رضا بهرام‌پور: زیرِ صفر

پنجشنبه سوم اردیبهشتماه

ساعت ده و بیستوسه دقیقه

خیابان بیستم شرقی؛ هفتاد‌و‌شش تیر چراغ برق، هفتاد‌و‌شش بنر تبریک کوچک؛ سه مسجد و دو مدرسه، پنج بنر تبریک بزرگ.

خیابان بیست‌و‌یکم شرقی؛ یک‌صد‌و‌دوازده تیر چراغ برق…

ساعت یازده و سی دقیقه

هم‌کارم می‌گوید: «درسته رئیس!» رئیس یکی ار پاهایش را روی پای دیگر می‌اندازد و تسبیح دانه‌ریزش را چندباری دور دو انگشتش می‌چرخاند. هم‌کارم سرش را نزدیک مانیتورش می‌برد و می‌گوید: «اینام درسته رئیس!»

رئیس پایش را عوض می‌کند. صدای چرخیدن تسبیح دانه‌ریز.

ساعت دوازده و سیزده دقیقه

تشنه هستم.

صدای تسبیح.

تایپ می‌کنم. خیابان سی‌و‌هفتم شرقی؛ نود‌ تیر چراغ برق، نود بنر تبریک کوچک…

هم‌کارم می‌خندد. صدای خنده‌اش شبیه صدای دریل است. وووووووررر! می‌گوید: «بله رئیس!» رئیس می‌گوید: «رنگشم یه‌کم روشن‌تر باشه… یه‌ریزه روشن‌تر!» پا عوض. صدای تسبیح.

هم‌کارم می‌گوید: «چشم رئیس… به‌مناسبتِ عید…» صدای دریل.

رئیس می‌گوید: «عید بزرگ!»

تایپ می‌کنم. چهار مسجد، دو مدرسه و سه مرکز خرید، نُه بنر بزرگ…

ساعت دوازده و چهلودو دقیقه

هم‌کارم می‌گوید: «خوبه دیگه بابا!» صدای دریل.

رئیس می‌گوید: «الکی گردن من ننداز… من بابای کسی نیستم!» صدای تسبیح.

صدای دریل از ته چاه.

پوزخند می‌زنم.

تایپ می‌کنم. لازم می‌داند به‌منظور تبریک عید بزرگ…

در دل می‌گویم عید متوسط و عید کوچک. مدیوم، لارج و ایکس لارج.

گرسنه‌ام.

پا عوض.

دریل.

برای بار چهارم جلوی خمیازه‌ام را می‌گیرم.

رئیس می‌گوید: «این…» نزدیک‌تر می‌شود و با نوک انگشتش به چیزی در مانیتورم اشاره می‌کند. ادامه می‌دهد: «سرجاش نیست!»

در دل می‌گویم هیچ‌چیز سر جایش نیست. هیچ‌چیز سر جایش نیست. هیچ‌چیز سر جایش نیست.

هم‌کارم گردن می‌کشد و می‌گوید: «درسته رئیس!»

رئیس در ادامه می‌گوید: «این جمله… نه، این‌‌یکی… باید از سرخط نوشته بشه!» پا عوض و صدای تسبیح.

سری تکان می‌دهم.

در دل می‌گویم ولی به‌هر‌حال هیچ‌چیز سر جایش نیست.

جمله را درست می‌کنم.

هم‌کارم می‌گوید: «رئیس بولتن آماده‌س!» صدای دریل و تسبیح.

می‌گویم: «کار منم تمومه!» صدایم گرفته است. گلویم را آرام صاف می‌کنم.

در دل می‌گویم هیچ‌چیز سر جایش نیست. می‌دونی رئیس! هیچ‌چیز سر جایش نیست. اصلاً متوجهی؟ اصلاً هیچ‌چیز سر جایش نیست. هیچ‌چیز سر جایش نیست.

رو به رئیس می‌کنم.

رئیس بلند می‌شود. تسبیح را در جیبش قرار می‌دهد. رو به من می‌گوید: «خسته نباشین!» هم‌زمان به‌سمت هم‌کارم می‌چرخد و سری برایش تکان می‌دهد.

گلویم را دوباره صاف می‌کنم.

هم‌کارم بلند می‌شود و می‌گوید: «آخرهفته‌ی خوبی داشته باشین رئیس!» صدای دریل، بلندتر از پیش.

به ساعتم نگاه می‌کنم.

رئیس بیرون می‌رود.

هم‌کارم می‌نشیند.

در دل می‌گویم هیچ‌چیز سر جایش نیست.

رو به هم‌کارم می‌کنم و می‌گویم: «اصلاً هیچ‌چی سر جاش نیس!»

دریل.

ساعت سیزده و هفت دقیقه

دریل.

هم‌کارم می‌گوید: «متوجه منظورم که هستی؟»

نمی‌گویم نه. خمیازه‌ای می‌کشم. لیوان پر از آب را برمی‌دارم و سرمی‌کشم. به ساعتم نگاهی می‌اندازم. کشو میزم را باز می‌کنم و بسته‌ی بیسکوئیتی بیرون می‌آورم. دوباره خمیازه.

هم‌کارم می‌گوید: «خب… اصلاً این‌جوری در نظر بگیریم… من و تو هم مثل همون آدمایی هستیم که چن‌هزار سالِ پیش بوده‌ن… نه که کلاً مثل اونا، فرقایی هست… ولی… بالاخره، چن‌هزار سالِ پیش یه آدمایی بوده‌ن که ما الآن هستیم… می‌دونی چی می‌گم؟»

بیسکوئیتی می‌خورم. آبی می‌نوشم. خمیازه‌ای می‌کشم.

هم‌کارم ادامه می‌دهد: «خب مثلاً اونا شکارچی بوده‌ن… واسه‌ی زنده موندن شکار می‌کرده‌ن… همیشه توی ترس و استرس بوده‌ن… همون چن‌هزار سال پیشو می‌گم… بالاخره اونام عقل داشته‌ن، فهم و شعور داشته‌ن، فکر می‌کرده‌ن… خب؟»

آب.

هم‌کارم می‌گوید: «بالاخره این‌قدر می‌رن شکار، این‌قدر می‌رن و دست خالی   برمی‌گردن… یا گروهی می‌رن و تنها برمی‌گردن… با چشم خودشون می‌بینن که چه جای وحشتناکی دارن زندگی می‌کنن… حواسشون اگه نباشه مُرده‌ن… گیر یه حیوونی چیزی افتاده‌ن و اینا… متوجه می‌شی چی می‌خوام بگم؟»

صدای دریل.

هم‌کارم باز می‌گوید: «خب به‌نظرت یه هم‌چین جایی می‌شه تنهایی زندگی کرد؟ دور از آدما؟ آهان، درسته؛ نمی‌شه دیگه! پس باید حواست به بقیه باشه، به دورواطرافت باشه، چه می‌دونم… به بزرگ‌ترا و ریش‌سفیدا و اینا دیگه… تنهایی خطرناکه… آدم از تنهایی فرار می‌کنه… از چن‌هزار سالِ پیش اینو متوجه شده که نباید کاری بکنه که دوروبرش خالی بشه… باید با بقیه باشه… عصبی‌شون نکنه… خودشو از چِش نندازه! این‌جوری می‌تونه بیش‌تر عمر کنه… می‌فهمی؟»

بسته‌ی خالی بیسکوئیت را در سطل‌زباله می‌اندازم.

صدای دریل.

هم‌کارم می‌گوید: «حالا این مثل یه… ئه… مثلاً مثل همین…»

فلش‌مموری را از روی میز برمی‌دارد و نشانم می‌دهد.

در ادامه می‌گوید: «مثل همین فلشه… انگار که از روز اول تولد این فلش توی وجود ما هس… یعنی همه‌ی این اطلاعات ذخیره شده و به ما رسیده… با این‌که ما نه شکار می‌کنیم، نه چیزی؛ اما دنیا همون‌قدر وحشتناکه… پس مام این ترسو داریم… بی‌زحمت، بی‌فکر حتی! یعنی به‌راحتی تو برمی‌گردی به همون چن‌هزار سال پیش و می‌شی درست مثل همون آدمایی که بوده‌ن! درسته؟ قبول داری اینارو؟»

زل زده است به من. می‌گویم: «یعنی همین فلشو اینا؟»

صدای دریل.

می‌گویم: «دیرت نشه؟»

می‌گوید: «نه… بگو!»

ادامه می‌دهم: «بابابزرگم خیلی آدم گُهی بود… بابای بابام…»

صدای دریل، ممتد و بلند.

می‌گویم: «یه‌بار… بچه بودم… رفتیم خونه‌شون… نبود… بیرون بود یا توی زیرزمین بود، نمی‌دونم… رفتم اتاقش… بچه بودم… دیدم لباساش اون‌جاس… عبا و عمامه و از این چیزا… یه گوشه‌ای… کوچیک بودم… رفتم اونارو برداشتم و شروع کردم… ح از حلق… ق از سقف دهان… ذ نوک زبانی…»

دریل.

بعد سرش را بالا می‌گیرد و دهانش را باز و بسته می‌کند؛ درست عین یک ماهی.

ادامه می‌دهم: «خم و راست می‌شدم… با صدای بلند… دشمن‌کُش!»

دریل.

می‌گویم: «کارم که تموم شد، برگشتم دیدم عن‌آقا پشت سرم واسّاده… ساکت… یکی از ابروهاش بالا بود… این‌جوری!»

یکی از ابروهایم را بالا می‌دهم. در دل می‌گویم مموری فامیلی!

دریل. حالت ماهی.

می‌گویم: «چیزی نگفت… نه کتکی، نه فحشی… فقط دم غروب دستمو گرفت و کشون‌کشون بردم مسجد… توی جمع پیرمردا… گفت یا ادامو به‌همون خوبی واسه‌ی همه درمی‌آری یا به بابای پفیوزت می‌گم جرت بده!»

هم‌کارم می‌گوید: «نه بابا! عجب… چه… آدمِ… ئه؟!» دریل.

خمیازه‌ای می‌کشم و می‌گویم: «آخرای زمستون مُرد… هنوز نرفتم سر خاکش!»

ساعت سیزده و سیوسه دقیقه

هم‌کارم بلند می‌شود. نگاهی به ساعتش می‌اندازد و می‌گوید: «آخرهفته‌ی خوبی داشته باشی!»

ساعت نوزده و هفت دقیقه

از خواب بیدار می‌شوم. تشنه هستم. نگاهی به گوشی‌ام می‌اندازم.

ساعت نوزده و چهلودو دقیقه

با گوشی‌ام بازی می‌کنم؛ لیوان‌های نیمه‌خالی را باید پر کنم، سبز تمام می‌شود، نارنجی… قرمز را می‌ریزم در لیوان خالی… آبی… نشد؛ دوباره از اول.

چای می‌نوشم.

ساعت بیست و سه دقیقه

غذا می‌رسد.

پول غذا را کارت به‌کارت می‌کنم.

ساعت بیست و بیست دقیقه

تلویزیون را روشن می‌کنم.

کانال اول؛ تیزر سریال تاریخی، زیرنویس تبریک عید بزرگ. در دل می‌گویم زود است هنوز.

کانال دوم؛ انیمیشن خاطره‌انگیز، گوشه‌ی تصویر تبریک عید بزرگ.

کانال سوم؛ اخبار، روی میز مجری پر از گل.

ته‌مانده‌ی نوشابه‌ام را سرمی‌کشم.

کانال چهارم؛ تحلیل اخبار هفته، تبریک ایام عید بزرگ توسط مجری.

کانال پنجم؛ مسابقه‌ی دارت کارمندان، بنر تبریک عید در محوطه‌ی مسابقه.

کانال ششم، کانال هفتم و هشتم.

تلویزیون را خاموش می‌کنم.

ساعت بیست و چهلوسه دقیقه

خانوم می‌آید.

می‌پرسم: «خوبی؟»

جواب می‌دهد: «بدتر از همیشه نیستم!»

ساعت بیست و پنجاهوهشت دقیقه

بوی تن. نفس‌نفس. عرق. ناله‌ی خفیف. تکان‌تکان. چین‌های پیشانی. ناله‌ها شدیدتر. چشم‌ها باز. چشم‌ها بسته. ساییدن دندان‌ها. نفس‌نفس. پاها در هوا. دست‌ها در دست. پیشانی‌ روی پیشانی. عرق. فشار. ناله‌های ممتد. چنگ. گاز. رهایی. نفس عمیق. خنده. سرفه. عرق. نفس. سبکی. سستی.

ساعت بیستویک و بیستودو دقیقه

لباس می‌پوشم.

گوشی را برمی‌دارم. پیامی آمده است؛ تبریک ایام عید بزرگ. زود است هنوز.

ساعت بیستویک و سی دقیقه

خانوم از سرویس‌ بیرون می‌آید.

ساعت بیستویک و سیوهفت دقیقه

پول خانوم را کارت به‌کارت می‌کنم. نمی‌گویم بدتر از همیشه نبود.

خانوم می‌رود.

با دستمال‌کاغذی روی کاناپه را تمیز می‌کنم.

ساعت بیستودو

با گوشی بازی می‌کنم.

پیام می‌آید. تبلیغات است.

ساعت بیستودو و هفده دقیقه

عدد دوازده را در نظر می‌گیرم.

تیرهای دارت را به‌سمت عدد دوازده روی سیبل پرتاب می‌کنم.

سه‌تا درست در دوازده. دو تا بیرون دوازده. یکی هم خارج از سیبل.

این‌بار عدد نوزده.

دوتای اولی درست در یک نقطه. سومی بیرون از نوزده. چهارمی…

صدای کوبیدن دیوار می‌آید.

ساعت بیستودو و چهلوسه دقیقه

روی تخت‌خواب غلت می‌خورم.

بلند می‌شوم و می‌نشینم. به روبه‌رویم زل می‌زنم.

می‌گویم: «نه… ببینین… اجازه بدین…»

گلویم را صاف می‌کنم.

با صدای بلندتر ادامه می‌دهم: «مسئله اینه که شما تعریف خودتونو دارین به همه تعمیم می‌دین. هنر چیه؟ چه تعریفی داره؟ هنرمند کیه اصلاً؟» دست‌هایم را به دو طرف باز می‌کنم و سرم را به اطراف می‌چرخانم. ادامه می‌دهم: «هر کی فقط یه‌دونه داستان نوشته باشه نویسنده‌س، یا فقط یه فیلم کوتاه ساخته باشه فیلم‌سازه؛ همین! اینا چیزای خیلی ساده‌س. دارین خیلی بغرنجش می‌کنین مسئله رو.» گلویم را صاف می‌کنم. می‌گویم: «منِ بازی‌گر فقط باید بازی کنم، اونی که شاعره شعر بگه، مجسمه‌ساز مجسمه‌ش رو بسازه. اینا از کجا می‌آد؟ هنرمند نیاز به مواد خام داره، از کجا تأمین می‌کنه؟» با انگشت اشاره‌ام چندباری به شقیقه‌ام می‌زنم و ادامه می‌دهم: «از این‌جا… هنرمند تو خودشه. دنیای درونی‌ش به‌اندازه‌ی دنیای بیرون پیچیده و رازآلوده. همون‌قدری که جامعه‌م رو باید بشناسم، خودمم باید بشناسم. باید برم درون. توی وجودم باید کاوش کنم. اون‌جا یه‌سری چیزایی هس که باهاش می‌تونم…» دست‌هایم را مرتب مشت می‌کنم و باز می‌کنم. می‌گویم:     «می‌تونم… ئه، آره… دقیقاً! می‌تونم غرق شم و البته این غرق شدن آغاز نجاتمه! کسی که خودشو نجات نداده، اصلاً جرأت غرق شدن تو وجود خودشو نداشته که بخواد نجات هم بده خودشو، چه‌جوری می‌خواد جامعه‌ش رو…» به اطراف نگاهی می‌اندازم و با دستم اشاره‌هایی می‌کنم. ادامه می‌دهم: «حالا شما می‌گین جامعه، من می‌گم دنیارو… انسانو… چه‌جوری می‌خواد نجات بده؟ کسی که هنوز تکلیفش با خودش مشخص نیس، انتظار دارین واسه‌ی بقیه تعیین‌تکلیف کنه؟ شدنیه؟» لبخندی می‌زنم. گلویم را صاف می‌کنم. سرم را چندباری به بالا و پایین تکان می‌دهم و درنهایت می‌گویم: «ببینین… این انتظاری که شما دارین… باز من می‌گم… شما انتظارتون بی‌جاس! همینه… انتظار بی‌جا! من واسه‌ی کسی که… واسه‌ی هنرمندی که قائل به رسالت برای هنر و وظیفه برای هنرمنده… واسه‌ش احترام قائلم… اما من…» دو دستم را روی سینه‌ام قرار می‌دهم. ادامه می‌دهم: «من…     می‌شاشم روی سر و کول اون کسی که بخواد واسه‌ی من… منِ هنرمند… منِ بازی‌گر… تعیین‌تکلیف کنه! یعنی چی؟ یعنی بیاد، در کمال پررویی، بگه که هنرمند آن کسی‌س که… فلان و بیسار و هنر آن چیزی‌س که فلان و بهمان.» مکث می‌کنم. دوباره نگاهی به اطراف می‌اندازم. می‌گویم: «اصل با آزادیه… شمای هنرمند آزادی واسه‌ی خودت رسالت یا هدف یا هر چیز دیگه‌ای تعیین کنی… شمای مخاطب هم آزادی واسه‌ی هنری که دنبال می‌کنی چارچوب داشته باشی… اما، منم آزادم که با شما هم‌نظر نباشم!» لبخندی می‌زنم، با انگشت اشاره‌ام روبه‌رو را نشان می‌دهم و می‌گویم: «هر وقت تونستی به جوک مسخره‌ و بی‌نمک رئیست… یا چه می‌دونم، استادت، بزرگت، بابات… نخندی، اون‌موقع بیا واسه‌ی هنرمند رسالت تعیین کن و ازش انتظار مثلاً مبارزه و عصیان داشته باش!»

پیامی می‌آید.

ساعت گوشی را نگاه می‌کنم.

سوت می‌کشم.

ساعت بیستوسه و سیودو دقیقه

آلارم گوشی را برای صبح زود تنظیم می‌کنم.

جمعه چهارم اردیبهشتماه

ساعت شش و دو دقیقه

جمعیت زیادی آمده‌است. نگاهم به کفش‌هاست.

پسر جوانی دارد اسامی را می‌نویسد. نگاهش می‌کنم. سمتم می‌آید. ریشش را رنگ گذاشته‌است.

ساعت شش و سیوچهار دقیقه

اتوبوس‌ها از راه می‌رسند.

خانم کارگردان سوار می‌شود. بقیه‌ی عوامل هم سوار می‌شوند.

سوار می‌شوم.

اتوبوس پر می‌شود.

ساعت شش و پنجاهوهفت دقیقه

در راه هستیم.

موزیک گوش می‌‌دهم.

ساعت هفت و بیست دقیقه

از خواب می‌پرم.

هنوز در راه هستیم.

پرده را می‌کشم و نگاهی به بیرون می‌اندازم. داریم از شهر خارج می‌شویم.

ساعت هفت و سیوچهار دقیقه

اتوبوس سرعتش را کم می‌کند.

ساعت هفت و چهلودو دقیقه

بیرون شهر هستیم.

چند چمدان در گوشه و اطراف هست.

عوامل کنار هم هستند و ما هم در گوشه‌ای کنار هم. زن‌ها جدا، مردها جدا. یکی از ماها می‌پرسد: «اگه قبول نشیم خودمون برمی‌گردیم یا باز برمون می‌گردونن؟» یکی دیگر در جواب می‌گوید: «چرا همون‌جا تو دفتر تست نگرفتن؟» نمی‌گویم که چرا حالا می‌پرسد.

ساعت هفت و پنجاهوسه دقیقه

چند کارگر به‌راهنماییِ چند نفر از عوامل شروع کرده‌اند به آتش زدن چمن‌ها. یکی دو نفر از ماها هم به آن‌ها محلق می‌شوند.

روی سنگی می‌نشینم.

گرسنه هستم.

از کیفم بیسکوئیت و آب بیرون می‌آورم.

ساعت هشت و بیست دقیقه

دوربین‌ها را دارند روی پایه‌ها سوار می‌کنند.

خانم کارگردان دارد با بقیه‌ی عوامل صحبت می‌کند. دورش حلقه زده‌اند.

دو دختر جوان چمدان‌هایی را باز می‌کنند و محتویات‌شان را خالی می‌کنند. یکی از ماها می‌گوید: «لباسه؟ چه تستیه؟» یکی دیگر: «شبیه لباسای قدیمیه… آره، قدیمیه… ببین! شمشیر و زره و از این‌چیزام هس!» و یکی دیگر: «به فوتبال      نمی‌رسیم!»

ساعت هشت و سیودو دقیقه

ماشینی از راه می‌رسد.

دو مرد و دو زن از آن پیاده می‌شوند.

یکی از ماها می‌گوید: «بازی‌گرن… دیده‌م قبلاً!» دیگری می‌گوید: «تسته یا          فیلم‌برداری؟!» و یکی دیگر: «حتماً می‌خوان زود کارو جمعش کنن!»

چمن‌ها کامل سوخته‌است.

فضا پر از دود سیگار و دود آتش است.

بازی‌گرها با خانم کارگردان دست می‌دهند و روبوسی می‌کنند.

ساعت هشت و پنجاهونه دقیقه

عوامل لباس‌ها و ابزارآلات جنگی را جدا کرده‌اند.

کمی دورتر قافله‌ای از شتر پیداست.

یکی از ماها بنای خواندن را گذاشته‌است.

پسر جوان نزدیک‌تر می‌شود. ریشش را رنگ گذاشته‌است. می‌خندد. می‌گوید: «خب بچه‌ها! کم‌کم داریم شروع می‌کنیم کارو… ئه…»

یکی از ماها می‌پرسد: «شترام قراره تست بدن؟!» صدای خنده‌.

گردن می‌کشم. شترها وارد محوطه شده‌اند.

پسر جوان می‌خندد. می‌گوید: «یه‌کم دیگه سر خودتونو گرم کنین همه‌چی آماده شده!»

ساعت نه و ده دقیقه

بازی‌گرها، دو مرد و دو زن، لباس عوض کرده‌اند. لباس‌های‌شان تاریخی‌ست. یکی از مردها ریش مصنوعی گذاشته‌است.

کمی قدم می‌زنم.

اندکی دورتر چند خانه‌ی روستایی دیده می‌شود.

ساعت نه و سیوپنج دقیقه

بازی‌گرها، دو مرد و دو زن، جلوی دوربین‌ هستن. یکی از ما می‌گوید: «عجب گریمی… نمی‌شه به‌راحتی شناخت‌شون!» یکی دیگر: «من دارم یه‌جوری می‌شم… انگار همون دوره‌س!» صدای خنده. و یکی دیگر: «ولی چه قدرتی داره این دوربینِ لامصب… ببینین این‌ورش با اون‌ورش چه فرقی می‌کنه!» سرآخر یکی دیگر: «مخصوصاً خانما… دریغ از یه تار موی ناقابل!» صدای نُچ‌نُچ.

با گوشی‌ام بازی می‌کنم.

کلمات را پیدا می‌کنم؛ استان، داستان، است، داس، آسان، نان…

ساعت ده

پسر جوان به‌سمت ما می‌آید. می‌گوید: «خب بچه‌ها… حالا نوبت شماس… باید لباساتونو عوض کنین… بعدش می‌آم و می‌گم چی‌کار باید بکنین!» یکی از ماها می‌گوید: «فیلمه؟» یکی دیگر: «فیلمش تاریخیه؟» و یکی دیگر: «بکُش‌بکُشم داره؟ من مردنم خوبه‌ها!» و غش می‌کند. صدای خنده‌.

ساعت ده و بیستودو دقیقه

بعضی‌ها لباس گرفته و پوشیده‌اند. بعضی‌ها در گوشه و کنار مشغول قدم زدن‌اند. بعضی‌ها سر در گوشی دارند.

فیلم‌برداری از بازی‌گران هم‌چنان ادامه دارد.

لباسم را می‌گیرم. عبا و عمامه و از این چیزها. روی زمین تف می‌کنم.

ساعت یازده

هنوز لباسم را نپوشیده‌ام.

به‌سمت خانم کارگردان می‌روم. پسر جوان هم پیشش است. خانم کارگردان به پسر جوان می‌گوید: «من نمی‌دونم… دارین تنبلی می‌کنین… این‌جوری نمی‌تونیم تا روز عید برسونیما.» متوجهِ من می‌شود. باز به پسر جوان می‌گوید: «بفرما! هنوز هیچ‌چی آماده نیس!» به‌سمت دیگری می‌رود. پسر جوان می‌گوید: «پس چرا لباساتو نپوشیدی هنوز؟» می‌گویم: «می‌شه انصراف داد؟» می‌پرسد: «چرا آخه؟! الآن؟!» با چشمم اشاره‌ای به لباس تاریخی می‌کنم. می‌گوید: «خب؟!» سرم را تکان‌تکان می‌دهم و چیزی نمی‌گویم. می‌گوید: «برو برو ادا درنیار… باید کلیپو تا روز عید برسونیم!»

ساعت یازده و دوازده دقیقه

می‌گویم: «یه کلیپه… خودم شنیدم… لابد واسه‌ی عید بزرگ… مام سیاهی‌لشگریم… همین!» یکی از ماها می‌پرسد: «یعنی تستی در کار نیس؟» یکی دیگر جواب     می‌دهد: «مفت  آوردن‌مون که پول سیاهی‌لشگر ندن!» و یکی دیگر: «حالا از کدوم کانال پخش می‌شه؟» نمی‌گویم چه فرقی می‌کند. خودش می‌گوید: «بالاخره یه‌جا نشون‌مون می‌دن بعدِ این‌همه سال… من که بازی می‌کنم!» یکی دیگر در جواب می‌گوید: «بازی نمی‌کنی که، باهات بازی‌بازی می‌کنن!» صدای خنده. می‌گویم: «هیچ‌چی سر جاش نیس!»

ساعت یازده و سیوهفت دقیقه

دستیار کارگردان داد می‌زند: «کی گفته… کدوم پفیوزی گفته؟!»

ساعت یازده و چهلودو دقیقه

وارد محوطه‌ی روستا شده‌ام.

قدم می‌زنم.

خانه‌ها متروک است.

همه‌جا خلوت است.

ساعت یازده و چهلوهفت دقیقه

قدم می‌زنم.

تشنه هستم. از کیفم آب بیرون می‌آروم.

ساعت دوازده و سی دقیقه

یکی از ماها می‌گوید: «به خونت تشنه‌س!» یکی دیگر: «اشتباه کردی… گفت اینا همه‌ش واسه‌ی فیلم بعدیه… هم تسته، هم کلیپ!» و یکی دیگر: «حداقلش اینه یه سلفی می‌گیریم… سخت نگیر!» و آخر سر یکی دیگر: «گفتی حقوقت چه‌قدره؟!»

ساعت سیزده و چهلودو دقیقه

دستیار می‌گوید: «خودت ماشین بگیر برگرد شهر… اون جاده… می‌بینی‌ش!»

ساعت چهارده و بیست دقیقه

نهار می‌خوریم.

دستیار کارگردان چپ‌چپ نگاهم می‌کند.

تفی روی زمین می‌اندازد.

سرش را تکان‌تکان می‌دهد.

راهش می‌گیرد و می‌رود.

ساعت پانزده و هفده دقیقه

در گوشه‌ای از مسجد دراز می‌کشم.

ساعت هفده و سیودو دقیقه

از خواب می‌پرم.

صدای نفس‌نفس و ناله‌ای خفیف می‌آید.

بیرون می‌زنم.

ساعت نوزده و چهارده دقیقه

سوار اتوبوس می‌شویم.

موزیک گوش می‌دهم.

ساعت بیستویک و چهلویک دقیقه

به‌تنهایی در خیابان‌های تاریک و خلوت شهر قدم می‌زنم.

ساعت بیستودو و هفده دقیقه

قدم می‌زنم.

شیر آبِ نیمه‌باز کنار خیابان را می‌بندم.

ساعت بیستودو و پنجاهوسه دقیقه

قدم می‌زنم.

می‌گویم: «خانمِ محترم! شما از همه‌ی ماها بازی‌گرتری!»

ساعت بیستوسه و سیوهفت دقیقه

قدم می‌زنم.

می‌گویم: «آقایِ محترم! یعنی شما انتظار دارین من با این…» کمی مکث می‌کنم.

قدم می‌زنم و ادامه می‌دهم: «با این تیپ و قیافه بیام واسه‌تون نقش سیاهی‌لشگر بازی کنم؟!»

ساعت بیستوسه و چهلوچهار دقیقه

قدم می‌زنم.

می‌گویم: «مردم! شاهد باشین… اینا اونی نیستن که هستن، اونی هستن که نیستن!»

یکی نگاهم می‌کند. سرم را پایین می‌اندازم.

در دل می‌گویم هیچ‌چیز سر جایش نیست.

شنبه پنجم اردیبهشتماه

ساعت ده و یازده دقیقه

صدای دریل.

خمیازه‌ می‌کشم.

ساعت ده و بیستوهفت دقیقه

هم‌کارم به‌ سرفه می‌افتد.

بلند می‌شوم. با مشت به کمرش می‌کوبم. اشک چشمش را پاک می‌کند. آب می‌دهم دستش. نمی‌گویم آرام‌تر بخور.

ساعت ده و سیوچهار دقیقه

هم‌کارم سرش را بالا می‌گیرد و دهانش را باز و بسته می‌کند؛ درست عین یک ماهی.

می‌گویم: «بابای منم وقتی بچه بوده به‌خاطر یه‌دونه خرما نزدیک بوده بمیره!»

صدای دریل.

می‌گوید: «چی… چه‌جوری… ئه؟!»

می‌گویم: «خرما خیلی دوس داره… داشته با ولع می‌خورده که می‌پره تو گلوش… نفسش بالا نمی‌اومده!»

صدای دریل.

حالت ماهی.

ساعت ده و سیوهشت دقیقه

هم‌کارم می‌گوید: «متوجه منظورم می‌شی؟»

خمیازه می‌کشم.

برای خودم چای می‌ریزم.

هم‌کارم ادامه می‌دهد: «مثلاً همین چن‌هزار سالِ پیش… فکر کن آدما داشته‌ن توی کوه و کمر… میون اون‌همه جک و جونور زندگی می‌کردن… ولی باز زندگی می‌کرده‌ن! می‌دونی؟ کسی نمی‌خواسته زندگی نکنه… سخت بوده زندگی، ولی بوده! تو اگه می‌تونستی از یه آدم اولیه‌… چن‌هزارسال پیش… بپرسی که چرا زندگی می‌کنی، می‌دونی… بهت می‌خندیده!»

صدای دریل.

هم‌کارم در ادامه می‌گوید: «می‌دونی چرا؟»

نمی‌گویم نه. به‌جایش ریشم را می‌خارانم.

خودش می‌گوید: «چون زندگی دونستنی نیس؛ با عرض پوزش، کردنیه!»

صدای دریل. بلندتر از پیش.

می‌گویم: «بابامم می‌گه توی اون لحظه… که داشته خفه می‌شده… فقط به یه‌چیز فکر می‌کرده…»

هم‌کارم می‌پرسد: «چی… ها… ئه؟!»

می‌گویم: «به ‌این‌که نمیره و بقیه‌ی خرماها رو بخوره!»

دریل.

ساعت یازده و دو دقیقه

رئیس وارد اتاق می‌شود.

بلند می‌شویم. سرم را تکانی می‌دهم.

هم‌کارم می‌گوید: «سلام رئیس… صبح به‌خیر… خدا قوت!»

رئیس می‌نشیند.

تسبیحش را از جیب درمی‌آورد. می‌گوید: «وقت‌مون کمه… یه‌چن‌تا از جمع و تفریقامونم اشتباه شده!»

پا عوض.

صدای دریل از ته چاه.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی