نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیهای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهمترین آثار او در تبعید را منتشر میکند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثریست مستقل. میخوانید:
بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)
بخش دوم (+) // بخش سوم (+)// بخش چهارم (+)//بخش پنجم(+)//بخش ششم(+)// بخش هفتم (+) //بخش هشتم (+) بخش نهم(+)// بخش دهم (+) //بخش یازدهم (+) // بخش دوازدهم (+)// بخش سیزدهم (+)// بخش چهاردهم (+) بخش پانزدهم (+)
درباره این رمان:
جمشید برزگر: شهادتی بر زمانهای که زیستهایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)
۲۳
شاطر هم که به پزشک و صحاف گفت: “یک مشت جاکش دارند همه چیز را میچاپند”، نفهمیدم در بارهی چه کسانی حرف میزند. تمام حواسم به بیرون بود. انگار که سالها است خیابانها و مردم را ندیدهام با ولع همه چیز را نگاه میکردم. صحاف هم فهمیده بود که یواش رانندگی میکرد. میخواست من مجبور نشوم مدام سرم را بچرخانم تا بهتر بتوانم نگاه کنم. شاید میخواست صندلی چرخدارم مدام صدا نکند. آن را گذاشته بود در صندوق عقب ماشینش و در دستاندازها تلقتلق میکرد. گمانم بیشتر از نیم ساعت در راه بودیم تا به خانهی مادربزرگ رسیدیم.
به خانهی مادربزرگ که رسیدیم باغبان با یک دسته گل که از حیاط چیده بود جلو در ایستاده بود. من را که دید گریه کرد.
گفت: “از خوشحالی نمیتونم جلوی اشکهایم را بگیرم.”
صحاف که صندلی چرخدارم را بیرون آورد، باغبان از او خواست اجازه بدهد خودش من را روی آن بنشاند. آرام و با احتیاط رویم خم شد. دستهایم را دور گردنش حلقه کردم. انگار پدربزرگ باشد. خوشحال من را در آغوشش گرفت و تا داخل خانه برد. نگفتم بگذارم روی صندلی چرخدارم. صحاف هم نگفت. در راهرو باغبان پرسید: “دوست داری کجا بنشینی؟”
“بنشانم روی صندلی چرخدارم. دلم میخواد به اتاق پدربزرگ بروم.”
“همین امروز آن را تمیز کردم.”
از آخرین روزی که به خانهی مادربزرگ رفته بودم خاطرهی مبهمی داشتم. امیدوار بودم همه چیز همان طور باشد که پیش از آخرین روز دیده بودم. مادربزرگ به باغبان گفته بود چیزی را جا به جا نکند. به خصوص به اتاق پدربزرگ که میرود گردگیری و جارو که میکند مواظب باشد. هر هفته همین را میگفت. شنیده بودم.
صحاف و باغبان دنبالم نیامدند. درست حدس زده بودم. همه چیز همان طور بود که روز مرگ پدر. حتا کتابی که میخواندم هنوز روی میز بود. دفتر یادداشتهایم را برداشتم و باغبان را صدا زدم. میخواستم به حمام بروم. پلهی جلو در حمام مانع از ورودم به آن میشد. دلم میخواست ریشتراش پدربزرگ را داشته باشم. اولین بار با آن ریشم را تراشیده بودم. خواسته بودم مادر و خواهر ببینند بزرگ شدهام. داشتنش خاطرهی آن روز را به یادم میآورد.
مدتها بود دیگر کمتر سرفه میکردم و در تنها اتاق طبقهی بالا میخوابیدم. خوب شده بودم. خیلی از حرفها را میفهمیدم، اما کم حوصله شده بودم. دیگر حتا کتاب هم نمیخواندم. نمیتوانستم. زود خسته میشدم. بانو هم کمتر میآمد. خسته که نبودم کنارم مینشست. دوست داشتم که نگاهش کنم. یادم است خواب بودم که خواب دیدم همراه مادر و خواهر رفتهایم به یک جای دور؛ آن قدر دور که نمیدانستم کجا است. مادر و خواهر هم نمیدانستند.
بانو هم آمده بود. پیش از آن که مادر و خواهر از اتوبوس پیاده شوند چمدانش را گرفتم. نمیخواستم آن را به دنبال خودش بکشد. منتظر شدم بگوید کجا میخواهد برود، چه کار میخواهد بکند. بدون آن که کلامی با من حرف بزند یا حتا تشکر بکند به راهش ادامه داد. میدانست که منتظرش ایستاده بودم. انگار از پیش این وظیفه برایم تعیین شده بود. در آن وضع چارهای ندیدم جز این که همراهیاش کنم. میدانستم برای او که کمتر از هر یک ساعت لباسهایش را تغییر میدهد چمدان یعنی همه چیز. بزرگی و سنگینی آن هم حاکی از همین برداشتم بود. مسافرهای دیگر که از اتوبوس پیاده شدند و همه از یک سفر یک روزه به محلهای دیدنی و قدیمی بازمیگشتند هر کدام ساکی در حد حمل کردن وسایل شخصی و اولیه همراه داشتند. مادر و خواهر حتا بینیاز از ساک یا چمدان سوار اتوبوس شده بودند. مادر در این سفر هم همه جا با سبدی در دست، آن هم خالی میرفت. بانو را که در آن جا دیدم نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورم. آن قدر متعجب بودم که با دیدنم ناگهان جیغ کشید. نمیخواستم بغلش کنم اما خودش را انداخت درآغوشم. اگر نینداخته بود که گردنم آن چنان با شدت به عقب کشیده نمیشد و تا دو روز از درد نمینالیدم. شاید هم اگر بانو از روغنی که داشت روی گردنم نمیمالید تا مدتها درد آزارم میداد و از گوشهی اتاقش تکان نمیخوردم. نیمِ بیشتر اتاقی که در آن زندگی میکرد از بستهها، کارتنها، ساکها و چمدانها پر شده بود.
از او میپرسم: “یادت هست؟”
میدانم حتا حادثههای در خوابهایم را هم به یاد میآورد. داشتم حدس میزدم که در کدام یک از چمدانها، عطرهایش را میگذارد که با پیراهن خواب وارد شد و از نامرغوب بودن عطرهای محلی شکایت کرد. از این موضوع هم بسیار دلخور بود که مادر و خواهر هیچ جا به روی خودشان نیاورده بودند او را میشناسند و با هم در یک محله زندگی میکنند.
در همین فکر و خیالها بودم که صحاف صدایم زد، میخواست زود برویم. دیده بود که نتوانستهام جلو اشکهایم را بگیرم. نمیخواست باز دچار افسردگی بشوم. افسرده نشده بودم. پزشک هم که گفت: “صلاح نمیبینم به خانه بروی” یقینش دادم دیگر چیزی نیست که رنجم بدهد. دیگر حتا هیچ خاطرهای افسردهام نمیکند. از مرگ مادربزرگ هم افسرده نشدم. فقط برای این که نتوانسته بود حرف بزند گریهام گرفت. در ماشین صحاف که نشستم، باغبان خواست اجازه بدهم روزها به ملاقاتم بیاید، خوشحال شدم. صحاف به باغبان گفت: “میتونی همین الان همراه ما بیایی.”
میدانستم شاطر و صحاف با باغبان صحبت کردهاند. اگر به آمدن باغبان یقین نداشتند پزشک اجازه نمیداد چند هفتهی آخر را در خانه باشم. گفته بودم دوست دارم بروم خانه. پزشک که نگران شد نگفتم بانو هر روز میآید و مراقبم خواهد بود. در بیمارستان هم فقط برای دیدن او چشمهایم را باز میکردم. دیگر پردههای پنجرهها را هم که کنار میزدند بیرون را نگاه نمیکردم. به حیاط هم نمیرفتم. علاقهام را به تماشای غروب خورشید از دست داده بودم. هیچ چیز برایم جالب نبود. حتا تمام رنگها را هم خاکستری میدیدم. شاید هم به همین خاطر نمیخواستم به چیزی نگاه کنم. فقط بانو را میتوانستم ببینم. حتا رنگ چشمهایش را هم که همرنگ پیراهنهایش میشد به خاطر میآوردم. اگر به خاطر نمیآوردم نمیتوانستم حدس بزنم که وقتی به ملاقاتم میآید کدام پیراهن را پوشیده است.
امشب هم یقین دارم همان پیراهنی را میپوشد که شب اول پوشیده بود. آن شب هم پشت پنجرهی آشپزخانه نشسته بودم و از پیش میدانستم پیراهن سبز روشنی را میپوشد که نور چراغهای آشپزخانه در دامنش موج میاندازد و به طرفم که میآید خیال میکنم روی موجهای دریا نشسته است.
به خانه که رسیدیم، همه چیز همان طور بود که در آخرین روز دیده بودم. باغبان و صحاف که تختخوابم را از اتاقم در طبقهی بالا آوردند و در سرسرا گذاشتند تا راحتتر بتوانم روی صندلی چرخدارم بنشینم، خواهش کردم که شب تنهایم بگذارند. میدانستم بانو میآید و مراقبم خواهد بود. چند هفته هم بود هیچ مشکلی نداشتم. صحاف با اطمینان به این که سِرُم تا فردا خالی نخواهد شد باغبان را راضی کرد برود و فردا صبح بازگردد. خوشحال شدم که باز در خانه هستم.
بزرگتر که شده بودم کمتر در خانه حوصلهام سر میرفت. مجبور نبودم دنبال مادر و خواهر بیرون بروم. در اتاقم مینشستم و درسهایم را میخواندم. درس هم که نداشتم، کتاب میخواندم. با بچههای مدرسه هم سینما میرفتم. هیچ دوستی در محله نداشتم. دوست نداشتند با من حرف بزنند. کتاب هم نمیخواندند. با مادر و خواهر هم که بیرون میرفتم دیگر خسته نمیشدم. سینهام بهتر شده بود. سرفه نمیکردم. هوا که خیلی سرد میشد سرفه میکردم. سرفه هم میکردم دیگر خون نمیآمد. خون آمده بود که در بیمارستان خوابیدم.
مادر گفت: “سه هفته در بیمارستان بودی.”
نفهمیده بودم. دیگر خیابانها و کوچهها را میشناختم. دنبال مادر و خواهر هم میرفتم نمیترسیدم گمشان کنم. از نگاههای مردها و فروشندهها هم که خوشم نمیآمد دیگر دنبال مادر و خواهر نمیرفتم. برمیگشتم خانه. منتظر میشدم پدر از سر کارش برگردد. با او حرف میزدم. دوست داشتم تعریف کند جوان که بود چهکار میکرد. از مادر هم میپرسیدم. خواهر که نبود و مادر تنها در آشپزخانه نشسته بود برایم حرف میزد. تا نمیپرسیدم نمیگفت. دوست نداشت از گذشته حرف بزند. دوست هم نداشت به رادیو گوش کند. خواهر هم که خواسته بود مادر تلویزیون بخرد گفته بود با پدر باید صحبت کند.
پدر که آمد، خواهر گفت. پدر گفت: “اگر همه دوست داشته باشید من هم موافقم.” مادر گفت: “من دوست ندارم.” خواهر هم با مادر موافق شد. پدر به من نگاه کرد. خانهی مادربزرگ که تلویزیون نگاه کرده بودم، دوست نداشتم. مادربزرگ گفت: “پدربزرگ که زنده بود فقط اخبار را نگاه میکرد. پدربزرگ که نیست حوصلهام سر میرود، مادر. تلویزیون که روشن باشد زودتر روز سر میآید.”
فهمیده بودم اگر تلویزیون در خانه باشد مادر و خواهر دیگر حرف نمیزنند. دوست داشتم که صدای مادر را گوش کنم. عادت کرده بودم. همین که در اتاقم نشسته بودم و صدای مادر را میشنیدم خوشحال بودم. مدتی بود خواهر کمتر کنار مادر مینشست. دیگر در آشپزخانه درس نمیخواند تا حرفهای مادر را گوش کند. بیشتر من در آشپزخانه مینشستم. میوه و کیکم را آن قدر یواش میخوردم تا مادر حرف بزند. میدانستم دوست داشت فکر و خیالهایش را تعریف کند. شنیده بودم. مدتها بود که خواهر فقط اگر زود میآمد خانه مادر با او حرف میزد یا با هم بیرون میرفتند. روزهای تعطیل هم با هم حمام میرفتند. موهایشان را رنگ میکردند. صورتهایشان را هم. دیده بودم. خیال کرده بودم که نقاب گذاشتهاند. کوچک بودم. پدر هم که میخواست سبیلهایش را درست کند مادر و خواهر قیچی را از او میگرفتند. “بهتره بگذاری من آبخورهات را کوتاه کنم.” مادر قیچی را گرفت و آن قدر با خواهر حرف زد که پدر خسته شد. “حوصلهام را سر بردید.” و بلند شد، جلو آینهی حمام ایستاد و آبخورهایش را کوتاه کرد. مادر که دید ناراحت شد، خواهر هم. مادر گفت: “چرا میخوای این لبهای به این قشنگی را زیر سبیلهات قایم کنی؟” خواهر سبیلهای پدر را بالا برد و نگاه کرد و به من گفت: “لبهای تو هم شبیه مال پدرند.” لبهای خواهر باریک بود و کشیده. مادر گفت. پدر به مادر گفت: “لبهای تو هم قشنگند، لبهای تو هم.” و به خواهر نگاه کرد.
بعد لبهای مادر را بوسید. خواهر خواست که پدر لبهای او را هم ببوسد. پدر مثل لبهای مادر نبوسید. خواهر را بغل کرد و دور خودش چرخاند. بعد با هم رقصیدند. با مادر هم. خواهر با من هم رقصید.
پدر دوست داشت که روزهای تعطیل در خانه بنشیند کنار مادر و خواهر. حتا دیگر سلمانی هم نمیرفت. من هم تنهایی میرفتم. خواهر گفته بود که پدر بنشیند روی صندلی. میخواست موهای او را کوتاه کند. سلمانی دور موهای پدر را کوتاه میکرد. خواهر دوست نداشت. دلش میخواست موهای پدر دو طرفش شلال باشد. مادر گفته بود. دوست داشت. پدر هم دیگر سلمانی نرفت. هر وقت در خانه بود مینشست تا مادر و خواهر موها و ریشش را کوتاه کنند. اما بیکار که شد، با این که همیشه در خانه بود، دیگر مادر و خواهر موهایش را کوتاه نمیکردند. ریشش را هم هر روز نمیتراشید. تا مدتها نفهمیده بودم که پدر بیکار شده بود. استعفا داده است. خیال میکردم مرخصی گرفته که دیگر صبحها بیرون نمیرفت. خواهر گفت. از مادر پرسیدم: “چرا؟”
مادر نخواست بگوید. اهمیت ندادم. نمیتوانستم بفهمم چرا پدر دوست نداشت کارش را ادامه بدهد. درسهایم سخت شده بود و خواهر کمتر میتوانست کمکم کند. عصرها دیرتر به خانه میآمد. با مادر هم کمتر بیرون میرفت. بیشتر وقتها در اتاقش بود. مثل پدر ساکت شده بود.
پدر که کار میکرد عصرها به خانه میآمد. گوشهی سرسرا مینشست، روزنامه میخواند و به رادیو گوش میکرد. دوست داشت با مادر حرف بزند، با خواهر هم.
خیلی از روزها که از مدرسه برمیگشتم فقط مادر خانه بود. در پشت پنجرهی آشپزخانه نشسته بود و بیرون را تماشا میکرد. به اتاقم نمیرفتم. دلم نمیخواست مادر تنها باشد. میدانستم دوست داشت هر روز دم دمای غروب به خیابان برود. یکی دو ساعت قدم بزند، به فروشگاهها سر بزند و بعد برگردد. از بیرون که میآمد خوشحال بود. میز شام را میچید و منتظر پدر میشد. پدر هم اگر زودتر میآمد در سرسرا روزنامه میخواند تا مادر و خواهر برگردند. مادر با پدر حرف میزد و شام را که پخته بود روی میز میگذاشت و همه را صدا میزد. همیشه بعد از ظهر که میشد غذا درست میکرد. پدر ظهرها خانه نمیآمد. صبح میرفت و عصر میآمد. اما بیکار که شده بود، صبح که به مدرسه میرفتم، هنوز خواب بود. نزدیک ظهر بلند میشد، صبحانه میخورد و بیرون میرفت. مادر گفت.
عصر که به خانه میآمدم پدر باز خانه نبود. برگشته بود، ناهار خورده بود و باز بیرون رفته بود. مادر دوست نداشت.
به خواهر گفت: “دیگه نمیدونم کی به خانه میآد و کی بیرون میره.”
روزهای تعطیل هم کمتر پدر خانه میماند. وقتی هم بود در اتاق خواهر مینشست و با او حرف میزد. مادر خواهر را صدا میزد. نمیخواست با پدر تنهایی حرف بزند. خواهر میآمد به آشپزخانه و مینشست کنار مادر.
مادر گفت: “دوست ندارم شوهرم بیکار باشه، دوست ندارم زندگیم بدون برنامه باشه. تو هم میتونی مثل صحاف برای خودت کار آزاد بکنی. پولش مهم نیست. فقط دوست ندارم که همیشه کنارم باشی یا وقت و بیوقت بیرون بری و برگردی.” پدر گفت: “میتونی باز هم بیرون بری. من که جلوت را نگرفتهام. مگر من دلم میخواست که بیکار باشم و برنامههای تو را به هم بزنم؟” مادر نگران بود. نتوانست جلو اشکهایش را بگیرد: “نمیتونم بدون تو زندگی کنم. هیچ کس جز تو و این دو تا بچه را ندارم. تو که نباشی دیگه چه طور میتونم جلوی حرف مردم را بگیرم. تو هستی و این همه حرف میزنند، وای به روزی که نباشی.” پدر مادر را در آغوش گرفت. بوسیدش: “دیگر نمیروم. دلم نمیخواهد نگران من باشی.” مادر خواست که پدر به خارج برود: “بعد هم ما میآییم.” “میدانم که غربت در وطن سختتر از غربت در غربت ست، اما دوست ندارم از این جا به جای دیگری بروم. میخواهم کنار شما و مادرم باشم. تو وطنم. سالی یکی دو بار هم به شمال برم و فامیلهام را ببینم. همین.” مادر با دستمال اشکهایش را پاک کرد.
میدانستم مادر هیچ کس را ندارد. تنهای تنها بود. خواسته بودم که از فامیلش بگوید، نگفته بود. مادربزرگ گفته بود. خواهر هم نگفته بود. نخواست که بگوید. خودش گفت که میداند اما نمیخواهد بگوید. بزرگ که شده بود از مادر پرسیده بود. خواهر فقط گفت: “مادر هیچ فامیلی نداره.” ناراحت شده بود. نفهمیده بودم. شنیده بودم. با مادر که حرف میزد، شنیدم. گفت: “تو دانشگاه فهمیدم.”
از من هم پرسید، نمیدانستم. خواست که ببردم بیمارستان. میخواست بداند گروه خونم چیست. نمیدانستم. مادر ناراحت شد. خواهر را برد به اتاقش. تا شب که پدر آمد با او حرف میزد. پدر که آمد دیدم که چشمهای خواهر سرخ سرخ شدهاند. صدای گریهاش را هم شنیده بودم. نمیدانستم چرا گریه میکند. از مادر پرسیدم. گفت: “حالش خوب نیست. بهتره تو شام بخوری و بری به اتاقت.”
شام که خوردم میخواستم بروم به اتاق خواهر. هر وقت گریه کرده بودم آمده بود و نوازشم کرده بود. آن قدر حرف میزد تا ناراحتیام را فراموش میکردم. غلغلکم میداد. میخندیدم. در اتاقش را بسته بود. نخواستم به پدر بگویم. میدانستم مادر دوست ندارد.
چشمهای مادر هم سرخ شده بودند. صدای گریهی مادر را نشنیده بودم. شام هم که میخوردم به صورت مادر نگاه نکردم. پدر هم نگاه نمیکرد. فهمیده بود مادر ناراحت است.
پدر که از سر کار برمیگشت و میدید مادر لبخند نمیزند، فقط سلام میکند و پاکتها را از دست پدر میگیرد و به آشپزخانه میرود، دنبالش میرفت. پشت سرش میایستاد، بغلش میکرد، روی موهایش دست میکشید و تا مادر را وادار به خنده نمیکرد از آشپزخانه بیرون نمیآمد. بعد هم که میآمد روی مبل مینشست و روزنامه میخواند تا مادر شام را آماده کند مدام حرف میزد. چیزهایی تعریف میکرد که مادر دوست داشت و میخندید.
به اتاقم هم که میرفتم هنوز که بیدار بودم صدای حرفزدن مادر و نفس نفسزدنهایش را میشنیدم. خوشحال میشدم که مادر، پدر را دوست داشت، پدر هم. گاهی هم که پدر خسته بود و حوصله نداشت که هر جا مادر میرود دنبالش برود، با خواهر حرف میزد.
خواهر گفت: “این محله را دوست نداره. دلش میخواد جایی زندگی کند که خلوت باشد. مردم در زندگی هم دخالت نکنند.” خواهر هم محلهامان را دوست نداشت: “راهش تا دانشگاه دوره. در اتوبوس اذیت میشم. اذیت میکنند.” مادر هیچ وقت سوار اتوبوس نشده بود. من هم فقط دو بار که با پدر رفته بودم به ادارهاش سوار اتوبوس شده بودم. پدر گفت: “این طور بهتر میشود مردم را شناخت.” مادر پرسید: “پس تو کی از این مردم ناامید میشی؟” “نمیدانم.” خواهر گفت: “هر کس خودش باید راهش را پیدا کند.” مادر هم گفت. پدر پرسید: “چه گونه؟” مادر گفت: “من زندگیم را خودم انتخاب کردم. دنبال همان چیزی رفتم که میخواستم. مردم هم همین را میخواهند. پول بیشتر، زندگی بهتر. تو نباید آرمانهای حزب را برای مردمی بخواهی که آنها را انتخاب نکردهاند، نمیخواهند.” پدر پرسید: “مگر این دین را خواستهاند؟” مادر گفت: “منظورت اینه که صغیرند؟ وکیل و وصی میخواهند؟ دلم نمیخواد تو هم آخوند بشی.”
پدر دیگر حرف نزد. دلش نمیخواست مادر را نگران و ناراحت کند. بعد هم کمتر بیرون میرفت. عصر که میشد شروع میکرد به مشروب خوردن. مادر کنارش مینشست و برایش مزه درست میکرد و میگذاشت دهانش. به خواهر گفت: “دلم نمیخواد احساس تنهایی بکند.”
با این که بارها این کلمه را از مادر شنیدهام، هرگز تا وقتی در کتابفروشی به دنبال مادر و خواهر میگردم و تلاش می کنم اندکی از فشار بر وجدان بیگناهم بکاهم، باز معنای آن را نمیفهمم.
هفتهها میگذرد و در تنهایی مطلق مثل آدمهای مفلوج فقط گذر مادر و خواهر را از جلو کتابفروشی تماشا میکنم. حتا چند روز نمیتوانم تا آستانهی ورودی بروم و رفتن آنها را به کوچهی مهتاب ببینم یا وقتی باز میگردند نگاه کنم که مثل همیشه وارد کوچهی آفتاب میشوند. انگار یقین دارم جز این نخواهند کرد. بارها دیده بودم. اما ناگهان آن چنان از همه جا بوی گل اقاقیا میآید و هر سو را نگاه میکنم پروانههای بنفش میبینم که دیگر نمیتوانم وضعیت موجودم را تحمل کنم. نگران بهترین لباسهایم را میپوشم. حتا با این که میدانم کراوات بستن امر نامتعارف است و ممکن است سر راهم با بسیجی یا پاسداری رو به رو شوم و به آن گیر بدهند، باز کراوات میبندم. بریدهی روزنامه را هم در جیبم میگذارم تا در فرصت مناسب نشان مادر بدهم. فکر میکنم ممکن است لازم شود. صورتم را هم سه تیغه میکنم. کنار لالهی گوش و زیر گونهی چانهی طرف چپم را هم میبرم. به جلو کتابفروشی که میرسم، شاطر از نانوایی بیرون میآید: “ببینم میشه بگی آفتاب از کدوم طرف تابیده؟ میبینم که نو نوار کردی. انشاالله که خیره.”
تا وقتی بانو نیامده بود همه چیز برابر برنامهی تعیین شدهام پیش میرفت. با یک شاخه گل وارد میشود و بدون هیچ سلام و احوالپرسی دسته گل را به طرفم دراز میکند: “مبارک باشد.” میکوشم به بانو بفهمانم که چرا این لباسها را پوشیدهام. بارها مادر و خواهر را در پذیرش سرنوشتشان مجاب کرده بودم و بعد نتوانسته بودم مسموم شدن یا حتا کشته شدنشان را باور کنم یا بپذیرم که ممکن است همان طور که مادر خواسته بود در اعماق خاکهای باغچه چال شده باشند. همهاش امیدوار بودم که هیچ اتفاقی نیفتاده و هر چه در خواب بیداریها به یادم میآید کابوس است و خیالهای واقعی و باید امیدوار باشم به زنده بودن و دوباره دیدنشان. درست مثل روزهای آخری که در آسایشگاه بودم و پزشک و بانو هر روز با دیدنم امیدوارتر میشدند. یقین داشتند که حافظهام آسیب جدی ندیده است. البته، این را بعدها شنیدم.
بانو که دید گریه میکنم و نمیتوانم جلو هق هقم را بگیرم، دستش را آرام آرام به پشتم میمالد: “گریه کن! گریه کن! درون تو پر از این گریههاییه که اجازه ندادهای بیرون بریزه. تو خیلی زجر کشیدهای. خیلی بیشتر از خیلی کسان. هر کس بدونه که تو چه مصیبتهایی را به تنهایی تحمل کردهای بدون این که هیچ وقت فرصت سوگواری پیدا کنی، درد و تحمل تو را میفهمه. برای همین هم پزشک تا مدتها نگران بود. همهاش خیال میکرد تو به کلی حافظهات را از دست دادهای. حتا گاهی فکر میکرد ممکنه دچار نوعی ضربهی مغزی شده باشی که امکان دیدن آن در عکسهای رادیولوژی ممکن نیست. اما خوشبختانه خیلی طول نکشید که حافظهات فعال شد. کم کم یه چیزهایی را به یاد آوردی. آن روز که من را شناختی، یادت میآید؟” نگفتم او را هیچ وقت فراموش نکردهام. او و مادر و خواهر را همیشه به خاطر داشتهام. انگار که فکرم را خوانده باشد، خندید: “البته منظورم خود خودمه. اینی که همین حالا میبینی، نه آن دختر یا خانمی که همیشه به یاد داری و مثل همزاد همیشه با تو ست و هر زنی را در شکل و شمایل او میبینی.” باز نتوانستم جلو خودم را بگیرم. بانو راست میگفت. خیلی از وقتها او را همان طور میدیدم که پیش از این دیده بودم. حتا بعضی از شبها که او نبود و به او فکر میکردم و منتظر بودم که هر لحظه وارد شود، با همان روپوش و روسری میدیدمش که در بیمارستان دیده بودم. حتا صدای قلبش را میشنیدم. پزشک هم که سرم را میان دستهایش گرفت و از زهدان مادر کشیدم بیرون، تا وقتی صدای قلب بانو را نشنیدم، نتوانستم دست و پایم را تکان بدهم. حتا تا مدتها بعد از این که بانو خواباندم روی سینهی مادر و مادر دستهایش را در پهلوهایم فشار داد، هنوز صدای قلب بانو را میشنیدم.
بانو انگار که منتظر خندهی من باشد، ناگهان بلند میشود و همان جا در آشپزخانه میرقصد. درست مثل فرشتههایی که بارها در خواب و بیداری دیده بودم، به خصوص در آن سالهای کودکی.
بانو دستهایش را بالا میبرد، مثل بال پرندهها خم میکند، سر انگشتانش میایستد و چند قدم برمیدارد، بعد چرخی میزند، حالت دستهایش را تغییر میدهد، به من لبخند میزند و همان طور که روی انگشتان پایش ایستاده، به سرعت به طرفم میآید، خم میشود، موهایش را شلال میکند تو صورتم و همین که میخواهم او را در آغوش بگیرم، از میان دستهایم میگریزد و آن چنان سریع میرقصد که نمیتوانم در آن واحد هم پاهایش را نگاه کنم، هم دستهایش را. مات صورتش میمانم که شادی در آن از هر وقت دیگر زیباتر نشانش میدهد. بعد ناگهان میایستد: “من باید برم.”
این جمله را به این دلیل مینویسم که دختر دانشجو آن را به خاطرم میآورد. روزی که کتاب خاطرات را پس میآورد، اولین حرفی که میزند، این است که چرا در خیابان جواب سلامش را ندادهام و آبرویش را پیش دوستانش بردهام. من حیران از حرفهایی که دختر دانشجو میزند، حتا فراموش میکنم کتاب را از دست او بگیرم. برای همین بیشتر ناراحت میشود و در حالی که کتاب را به طرفم پرتاب میکند، فریاد میزند: “چه خیال کردین؟ خیال کردین من هم از همانهاییام که با یک سلام میخواهند وبال گردن یکی بشوند؟ تازه، گیرم هم که این طور باشه، نباید بپرسید چرا؟ نباید من و امثال من را مثل دختر و خواهر خودتون نگاه کنید و نگران احوالمون باشید؟ کی دوست داره هر روز ناامید و با یک دنیا وحشت از خانه بیرون بیاید و ندونه که تا شب چه اتفاقی براش میافتد؟ شما اصلن میدونین من کیام؟ زندگیام چه طوری اداره میشه؟ خیالتون آن حرفهایی که آن روز زدم، همهاش راست بود؟ نه، من هم یکیام مثل همانهایی که خیال کردین. بله، تنها راه شرافتمندانهای که من و امثال من پیدا کردیم، همینه که به جای مایه گذاشتن از دیگران، از خودمون، از تنمون مایه بگذاریم و منت هزاران کس و ناکس را نکشیم. …”
گمانم دختر دانشجو آن قدر عصبی است و چنان گریهکنان حرف میزند که چندتا از مشتریهای نانوایی متوجه میشوند و شاطر را خبر میکنند. من که به خود آمدم، دختر رفته بود و شاطر با لیوان آب قند بالای سرم نشسته بود. اگر همان وقت که چشم باز کردم و شاطر را دیدم، هنوز کتاب خاطرات پایین پاهایم نیفتاده بود، یادم نمیآمد که از شدت گریهی دختر دانشجو تمام بدنم فلج شد. یادم است بارها خواستم حرفی بزنم حتا تلاش کردم دستم را بالا ببرم، نتوانستم. فقط گوشهایم میشنید. آن هم فقط تا مدتی. هم زمان با شدت گریهی بغضآلود دختر دانشجو دیگر جز هوهویی که دور میشد هیچ صدایی نمیشنیدم و میفهمیدم که دارم فرو میروم. زانوهای بیحسم را نمیتوانستم محکم نگه دارم و در حالی که آرام آرام فرومیافتادم، دلم میخواست دختر دانشجو را در آغوش میگرفتم، نوازشش میکردم و آن قدر از دردهایم برایش میگفتم تا درد خود را فراموش کند. دلم میخواست میتوانستم به او بگویم من هیچ چیز ندارم، هیچ شادی در زندگیام مگر دیدن گاه گاه بانو و آرزوی دیدن دوبارهی خواهر و مادر نیست، اما اگر بتوانم لبخند تو را باز گردانم آرامش را به دل تو باز گردانم، مانند این است که همهی شادیهای دنیا را به من داده باشند. دلم میخواست آن چنان بهتزده و ناتوان از واکنش نمانده بودم و به او یقین میدادم که چیزی از زندگی ندارم، با این حال همین مقدار پولی که از پسانداز پدر و مادر بازمانده و خانهای که در آن زندگی میکنم از آن تو. میتوانی با خیال راحت در اتاق خواهر زندگی کنی، هر روز به دانشکده بروی و بدون این که نگران خوراک و محل خوابت باشی، هر شب به خانه برگردی. یقین داشتم که بانو هم از پیشنهاد من به دختر دانشجو استقبال میکرد و هر کاری از دستش برمیآمد برای او انجام میداد.
مادر و خواهر همان لباسهای هر روزی را میپوشیدند. روپوشهای سیاه با روسریهای همرنگ. درست برعکس بانو که برای هر بار بیرون آمدن باز خود را به چندین قلم آرایش میآلایید و پیراهن نو میپوشید. برای شاطر تعریف کرده بودم که بانو حتا اگر مجبور شود در یک ساعت چند بار بیرون بیاید باز هم محال است بشود حدس زد چه لباسی پوشیده. درست مثل وضعیت من که هیچ کس حتا خودم هم نمیتوانم پیشبینی کنم فردا یا یک ساعت دیگر چه حالی دارم.
در یکی از روزهای پنجشنبه مثل همیشه پزشک به کتابفروشی آمده بود. من را که با دهان کف کرده بیهوش پشت پیشخان دیده بود به سرعت شاطر را صدا زده بود و خوابانیده بودندم در پستو. به هوش که آمدم شاطر رفته بود و پزشک بالای سرم نشسته بود و داشت کتاب “اسرار مبانی حقیقت مطلق” را ورق میزد. مدتی بود آن را مرور میکردم. پزشک که متوجهی هوشیاریام شد لبخند زد و دستش را گذاشت روی پیشانیام. دستی گرم با بویی که برایم آشنا بود.
روز نخست هم که مادر و خواهر را دیدم باور نمیکردم. نتوانستم باور کنم. در کتابفروشی نشسته بودم. روی صندلی پشت پیشخان. همین کتاب “اسرار مبانی حقیقت مطلق” هم که تازه صحافیاش کرده بودم جلوام بود. فقط روز بعد که باران بارید و صدای باد در گوشهایم پیچید صدای گامهای مادر و خواهر را شنیدم و پروانههای بنفش که از برابر کتابفروشی گذشتند باور کردم آنها را دیدهام و حس در آغوش کشیدنشان تمام وجودم را گرفت. بانو هم که خواست به کوچههای خلوت شمال شهر برویم، به کوچه باغهایی که پر از درختهای چنار و صنوبر است، ناخواسته او را در آغوش گرفتم و آن قدر در میان دستهایم نگهش داشتم که نگران شد. ناگهان ساعدهایش را روی سینهام فشار داد و خودش را کشید عقب. نپرسیدم چرا. حیرتم را که دید، ناراحت شد: “مگر صدای موتورسیکلت را نمیشنوی؟ اگه یکی از این پاسدارها یا کمیتهچیها باشه، میدونی چه بلایی سرمان میآید؟”
صدای موتورسیکلت را که شنیدم، ناخواسته تکه سنگ بزرگی را برداشتم و در جیبم فرو کردم. بانو ناراحت شد. سرش را زیر انداخت و بیتوجه به من رفت. پاهایش را نگاه میکردم و امیدوار بودم که هر لحظه بایستد یا برگردد. قدمهایش را آهسته برمیداشت و انگار که زیر پایش نرم و اسفنجی باشد، موج بالا و پایین رفتن اندام پیچانش را میدیدم. ناامید از بازگشتش، سنگ را با تمام نیرویم پرتاب کردم. سنگ در کنار پاهای بانو فرو افتاد. بانو ایستاد. صدای موتور سیکلت دور و دورتر شد. بانو دستهایش را چلیپا کرد. به سرعت به طرفش دویدم. صورتش خندان شد: “دوست دارم که از خودت دفاع کنی، اما دلم نمیخواهد آدم خشن یا بیرحمی باشی. در دفاع از خود میتوان خیلیها را با زبان خوش و حتا گاهی با چند فریاد و اعتراض محکم، پس زد. جلو تجاوزشان را گرفت، اما با سنگ و …” سر انگشتهایم را آرام روی لبهایش گذاشتم. نرم و گرم و مرطوب بودند. چشمهایش را بست. پیشانیاش را به آنی بوسیدم. چرخید: “سنگ، سنگ. امان از این سنگ. هیچ به سنگ فکر کردهای؟ گمانم وحشیانهترین مجازات تو تمام تاریخه.”
چند بار از صحاف و شاطر شنیده بودم در شهرهایی زنها و گاه مردهایی را سنگسار کردهاند. چند خانوادهی بهایی را به بهانههای گوناگون دار زدهاند، از شهر و دیارشان آواره کردهاند. خانهی دوست استاد را در شیراز آتش زده بودند که نمیتوانست جلو هق هقش را بگیرد. هرگز آن روز را فراموش نمیکنم. استاد مدام اشکهایش را با دستمالی که در مشتش مچاله کرده بود، خشک میکرد و هق هقکنان از دوستش و خانوادهاش میگفت. دختر ۱۴ سالهی دوستش همین که متوجه میشود عدهای الله اکبرگویان دارند با چوب و چماق و قمه به خانهاشان نزدیک میشوند، جلو میرود تا هم جماعت در را نشکنند و هم به آنها خبر بدهد که مادربزرگ بیمارش در خانه است، مردی که در جلو جماعت قمه به دست دارد، ناخواسته قمهاش را پایین میآورد و فرق دختر را دوتا میکند. جماعت چند لحظه مات و مبهوت میمانند و همین که مرد قمه به دست پدر دختر را میبیند و میخواهد عذرخواهی کند، جماعت به تحریک فرماندهی بسیج هجوم میبرند و خانه را با ساکنانش مادربزرگ و برادرکوچک دختر آتش میزنند و دوست استاد را که در زیر دست و پا در آغوش دخترش زخمی و خونین میشود، الله اکبرگویان به کمیته میبرند و هنوز یک ساعت نشده که از جرثقیلی آویزانش میکنند. اهالی محل همین که درمییابند مادر دختر در خانه نبوده، او را به زور با اتوبوس راهی اصفهان میکنند. مادر چند روزی را اصفهان میماند، بعد به تهران میآید تا بتواند با محفل ملی بهاییان تماس بگیرد، سه روز بعد از روزی که استاد او را در خانهاش ملاقات میکند، دیگر هیچ کس او را نمیبیند. به خیل بهاییانی میپیوندد که به قول استاد هرگز کسی از سرنوشت آنها اطلاعی به دست نخواهد آورد. در یکی از همان روزهای هفتههای اول که به کافه میرفتیم، استاد که حیرت من را در برابر ریزش اشکهایش دید، این ها را برایم تعریف کرد و بعد روزنامه را نشانم داد که در آن حکم سنگسار دو زن زانیه را منتشر کرده بود. هنوز معنای زانیه را نمیدانستم. استاد ضمن تعریف معنای آن چند کتاب از جمله انجیل را معرفی کرد و خواست آنها را بخوانم. به خاطر همین هم هنوز مریم مجدلیه را به طور کامل به یاد داشتم وبرای بانو تعریف کردم. خندید: “کوچهی بعدی هم پر از درخته و هم خلوت و دور از چشم اشقیا.” گمانم خودش هم داستان را خوانده بود که از کوچهی خلوت پر درخت حرف زد و خواست به آن جا برویم. اما هنوز چند قدم نرفته بودیم که دو سرباز وارد کوچه شدند. نگران کمی پا به پا کردم. با آرنج زد به پهلویم: “نگران نباش. اینها سربازند. حتا در میان پاسدارها هم آدم درست پیدا میشه. منظورم آدم بدون حب و بغض و کینه ست. کسانی که حتا زیبایی راه رفتن روی برگ را میفهمند. خودشون هم یک موقعی از آن لذت میبردند. شاید هنوز هم اگر فرصتی پیدا کنند، از شنیدن صدای برگ در زیر پاهایشان خشنود بشوند و از شنیدن صدای ضجهی آدمها زیر چکمههایشان متنفر.” سربازها که از کنارمان میگذشتند، هر دو با لبخند به بانو نگاه میکردند. بانو هم به آنها لبخند زد. من ندیدم. خودش اعتراف کرد: “هیچ وقت تنهایی آمدی این طرفا و برای خودت قدم بزنی؟ یا به صدای برگها گوش کنی؟” نگفتم همیشه از راه رفتن روی برگهای زرد و خشک پاییزی خوشم میآید، حتا نگفتم در آسایشگاه هم که بودم عصرها به حیاط میرفتم و پیش از این که فراش برگها را جارو کند، روی نیمکت مینشستم و منتظر میشدم تا او بیاید و همراه جارو کردنش صدای غلتیدن برگها را بشنوم یا رقص موزون ماهیها را در زیر برگهای نارنجی و سرخ و قهوهای تماشا کنم.”صدای خش خش برگ و بوی تلخ برگ کیف خاصی داره. مثل بوی نان تازه، به خصوص اگه گرسنه باشی.”
از آن سحری که از شدت خستگی یا شاید گرسنگی نفهمیدم نان داغ را چه طور تا پیش از رسیدن به خانهی مادربزرگ خوردم تا امروز دیگر از بو و داغ بودن نان تازه خوشحال نشدهام. از این که گاهی هم مجبور میشوم نان داغی را از شاطر بگیرم و به کتابفروشی بیاورم بدم می آید. سعی می کنم هر چند هم گرسنه باشم صبر کنم تا سرد شود. یادم میآید که مادر هم بوی نان تازه را دوست داشت، اما هیچ وقت دلش نمیخواست به نانوایی شاطر برود و نان بخرد. شاید هم اگر صاحب بقالی کس دیگری بود، این کار را میکرد. شاطر را دوست داشت. هر وقت هم او به در خانه میآمد و با پدر کار داشت، تعارفش میکرد که وارد شود، اما از بقال خوشش نمیآمد. از این که او را همیشه در حال خواندن آیههای قرآن میدید، ناراحت میشد: “قرآن خواندنش تو سرش بخوره، تو چشماش یک نوع حرامزادگیه که آدم را از دیدن هر چه مردِ بیزار میکنه.”
در کارتی که صحاف برایم فرستاده بود مادر و خواهر زیبا بودند. اما گیسوی آنها خرمایی و پر جعد نبود. با گیسوی طلایی در رو به روی عمارتی با آجرهای سرخ ایستاده بودند. در اطرافشان هم تودهای از گلهای بنفش و ارغوانی بود. دهان مادر باز بود و با دست راست به گوشهی سمت راست عکس اشاره میکرد و خواهر که رنگ چشمهایش در زمینهی سربیِ عکس محو شده بود به رو به رو خیره شده بود. انگار به عمد نخواسته بود جانب دست مادر را نگاه کند یا تصویر خود را درعدسیِ دوربین عکاس دیده بود و به آن خیره شده بود.
به جز تفاوت گیسها شباهت مادر و خواهر در عکس با مادر و خواهر آن قدر زیاد بود که اگر تمبر و مُهر ادارهی پست پشت پاکت نبود یا اگر یقین نداشتم صحاف به سفر رفته است خیال میکردم عکس مادر و خواهر زمانی گرفته شده که گیسویشان را رنگ کردهاند. وقتی رنگ کردهاند که هنوز ندیده بودمشان. بعد فکر کردم شاید هم پیش از این گیسویشان طلایی بوده است. دیده بودم مادر و خواهر گیسویشان را رنگ میکنند. اما بعد هم که از حمام بیرون میآمدند باز خرمایی رنگ بود. فقط بیشتر میدرخشیدند. نمیدانستم به خاطر رنگهای جدید است یا تمیز شده بود. در تلویزیون خانهی مادربزرگ دیده بودم مدلها و هنرپیشهها مدام گیسویشان را رنگ میکنند. فکر کردم شاید هم بعد، وقتی مادر و خواهر جایی دیگر زندگی میکردهاند رنگ طلایی را بیشتر دوست داشتهاند. شاید هم در سفر فقط برای گرفتن عکس رنگی کلاهگیس گذاشته بودند. نمیخواستهاند شناخته شوند. شاید هم عکاس از آنها خواسته بود. در خوابرویاهایم هم بارها این اتفاق افتاده بود. خود را همراه مادر و خواهر در مکانهای گوناگون دیده بودم.
اندام کشیده و شانه به شانهی مادر و خواهر را در میان غبار معلق در نور آفتاب میبینم. آرام و انگار که ناخواسته گام برمیدارند. از وسط بازار دستفروشها میگذرند. هراسان از این که بار دیگر گمشان نکنم، به سرعت میدوم. مادر و خواهر به جمعیت زیادی که در گوشهی میدان ایستادهاند نزدیک میشوند. در چند قدمیاشان میایستم تا نفس عمیق بکشم. نمیخواهم مادر با شنیدن صدای خس خس سینهام ناراحت شود. صدای به هم کوبیدن دو دست بر هم شنیده میشود. مادر و خواهر بدون این که از یک دیگر جدا شوند، از لا به لای جمعیت جلو میروند. مردی با صدای پر خراش گلویش فریاد میزند: “صلوات”.
جمعیت صلوات میفرستند. گرد و خاک، غبار در آفتاب را متراکمتر میکند. به سختی از کنار دو مرد میگذرم. نقال که مرد لاغری است با شانههای فرو افتاده و دندانهای زرد بلند، پشت به پردهی روی دیوار ایستاده است. چند نفری که گویی هم زمان با صلوات فرستادن ایستاده بودند، دوباره مینشینند. مادر و خواهر را نمیبینم. نگران میشوم. باز به پرده نگاه میکنم. بیشتر چهرههای نقاشی شده شبیه به هم هستند. یادم میآید پدر و استاد مدتها دربارهی نقاشیهای کتابی صحبت میکردند و من کنجکاو، فردای آن روز وقتی آن کتاب را ورق زدم، در صفحههای اول آن نوشته شده بود “چاپ افست از روی نسخهی چاپ سنگی شاهنامهی حکیم ابوالقاسم فردوسی”. تمام کتاب به شعر بود و پر از نقاشی. خیلی از آدمهای توی نقاشیها را میشناختم.