیزی شبیه کلبه ساخت تا شب آنجا بخوابد. اینها هم در یک گوشه از طبقهی سوم، پای یکی از دیوارها، بین دو تیرآهن ضد زنگ خورده که سرخ تیره بودند، با چندتا ساک و تشکِ ابریِ نازک و پتو و خُرد و ریزهای دیگر، برای خودشان کلبهمانندی ساخته بودند و یکی پای قابلمهای نشسته بود که چیزهایی در آن، به روی چراغی نفتی در حال جوشیدن بود.
با آنها که همه از یک ده آمده بودند همخرج شدم و چند صباحی در آن رختِ عملگی پناهیدم تا آنکه توانستم در یک تعمیرگاه اتوموبیل مشغول به کار شوم. با خوشخدمتی، از کریم آقا اجازه یافتم که در طبقهی بالا که دفتر تعمیرگاه هم بود و اتاقی به آن چسبیده بود، برای خواب استفاده کنم. به این ترتیب از کشیدن آن کولهپشتی که مثل پالان از این ساختمان نیمهتمام به آن یکی میکشاندم راحت شدم و به سراغ بقایای کشتیِ شکستهام رفتم.
در جاسازیهایی که در میانهی آن انقلابِ توفانزده در کوه و بیابان درست کرده بودیم، هنوز چیزهایی باقیمانده بود. مثل رابینسون که به کشتی شکسته رفت و با تختههای شکسته کَلَکی ساخت و جعبهابزاری را که پیدا کرد با مقداری خوراکی و هرچه بهدردخور بود روی آن گذاشت و با سختی از دریا به ساحل برد، مقداری کتاب و جزوه و نوار ضبط صوت را به جزیرهام بردم. اما گذشته از آنکه نگهداری آنها آسان نبود، هروقت به سراغشان میرفتم، یاد دوستان فراری و زندانی و آنان که زندگیشان فدا و فنا شده بود میافتادم. با دیدن جزوهای یادم میآمد که چطور با «الف» آن پسر جدّی و باهوش، در آن اتاق دربسته، پشتِ پردههای کشیده، در آن گرما که ماهیچهها را شُل و پوستِ پوشیده از عرق را شور میکرد و با پیچاندن دستهی ماشین پلیکپی بوی گند از زیر بغلهامان پخشِ هوا میشد، با چه ذوق و امیدی، آن جزوه را با آن خطهای ریز کپی میکردیم. کتابی را که برمیداشتم، یادم میآمد که آن دختر جوان «ب» را به خاطر همان، دوسال زندانی کردند. کتاب دیگر یادم میآورد که پدر «جیم» وقتی آن را در دست پسرش دید، از ترس اینکه یکتا پسرش را نگیرند، آن را از دستش قاپید و پاره کرد. نواری را که میشنیدم، آن نوجوانِ محجوب و خط ندمیده «ح» در برابرم ظاهر میشد و میدیدمش که چطور با دقّتِ یک کاشف به آن گوش میدهد.
سرانجام روزی که دوره کردن جزوهها و آن چند کتاب «بنیادی» که مثلِ انجیلِ رابینسون، همه خودمان را مجبور به خواندنش کرده بودیم به پایان رساندم، دیدم که ای دل غافل! اینها که هیچکدامشان از دل سرزمین و فرهنگ من بیرون نیامدهاند و تاریخ و جغرافیا و دین و فرهنگ و همهچیزشان با ما فرق دارد!
چهکار کردم؟ همه را توی گونی ریختم و نیمهشب، با ترسی دردناک که نکند مأمورانِ خشن از دیدن شکاری چون من به وجد آیند و با نیشخندی دندانهای تیزشان را از میان ریش ترسناکشان نشانم دهند، در آن شب تاریک و بیستاره که خِش خِش هر تکّه کاغذی، چون سوهانِ تیزی اعصاب را میخراشید و روح را میدرید، هنّ و هن آن را بردم و زیر یک پل گذاشتم و رفتم روی همان پل. دور و برم را نگاه کردم و مثل رابینسون که رفت روی آن تپهی بلند و دیگر مطمئن شد در جزیرهای گرفتار شده که هیچ اثری از انسان، مزرعه یا خانهای در آن نیست، فهمیدم که در این دنیای دربسته، خودم هستم و این تنی که تا آن زمان بی توجه به نیازهایش، آن را به هرسویی دوانده و کشاندهام.
چند بار دیگر با احتیاطی به اندازهی احتیاطِ یک دزدِ ترسو، به جاسازیهای دیگر سر زدم و از هر کدام نواری، دستخطی، عکسی یا کتابی نگه داشتم و باقی را سوزاندم. آن وقت مثل رابینسون که پس از آوردن جعبهابزار و تختهپارهها و تکهای از بادبان کشتی به فکر ساختن چادری افتاد تا از خطر جانوران وحشی و باران و آفتاب در امان باشد، به فکر استقرار و امنیّتم افتادم.
دیگر برای خودم یکپا مکانیکِ کاربلد شده بودم و ماشینهای تعمیری به برکت جنگ با کشور همسایه، برای تعمیر، همیشه پشت درِ تعمیرگاه بهصف بودند و به خودم میگفتم همان بهتر که وقت ندارم به سراغ روزنامهها و رادیو بروم که اخبارشان همه از گرفتن و کشتنهاست؛ تا اینکه یک روز ظهر، وقتی داشتم با همکاران غذا میخوردم و طبق معمول رادیو روشن بود، کلمهی توّاب را شنیدم. حتّا پیش از اینکه اینها بیایند و قدرت را قبضه کنند، پیشاپیش، لشکری از واژههای نتراشیده نخراشیده را وارد میدان کرده بودند: مستضعف، مستکبر، طاغوت، حکومت اسلامی، مفسد فیالعرض… و حالا توّاب.
یکی از مشتریهای کریم آقا که تلویزیون رنگی خریده بود، تلویزیون دوازده اینچ زردرنگِ دست دومش را میخواست بفروشد که آن را خریدم. حقوقم زیاد شده بود، اما خرجم بالا نرفته بود. جایی نداشتم بروم و اگر هم گشتی میزدم، تا شعاع یکی دو کیلومتری تعمیرگاه دورتر نمیرفتم. شده بودم مثل رابینسون که وقتی سکههای طلا و نقره را در کابین ناخدا پیدا کرد، نمیدانست با آنها چه کند.
ای کاش تلویزیون را نمیخریدم! زمانی بود که از چپ و راست، رهبران گروه و سازمانهای شکستخورده را میآوردند برای مصاحبه. مصاحبه که چه عرض کنم! بگو بلانسبت، برای گفتنِ غلط کردم. نه تنها از خواب و خوراک افتادم، دیگر در تعمیرگاه هم احساس امنیّت نمیکردم. از کجا معلوم گذر یکی از توّابانی که مرا میشناخت به آنجا نیفتد!
اتاقی در خانهی پیرزنی که چشمش خوب نمیدید، در نزدیکی تعمیرگاه اجاره کردم و چند کتاب خریدم، ازجمله همین کتاب رابینسون کروزوئه که مونسم شد و چندبار آن را خواندم. اما اخبار روزنامهها دشمنان سرسختی بودند و هرروزه تهدیدم میکردند که اگر از جزیرهی تنهاییام بیرون بیایم، خوراکِ آدمخوران میشوم.
رابینسون پس از درست کردن چادر، یک روز به سراغ کشتی میرود تا اتاق ناخدا را بگردد. باز هم چیزهایی پیدا میکند، ازجمله آن سکهها را. او در این فکر است که کَلَک محکمی بسازد و تا همهی کشتی زیر آب نرفته، بقیه چیزها را هم روی آن بچیند و به ساحل برساند، که باد شدیدی وزیدن میگیرد و دریا توفانی میشود. او هرچه را که میتواند کول میگیرد و هرجور شده خودش را به چادر میرساند و در پناه چیزهایی که از کشتی آورده و دور چادرش چیده و سنگری با آنها ساخته، احساس آسودگی میکند. اما فردا که از چادر بیرون میآید، میبیند که دیگر از کشتی خبری نیست! او نگران است. هنوز همهی جزیره را نمیشناسد. شاید آدمیان آدمخوار و جانوران درّنده دور و برش باشند. شاید دشمنانی از دریا به آنجا بیایند. این چادر هم مگر چقدر در برابر توفان میتواند مقاوم باشد؟
رابینسون فکر میکند باید غاری پیدا کند دارای چهار ویژگی: جایی باشد از تابش آفتاب در امان، با امکان دسترسی به آب، دارای امکان دفاعی، و البته با چشماندازی به دریا که تنها راه نجاتش بود.
من هم باید جای امنی پیدا میکردم، اما اختیار چندانی هم برای انتخاب ویژگیهای آن نداشتم. مدتها بود که حتّا یک کوچولو خبر خوش هم نشنیده بودم. دور و برم دریا هم نبود که منتظر رسیدن یک کشتی باشم. هرچند دور و برم پر از خانه و فروشگاه بود و خیابانهایی پر از اشباحی که از فردای خود خبر نداشتند، هنوز همهی امیدم برای بهتر شدن اوضاع از بین نرفته بود. اما پس از شنیدن نالههای ندامتِ رهبران و فرار شماری از آنان و جاسوسی توّابان، چنان اعتمادم لطمه خورد، که دیگر همه را به شکل درّندههایی میدیدم که میخواهند شکارم کنند.
با وجود اینها، به خودم امید دادم که لابد مثل خودِ من، هنوز کسانی هستند که گیر نیفتاده باشند. پس برای بیرون رفتن از تنهایی و تقسیم دردهایی که به تنهایی کشیدنِ بارشان داشت کمرم را میشکست، به فکر افتادم با سازمان «ایکس» -میترسم اگر اسم واقعیاش را بگویم حکومت به سراغ آن جوانان دیروزش که امروز دیگر پیرزن و پیرمردانند برود-که از همه بیشتر به آن نزدیک بودم ارتباط بگیرم.
ایّوب (این هم اسم واقعی نیست) دوست دوران بچگیام بود، یک دوستِ واقعی، نه یک رفیقِ همشعارِ سازمانی که اگر به سازمان دیگری پیوست دوستی یادش برود. تا زمانی که انقلاب منفجر شد و هر کس را به سویی پرتاب کرد، چیزی از هم پنهان نداشتیم. ما در تجربههای محرمانهی بلوغ با هم بودیم. به او اعتماد داشتم و میتوانستم سرنخهایی را که از او داشتم پیگیری کنم. سرانجام توی قهوهخانهای که کارگران جمع میشدند، پیداش کردم. گفت گروهشان به یُمن مخفیکاری شدید و کوچکی و بادنکردگیِ دوران قیام و تأکیدشان بر لزوم و اهمیّت کار صبورانهی فرهنگی، هنوز هست و خیال دارند برای کارهای تئوریک، بخش خارج کشور را قوی کنند و میتوانند مرا به انگلستان بفرستند.
چند هفته با فکرِ رفتن کلنجار رفتم. با اینکه سرنوشتی خشنتر از نشستن به زیر شمشیر داموکلس که با یک ضربه میکشت و قربانی را راحت میکرد در انتظارم بود، و با اینکه میدانستم اگر میگرفتندم شانس رهایی نداشتم -چون فکر میکردم به هیچ وجه توبهپذیر نیستم- هنوز دلم نمیخواست از میهنی که آن را از جان و دل مالِ خودم میدانستم دل بکنم.
سرانجام به شوق اینکه شاید بتوانم در خارج، دستکم برای کم کردن فشار بر زندانیان سیاسی کاری بکنم، و با این خیال که دوران حکومت این ستمکارانی که سیاست سرشان نمیشود زیاد نمیپاید، خودم را راضی و پولهایم را تبدیل به پوند انگلیس کردم. یک کاپشن خوب و شلوارزیر و دو جفت جوراب کلفت و یک جفت پوتین هم برای مبارزه با سرمای انگلستان خریدم. امید رفتن و بهدردخوردن، شادم کرده بود. پژواکِ خوشِ درونم چنان بیرون زده بود، که در تعمیرگاه میپرسیدند چه شده که دیگر عبوس و بداَخم نیستم.
خیلی دوست داشتم روزانه یادداشتهایی بنویسم، اما مگر میشد؟ اگر به دست قاپندگانِ قدرت میرسید، هر کلمهی آن سرنخ و مدرکی میشد برای دار زدن خودم یا دیگران. خیلی به رابینسون حسودیام شد که توانسته بود یادداشتهایی بنویسد. اگر اتفاقی را که افتاده، با فاصلهی کمی از همان زمان بیان کنی، چون هنوز گَرد و خاک زمان بر احساس تو و آن حال و هوا ننشسته، لطف دیگری دارد. مثل اینکه رابینسون نوشته است:
“روزی دور از خانهام، چشمم به جای پای برهنهی آدمی روی شنهای ساحل افتاد. خیلی واضح به چشم میآمد و من از دیدنش چنان تعجب کردم و ترسیدم که تا چند لحظه نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. گوشهایم را تیز کردم، به همه طرف نگاه انداختم. چیزی نشنیدم و ندیدیم. از یک بلندی بالا رفتم تا بهتر ببینم. به این طرف و آن طرف ساحل رفتم اما فقط همان یک جای پا را دیدم. برگشتم تا جای پا را دوباره ببینم و مطمئن شوم که اشتباه نکردهام. نه، جای هیچ شکّی نبود، اثر پاشنهی پا و انگشتها بهخوبی روی شن دیده میشد. نمیتوانستم بفهمم آن جای پا چطور روی شن نقش بسته است. همهی ذهنم پر از فکر و خیال شد و به ترس افتادم. به طرف خانه برگشتم، به هیچ چیز دیگری نمیتوانستم فکر کنم و غیر از ترس هیچ احساس دیگری نداشتم. با هر دو سه قدمی که برمیداشتم از ترس به پشت سرم نگاه میکردم. هر بوته و هر درختی از دور به نظرم آدم میآمد. وقتی به خانه رسیدم چنان به سرعت به داخل رفتم که انگار سگ هاری دنبالم بود…”
سه ماه بود که در خانهی پیرزن، به خیال خودم در امان بودم، که یک شب وقتی کلید انداختم و در را باز کردم، دیدم توی حیاط خانه که هشت متر مربع بیشتر نبود، یک دیلاق دومتری، با ریش و پشم و لباس پاسداران، توی پوتینهایش استوار ایستاده و با پیرزن حرف میزند. بند دلم پاره شد. خواستم در بروم که تجربهام مچم را سفت چسبید و گفت کجا؟ میخواهی به او ثابت کنی که ریگی به کفشات هست؟
متل یک بچهی مؤدّب سرم را پایین انداختم. خوب شد روز نبود که سرخیِ خونی که به صورتم دویده بود را ببیند. سلام کردم. پیرزن گفت پسرش پاسدار است و تازه از جنگ برگشته و حالا دارد خداحافظی میکند که برود سراغ زن و بچهاش. به زور لبخندی زدم و در حالی که تلاش میکردم جلوی لرزش صدایم را بگیرم، با سر پایینانداخته که مظلوم و قابل ترحم نشانم دهد، گفتم خوشحالم که به سلامت برگشتهاید و زود به اتاقی رفتم که فکر کرده بودم همان غارِ امنِ رابینسون است. با اینکه هوا سرد بود، از سر تا پا غرقِ عرق بودم. شنیدم که پیرزن میگفت غریب است. جوان بیآزاریست. مکانیک است و سر موقع کرایهاش را میدهد.
رابینسون وقتی جای امنی برای خودش ساخت و دور خانهاش به کاشت و برداشت محصول پرداخت و با زحمت جایی برای نگهداری چند بز وحشی ساخت، نگرانی و احساسِ خطرِ جدیدی به سراغش آمد که در وقت بیچیزی آن را نشناخته بود. پانزده سال میگذشت که او در جزیره بود و کسی را ندیده بود و اگر آدمهایی به آنجا میآمدند، میتوانست مخفی شود و حتّا پشت پرچین و بارویی که ساخته بود، با هفت تفنگی که از کشتی شکسته آورده بود، با آنها بجنگد. اما او میگوید: “نگران بزهایم بودم و تصمیم گرفتم آنها را از هم جدا کنم. اگر کسی دستش به آنها میرسید، همهشان را یکجا میبُرد. بنا بر این مدتی گشتم تا جاهایی برای مخفی کردن آنها پیدا کنم. جای خوبی در دل درختان یک جنگل کوچک پیدا کردم و در کمتر از یک ماه پرچین محکمی دورش کشیدم. ده بز مادهی جوان و دو بز نر را به آنجا بردم.”
من که تا آن زمان از موهبت مالکیّت خصوصی بری بودم و هرچه بود، آن را با رفقا «داشتیم»، حالا نگران پوندهایی شدم که قرار بود نجاتم دهند. خوشبختانه شبهای زمستان از مادرم که پای کرسی یا بخاری علاءالدین به وصلهپینه مینشست، استفاده از نخ و سوزن را یاد گرفته بودم. پوندها را لابهلای ساک و لباسهایم جاسازی کردم.
رابینسون میگوید آفتاب منطقه خیلی شدید بود و لباسهای بدقواره و زمختی را که ناشیانه از پوست بز درست کرده بود، برای این میپوشید که تابش آفتاب به او صدمه نزند. او چتری هم ساخت تا هم جلوی تابش سوزان آفتاب را بگیرد و هم جلوی باران را. اما مشکل این بود که چتر بسته نمیشد.
مگر میشود آدم برای همیشه زیر چتر امنیّتی که ساخته بماند؟ چترِ امنیّت را اگر نتوانی باز و بسته کنی، کلّی محدودیّت نمیآورد؟
با پیرزن تصفیه حساب کردم و اتاقی از یکی از همکارانم اجاره کردم. پیرزن پول پیش را نداد و من از ترس پسرش از خیرش گذشتم. حالا کابوس آن پاسدار باعث شده بود که برای ترک وطن مصممتر شوم. اما تصمیم من کافی نبود و چنان که رابینسون منتظر آمدن یک کشتی بود، من منتظر آمدن قاچاقچی بودم.
بلاتکلیفی بد دردیست. از بدترین دردهاست. در مدّتِ انتظار، پیوسته کابوس میدیدم. شده بودم مثل زمانی که رابینسون مراسم آدمخواران را در جزیره دید و همهاش در فکر بود که با آنها چه کند. دیگر بیرون که میرفت، سه تپانچه در کمربندش فرو میکرد و یک قمه هم از آن میآویخت. نقشه میکشید که چطور وقتی در حال انجام مراسم آدمخواری هستند، زیر بساطشان باروت بگذارد یا بالای درختی در آن نزدیکی برود و به آنها شلیک کند.
من هم پس از دیدن آن پاسدار، دیگر همیشه چاقوی ضامنداری را که از یکی از جاسازیها آورده بودم، با خودم داشتم. شعاع گردشم را هم کوتاهتر کردم. از خانه به کارگاه میرفتم و از کارگاه به خانه. شب با هر صدایی از جا میپریدم. بمبارانهای جنگِ کشور همسایه و آژیر قرمز و صدای آتشبارهای هوایی و انفجارها هم بودند و عجیب نیست که پریشان بودم. در شلوغیِ خواب و در سکوتِ بیداریام میدیدم که از سلول زندان- گاهی سلول انفرادی و گاهی اشتراکی- مرا مثل گونی پیاز میکشاندند و با تن زخمی و خونچکان میبردند و پای جوخهی اعدام میایستاندند و شلیک میکردند.
هفت سال از زندگیام اینسان گذشت تا از ایّوب شنیدم که حدود پنجهزار زندانی سیاسی را در همان زندانها کشتهاند. خیلی از دوستان و رفیقانم هم میانشان بودند. درست شده بودم مثل وقتی که رابینسون مراسم آدمخوران را دید و نوشت:
“حالا دیگر خیلی میترسیدم. نگران بودم که مبادا روزی به دست آن آدمها بیفتم. هر بار که از خانه بیرون میرفتم، با دقت به اطرافم نگاه میکردم.”
رابینسون همچنان از ترس آدمخوران پریشان و نگران است، تا آنکه یک روز چشمش به پنج قایق میافتد که به سوی جزیره میآیند. هراسان و درمانده در خانه میماند و میگوید:
“مدتی طولانی منتظر ماندم و گوشهایم را تیز کردم. اما دیگر طاقت ماندن در خانه را نداشتم. تفنگهایم را پای نردبان گذاشتم و از تپه بالا رفتم. در جایی که دیده نمیشدم ایستادم و با دوربینم نگاه کردم. یک گروه تقریباً سی نفری دیدم که آتشی روشن کرده و گوشتی پخته بودند. نمیدانستم آن گوشتِ چه بود. همهشان دور آتش میرقصیدند. دیدم دو نفر را از قایقی پیاده کردند. آنها را میآوردند تا بکشند. دیدم که یکی از دو نفر به زمین افتاد. کسی با یک چوبدست یا شمشیر چوبی به سرش زده بود. دو سه نفر از آدمخواران فوراً به جان او افتادند و شروع به بریدن شکمش کردند تا او را بپزند و بخورند. در این حال، اسیر دیگر را در گوشهای به حال خودش گذاشته بودند تا نوبت کشتن او شود.”
آن مردِ منتظرِ ذبح فرار میکند. رابینسون او را میگیرد و برده میکند و سال بعد، یک روز صبح، همین برده که اسمش را جمعه گذاشته، دوان دوان میآید و داد میزند: “آقا، آقا، آمدند!”و رابینسون میبیند یک قایق کوچک به طرف ساحل میآید. او میگوید:
“به کمک دوربین دیدم که یک کشتی در حدود پنج کیلومتری ساحل لنگر انداخته است. کشتی انگلیسی بود و به نظرم آمد که قایقی هم که به ساحل نزدیک میشود انگلیسی است. نمیتوانم بهخوبی احساس خودم را در آن لحظه بیان کنم. از طرفی خیلی خوشحال بودم از این که یک کشتی میدیدم. آن هم یک کشتی انگلیسی که در نتیجه سرنشینان انگلیسی داشت و اینها چون هموطنم بودند احتمالاً به من کمک میکردند و دلیلی نبود که با من دشمن باشند. اما از طرف دیگر در ته دلم دچار شک بودم و احساس نگرانی میکردم.”
یعنی درست مثل وقتی که من از دور آن دو قاچاقچی را با نشانیهایی که ایّوب داده بود دیدم. هر دو ایرانی بودند. نمیتوانم بهخوبی احساسم را در آن لحظه بیان کنم. از طرفی خوشحال بودم دو هموطنِ ناجی میدیدم که دلیلی نداشت با من دشمن باشند، از طرف دیگر، تهِ دلم دچار شک بودم و احساس نگرانی میکردم. نگرانیام بیمورد هم نبود. شاید هم انتظار من بیهوده بود. آنها بیشتر از آنکه ناجی من باشند، ناجی خانوادههاشان بودند که در روستاهای مرزی به سختی قوت روزانهشان را تأمین میکردند.
آن دو در راه، به بهانههای مختلف، کمکم پولهایم را گرفتند و تا به استانبول و از آنجا به انگلستان برسم، تنها ده پوند ته جیبم ماند.
سرانجام رابینسون وقتی پس از سفری سی و پنج ساله که بیست و هفت سالش را در جزیره بود، با آن کشتی به میهنش برگشت، دید پدر و مادرش مردهاند و برای همه غریبه است. بازماندگان خانواده هم چون او را مرده پنداشته بودند، ارث را بین خودشان بخش کرده و چیزی برای او نگذاشته بودند. البته او آخرش به جزیره رفت و چون کشورش قانون داشت، سهمی از آن گرفت و ثروتمند شد که در اینجا هم با من فرق دارد.
رویهمرفته رابینسون کروزوئهی انگلیسیِ سیصد سال پیش، تمدّنِ جدید و فرهنگِ رئالیستیِ زمینی و برونگرای انگلستانی را که داشت به سرعت صنعتی میشد و به سوی سرمایهداری میرفت به آن جزیره برد و در تنهایی خودش، نشان داد که با ابزارسازی و استفاده از نیروی کارِ بردگان و کارگران، میتوان بهسرعت طبیعت را به خدمت درآورد. اما من شرقی، وقتی به تنهایی، تمدّنِ کهن و فرهنگ ایرانیِ آسمانی، ایدهآلیستی، درونگرا و رمانتیک خودم را به اروپای امروز آوردم، دیدم که به دردشان نمیخورد. یعنی نه همهاش، اما دیدم بیشترِ آنچه را که با خودم آورده بودم، به کتابهای تاریخشان سپرده بودند و ناچار شدم برای شناختن آنچه که از زمان رابینسون تا حالا به تاریخشان اضافه کردهاند، چشم و گوشم را باز و ذهنم را آزاد کنم. دیدم از معلم و مشاور تا فرمانِ چراغ راهنمایی و الزامِ رعایت نوبت در صف، همه و هرچیز، میخواهند به من بفهمانند که فرهنگ و تمدن و ادبیات و خیلی چیزهای دیگر، فقط یک تعریف دارد، آن هم همین تعریف اروپاییست و اگر میخواهم اینجا پذیرفته شوم، باید مثل یک بچهی حرفشنو، ارزشهای جامعهی آنها را بشناسم و رعایت کنم.
خیلی بیشتر از آن که فکر میکردم طول کشید تا توانستم زبانی را که شایستهی ترجمه است یاد بگیرم. مقالههای زیادی ترجمه کردم و به گروه ایکس در انگلیس دادم. همچنان با هم سلام و علیک داریم و جلسه هم میگذاریم، اما رعایت میکنیم که اختلاف عقیدهمان آنقدر زیاد نشود که سلام و علیکمان قطع شود. نمیدانم چرا دوستِ صمیمی نمیشویم! شاید مال سن و سال است. شاید هم مال حال و هوای اینجا و موضوع استقلال و فردیّتِ فرد، یا به قول بچهها ایندیویدوالیسم غربی است. اما به گمانم، علت بزرگترش این است که ما- نمیدانم از کِی- دیگر وقتی از ایران حرف میزنیم، به آن میگوییم «آنجا».
حالا بیشتر از سی و پنج سال است که از وطن دورم. باز هم نمیتوانم مثل اینها فکر کنم. رابینسون وقتی از آن جزیره درآمد، از تنهایی هم درآمد. اما راستش من جزیرهی تنهاییام را با خودم آوردم اینجا و در آن ماندگار شدم. گفتم که! دیدم خیلی از ارزشهایی که با خودم آورده بودم، اینجا مزاحم بودند و خیلی از ارزشهای اینجا هم پسندم نیست. پدر و مادرم دور از من مردند و از ارث چیزی به من نرسید. البته چون امروزه به یاری رسانههای صوتی و تصویری، ارتباطها با زمانهی رابینسون فرق دارد. پیش از آنکه بمیرند، در واتساپ آنها را دیدم. اولین بار تا گفتم دلتنگتان هستم، پدرم گفت: “مگر من به تو نگفته بودم…” که مادرم سقلمهای به او زد و زیرچشمی جوری نگاهش کرد که دیگر باقیاش را نگفت و من در حالی که تلاش میکردم جلوی لرزش دستانم را بگیرم، با فریاد چیزی گفتم که اگر رابینسون هم با پدرش روبرو میشد، به گمانم همان را میگفت. گفتم:
“اما پدر! من که نمیتوانستم توی دنیای شما بمانم! بله! ما به دنیایی وارد شدیم که نسل شما ساخته بود، اما جنین اگر توی تخم بماند هرگز جوجه نمیشود. مگر نسل شما هم پوستهی تخمی را که تویش بود نشکافت تا دنیای خودش را بسازد؟ دنیا هم همیشه پر از خطر است. بله پدر! دنبال آرزوهای بزرگ رفتن، هیچوقت بیخطر نیست.”
از هیجان بیرون ریختن این حرفها بر سر پدرم که سالها در سینهام گره بسته بود، گرمم شده و عرق کرده بودم. نه پدر و نه مادرم هیچ نمیگفتند. پدر سرش پایین بود و مادرم با نگاهش میخواست که شرم کنم. با صدایی گرفته و آرام گفتم:
“بگذریم! حالا میبینید که سُر و مُر و گنده جلوتان نشستهام. کمترین فایدهاش هم این است که فهمیدم جور دیگری هم میشود فکر و زندگی کرد. بالاخره هر نسلی برای بهتر کردن دنیا برای زتدگی خودش، بر سر آینده به قمار مینشیند. نسل من در این قمار باخت پدر! “
حالا با وجود همهی اینها، هرچند در خیلی چیزها زندگیام با زندگی رابینسون شباهت نداشته، اما راستش آرزو دارم بتوانم مثل او به زادگاهم برگردم؛ هرچند میدانم که در آنجا هم دیگر غریبتر از اینجا خواهم بود. راستی چرا میگویند آرزو بر جوانان عیب نیست؟ یعنی حالا دیگر آرزو برای من عیب است؟
یک چیز خوب هم از رابینسون یاد گرفتم. وقتی با شرایط سخت روبرو میشد، به جای ناله و زاری و نوحهخوانی و شکایت از بخت، چشم و گوشش را برای دیدن و شنیدن باز میکرد و در شرایطی که امکانهای پیشین از دست رفته بود، امکانهای تازهای پیدا میکرد.
راستی ناقدان ادبیات میگویند درست است رابینسون کروزوئه رمان است و اولین رمان رئالیستی هم هست، اما طرح ندارد. این را درست میگویند و من خوب میفهمم چرا. برای اینکه این داستانی واقعی یا واقعنماییِ یک زندگیست. مگر زندگی از روی یک طرح از پیش طراحی شده پیش میرود؟ هرچه میخواهی برای خودت طرح بریز، عاقبت این زندگیست که طرح نهایی را برایت میریزد و پیاده میکند.
از همین نویسنده:
- مسعود کدخدایی: فریبا صدیقیم و احترام به جمله
- مسعود کدخدایی: جنگیدن برای از دست دادن
- مسعود کدخدایی: ای دشمنان هرچه خوبی
- مسعود کدخدایی: چرا همه میگویند بیچاره سلمان رشدی؟
- مسعود کدخدایی: روزی که ققنوس شدم
- مسعود کدخدایی در گفتوگو با «بانگ»: اندر احوال ققنوسهای پر و پال سوخته
- رمان انقلاب و ضرورت بازنگری در تاریخ: «من بودم و چند میلیون نفر» از مسعود کدخدایی
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – مسعود کدخدایی: در پسِ هر داستانی واقعیتی هست مرتبط با تجربههای نویسنده