وقتى که از پناهگاه تاریک طولانى بیرون آمدم در چشمانداز بهاره، همه جا آبى رنگ بود با طیف نیمرنگ هاى دلفریبش. نگاهم که از آسمان به زمین رسید از عبور پاها و سمها و بادها، دو کوره راه پیش رویم کشیده شده بود از درون علفها و بوتهها و درختچههایى که راه را در دوردست بر خود مى بست.
جواد مجابی
جواد مجابی، از دوران دانشگاهی کار ادبی را آغاز کرد و با نام زوبین هم مینوشت. آثار او گستره وسیعی را دربرمیگیرد. از کاریکاتور و طنز گرفته تا شعر و نقد و داستان و نمایشنامه و رمان. مجابی در داستانهایی که بعد از انقلاب نوشته به بحران هویت روشنفکران در نظام اقتدارگرا توجه ویژه دارد. دیوسالاران، از دل به کاغذ، رمانهای شهربندان و شب ملخ را با مضمون انقلاب و جنگ نوشته است. درگیریهای خونبار برای کسب قدرت موضوع اصلی رمان مومیایی است. از آخرین آثار او میتوان به رمانهای باغ گمشده و نیشخند ایرانی نام برد.
مى پنداشتم – با همان یقین که دیده باشم – که بزروى اول به سمت اداره و کارگاه و کاروانسراهاى پدرى مىرود که از همین جا هیاهوى پیر و همهمههاى آشنایش را مىشنیدم، صداى زنگهاى عبور شتران و زنگوله بزها و تیک تاکهاى پایانناپذیر و طنین شوخىهاى نامفهوم و نالههاى ممتد که هر بار لحظهاى قطع مىشد تا با هوهوى دایمى باد اشتباه نشود. همزمان صداى تاخت سواران و چکاچاک لفظها و شلیکها هم در کار بود.
مسیر دیگر مرا بى آنکه اراده کنم با خود برد. معمولاً در جایى از این گونه راهها باید کسى نشسته باشد که راه را از او بپرسى، گدایى، راهزنى، مسافرى گمگشته حتا غول بیابان. و اگر سنگنبشتهاى و طلسمى از گذشتگان به جا مانده باشد که چه بهتر. یا غزالى و گور اسبى که تو را دنبال خود بکشاند که یا او به سمت چشمه مىرود یا تو هوس شکارش را داشته باشى. اگر راه به دورهاى جدید ساخته شده باشد دکهاى، اتاقکى شیشه اى هست با آدم بىحوصله اى تویش، که جوابهاى حفظ شده تکرارى در مورد راه و آب و هوا و تسهیلات ترابرى مىدهد و احتمالاً نقشه راهنماى جاده و اتراقگاهها و تفرجگاهها را مىفروشد؛ اما در این راه هنوز کسى به فکر نیفتاده بود که آن را مناسب سفرهاى آسان و تفریحى آماده کند.
به محض این که چند قدم جلو رفتم بوها مرا محاصره کرد. تمامى بوها بود که نه یکدیگر را تشدید میکردند و نه درهم مىشدند و نه با یکدیگر ترکیب شده و رایحهاى دیگر مىساختند؛ بلکه صدها بو هر یک با ویژگى اشتباه نشدنىاش، در کنار هم موج مىزد و کنجکاوى شخص را براى استشمام خود به سویى مىکشید که آن بو از آنجا واضحتر مىدمید. هر سو بو هر جا بویه، بویههاى بودار. بویدار. بویش.
بوهاى تندتر، زودتر و دقیق تر خود را به مشامم رساندند: بوى خاک زرد و نرم که آفتاب تابستانى بر آن تابیده، بوى تراورسهاى کهنه روغن خورده کنار بوى فلز ساییده گرم که خروارها سنگینى با شتاب از آن گذشته باشد، بوى ترس شیطنتآمیز بعد از ظهر تابستانى در عبور پاورچین از کنار اندامهاى خفته، بوى نطفه بلوغ و تن عرق نشسته از تماشاى رنگ و حجم ممنوع، بوى خنکاى عصرى که باشتاب از درون موها به هنگام دوچرخه سوارى در کوچه گذر دارد، عطر خال کنار لبى که ماتیک عنابى حدودش را دلخواه مى کند.
بعد بوى محبوس تنهاى خسته در کلاس درس مىآمد، بوى ادرار به زور نگه داشته شده تا پایان زنگ، که بیشتر روى عصب منقبض حس مىشود، بوى این جا بودن و به هر جا رفتن هوس کودکانه در واقعیت خیالى. بوى گرم شدن تدریجى پا با انحناى پاى دیگرى و حرکت نوسانى که خود را به اتفاقى بودن مىزند، بوى عرقى که از مسامات بسته بیرون مىزند وقتى که جواب چیزى را نه حالا و نه هیچوقت نمىدانى.
به رخوت و شرمسارى اندک از این ورطه عبور کردم و به منطقه دیگرى از بوها رسیدم که تقریباً در یک حال و هوا سیر مى کرد. تأثیر مشترک آنها بر یک منطقه خاص بویایى و یا حضور در بسته بندى خاصى از خاطرهها، شاید آن بوها را به سنین خاصى از عمر آدمى منسوب مى کرد. بوى کاهگل آخوره و شوره آجرهاى آهکدار مى آمد و بوى حلوا و کپک زدگى و بوى عمه قوزدار که یک گوشه تمرگیده بود و همانطور مرگیده بود و چال کردن خاطره اى پوسیده در اعماق خاک تازه کنده شده. منتظر بودم که بوى گریه هاى خشکیده روى گونهها بیاید؛ اما رایحه اشک هاى آن روز، حالا از این حوالى غایب بود. حالا بوى رنگ هاى صنعتى مى آمد. زرد و قرمز و آبى فقط و منگ مى کرد سال هاى گیج جوانى را زیر سقف کوتاه ندارى و دست و پایى درست وسط ترکیب بندى هاى جنون آمیز خواب مهاجم ریتم هاى مدور و شهوت افروزى خطوط اسلیمى که روى بوم کنفى نقش مى بست؛ اما آن نقاشى نمى شد و این خیال پریشان مى شد. بعد وزش دود سنگین دخانیات ارزان پیچیده در بوى تند شاهدانه بود که موج برمى داشت روى رایحه ترشال کشمش تخمیرشده که با دست و شیشه هدایت مى شود در امتداد دست تا دهان کشیده مى شود.
حالا بوى علف مسلط بود و بوى سبز چراگاه و بوى کبود و زرد تسلیم یکجانشینى و شمیم انتظار دهقانى و عطر بلاهت آرام بخش زندگى بى دردسر و درست در همان حال چرخش سایهاى از بوهاى ستیزه خوى و عاقبت بوى چنگال هاى سرخ و منقارهاى سرخ از پروازى مسلط و گرسنه که بر چراگاه کوهستانى چیره بود.
باید از بوى علف و حصار آهنهاى زنگ زده در باران که بوى ماندن و پوسیدن از خود مىتراویدند بیرون مىآمدم، باید از بوى کاغذهاى خاکآلود و کتابهاى موریانه خورده به شتاب مىگذشتم که خواه و ناخواه موانعى کوتاه و بلند در جاده پدید آورده بود، باید عبور مىکردم از فضاى منظومه پر از چرخش دستگاه هاى الکترونیکى که نمى دیدمش اما فضاى حسشدنىاش پر از بوى تازگى ماشینهاى تازه ابداع شده و عمرهاى زود هدر شده بود. عطر فلزى آخرین دستاوردهاى فن آورى با بوى سیمان و شیشه هاى جداکننده، رایحه نرم و موذى نظم مدارهاى صنعتى و گرماى چیپ ها و قطعات کشف ناشده و تشعشع الکترونها هنگام بازگشتن دشوار به حافظهام، بینى ام را با حساسیتى غریب به خارش انداخته بود.
مى دانستم این را که برنمى گردم؛ اما نمى دانستم آیا این راه را تا به آخر خواهم پیمود؟ به بوى چه مىپیمودم راهى را که این همه آشنا بود و این همه با بداهتش برایم ناشناخته بود و در عین حال جادوى عبور خستگى رفتن را از تن مىگرفت. یک لحظه شک کردم که بر آن راهها رفتهام یا تنها در بوها عبور کردهام مانده بر یک جا. اما این جا محل تردید نبود. عبور بود و همین کافى بود و ادامه مى دادم.
از دور ناگهان همهمه زنگهاى شتران و زنگوله بزها و تیک تاک ساعتها را شنیدم. آیا از آن راه اولین چندان دور نشده بودم یا به رغم انتخاب راه دوم در راه اول مى راندم و یا این که پایان این جاده بر نقش هاى دسیسه آمیز به همان جا مى رسید که از آن حذر کرده بودم؟
کوشیدم از منطقه مشترک دورتر بروم. از جایى گذشتم که دیگر صدایى شنیده نمى شد؛ اما در آن جا بوها هم کمتر شنیده مى شد. حالا دیگر فقط حس انتظار شنیدن صدا و حس لمس بوها در مشام بود. نمى دانم در پى کدام خیال وسوسه سازى، دست راستم را به سوى دهانم بردم. دهانم را مى جستم و نمى یافتم. دست چپم را به طرف چشمانم بردم آنها را لمس نکردم. در این هوا شاید چندان منبسط شده بودم که دهان و چشمانم از من بسى دورتر رفته بود و مى توانستم در پى این کنجکاوى باقى اعضاى صورتم را بجویم، اما به داشتن آنها چندان یقین داشتم که در پى اثبات آنها با لمسى بدوى نبودم. حتماً من همان بودم که بودم و قطعاً همان شمایل را خواهم داشت. حسى بى تردید داشتم که گام ها همچنان خستگى نشناس فاصله را مى پیماید و راه گام ها را بر خود عبور مى دهد تا آن جا که علف ها و درختچهها و برگ ها راه بر خود و بر پاها مى بستند زیر گرماى آفتابى که حس مى شد حالا به نصف النهار خود رسیده است.