چرا همه میگویند بیچاره سلمان رشدی و نمیگوید بیچاره من، بیچاره ما، بیچاره کشور بدبیارِ ما که هر دم از آن دودِ غلیظ و کثیف شرّ و نکبتِ جدیدی به آسمان تنوره میکشد و جهان را برای زندگی یک درجه سختتر میکند؟
همان زمستانی که فتوایِ امامِ همین ایرانِ ما قتل سلمان رشدی را واجب کرد، ما تازه به دانمارک آمده بودیم و کلاس زبان میرفتیم تا دانمارکی یاد بگیرم. هم زبان سختی است که ساختمان و تلفظ آن هیچ سنخیتی با فارسی ندارد، هم اینکه با آن حال زاری که لاغر و زار و تکیده تازه از ترکیه و پاکستان و کوسههای خلیج جان سالم به در برده بودیم، زبان دانمارکی آخرین چیزی بود که به آن فکر میکردیم. تازه هر روز که به کلاس میرفتیم، از خودمان میپرسیدیم: راستی راستی ما میخواهیم اینجا، توی این سرما و رطوبت، توی این کشور فسقلی بمانیم، که حالا جان هم بکنیم و زبان فقط پنج میلیون نفر را یاد بگیریم؟ پس مبارزه با رژیم خونخوار چه میشود؟ پیدا کردن رفقا و راه انداختن تظاهرات چی؟ مگر ما پناهندهی سیاسی نیستیم؟ آخر نباید حرمت این مقام را حفظ کنیم؟ مگر نه اینکه چشم آنهایی که در ایران ماندهاند به ما دوخته شده که کاری بکنیم؟
و با این امید که جمهوری اسلامی به زودی سرنگون میشود، و ما خوشحال و با افتخار به میهن عزیز برمیگردیم، ناخودآگاهمان را هم فعال میکردیم که دانمارکی یاد نگیریم.
خلاصه اوضاع اینجوری بود که یکهویی زد و صدای فتوای امامی که تازه جام پر زهر شکست در جنگ هشتساله را سر کشیده بود، تا نشان دهد که دین و آیینش هنوز شکست نخورده، چنان بلند شد که به دانمارک هم رسید؛ آن هم به دانمارکی که برای مردمش آزادی بیان از انجیل هم مقدّستر است.
دانمارکیها تظاهرات کردند و ما هم پرشور و با خوشحالی در آن شرکت کردیم. پس از این تظاهرات، با غبغب پر باد، شاد از اینکه در اولین تظاهرات در دانمارک شرکت کردیم، به کلاس رفتیم تا یاد بگیریم که برای تلفظ Ø باید دهانمان را به شکل تخممرغی درآوریم که عمودی ایستاده و نوک زبان را به لبهی داخلی لب پایین بفشاریم و بلانسبت صدایی درآوریم خیلی شبیه به صدای گاو، اما به جای مُووو، بگوییم اُووو.
زنگ تفریح که شد، ما ایرانیها با چند رومانیایی و فلسطینی و عراقی و افغانی و چند نفر از ملیّتهای دیگر در کانتین مدرسه جمع شدیم و دور یک میز گرد نشستیم. یک ایرانی دیگر که پیش از ما آمده بود و در کلاس بالاتری بود و انگلیسی هم بلد بود، با قیافهای که یعنی بچهها حال کنید، آمد و کتاب کلفتی را چنان کوبید روی میز که چند قطره از شیرقهوهی من از فنجان پرید روی میز (من تازه قهوهخور شده بودم و دوست داشتم فنجانم همیشه لبپُر باشد). خلاصه او دست پیروزمندش را به کمر زد و گفت: این هم آیههای شیطانی! ما هم سرشار از این حسرت که چرا انگلیسی نمیدانیم، داشتیم آن را دست به دست میگرداندیم که یکمرتبه یک مسلمان ریشوی عربزبان، به شدّت کتاب را از دست دوستمان کشید و به انگلیسی چیزهایی گفت. دوستمان که چشمانش از حیرت گشاد و دهانش بازمانده بود، دیدیم که چشمانش یواش یواش تنگ و تنگتر شد و پیشانیش بههم آمد و رنگش تیره شد و بلند شد کتاب را از دستش کشید و یقهاش را چسبید. چند عرب دیگر هم آمدند. خوشبختانه هم دوست ما هیکلدار بود و هم آن مسلمانِ متجاوز ریزه میزه، و هم تعداد ما بیشتر. هم ما و هم آنها از ترسِ خراب شدن پرونده در کشور پناهندهپذیر، یادمان آمد که مسجد جای گوزیدن نیست و ناخوشانه کوتاه آمدیم و نگذاشتیم کار به بزن بزن بکشد. این را فهمیده بودیم که اینجا فحش دادن و رگهای گردن به حجّت قوی کردن تا بخواهی آزاد است، ولی وای به اینکه دستت به بدن آن یکی بخورد! فوری انگار موهاشان را آتیش زده باشند، پلیسها از راه میرسند و کار وارد مرحلهی دیگری میشود.
چه بگویم! با قلبهایی که از عصبانیّت به شدّت میتپید و لبهایی که از خشم، لرز لرزان واژهها از آنها بیرون میریخت، به احترام خانمهایی که نشسته بودند، توانستیم فقط با فحشهای مؤدبانه خشممان را خاموش کنیم، اما خاطرهی نکبتش در گوشهای از پستویی در قلبمان پنهان شد، تا روزی مثل امروز بتوانیم دوباره آن را بهیاد بیاوریم.
اما اینکه گفتم چرا همه میگویند بیچاره سلمان رشدی، برای این است که او در ازای بلاهایی که سرش آمده یک وجههی جهانی هم پیدا کرده و مردم جهان با اسم او به یاد آزادی بیان میافتند. تازه احترامش هم بالا رفته و مشکل مالیاش هم حل شده و تاریخ هم او را به یاد میسپارد. البته شک ندارم که اگر به اختیار خودش بود، همهی اینها را با یک تار مویش (حیف چندان مو ندارد) که بادی در آزادی به آن بوزد، عوض نمیکرد.
می گویید مقایسه بد است، میگویم حق با شماست؛ میگویید در هر مقایسهای خیلی چیزها پنهان و ناگفته میماند، میگویم درست میگویید؛ میگویید مقایسه نسبی است، میگویم البته. اما آخر آدم زنده که نمیتواند مقایسه نکند. فکر میکنید دست خودم است که تا اسم سلمان رشدی و مصیبهای فراوانش میآید، به یاد مختاری و پوینده و زالزاده و… میافتم؟ به یاد دخترانی که اجازه نمیدهند در گرمای چهل درجه باد به موهاشان بخورد هم میافتم. به یاد کسانی که بهخاطر یک ورق اعلامیه یا نیمصفحه تراکت با گلوله سرشان را سوراخ کردند هم میافتم. به یاد آنانی که آیههای شیطانی ننوشتند و فقط به خاطر یک کلمه، بهخاطر یک نه از صف جداشان کردند و کشتند هم میافتم. سلمان رشدی از خیلی از اینها که گفتم خبر دارد، یعنی فکر میکنم باید خبر داشته باشد. اگر خودِ اینها را هم نشنیده باشد، مشابهشان را شنیده و باز آن خطر را کرده. دستش درد نکند. به قول خودمانی دَمَش گرم. بیچاره جانش را هم که به حراج گذاشتند و چشمش را ناقص کردند. کم چیزی نیست. خیلی هم زیاد است. برای همین است که مقایسه بد است. اما بعضی وقتها احساس به عقل گُل میزند و برنده میشود.
چه کنیم! آخر دست خودمان نیست. ناسلامتی آدمیم دیگر.
بیشتر بخوانید: