مسعود کدخدایی: روزی که ققنوس شدم

جشن یک‌نفره

مجموعه داستان «جشن یک‌نفره» پس از انتشار مجموعه داستان موفق «هیچ اتفاقی برای من نمی‌افتد» ‏دومین مجموعه داستان مسعود کدخدایی است‎.‎
گذشته از داستان «وجدان‌های بی‌عذاب» که ماجراهای آن در ایران می‌گذرد، داستان‌های دیگر این کتاب در ‏خارج از کشور اتفاق می‌افتند.
مسعود کدخدایی در نوشته‌هایش با نثر و زبانی ساده، روان و طنزآمیز خواننده را به ژرفای دشوارترین و ‏پیچیده‌ترین موقعیت‌ها و رابطه‌های انسانی می‌برد‎.‎
طرح جلد کتاب‌های این نویسنده، کار قادر شافعی است‎.
«روزی که ققنوس شدم» یکی از داستان‌های این مجموعه است. این داستان هم طنز دارد، هم غم و هر دو هم در متن زندگی یک خانواده تبعیدی ایرانی به خوبی در کنار هم نشسته و بسیار هم صمیمانه است. شخصیت اصلی این دستان به پشت سر که نگاه می‌کند دریغ چیزی را می‌خورد که لزوماً تسلیم مرور زمان شده است. آن چیست؟ پرسشی که هر کس می‌بایست پاسخش را خود بیابد.

درست روز تولد شصت سالگی ام اتفاق افتاد. اما وقتی آمدم و برای زن و بچه هام تعریف کردم، خودش حکایتی شد! اول فکر کردند دارم با آن ها شوخی می کنم یا برایشان جوک می گویم، اما وقتی دیدند من آن را جدّی گرفته ام، همه با هم زدند زیر خنده، چون فکر می کردند آن قیافه ی جدّی را برای این گرفته ام که آن ها را بیشتر بخندانم.

آن روز هنوز آفتاب نزده بود که از خواب بیدار شدم. روزی را می گویم که شصت ساله می شدم. خواستم از رختخواب بیرون بیایم که دیدم کَت و کولم درد می کند. به روی خودم نیاوردم. دست راستم را ستون تن کردم و با نهیبی که به خودم زدم، از تخت بیرون آمدم. توی آینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم، دستی به باقی مانده ی موهای سرم کشیدم، یک قدم عقب رفتم، و مثل دوران جوانی دوتا مشت به سینه ام کوبیدم که یک دفعه بدجوری به سرفه افتادم!

خلاصه بعد از آنکه رفتم و مثانه و روده را خالی کردم و توانستم نفس راحتی بکشم، چون دیدم همه هنوز خوابند، دوباره رفتم توی تخت. لحاف را تا زیر چانه ام بالا کشیدم، چشمانم را بستم و همان جا بود که ققنوس شدم.

من البته از ققنوس چیز زیادی نمی دانستم. همین قدر شنیده بودم که ققنوس پرنده ای است که می سوزد و وقتی خاکستر شد، دوباره زنده می شود و به پرواز درمی آید.

هرچند من ققنوسی شده بودم با بالهای بزرگ و نوکی بسیار قوی که می توانستم با آن سنگ ها را خُرد کنم و از کوه به پایین بغلطانم، اما آدم بودم. به نظر خودم، من خودم بودم در قالب ققنوس. این خیلی جدّی و واقعی است! حالا منِ ققنوس، با پاهای آدمیزادی ام شروع می کنم به بالا رفتنِ از کوه. سخت است، ولی با تمام قدرتم، و با استفاده از نیروی پنجه های دست و پا، عرق کرده و نفس زنان می رسم به قلّه ی کوه. سینه ام را از هوای کوهستان پر می کنم و می بینم که آفتاب دارد از پسِ کوهِ مقابل بالا می آید. منظره ای کم نظیر! یاد زمانی می افتم که گروهی، پسر و دختر به کوه می رفتیم. شعر و سرود می خواندیم، باهم غذا درست می کردیم، و وقتی با نقشه هایی که برای آینده کشیده بودیم دنیا را زیبا می کردیم، از کوه پایین می آمدیم. از همان موقع من یک نسبتی با ققنوس حس می کردم.

در روز اول شصت سالگی، بر قلّه ی رفیعِ کوه، بر این بلندی ها، اکنون همه ی دنیا زیر چنگال های من است. بال هایم را باز می کنم. از این سر تا آن سر چهار متر است. با چشمان تیز، سر پر شکوهم را به آرامیِ شاهی که بر تختِ قدرت نشسته به این طرف و آن طرف می گردانم و از اینکه چنین به تنهایی بر چکادِ کوهی نشسته ام و دنیا را زیر بال وپر دارم، از شادی در پوست خودم نمی گنجم. در لانه ام در آن پایین- که البته هنوز هم نسبت به لانه ی پرندگان دیگر- حتا جغد و شاهین- در ارتفاع بسیار بالایی است، همسر باوفا و فرزندانِ نر و مادّه و نوه های زیبا و نازم در خواب خوش غنوده اند. غنودن! چه کلمه ی قشنگی! از این بهتر چه پیدا می شود که بی دغدغه، در صبحی زیبا بر فرازی ایستاده باشی و فامیل و کس و کارت را در خواب خوش غنوده ببینی؟

پس چرا به خودم نبالم؟ احساس غرور می کنم و اشک شوق در چشمان ریزبینم که حالا دیگر زیاد هم ریزبین نیستند، جمع می شود. بال ها را فراخ می کنم و آن ها را به هم می کوبم و هم زمان آن صدایی را که دوست دارم همه ی موجودات را از خواب بپرّاند، از حنجره ام درمی آورم. اما ناگهان می بینم که تعداد زیادی از پرها و شاهپرهایم می ریزند و صدایی مثل صدای کلاغی که دارند گلویش را فشار می دهند و از وحشت قار قار می کند، از گلویم بیرون می آید!

پرهای ریخته ام را نگاه می کنم. ته آن ها گندیده است و بوی بدی از آن ها بالا می زند. می بینم دور و برم پرهای زیادِ دیگری هم ریخته است! پرهای ققنوس است، اما همه اش مال من نیست! دوست ندارم باور کنم. دوباره صدایم را بلند، تا آن جا که می توانم بلند، درمی آورم. اما صدایی که درمی آید شبیه جیغ بلندی است از سرِ درد!

پرهایم را جمع می کنم و با چنگالهایم چاله ای می کنم تا آن ها را چال کنم تا نکند کسی آن ها را ببیند. از پی این تلاش، از بختِ بد تعدادی از ناخن هایم می شکنند. عصبانی می شوم و نوکم را به هرچه که در جلویم هست می کوبم. نوکم هم می شکند!

خسته، نوک شکسته، پر ریخته، با چنگال های ناکارْ نزدیکِ ظهر به آشیانه ام می رسم. همه سر میز غذا نشسته اند. پسران و دختران و نوه هایم نشسته اند و می گویند منتظر بوده اند تا من بیایم و غذا را بکشند. بعضی از آن ها از راه های دور آمده اند. همسرم می پرسد چرا این همه آشفته ای؟ این چه ریختی است؟

می گویم به کوه رفته بودم.

همه برمی گردند و نگاهم می کنند. دهان بعضی از آن ها از تعجب باز مانده است. نوه ی بزرگم می گوید: “بابا بزرگ دانمارک که کوه ندارد!”

سینه ام را صاف و کمرم را راست می کنم، و با گلوی پر باد می گویم: “ققنوس فراتر از مرزها می پرد!”

دختر بزرگم از پشت میز بلند می شود و کمک می کند تا بالای اتاق، آن سرِ  میز، روی صندلی بنشینم.

پسر بزرگم می گوید: “کجا رفته بودی؟ تعریف کن پدر!”

می گویم: “به جایی که عقاب پر بریزد.”

از اینکه می بینم صدایم خش دار می شود و می لرزد، خیلی پکر می شوم.

دختر کوچکم می رود آشپزخانه و با یک لیوان آب می آید. آن را به دستم می دهد. آب را که می خورم دستش را روی پیشانیم می گذارد.

با تغیّر می گویم: “چرا چنین می کنی؟ من که چیزیم نیست!”

نوّه ی دومم می گوید: “بابا بزرگ از ققنوس بگو!”

می گویم: “عزیزم نگاه کن! من یک ققنوسم! یادم نیست چند بار سوخته ام، شعله کشیده ام، خاکستر شده و دوباره بلند شده ام. “

و برای اینکه بهتر بفهمد می گویم: “مگر تو پیشاهنگ نیستی؟ تو مگر جزو رسته ی نیلوفر نیستی؟ نسل های مختلف هم همین جوری با نشانه هایی مشخص می شوند. من و هم سن و سال هایمان توی ایران، حدود سی سالْ پیش از اینکه تو به دنیا بیایی، تازه داشتیم ریش و سبیل درمی آوردیم. حالا فرض کن سَمبُل ما ققنوس بود. بعضی از آن ها هنوز زنده اند. اما دخترکم تو می دانی هرکدامشان مثل ققنوس چند دفعه مرده اند و دوباره زنده شده اند؟ “

دخترک باهوشی است. آن موقع هشت نُه سالش بود. درست سال دوهزار میلادی به دنیا آمده بود. من خیلی دوستش دارم. می پرسد: “بابا بزرگ هیچ دختری با شما نبود؟ از دخترها برام بگو!”

می گویم: “چرا عزیزم! دختر و پسر، آن زمان همه با هم راه می رفتیم و آواز می خواندیم. زمینِ زیر پایمان را به لرزه درآورده بودیم. دختر و پسر پای کوبان و دست افشان به خیالمان به پیش می رفتیم. شانه به شانه.”

می گوید: “پس چرا گفتی تازه داشتید ریش و سبیل درمی آوردید؟ دخترها که ریش و سبیل درنمی آورند!”

می گویم: “ای شیطان! مچ که ندارم، اما خوب نوک شاهپرم را گرفتی! خُب… دخترها آن موقع تازه ممه هاشان داشت بزرگ می شد، حالا خوبه؟ بدی کار اینجاست که شاهپرهای ققنوس های مادّه را می کندند. از بیخ.”

می گوید: “بابا بزرگ حالت خوبه؟ آخه پرنده ها که ممه ندارند!”

مادرِ این نوه ام که دارد چپ چپ نگاهم می کند، لب هاش را می گزد و می خواهد چیزی بگوید که شوهرش رو به من می کند، می آید به خیال خودش دستم را می گیرد و می گوید: “بابا جان بیا برویم یک ویدئوی خوب، از آن فیلم های نوستالژیک برایت بگذارم. صبحانه ات را هم می آورم همان جا بخوری! وقتی بساط جشن امشب را چیدیم، می آیم خبرت می کنم.”

عصبانی شده ام. نگاهش می کنم و می گویم: “پرهایم را نکش! می ترسم کنده شوند! برو به کار خودت برس. نمی خواهم فیلم ببینم. یک ققنوس پیر باز هم یک ققنوس است!”

بلند می شوم. می پرم روی صندلی. چند دفعه بال بال می زنم، قو می کشم: قووووووووو و می گویم: “چرا نمی گذارید برایش تعریف کنم؟ چرا نمی خواهید بپذیرید که من تا کنون صد دفعه بیشتر سوخته و از نو زنده شده ام؟ چرا باور نمی کنید هر کدام از دوستانم را که نوک شکست و پر و بال خونین شد و مُرد، من هم با او مُردم، یعنی سوختم، اما چون ققنوسی در من بود، دوباره زنده شدم؟

آخر ما پرنده های خوب، سر کوه قاف نشسته بودیم. آن قدر بالا نشسته بودیم که ندیدیم آن همه خزنده و جونده و درّنده چه جوری از لانه هاشان ریختند بیرون. کوچک بودند. ندیدیم. اما زیاد بودند. خیلی زیاد. از کوه که می آمدیم پایین ما را می گرفتند. خیلی زیاد بودند. پر و بالمان را می کندند، نوکمان را می شکستند و می کشتند. اما من ققنوسی شدم و تا حالا هزار بار  بیشتر هِی مرده ام و دوباره زنده شده ام!”

این را می گویم و می خواهم از صندلی بپرم پایین که ناگهان کمرم می گیرد. دهانم همین جوری باز می ماند و از زور درد حتا نمی توانم بنالم. می آیند کمک می کنند تا بنشینم. نوکم را پاک می کنند و به پرهام دست می کشند. صدای آژیر می آید که از آن متنفرم. یاد آژیر قرمز می افتم، یاد جنگ، زخمی، زخم، دعوا، فرار. هرچه مخالفت می کنم فایده ندارد. دوتا گردن کلفت مرا روی برانکارد می خوابانند و به این جا می آورند.

این جا هم بد نیست. دیگر عادت کرده ام. سر کوه قاف که نباشی و دوستانت هم که نباشند، دیگر مهم نیست کجا هستی. حالا مدت زیادی از آن روزها گذشته است. نمی دانم چه مدّت. توی این آشیانه ساعت ندارم. چشمانم زیادی کم سو شده اند یا دیگر هیچ ققنوسی اینجا نیست؟ نمی دانم! در این جا، سنِ همه بالاست. حالِ خیلی از آن ها خوب نیست. یکی هست که لانه اش چسبیده به آشیانه ی من. از وقتی بیدار می شود راه می رود و به هرکس می رسد، می پرسد “توپ من را ندیدی”؟

یکی از آن ها مثل کدو تنبل می نشیند یک جا و هیچ صدایی از خودش در نمی آورد. یک اسب هم داریم. وقتی مرا می بیند دوتا دستش را بلند می کند و شیهه می کشد. من هم برایش قو می کشم، قوووووو، و او لبخند می زند.

بچه ها و نوّه هایم می آیند سر می زنند. نمی دانم راست می گویند که پر و بال مرا نمی بینند یا آنکه می خواهند به علتی که نمی دانم چیست، اذیتم کنند. هرجا هم که بروم، یعنی ببرندم، هیچ به هیچ ساعتی نگاه نمی کنم. یک ققنوس از روی بالا و پایین رفتن آفتاب است که وقت را می فهمد. به راستی که خیلی عجیب است! نمی دانم چرا وقتی می گویم من ققنوسم، همسر و پسرانم این همه ناراحت می شوند و توی چشم دخترانم اشک جمع می شود!

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی