منصور کوشان: شاهد دهان خاموش (رمان)، بخش هفدهم

رمان شاهد، نوشته منصور کوشان. طرح کاری از همایون فاتح

نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیه‌ای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهم‌ترین آثار او در تبعید را منتشر می‌کند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثری‌ست مستقل. می‌خوانید:

بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)

بخش دوم (+) // بخش سوم (+)// بخش چهارم (+)//بخش پنجم(+)//بخش ششم(+)// بخش هفتم (+) //بخش هشتم (+) بخش نهم(+)// بخش دهم (+) //بخش یازدهم (+) // بخش دوازدهم (+)// بخش سیزدهم (+)// بخش چهاردهم (+) بخش پانزدهم (+)// بخش شانزدهم (+)

درباره این رمان:

جمشید برزگر: شهادتی بر زمانه‌ای که زیسته‌ایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)

۲۴

خوشحال از این که حافظه‌ام روز به روز بهتر می‌شود و هر شب بهتر از شب گذشته می‌توانم خاطراتم را برای بانو بنویسم نوشیدن مشروب و حتا گرسنگی را تا وقتی صدای ترمز ماشینی را نمی‌شنوم فراموش می‌کنم. از پنجره‌ی آشپزخانه بیرون را نگاه می‌کنم. بانو را نمی‌بینم. حتا هیچ سایه‌ای هم نیست. طعم تلخ دهانم کنجکاو اطرافم می‌کند. می‌دانم باغبان پیش از رفتن غذایم را آماده کرده است. در قابلمه‌ی روی اجاق را باز می‌کنم. قطره‌های زرد رنگ خورشت به‌آلو از داخل در قابلمه روی زانویم می‌چکد. متوجه می‌شوم که زمان زیادی از گرم بودن آن گذشته است. بی‌حوصله قاشق پر از خورشت را در دهانم می‌گذارم. یقین ندارم که با وجود گرسنگی میلی به خوردن داشته باشم.

به طور غریبی لذت غذا و بوی خوش به‌ها را تا اعماق معده‌ام حس می‌کنم. قاشقی دیگر می‌خورم و پیش از این که به خود بیایم و احساس سنگینی کنم نیم بیش‌تر غذا را خورده‌ام. به سراغ فلاکس چای می‌روم. لیوان را پر می‌کنم. چای گرم است. یاد روزهایی می‌افتم که پدر از چای مادر تعریف می‌کرد.

گفت: “نمی‌دانم چه کار می‌کنی که چای این قدر خوشمزه می‌شود.”

دیده بودم که مادر دو قاشق مرباخوری چای در قوری می‌ریزد. بعد قوری را زیر شیر سمار می‌گیرد. شیر سماور را به اندازه‌ی نیم استکان آب‌جوش بازمی‌گذارد. در تمام مدت هم انگشت‌های شست و اشاره‌اش را از روی دسته‌ی شیر سماور که به شکل بال باز کبوتری است برنمی‌دارد. بعد قوری را به صورت دایره‌ای آرام در هوا می‌چرخاند. یقین که می‌کند گرد و خاک و خرده‌های چای در آب حل شده است سه انگشت دست دیگرش را روی در قوری می‌گذارد و آن را بالای ظرفشویی خم می‌کند. آب سرخ رنگ تیره‌ای در ظرف‌شویی می‌ریزد. این بار قوری را تا نزدیکی دهانه‌اش پر از آب جوش می‌کند، آن را روی سماور می‌گذارد و با حوله‌ی کوچک گردی روی آن را می‌پوشاند.

باغبان اما هیچ کدام از این کارها را نمی‌کند. یک بار هم برایش می‌نویسم اما نشانش نمی‌دهم، پشیمان می‌شوم. دلم نمی‌خواهد خیال کند طعم چایش را دوست ندارم.

یادم می‌آید پدر در روزهایی که بیکار بود و همیشه در خانه، از چای مادر تعریف نمی‌کرد تا این که یک روز ‌شنیدم هم مادر و هم پدر با حسرت از آن یاد می‌کنند. صدایشان می‌لرزید و نمی‌توانستند احساسات خود را پنهان کنند. من هم نمی‌توانم بغضم را پنهان کنم. اما ساکت می‌نشینم. نمی‌خواهم مستی از سر پدر بپرد و ساکت شود. مادر هم که حرف می‌زند فقط در دستمال فین می‌کنم. لبخند می‌زند. دستی به روی شکمش می‌کشد. انگار می‌خواهد روزهایی را به خاطر بیاورد که خواهر را حامله بود. روز آخر را بیش‌تر شاید. درد زایمانش را روز تولدم تعریف کرد. خواهر هم بود. خواست مادر روزهایی را تعریف کند که من را حامله بود.

خوشحال از این که آن لحظه‌ها را برای بانو نوشته‌ام دست‌هایم را در دو طرف باز می‌کنم و تا آن جا که می‌توانم آن‌ها را همراه باز شدن دهانم می‌کشم. می‌خواهم با یک خمیازه‌ی کشیده خستگی را از تنم بیرون بدهم. می‌دانم اگر ننوشته بودم کنجکاو روزهایی نمی‌شد که دلتنگ دیدن مادر و خواهر بودم. وقتی می‌نویسم تمام لحظه‌ها به یادم آمده است باور نمی‌کند. می‌پرسد: “حتا چه گونگی مرگ پدر و گم شدن مادر و خواهر؟” می‌نویسم منظورم بیش‌تر روزهایی است که به‌دنبالشان می‌گشتم. یادم است که بعد از خانه‌ی مادربزرگ دیگر نه پدر را دیدم و نه مادر و نه خواهر را. می‌گوید: “امیدوارم بتوانی تا چند روز آینده همه‌ی آن چه به خاطرت آمده بنویسی.” نمی‌گوید دیگر به سراغم نمی‌آید. هیچ حرفی هم از مسافرت نمی‌زند. اما هنوز صبح نشده است که در آستانه‌ی در خانه می‌ایستد. وقتی می‌بیند تا پشت در دنبالش رفته‌ام و با دهان باز نگاهش می‌کنم می‌گوید قول بده که این کار را می‌کنی؟ می‌دانم یادآوری آن روزها و به خصوص نوشتنش بسیار سخت است اما قول می‌دهم. تا وقتی هنوز در را پشت سرش نبسته است سرم را به علامت تأیید تکان می‌دهم. می‌خواهم یقینش بدهم که می‌نویسم و شوق آمدنش را بیش‌تر کنم. بعد به آشپزخانه می‌روم. هنوز طنین صدای گام‌هایش در گوش‌هایم است که شروع به نوشتن می‌کنم.

در حین نوشتن صدای مادر را می‌شنیدم، صدای خواهر را هم. می‌خواستند کمکشان کنم پدر را از بالای دار پایین بیاورند. گریه می‌کردند. مادر مدام اشک‌هایش را پاک می‌کرد، خواهر هم. گفت: “چشمات را باز کن.”

صدای مادر نبود. صدای پدر هم نبود. نمی‌توانستم چشم‌هایم را باز کنم. پلک‌هایم سنگین بود. باز صدای مادر را شنیدم. نمی‌خواست بیدار شوم. خواهر دستش را گذاشت روی صورتم. صدا باز خواست بیدار شوم. می‌دانستم صدای پدر نیست. دلم نمی‌خواست بیدار شوم. مادر و خواهر هم نمی‌خواستند. دوست داشتند که کنارشان باشم. می‌فهمیدم. می‌خواستند بروند بیرون. مادر لباس پوشیده بود. پیراهن آبی‌ پر چینش را پوشیده بود. برای تولد پدر خریده بود. خواهر هم بلوز و دامن پوشیده بود. دامنش کوتاه بود. پاهایش بلند بودند. بلندتر از همیشه، مثل پاهای مادر بودند. بزرگ‌تر شده بودند. نفهمیده بودم. خواستم برخیزم نتوانستم. سرم سنگین شده بود. نمی‌توانستم پاهایم را تکان بدهم. درد در سرم می‌پیچید. مادر و خواهر رفتند. نخواستند منتظرم باشند. ناراحت شدم. نمی‌خواستم گریه کنم. گلویم درد می‌کرد. گفت: “برخیز.”

نمی‌دانستم چرا باید بلند شوم. صدایش را نمی‌شناختم. می‌خواستم بدانم کی صدایم می‌کند. چشم‌هایم را باز کردم. همه جا خاکستری بود. چند تا سایه‌ی تیره هم بود. فهمیدم تار می‌بینم. یکی از سایه‌ها روی صورتم خم شد. نفسش را حس کردم. چشم‌هایم را بستم. گرمای نفسش را دوست داشتم. دستش هم گرم بود. گذاشته بود روی پیشانی‌ام. چشم‌هایم را باز کردم. صدای پزشک را شناختم. می‌خواست که بیدار شوم. چند بار شنیدم. گفت: “به هوش آمده‌. خطری نیست.”

پزشک را دیدم. لبخند زد. بانو هم بود. باز لباس پرستاری پوشیده بود. دیده بودمش. دستش را گذاشته بود روی پیشانی‌ام. خوشحال بود. چشم‌هایش را می‌دیدم. می‌خندید. دلم می‌خواست بخوابم. چشم‌هایم درد می‌کرد. نمی‌توانستم باز نگهشان دارم. صدای  خس خس گلویم را می‌شنیدم. می‌فهمیدم سخت نفس می‌کشم. باز بیدار شدم. هیچ کس تو اتاق نبود. فهمیدم تو بیمارستان خوابیده‌ام. نمی‌دانستم چرا. هیچ چیز یادم نمی‌آمد. خسته بودم. دلم می‌خواست بلند شوم. نمی‌توانستم. چشم‌هایم را بستم. می‌خواستم بخوابم. مادر دستش را گذاشت روی صورتم. پرسید: “بهتر شده‌ای؟” چشم‌هایم را باز کردم. بانو بود. لبخند زد. یادم آمد که باز هم دیده بودمش. لبخند هم زده بود. چشم‌هایش می‌خندید. حالم را پرسید. سرم را تکان دادم. خوب بودم. گلویم درد نمی‌کرد. تار هم نمی‌دیدم. گفت: “چند روزه که بی‌هوشی. رفته بودی تو کُما.”نمی‌دانستم. یادم نمی‌آمد. پرسید: “چیزی می‌خوای؟”

چیزی یادم نمی‌آمد. حرفی نزدم. لبخند زد و رفت. اتاق را نگاه کردم. همه چیز سپید بود. دوست نداشتم. سردم شد. پتو را کشیدم رویم. سینه‌ام یخ کرده بود. چشم‌هایم را بستم. پدر مرده بود. مادر و خواهر هنوز نیامده بودند. دلم برایشان تنگ شده بود. دلم می‌خواست یک بار دیگر می‌دیدمشان، پدر را هم. پزشک صدایم زد. صدایش را شناختم. چشم‌هایم را باز کردم. گفت: “همان هفته‌ی نخست بستری شدنت صحاف و شاطر بدیدنت ‌آمدند. گفتم شاید دوست داری بدانی.” نمی‌دانستم. یادم نمی‌آمد. هیچ کدام را به خاطر نداشتم. فقط تماس دست‌های بانو با بدنم را به یاد داشتم. تا چند روز هم منتظر بودم مادر و خواهر بیایند ملاقاتم. دیگر تو اتاق بیمارستان نبودم. دیوارها سپید نبود. همه جا سبز بود، سبز کم‌رنگ. پزشک گفت: “باید مدتی را این جا ‌در آسایشگاه باشی. البته دیگر خطری تهدیدت نمی‌کند.”

نمی‌دانستم مدت‌ها در بیمارستان بوده‌ام و بعد به آسایشگاه منتقل شده‌ام. می‌دانستم پدر مرده بود. مادر و خواهر را دیده بودم که پدر را بالای دار نگاه می‌کردند. مدام صدایم می‌زدند. می‌فهمیدم باور نمی‌کردند پدر از سقف مهمانخانه آویزان باشد. بیهوش شده بودم. هر چه تلاش می‌کردم بلند شوم نمی‌توانستم. می‌خواستم مادر را در آغوش بگیرم، خواهر را هم. نمی‌توانستم. فهمیده بودم اگر زود بلند شوم می‌توانم پدر را از بالای دار پایین بیاوریم. مادر و خواهر کمکم می‌کردند. مطمئن بودم که پدر زنده می‌ماند. کافی بود مادر او را در آغوش بگیرد. خواهر هم بلد بود به او نفس مصنوعی بدهد. در مدرسه یاد گرفته بود. چند روز هم با مادر و پدر تمرین می‌کرد. مادر گفت: “معلوم می‌شه مردها به نفس بیش‌تری احتیاج دارند.” خواهر سرخ شد. گفت: “دیگه نمی‌کنم.” مادر گفت: “من که منظوری نداشتم.” پدر گفت: “تو همیشه حسود بوده‌ای.” مادر که کنار پدر خوابیده بود بلند شد. خواهر باز پدر را نفس مصنوعی داد. پدر بلند شد و خواهر را بغل کرد. دور اتاق چرخاند. خواهر خوشحال می‌خندید، من هم. مادر از اتاق خواب بیرون آمد. پدر گفت: “به خاطر نجات یافتن از مرگ و لذت زندگی جشن بگیریم.” بعد همه با هم رفتیم به تماشاخانه. مادر و خواهر خیلی دوست داشتند، من هم. نگفتم دلم می‌خواهد در تماشاخانه بازی کنم. در راه که برمی‌گشتیم مادر گفت: “جوان که بودم دلم می‌خواست تو سیرک بازی کنم.” “خیال می‌کردم دوست داشتی هنرپیشه سینما بشوی.” “سینما را دوست ندارم. دلم نمی‌خواهد نقش کسی را بازی کنم. دوست دارم همانی که هستم مردم ببینند.” خواهر گفت: “کاش همین امشب با مدیر تأتر صحبت می‌کردی.” بعد خندید و از مادر پرسید: “دلت می‌خواد از همین فردا شروع کنی به بازی؟” پدر گفت: “دیگر چه؟” مادر گفت: “این قدر بخیل نباش. چیزی از تو کم نمی‌شه. این دیگر آواز خواندن و رقصیدن در کاباره نیست که بگویی برای این جماعت؟” “راه باز و جاده دراز.” بعد از من پرسید: “می‌فهمی؟” بزرگ‌تر شده بودم. خیلی از ضرب‌المثل‌ها را در کتاب‌ها خوانده بودم. مادر گفت: “در این راه باز و جاده‌ی دراز تو بگو فردا چه کار کنیم؟” پدر گفت: “می‌رویم پارک.” مادر گفت: “تنهایی؟”

بارها دلم خواسته است در باره‌ی تنهایی برای بانو حرف بزنم. چه آن زمان که در کتابفروشی بودم و هنوز می‌توانستم حرف بزنم و چه پیش از آن. حالا هم دلم می‌خواهد یک روز فرصت کنم و پیش از تمام کردن خاطراتم، مفصل در باره‌ی تنهایی و رنج عمیقی که انسان‌های تنها می‌کشند، بنویسم. آن تنهایی که مستقل از زندگی در میان جمع نیست. در همه جا با آدمی که نمی‌تواند با دیگران رابطه برقرار کند، همراه است. آن تنهایی که بارها و بارها در مادر و خواهر دیدم. چه پیش از اعدام پدر و از دست دادن آن‌ها و چه بعد.

کوتوله که هر روز در پیاده‌روی جلو کافه بساطش را پهن می‌کرد و خرت و پرت‌های دست دوم می‌فروخت اشاره کرد جلو بروم. هم دیگر را می‌شناختیم. مدت‌ها بود عصرها به کافه می‌آمدم و بیش‌تر روزها کنجکاوانه نگاهی هم به بساط کوتوله می‌انداختم. گاه هم شده بود چیزی از او خریده بودم. نقشه‌ی قدیمی‌ِ سرزمین‌های آسیای صغیر را هم از او خریدم. مادر و خواهر با بال‌هایی بر پشت و سبد‌هایی در دامن شیپور به دست داشتند و چنان به شدت در آن‌ها می‌دمیدند که لپ‌هایشان باد کرده بود. کافه‌چی تا آن را دید، خندید: “مثل بیضه‌های سگ ورقلبیده‌اند.” خیلی ناراحت شدم. فهمید. دستش را گذاشت سر شانه‌ام: “معذرت می‌خوام.” نتوانستم ببخشمش. نگفتم. به ساعتم نگاه کردم و چون هنوز چند دقیقه مانده بود تا استاد از راه برسد فکر کردم برای سرگرمی هم هست پیش کوتوله بروم و ببینم چه دارد که می‌خواهد نشانم بدهد. وقتی جلو رفتم نگاهی زیرکانه به اطراف انداخت. انگار می‌خواست مطمئن شود کسی شاهد رفتار او نیست. بعد سرش را بالا برد و به من که خم شده بودم اشاره کرد بنشینم. کنجکاو نشستم. پنهان نمی‌کنم که من نیز با احتیاط اطراف را نگاه کردم بدون آن که به راستی بدانم به دنبال چه هستم. وقتی نشستم کوتوله که صورتش از شادی مثل چغندر پخته شده‌ی بی‌آبی سرخ و پر چروک شده بود دستش را برد زیر نیم‌پالتو کهنه‌ای که سال پیش کافه‌چی به او بخشیده بود و تکه‌ی روزنامه‌ای درآورد. می‌دانستم کوتوله سواد خواندن و نوشتن دارد و گاه روزنامه می‌خواند. برای همین تعجب نکردم که بخواهد روزنامه را به من نشان بدهد. اما فکر این که ممکن است مطلبی خوانده باشد که نظر من را هم جلب کند بی‌اختیار خنده‌ای بر لب‌هایم آورد. کوتوله انگار که خنده‌ام نا‌به‌جا باشد لحظه‌ای با تردید نگاهم کرد. دیگر در چشم‌هایش شیطنت همیشگی نبود. گونه‌ای هراس و کنجکاوی دیده می‌شد. نگران این که کوتوله را آزار داده باشم اطراف را نگاه کردم: “زمستان امسال زیاد سرد نیست.”

کوتوله هم نگران اطراف را نگاه کرد. یقین کردم روزنامه حاوی مطلبی است مهم. این تنها چیزی بود که می‌توانست کوتوله یا هر کس دیگری را این طور نگران و با احتیاط کند. از این که با داشتن آن با زندگی‌‌ِ خود بازی می‌کرد و ناگزیر مصایب بسیاری را می‌بایست با افشای آن تحمل کند نتوانستم از تحسینش خودداری کنم. دستم را گذاشتم سر شانه‌اش و با فشار دادن انگشتان از او قدردانی کردم. کوتوله که لبخندش حاکی از رضایت بود روزنامه را به طرفم دراز کرد. شرط احتیاط را فراموش نکردم. همان طور که نشسته بودم بدون این که توجه کسی را برانگیزم، آرام و با حوصله روزنامه را فرو بردم در یقه‌ی کتم تا بعد سرفرصت آن را در جیب بغلم فرو کنم و در خانه با خیالی فارغ از نگرانی بخوانمش. 

این احساس که بار دیگر مثل روزهای گذشته می‌توانم اثر ممنوعه‌ای را بخوانم چشم‌هایم را پر نورتر کرده بود. از شوق داشتن روزنامه و مطالعه‌ی آن و شاید بیش‌تر به ‌این خاطر که کوتوله را از هرگونه نگرانی بیرون بیاورم، دیگر در جلو کافه منتظر نایستادم. همین که گوشه‌ی دنجی یافتم و سفارش قهوه دادم، عرق سردی بر تنم نشست. احساس کردم خسته‌تر از آنم که بتوانم مطلب تکه‌ای روزنامه را، درباره‌ی هر چیزی باشد، با آن ولع و هیجانی بخوانم که در سال‌های گذشته. شاید هم به این خاطر بود که نتوانستم قهوه را بنوشم. حتا فراموش کردم قرار گذاشته‌ام و تا چند دقیقه‌ی دیگر باید به تماشای نمایشی برویم که چند روز بود با اشتیاق درباره‌ی آن مطالعه می‌کردم. نمایشی از سوفکلس که به قول استاد، امکان اجرای بدون سانسور آن امکان نداشت و از همین رو کنجکاوانه می‌خواست بداند کارگردان صاحب نام آن چه گونه و تا چه حد تن به سانسور و اجرای آن داده است.

یادم نمی‌آید از کافه که بیرون آمدم کوتوله هنوز هم پای بساطش نشسته بود یا از ترس لو رفتن رفته بود. البته هیچ وقت تا دیر وقت نمی‌ماند. همیشه فقط در راه رفتن به کافه او را می‌دیدم یا چیزی از او می‌خریدم.

مجسمه‌ی سفالی مادر و خواهر را هم که هر کدام سبدی به ‌دوش داشتند در وقت رفتن به کافه خریده بودم. از کافه که بیرون می‌آمدم هیچ وقت کوتوله نبود. شاید برای این که خانه‌اش دور بود. جایی در پایین شهر. خودش ‌گفته بود. شب‌ها اگر به اتوبوس نمی‌رسید یا سوار وانت و موتورسیکلت کسی نمی‌شد نصف شب به خانه‌اشان می‌رسید. حوالی ساعت دوازده، کمی بیش‌تر یا کم‌تر. با مادر ناتنی و خواهرش زندگی می‌کرد و بارها گفته بود اگر در اطراف خانه‌اشان عکاسی پیدا کند، از او می‌خواهد از مادرناتنی و خواهرش عکس بگیرد تا به من نشان بدهد. خوشحال شده بودم. گفته بودم حاضرم هزینه‌ی عکاس را بدهم تا اگر اشکالی ندارد یک کپی هم برای من چاپ کند. کوتوله از این که خواسته بودم عکس مادرناتنی و خواهرش را داشته باشم هیچ ناراحت نشده بود.

در چند کتاب‌ نه تنها از مادر و خواهر یک طرح‌ سیاه‌قلم روی برگ پاپیروس دیدم که دو مجسمه هم بود. یکی در ابعاد کوچک، شاید یک چهارم اندازه‌ی واقعی و یکی درست به اندازه‌ی‌ِ اندام مادر و خواهر. طوری که اگر به آن‌ها لباس‌ می‌پوشاندم و صورت‌هایشان را با خالی در زیر ابروی چپ خواهر آرایش می‌کردم و عکس می‌گرفتم هیچ کس نمی‌توانست حدس بزند عکس از روی مدل زنده نبوده است.

در موزه‌ی باستان هم اشیایی با نقش مادر و خواهر بود که یا همانند آن‌ها را داشتم یا با کمی دقت متوجه ‌شده بودم با مادر و خواهر من تفاوت اساسی دارند.

در موزه‌ی مردم‌شناسی، تصویر مادر و خواهر روی یک سینی‌‌ِ گلی پخته نقاشی شده بود. در نگاه نخست هیچ نقصی نداشتند. اما برآمدگی و انحنای غریب پشت دست راست خواهر از زیر مانتو به‌ همان شکیلی بازوی مادر نبود. وقتی می‌خواستم قدم ‌به قدم مادر، در پیاده‌رو باریک جلو کتابفروشی راه بروم تا متوجه‌ی حرف‌هایش بشوم، انحنای زیبای پشت دست خواهر را دیدم. شاید هم حیرت از شباهت آن به انحنای پشت بازوی مادر بود که سبب شد درنیابم درباره‌ی چه چیز حرف می‌زنند.

سکه‌هایی هم از دوران مادها و تمدن عیلامی وجود داشت که در روی آن‌ها فقط چهره‌های مادر و خواهر ضرب شده بود. چهره‌ها از آن جا که به صورت نقش برجسته بودند و همه از جنس برنز یا طلا چندان واضح دیده نمی‌شدند. حتا گاه تشخیص این که مادر و خواهر باشند بسیار سخت بود. البته این واقعیت را هم کتمان نمی‌کنم که مادر و خواهر بسیار شبیه هم بودند. جدا از تفاوت سنی‌‌اشان که حدود هیجده سال می‌شد، تنها خال پایین ابروی چپ خواهر در نگاه نخست تفاوت آن‌ها را نشان می‌داد. مسئله‌ای که به هیچ وجه قابل رویت و دریافت از روی سکه‌ها یا اشیای تزئینی مثل سنجاق سر نبود. در هیچ چیز دیگری هم به فراوانی سکه‌ها و سنجاق‌سرها نتوانسته بودم تصاویری از مادر و خواهر ببینم. شاید هم بوده است، اما بر اثر زلزله‌ها، جنگ‌ها یا به طور کلی فعل و انفعالاتی که در طول تاریخ روی زمین به وجود آمده از بین رفته‌اند. چنان که بارها در آثار پژوهشگران و به ویژه باستان‌شناسان نوشته شده بود: “شواهد بسیاری وجود دارد که از الهه‌های ایران باستان، چون اَناهیتا یا دختران جمشید، شهرناز و ارنواز، نقش‌های بی‌شماری روی ظروف سفالی، به ویژه جام‌های شراب پادشاهان و درباریان موجود بوده است یا حتا روی پرده‌های زربفتی که به عنوان تزئین جلو معابد، پشت تخت‌های پادشاهی و میان بارگاه‌ها می‌آویخته‌اند و معتقد بوده‌اند که حضور آن‌ها به عنوان الهه‌های باروری‌ توأم با برکت است و یأس و ناامیدی را از دل مؤمنان در معابد دور می‌کند، پادشاهان را از ستم و خشونت  برمی‌گرداند و نظر درباریان را نسبت به رعایا تلطیف می‌کند.”

مجسمه‌ای هم از جنس ‌سنگ نمک دیده بودم. مرد یهودی که آن را داشت و حاضر به فروش نبود معتقد بود مجسمه از دوران سرگردانی‌‌ِ قوم بنی‌اسرائیل باقی مانده است. یقین داشت مادر و خواهر لوط هستند با سبدی در دست که در حال تماشای ویرانیِ شهر سدوم سنگ شده‌اند. اصرار زیادی برای خرید آن نکردم. شاید اگر پیش از آن مادر و خواهر را بعد از سال‌ها باز از نزدیک دیده بودم و به شناختی رسیده بودم که بعد بر اثر آشنایی با آن‌ها به دست آوردم بیش‌تر اصرار می‌کردم و به گونه‌ای موفق به خریدش می‌شدم.  

در هفته‌ی آخر دیدن مادر و خواهر در برابر به دست آوردن سکه‌ی مضرّب به نقش آن‌ها کوتاه نیامدم. سرانجام موفق شدم در ازای سکه یکی از پوست آهوهای منقّش به الهه‌ها را بدهم که از آن دو نمونه‌ی شبیه به هم داشتم. داشتن همان سکه که از نظر جنس و اندازه شبیه به سکه‌های رایج‌ بود سبب شد برای ایجاد ارتباط با مادر و خواهر آن را در سر راه آن‌ها روی آسفالت جلو درِ کتابفروشی بیندازم. یقین داشتم مادر با دیدن نقش دو الهه‌ی روی سکه که می‌دانستم دوستشان دارد لحظه‌ای درنگ نمی‌کند و خم می‌شود تا آن را بردارد. برایم خیلی طبیعی بود که حتا خواهر هم با دیدن سکه آن را برخواهد داشت. از همین‌رو وقتی متوجه شدم که سکه نیست بدون این که دیده باشم مادر و خواهر یا حتا دیگری آن را برداشته باشد، بسیار متعجب شدم. نتوانستم جلو کنجکاوی‌ام را بگیرم. تصمیم گرفتم تا پیش از تعطیلی‌ِ کتابفروشی حتا اگر مجبور شوم از بانو کمک بگیرم یا به در خانه‌ی مادر و خواهر بروم آن را به دست بیاورم. باز هم می‌نویسم: سکه برایم ارزش مادی نداشت.

از این که بعد از چند سال‌ تنهایی و بیماری سرانجام مادر و خواهر را دیده بودم و بیش‌تر مطمئن شده بودم زنده‌اند، روزهایم در کتابفروشی با همه‌ی سرشکستگی‌ها که عامل اصلی آن خودم بودم به خوشی می‌گذشت.

از میان کوچه‌های تنگ و تاریک که می‌گذشتیم تا مادر زن بچه به ‌بغل را دید از میان پستان‌های درشت و برآمده‌اش که یقه‌ی پیراهنش را بیش‌تر کشیده و باز کرده بود کیف کوچک مخملی‌اش را بیرون آورد و به او داد. بعد سرش را کنار گوش او برد و حرفی زد که زن بچه به بغل “چشم، چشم” گویان به سرعت دور شد و من دیدم زن‌های بسیاری در پشت پنجره‌ها به تماشای مادر و خواهر ایستاده‌اند و با حسرت آن‌ها را می‌نگرند. زن‌هایی که چه گونگی آرایش، لبخندهای بی‌روح و چشم‌های خواهنده‌اشان نشان می‌داد محرومیت‌هایی زیادی کشیده‌اند.

در ملاقات طولانی‌ مادر و خواهر در پارک مجبور ‌شدم ساعت‌ها روی نیمکت‌های اطراف دریاچه بنشینم و حرکت فواره‌ها را تماشا کنم یا رقص ماهی‌ها را. می‌دیدم که ماهی‌ها با دیدن تکه‌‌ی بیسکویتی که گردشگری در آب می‌انداخت حرکت موزون و آهنگین خود را از دست می‌دادند و با شتاب به سوی آن می‌رفتند. درست مثل مادر و خواهر که تا آشنایی را می‌دیدند با شتاب به طرف او می‌رفتند و من را فراموش می‌کردند. انگار که هیچ علاقه‌ای به کودکان ندارند. در صورتی که در گذر از کوچه‌های تنگ و کثیف دریافته بودم مادر و خواهر از دیدن کودکان گرسنه و زن‌هایی که پستان‌های چروکیده‌اشان را در دهان نوزادان گذاشته‌اند، علاقه دارند و  مدام با گوشه‌ی دستمال‌هایی که کنار آن‌ها گل‌دوزی شده بود، اشک چشم‌هایشان را خشک می‌کنند. حتا گاه گاهی از شدت ناراحتی می‌ایستادند. هیچ وقت نخواستم مستقیم در صورت مادر و خواهر نگاه کنم یا به خودم اجازه ندادم حرفی درباره‌ی تأثرشان بزنم. اما بعد از آن روز مدام این احساس با من بود که نمی‌توانند نسبت به آن چه می‌بینند، به خصوص کودکان و مظلومان بی‌تفاوت باشند. شاید هم به همین خاطر بود که مادر نتوانست تاب بیاورد. ناگهان ایستاد و در صورت خواهر نگاه کرد.

خواهر همین که اشاره‌ی مادر را دریافته بود به طرف بقال رفت که داشت بانو را به دنبال خود می‌کشید. بانو که جثه‌ی کوچک و ظریفی داشت و مچ باریکش در دست درشت و استخوانی‌ِ بقال بود تعادلش را از دست داده بود و بیش از آن که قدم بردارد روی آسفالت کشیده می‌شد. بقال تا خواهر را دید از حرکت باز ایستاد. مادر پشت سر بقال ایستاده بود. گمانم حرفی زد یا او را صدا زد که بقال به طرف مادر برگشت و او را که دید مچ بانو را رها کرد. از این که به هر جا می‌رفتم بسیاری مادر و خواهر را می‌شناختند تا وقتی به پارک نرفته بودیم تعجب نکردم.

حالتی که همیشه در چهره‌ی مادر بود و این تصور را به بیننده می‌داد که می‌خندد در واقع دو چشمه‌ی کوچک در دو سوی لب‌های درشت و همیشه صورتی‌ او بود. چشمه‌هایی که سایه‌ی گونه‌ها آن‌ها را بیش‌تر وسوسه‌انگیز می‌کرد و بیش‌تر جلوه‌ای از خنده می‌داد. خنده‌ای که حتا برای یک بار هم در تمام مدتی که رفت و آمد مادر و خواهر را از جلو کتابفروشی دنبال می‌کردم اتفاق نیفتاد. اگر چه همین چشمه‌ها در روزهای نخست من را هم به اشتباه انداخته بود.

شبی که دیگر از بازگشت مادر و خواهر ناامید شده بودم و حوالی ساعت ده، کمی دیرتر یا زودتر، داشتم درِ کتابفروشی را می‌بستم، وقتی ناگهان دریافتم در چند قدمی‌ام رسیده‌اند، متوجه شدم لبخندی وجود ندارد. خم شده بودم و تلاش می‌کردم کلید را که در قفل گیر کرده بود بیرون بیاورم. کمی هم عصبانی بودم. هم برای این که مادر و خواهر مثل همیشه در ساعت نه، چند دقیقه زودتر یا دیرتر بازنگشته بودند و هم برای این که درست همین شبی که مجبور شده بودم دیرتر از همیشه کتابفروشی را تعطیل کنم قفل در بازی درآورده بود.

خواهر که سرگرم برگ گل‌ها و پروانه‌های خشک شده‌ی لای صفحه‌های دفتر خاطراتش بود، به جای این که جوابم را بدهد، جمله‌هایی را که در دفترش بود، بلند بلند خواند. این جمله‌ها را زیر گلبرگ‌ها و پروانه‌های خشک شده نوشته بود. من هم هر بار جمله‌ی قشنگی درباره‌ی عشق یا گل‌ها و پروانه‌ها در کتابی می‌خواندم، برایش یادداشت می‌کردم. خودش خواسته بود. آن شب هم، وقتی دید بغض کرده نگاهش می‌کنم، خواست جمله‌ای بگویم: “اگه یه جمله درباره‌ی گل و پروانه بگی تا این جا بنویسم، بهت می‌گم چرا پری‌ها و فرشته‌ها احتیاج دارند که پسرها یا مردها آن‌ها را ناز و نوازش کنند.” هر چه فکر کردم هیچ جمله‌ای به یادم نمی‌آمد. از داخل پشه‌بند فقط سوسوی ستاره‌ها را می‌دیدم و نور خیلی درخشنده‌ای را که در لا به لای تاریکی درخت‌ها هی خاموش و روشن می‌شد. به خواهر گفتم. خندید: “خیال می‌کنی.”دوباره نگاه کردم. بانو را دیدم با چراغ‌قوه‌ای در دست که بالای درخت ون گوشه‌ی حیاط خانه‌ی مادربزرگ نشسته بود. به خواهر نگفتم. چشم‌هایم را بستم تا اگر به قول خواهر خیال برم داشته فراموشش کنم. “خوابی؟” جوابش را ندادم. دلم نمی‌خواست چشم‌هایم را باز کنم. گمانم خواب و بیدار بودم که باز بانو را دیدم. درست مثل همان پری‌های در خواب‌هایم. به او گفتم. مثل خواهر خندید: “من پری نیستم. من فرشته‌ی نجات توام.” و پیش از این که من حرفی بزنم در تاریکی پشت سرش محو شد.

شبی هم که او را در تاریکی زیر درخت کوچک اقاقیای آن سوی خیابان دیدم، خیال کردم باز دارم خواب می‌بینم یا دچار توهم شده‌ام. مثل آذرخشی در تاریکی دیده شد. درست مثل وقتی ناگهان برقی از چشم‌هایم می‌پرید و تا مدتی خیال می‌کردم شیئی درخشنده‌ای به چشمم خورده است. هنوز چند لحظه از وقتی متوجه شده بودم سکه روی آسفالت جلو کتابفروشی نیست نگذشته بود و منتظر بودم بانو از بقالی بیرون بیاید و در لا به ‌لای صحبت‌هایم غیرمستقیم گم شدن سکه‌ را مطرح کنم.

می‌دانستم بانو برنداشته است. در تمام مدتی که در پستو ایستاده بودم و خیره در آینه به مادر و خواهر فکر ‌می‌کردم هیچ کس از جلو کتابفروشی رد نشده بود که سکه را دیده باشد، خم شده باشد و آن را برداشته باشد. حتا اگر پلک زدن من، آن هم بر اثر بی‌خوابی‌ها و هوای گرم پستو هر بار بیش از سه ثانیه بوده باشد، باز هم اگر کسی از جلو کتابفروشی می‌گذشت و خم می‌شد تا سکه را بردارد او را می‌دیدم. هم چنان که هرگز ندیدم کسی گلبرگ‌های سرخ اقاقیا را برچیند که از دامن‌ خواهر در پیاده‌رو ریخته بود و شبیه به لکه‌های گرد خون بود و دو دختربچه‌ من را متوجه آن‌ها کردند.

دست کم نیم ساعت، کمی بیش‌تر یا کم‌تر زمان لازم داشت تا کسی بتواند گلبرگ‌ها را جمع کند. حتا اگر کارگران شهرداری هم می‌خواستند آن‌ها را جارو کنند باز فرصتی بیش‌تر از آن لازم داشتند که من در کتابفروشی سرگرم قفل کردن دخل بودم. به گمانم بی‌احتیاطی کردم. نباید به جمع کردن وسایل روی پیشخان و قفل کردن کشو، که چندان پولی هم در آن نبود، اهمیت می‌دادم.

دنبال کردن گلبرگ‌های سرخ روی زمین حتا اگر تا جلو خانه‌ی آجری نبش کوچه‌ی مهتاب شرقی و خیابان ستاره‌ هم ادامه می‌یافت بیش‌تر از ده دقیقه طول نمی‌کشید. اما نگران این بودم که ممکن است مجبور شوم مدت‌ها جلو خانه‌ی آجری بایستم تا کسی بیرون بیاید یا بخواهد وارد آن بشود. می‌دانستم جسارت این را ندارم که زنگ در را فشار بدهم. تازه به فرض این که این کار را می‌کردم، از کجا معلوم بود کسی که در را باز می‌کرد یقه‌ام را نمی‌چسبید که چرا بی‌خود در خانه را می‌زنم. من که نمی‌توانستم بگویم گلبرگ‌های اقاقیا را دنبال کرده‌ام و می‌خواهم بدانم چه اتفاقی افتاده است؛ چرا دامن خواهر خونی شده‌ است. این به نوعی تهمت زدن به کسانی بود که در آن خانه بودند.

می‌دانستم صاحب‌خانه نیست. نمی‌توانست باشد. خبر مرگ او را از رادیو شنیده بودم. تلویزیون هم کتاب‌خانه‌ی او را نشان داده بود و مجری با نشان دادن چند کتاب‌، از بینندگان می‌خواست اگر همانند آن‌ها را در خانه‌ی کسی دیدند به مقامات محلی اطلاع بدهند. درست مثل روزی که به خانه‌ی استاد هجوم برده بودند.

استاد همسر و پسر و دخترش را پیش از مرگ پدر روانه‌ی خارج کرده بود. خیلی دلم می‌خواست بدانم کجا هستند. شاید می‌توانستم کمکشان کنم. از همه مهم‌تر این واقعیت بود که می‌توانستم چند کتاب امانتی‌ استاد را به همسر یا پسر و دخترش پس بدهم. شاید خود کتاب‌ها ارزش چندانی نداشته باشند یا حتا بشود نسخه‌هایی از آن‌ها را که سال‌ها پیش منتشر شده‌اند در خارج هم تهیه کرد. مهم یادداشت‌هایی بود که استاد در حاشیه‌ی کتاب‌ها نوشته بود.

روزی که خبر مرگش را شنیدم خوشحال شدم که کتاب‌ها را نزد من امانت گذاشته است. روزهای تلخ و مصیبت‌باری بود. البته هنوز هم هست. هیچ ترسی از این که کتاب‌ها در خانه‌ام بود نداشتم. بارها صحاف و استاد خواسته بودند به خانه بیایند و کتاب‌هایی را که ممکن است باعث دردسرم شود، جمع کنند، اما اجازه نداده بودم. دلم نمی‌خواست حالا که پدر مرده است، خودکشی کرده یا دارش زده‌اند، کتاب‌هایش را بسوزانند. استاد و صحاف و خیلی‌های دیگر همین کار را کرده بودند. از ترس کتاب‌ها را در کیسه‌های زباله گذاشته بودند یا در چاه فاضلاب ریخته بودند یا اگر هیچ راه دیگری برای مخفی و نابود کردن آن‌ها پیدا نمی‌کردند، مثل جسد کشته‌شدگان در باغچه یا جایی دیگر چال می‌کردند. کسانی هم کتاب‌ها را در بخاری خانه می‌سوزاندند. درست همان طور که من عکس‌ها و لباس‌های مادر و خواهر را سوزاندم. اما استاد حاضر نشد کتاب‌هایش را بسوزاند.

هنوز زمستان نشده بود که یک روز، به جای این که به کافه برویم، خواست همراهش بروم: “اگر از نظر تو البته اشکالی ندارد، بد نیست سری به میدان سیداسماعیل بزنیم. ممکن ست آن جا بتوان از این بخاری‌های نفتی پیدا کرد.” متعجب نگاهش کردم. “خانه البته با شوفاز گرم می‌شود. من هم البته به گرمای زیاد احتیاج ندارم. از وقتی خانم و بچه‌ها رفته‌اند، در بیش‌تر اتاق‌ها و سالن بسته ست. آن اوایل گاهی خدمتکار می‌آمد و دستی به در و دیوار می‌کشید. خانم خواسته بود البته. نگران بید زدن فرش‌ها و مبل‌ها و این چیزها بود. اما الان مدتی ست که خدمتکار را هم مرخص کرده‌ام. گفتم احتیاج ندارم. باید کسی را پیدا کنم که جلوی بید زدن خودم را بگیرد. چه زمانه‌ای شده ست. گویی قحط سالی ست. باید موظب بود. این روزها به هیچ کس نمی‌شود اعتماد کرد. برای من هم همان اتاقی که کتاب‌هایم در آن ست، البته کافی ست. تخت پسرم را در آن گذاشته‌ام و همان جا می‌خوابم. بخاری می‌خواهم برای این که در حیاط بگذارم و سر فرصت کتاب‌هایی را که از نظر این‌ها ضاله ست، بسوزانم. یک روز هم باید بیایم و کتاب‌های پدرت را سر و سامان بدهم.”

آن روز استاد یک ریز حرف زد. آخرش هم بخاری نخرید. همین که وارد میدان دستفروش‌های سید اسماعیل شدیم، خسته، به ستون یکی از مغازه‌ها تکیه داد. نگران حالش شدم. دلم می‌خواست در برابر این همه کاری که برایم انجام داده است من هم کاری بکنم: “تا شما استراحت می‌کنین، من یه نگاهی اطراف می‌کنم و اگه جایی بخاری دیدم می‌آیم دنبالتون.” دستش را بلند کرد: “نه، فراموش کن. اگر ماندنی نباشم، البته که کتاب‌ها بهانه ست. از آن گذشته، کدام کتاب را بسوزانم؟ من که جز متون اصلی و ذخایر فرهنگ ایران کتاب دیگری ندارم. گیرم که بخواهند به تفسیرها گیر بدهند، یا به سخن بزرگانی مثل زکریا رازی و خیام و همین چند شاعر و نویسنده‌ی روز. نه، فراموش کن. شاید در کتاب‌خانه‌ی پدر تو …”هیچ وقت نشده بود که حرف استاد را قطع کنم. دوست نداشت. اما آن روز همین که خواست باز درباره‌ی کتاب‌های پدر حرف بزند، نگذاشتم: “آن‌ها یادگارهای پدرم ست. دوباره که نمی‌توانند دارش بزنند.” لبخند می‌زند: “دلم می‌خواست البته می‌توانستم حرفت را تصدیق کنم. معمول و طبیعی‌اش هم البته این ست که کسی را نمی‌توان دو بار کشت. اما روزگاری شده که بسیاری مدام در حال جان باختنند. هر تعقیب، هر بازجویی، هر سایه‌ی ناامن یک مرگ نا به هنگام ست. از دیگری می‌خواهند من را لو بدهد، از من می‌خواهند دیگری را لو بدهم و این زنجیره البته ادامه دارد تا وقتی در این کشور دیگر کسی که کس باشد، نماند.”  

حتا یک لحظه فکر نکردم که ممکن است استاد من را لو بدهد. هیچ کس دیگر را هم لو نداده بود. اگر چه هیچ کدام هم نبودند. پیش از مرگ استاد، شنیده بودم که بیشترشان غافلگیر شده‌اند و ناگزیر به فرار. چند نفری دستگیر و اعدام شدند و کسانی که قسر در رفته بودند هرکدام در گوشه‌ای روزگار می‌گذراندند. گاهی که فرصتی می‌شد و بعضی از آن‌ها را به خاطر دوستی‌اشان با پدر و جست و جوی مادر و خواهر می‌دیدم خاطراتشان بیش از آن که بشود تصور کرد غبار گرفته و مهجور بود. در واقع دیگر هیچ نقطه اشتراکی جز دنبال کردن سرنوشت خود آن‌ها را خوشحال نمی‌کرد. دست کم من انگیزه‌ی جست و جوی مادر و خواهر را داشتم.

در آخرین ملاقاتمان در کافه هم با میل و رغبت خواست که به من کمک کند. حتا اشاره کرد که با صحاف صحبت ‌می‌کند. همان روز هم قدم‌زنان تا کوچه‌ی مهتاب شرقی جلو خانه‌اشان آمدیم. خیلی اصرار کرد که به خانه‌اش بروم اما نرفتم. همین که کتاب‌ها را آورد از او جدا شدم. اگر آن روز دست کم برای چند لحظه وارد خانه شده بودم آن شب بهتر می‌توانستم رفت و آمد جماعت را زیر نظر داشته باشم. پرده‌های پنجره‌ها کشیده شده بود و من فقط از لای شکاف باریک یکی از آن‌ها می‌توانستم داخل خانه را نگاه کنم. خوشبختانه دیروقت شب بود و رفت و آمد خیلی کم. مجبور نبودم مدام پشت اتومبیلی که پارک شده بود مخفی شوم و تلاش کنم بفهمم چند نفر در خانه حضور دارند. به سختی می‌توانستم تشخیص بدهم کسی که می‌بینم همانی نیست که لحظه‌ای پیش دیده‌ام. همه یک شکل بودند و با ریش و لباس‌هایی همانند. حتا یکی دو بار خیال کردم دچار اوهام شده‌ام. خیال می‌کردم صحنه‌ای که می‌بینم خاطره یا خوابی است که جلو دیدگانم مجسم شده است و نه واقعیت.

کاتب کتاب “اسرار مبانی‌ حقیقت مطلق”، به حضور ماهوی‌ اشیا و آدم‌ها اشاره کرده بود. نوشته بود بسیاری از اوقات آن چه می‌بینیم همانی نیست که دیده می‌شود. تصویری است از دوره‌ای که گذرانده‌ایم یا خواهیم گذراند. مثال هم آورده بود. صحنه‌ای را مجسم کرده بود که در سن جوانی دیده بود، اما واقعیت آن را سال‌ها بعد دریافته بود. شرح مشاهداتش از این سفر یا به قول خودش از این عروج را هم نوشته بود: “به باغ‌وحش در آمدم سوم روز از هفته. به جنب و جوش اندر بودند گونه‌ای از گوریل‌ها. به نظاره در آمدم. چون آدمی که به باد جن گرفتار آید ایشان نیز آرامی از دست بداده بودند هر یک اندر قفس. به حیرت شدم. افلاک از نظرم قمر در عقرب می‌نمود. بودند مدام به یک سیرت همه‌ی ایشان از خرد و بزرگ. خوردن، جماع کردن و خوابیدن، به تکرار حادث می‌شد بی‌هیچ نظمی و آدابی و وقفه‌ای و بی‌هیچ عبرتی از حضور و وجودی. و به چنین بی‌صواب پیش می‌رفت کردارشان تا که به لمحه‌ای عنترکی در افتاد اندر میانشان با پوزه و ماتحتی ارغوان. پس بی‌درنگی تنی چند از ایشان به لواط با آن مشغول بشدند یکی پس یکی تا از هوش برفت عنترک و ایشان باز به خویش مشغول شدند. بیش نتوانستمی تحمل کرد. به راه خویش شدم بی‌هیچ میمنتی از این سیاحت بر وحوش.”

به قول شاطر و پزشک تحمل تماشای همان چند دقیقه هم از نظر بسیاری طاقت‌فرسا بود. پزشک تنها زندگی می‌کرد و خانه‌اش تا کتابفروشی بیش‌تر از ده دقیقه راه نبود. حتا اشاره کرد که نزدیکی‌ خانه‌اش با کتابفروشی این فرصت را به من می‌دهد که هر وقت خواستم می‌توانم سری به آن بزنم. زندگی در خانه‌ی پزشک، حتا اگر برای یک مدت کوتاه هم بود، این امکان را می‌داد که از پنجره‌ی اتاق شرقی طبقه‌ی دوم آن خانه‌ی مادر و خواهر را زیر نظر داشته باشم. من که شب‌ها نبودم و نمی‌دانستم بعد از این که مادر و خواهر به خانه بازمی‌گردند باز بیرون می‌روند یا نه. وسوسه‌ای که مدتی از قدم زدن‌های معمول محرومم کرد. به جای این که در مسیر کتابفروشی و خانه قدم بزنم مجبور شدم صدها بار طول خیابان را از سر کوچه‌ی مهتاب تا کوچه‌ی آفتاب طی کنم. حرکتی بسیار نادرست. بانو همین که من را دید لبخند زد و به ‌طرفم آمد. دنباله‌ی دامن پیراهن تور یاسی‌‌رنگش مثل بال شکسته‌ی پرنده‌ای روی زمین کشیده می‌شد و ساک سنگینش مانع از این بود که سبک‌بالی‌ همیشگی‌اش را داشته باشد. بدون هیچ حرفی ساک را به من داد و به سرعت به طرف در رفت. بیرون که می‌آمد، هنوز که باربر ساک را به او نداده بود، انگار که وارد صحنه‌ی تالار رقص می‌شود، بیش از آن که راه برود در نوک انگشت‌هایش به این سو و آن سو می‌پرید. برای همین هر وقت شاطر بیرون از نانوایی‌اش بود نمی‌توانست از تماشای بانو خودداری کند یا تعجبش را نشان ندهد. چند بار هم که من خواستم به او بگویم راه رفتن بانو شبیه رقصندگان در سیرک‌ها است فرصتش پیش نیامد. روزی هم که در آستانه‌ی ورودی‌ِ کتابفروشی ایستاده بودم و شعر می‌خواندم و شاطر با تعجب از نانوایی‌اش بیرون آمد، نتوانستم توضیح بدهم که چرا با صدای بلند شعر می‌خوانم.

آن زمان هنوز روزنامه می‌خواندم. رادیو گوش نمی‌کردم. هیچ وقت دوست نداشتم. فقط شبی که برای نخستین بار مادر و خواهر را در باران دیدم و صدایشان را همراه باد شنیدم، به رادیو گوش کردم. چند بار هم وقتی صحاف خواست به رادیو گوش بدهم و گفت: “شاید رادیوها خبری از مادر و خواهرت بدهند. بد نیست مدتی به برنامه‌های آن گوش بدهی.” چند بار هم برنامه‌ی گمشده‌ها، نشانی و مشخصات مادر و خواهر را پخش کرد. من هم به همان جایی رفتم که گوینده اعلام کرده بود. هیچ وقت نشد خبرهای رادیو با واقعیت یکی باشد. همیشه یا چیزی کم داشت یا چیزی زیاد. برای همین هم به جای خبرهای رادیو، نشانی‌های دیگر را دنبال کردم.

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی